مرگ سقراط
زمانی که به سقراط زهر دادند، او به شوق آمده بود. مریدانش گریه و زاری میکردند و او گفت، ”گریه نکنید. من بزودی خواهم رفت و آنوقت هرچه که میخواهید گریه کنید. هماکنون، این آزمایش بزرگ را که برای من رخ داده است تماشا کنید. من از این فکر مرگ بسیار مشتاق دانستن شدهام ـــ که آیا واقعاً خواهم مرد و یا نه. این فرصت را ازدست ندهید. فقط اطراف من بنشینید و تماشا کنید.“
بهای زندگی
میگویید که انسان باید برای هرچیز در زندگی بهایی را پرداخت کند. آیا استثنایی وجود ندارد؟
بهاین لطیفه گوش بده:
یک مرد آمریکایی در پاریس از یک رانندهی تاکسی آدرس یک فاحشهخانهی خوب را گرفت. تنها به آنجا رفت، زنی زیبا را انتخاب کرد و دستور شام داد. دیروقت، وقتی که انواع هوسرانیهایش ارضاء شده بود، مرد خسته و کوفته به طبقهی پایین آمد و از خانم رییس درخواست صورتحسابش را کرد.
چهار کتاب
کتاب های زیر را از قسمت کتاب ها دریافت کنید!
الماس های اشو --- بشنو از این خموش --- فصل شش قایق خالی --- فصل اول من دروازه هستم
جامعه کهنه
ملانصرالدین برای موردی به دادگاه فراخوانده شده بود و قاضی از او پرسید، ”ملا، چند سال داری؟“
او گفت، ”چهل سال.“
قاضی گفت، ”ولی این عجیب است. تو مرا متعجب کردی، زیرا تو پنج سال پیش هم در دادگاه بودی و آنوقت هم گفتی که چهل سال داری.“
ملا گفت، ”بله، من مردی ثابتقدم هستم. وقتی که چیزی را گفتم، میتوانید حرفم را باور کنید، هرگز چیز دیگری را نخواهم گفت.“
رفتن درون
هرآنچه که میبینی فرافکنی چشمان خودت است. تو هنوز دنیا را آنگونه که هست ندیدهای. آنچه که دیدهای فقط یک فرافکنی است، پس وقتی که شروع میکنی به حرکت به سمت درون، هرآنچه را که بر دنیا فرافکن کردهای نزدیکتر و نزدیکتر به چشمانت میشوند و در چشمانت ازبین خواهند رفت. این دنیا فرافکنی چشمانت است. تو آنچه را که هست نمیبینی: رویایی را بر آن فرافکن میکنی. برای مثال، الماس بزرگی وجود دارد: کوه نور. حالا این یک قطعه سنگ است مانند هر سنگ دیگر، ولی ما ارزش زیادی را روی آن فرافکن کردهایم. مردمان بسیاری بخاطر کوه نور کشته شدهاند، هرکس که آن را در اختیار داشته کشته شده است. حالا تمام بی معنی بودن این را ببین: اینیک تکه سنگ، بخاطر فرافکنیهای مردم، سبب قتل مردمان
انسان ماشینی
انسان یک ماشین است. انسان زاده نشده که یک ماشین باشد، ولی مانند یک ماشین زندگی میکند و همچون یک ماشین میمیرد. انسان بذر شکوفایی عظیم معرفت را دارد، انسان امکان خداشدن را دارد، ولی چنین اتفاقی نمیافتد. چنین نمیشود، زیرا انسان هیپنوتیزم شده است: توسط جامعه، توسط حکومت، توسط مذاهب سازمانیافته و توسط صاحبانِ منافع. جامعه به بردگان نیاز دارد و انسان فقط وقتی میتواند برده بماند که اجازهی رشدکردن برای شکوفایی غاییاش به او داده نشود. جامعه به گوشت و پوست تو نیاز دارد واین طبیعی است که هیچکس این را خوش نمیدارد. بنابراین، تمامی روند اجتماعی شدن و تمدن چیزی نیست جزیک هیپنوتیزم عمیق.