17- اشو و پدرش
اما هفت سال نخست، مهمترين سنوات در زندگي هستند؛ شما هرگز آنچنان فرصتي نخواهيد داشت. آن هفت سال، هفتاد سال از عمرتان را رقم ميزند، تمامي سنگهاي پي و شالوده در اين هفت سال گذارده ميشوند. به سبب يك تقارن و تصادف عجيب، من در آن هفت سال از والدينم در امان بودم ـ و زماني كه به آنها رسيدم، تقريباً متكي به خودم بودم، قبلاً پريده و گريخته بودم. من ميدانستم كه تمامي آسمان از آن من است.
16- پدربزرگ پدري اشو: «بابا»
پدربزرگ پدريام بسيار دوست داشتني بود. او پير بود. بسيار پير، اما دقيقاً تا همان نفس آخر كماكان فعال باقي ماند. او طبيعت را تقريباً خيلي زياد دوست داشت. وي در يك مزرعه دوردست ميزيست. هر از چند گاه به شهر ميآمد، اما هرگز شهر را دوست نداشت. جهان وحشي را دوست داشت، شبيه جاي زندگياش. هر از چند گاه عادت داشتم پيش او بروم و او خيلي دوست داشت كه كسي پاهايش را ماساژ دهد. خيلي پير شده بود و بسيار سخت كار ميكرد. بنابراين، من با رغبت پاهايش را ميماليدم. اما به او گفتم: «به خاطر داشته باشيد، من به هيچ وظيفهاي عمل نميكنم. اين كار هم به حكم وظيفه نيست. من در قبال هيچ كسي در جهان هيچ مسئوليتي ندارم.
15- سكونت اشو با ناني و والدينش در گاداروارا
پس از وفات پدربزرگم، ناني ديگر هرگز به روستاي كوچودا برنگشت؛ قلبش بسيار شكسته شده بود. من هزاران زوج بسيار وابسته به هم را ديدهام. چرا كه با خانوادههاي زيادي زندگي كردهام، آواره در اطراف هند. اما هرگز هيچكس را نيافتهام كه با ايندو پيرزن و پيرمرد قابل مقايسه باشد؛ آنها واقعاً عاشق يكديگر بودند.
وقتي پدربزرگم مرد، مادربزرگم ناني ميخواست كه با او بميرد. بازداشتن وي از اين اقدام، كار سختي بود. ميخواست كنار شوهرش بر سكوي محل سوزانيدن اجساد بنشيند.
14- مرگ نانا پدربزرگ اشو، 1939
شما ميپرسيد: آن رخداد چه بود كه مرا به سوي امور روحاني گردانيد؟ آن معجزه چه بود؟ چنين رخدادي وجود نداشت. اين مسئله خيلي وقتها اتفاق افتاده است كه برخي رويدادها به وقوع پيوستهاند و كسي به يك چرخش در زندگياش دست يافته است. بدينگونه نيز روي ميدهد كه به مثابه پيامد تأثيرات مشترك وقايع بسيار، زندگي يك نفر تغيير ميكند. در زندگي من چنين رخدادي وجود نداشته است كه بتواند بهعنوان موجب چنين تغييري مورد اشاره واقع شود. به هر حال، رخدادهاي بسياري وجود داشتهاند كه تدثير مشترك آنها ميتواند سبب نقطه عطفي شده باشد؛ اما هنگامي كه اين اتفاق افتاد، نميتوانست معين و مشخص باشد. از اين گذشته، من فكر نميكنم كه هرگز «به سوي امور روحاني چرخيده باشم.»
13- مشاجراتِ اشوبا «گورو»يِ «نانا»
جينيسم رياضت كشانهترين دين در جهان است، يا بهعبارت ديگر خودآزارانهترين و ديگرآزارانهترين. راهبان جين آنقدر خود را شكنجه ميكنند كه فرد در شگفت ميماند كه آيا ديوانهاند.
آنها ديوانه نيستند. آنان تاجرند، و پيروان راهبان جين نيز همگي تاجرند. اين عجيب است، تمامي جامعه جين صرفاً تجار را شامل ميشود ـ اما واقعاً هم عجيب نيست، زيرا خود آن دين اساساً مشوقي است براي كسب سود در جهاني ديگر. جين بهمنظور بهدست آوردن چيزي در جهان ديگر كه ميداند نميتواند در اين جهان بدان نائل شود، خود را شكنجه ميكند.
12- خدمتكار خانواده: «بهوورا»
مردي را كه بهعنوان نگهبان به مراقبت از من گمارده شده بود، عجيب ميخوانم. چرا؟ زيرا نامش بهوورا بود، و اين يعني «مرد سفيد». او تنها سفيدپوست دهكده بود. اروپايي نبود، فقط از سر تصادف شبيه هنديها ديده نميشد. بيشتر اروپايي به نظر ميرسيد، اما نبود. به احتمال قريب به يقين، مادرش در يك اردوگاه انگليسي كار كرده بود و همانجا حامله شده بود. به همين جهت هم بود كه هيچكس نام او را نميدانست و همه بهوورا صدايش ميكردند. بهوورا يعني «سفيد»؛ اسم نيست؛ ولي به اسم او بدل شده بود. مردي بسيار با ابهت به نظر ميآمد. از اوايل بچگي براي پدربزرگم كار كرده بود و هرچند يك خدمتكار بود، با او مثل يكي از اعضاي خانواده برخورد ميشد.