لیست مطالب
بالاخره بيدار خواهي شد
" باگوان عزیز: تمام پیام شما برای ما این است که آن مرکز ساکت را در بطن وجود خود بیابیم. شما میلیون ها بار به ما گفتهاید که مراقبه کنیم، دروننگری کنیم و در پی آن حقیقت غیرقابلانکار درونمان باشیم. من شما را میشنوم که صدا می زنید، صدا می زنید که بیدار شو. این چند سخنرانی قبلی بسیار روشن و شفاف و بسیار زیبا بودند. لطفاٌ به من بگویید که چرا من اینهمه در بیدارشدن کند هستم.
دواگیت، هرکسی سرعت خاص خودش را دارد ونیازی نیست به خودت فشار بیاوری که پیش از موعد طبیعی خودت بیدار شوی. قدری دیرتر بیدار شدن ضرری نمیرساند. به یاد داستان زیبایی افتادم: مردی بود که همیشه با مباحثش بر ضد خدا و برضد بهشت و جهنم موجب آزار همسایگان میشد. او یک بی خدا و ضد خدای تمام عیار بود. پادشاه آن سرزمین در مورد این مرد شنیده بود. او را به بارگاه شاه دعوت کردند و حتی مردان فرزانه ی دربار نیز نتوانستند او را متقاعد کنند.
درواقع متقاعد کردن یک انسان بیخدا تقریباٌ غیرممکن است. تاوقتیکه نتوانید مردی مانند من پیدا کنید، انسان بیخدا تمام مباحث شما را نابود میکند زیرا شما در مورد خدایی فرضی بحث میکنید. شما نمیتوانید سند بیاورید و شاهد زنده ارائه کنید و نمی توانید مباحثاتی اصیل ارائه دهید. قرن هاست که تمام مباحثات مربوط به خدا توسط افراد بی خدا شکسته شده و دورانداخته شدهاند.
عاقبت شاه گفت، "فقط یک فرصت دیگر به من بده: من مردی را میشناسم که فقط او میتواند در این مورد کاری بکند." و سپس نشانی آن مرد را در دهکدهی بعدی داد و گفت، "در نزدیکی روخانه معبدی هست. او را خواهی یافت. نامش اکناتEknath است. او تنها کسی است.... شاید او بتواند تو را عوض کند.... وگرنه تو غیرممکن هستی!"
ولی آن مرد بسیار خوشحال بود، برایش چالشی بزرگ بود. پس به آن دهکده رفت و وقتی به آنجا رسید ساعت حدود نه صبح بود. با خود گفت، "تا این ساعت او باید عبادت صبحگاهیاش را تمام کرده باشد و وقت خوبی است برای دیدار با او." ولی وقتی به آن معبد رسید باورش نمیشد. اکنات سخت درخواب بود نه تنها خواب بود بلکه پاهایش را روی مجسمه خدای معبد قرار داده بود. او از آن مجسمه به عنوان استراحتگاهی برای پاهایش استفاده میکرد!
آن مرد بی خدا برای نخستین بار در عمرش گفت، "خدای من! حتی من نمیتوانم پاهایم را روی مجسمه خداوند بگذارم، باوجودی که من بی خدا هستم و خدا را باور ندارم. ولی کسی چه میداند، درنهایت شاید خدا وجود داشت، پس من نمیتوانم چنین کاری بکنم. این مرد یک راهب است او باید ساعت پنج صبح قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار شده باشد و حالا نه صبح است و او هنوز در خواب است! و آیا او میخواهد مرا به وجود خداوند معتقد سازد؟!
او هنوز غسلش را نکرده و نیایش صبحگاهی اش را بجا نیاورده است. و من فکر نمی کنم که او اهل عبادت باشد، چون پاهایش را روی مجسمه خدا قرار داده است."
قدری ترسید و فکر کرد که این مرد باید مردی خطرناک باشد! در آنجا نشست و منتظر ماند تا اکنات از خواب بیدار شود. حدود نیم ساعت بعد اکنات از خواب بیدار شد. او حتی از خدا عذرخواهی نکرد که "مراببخش که پاهایم را روی تو قرار داده بودم." حتی نگاهی هم به آن مجسمه نینداخت.
آن مرد بی خدا گفت، "تو یک سالک هستی؟ مگر در کتاب مقدس ننوشته شده که سالکان باید قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار شوند؟"
اکنات گفت، "بله، نوشته شده و تعبیر من این است که سالک هروقت از خواب بیدار شود، خورشید باید آنوقت طلوع کند. خورشید کیست؟ اگر او به من توجهی نکند چرا من باید به او توجه کنم؟" مرد گفت، عجیب است... ولی تو پاهایت را روی سر خدا قرا دادی."
اکنات جواب داد، "کجای دیگر می باید آنها را قرار دهم؟ زیرا در متون مقدس نوشته که خداوند درهمه جا هست. آیا می گویی که من نباید پاهایم را در هیچ کجا قرار دهم؟" مرد گفت، "عصبانی نشو. ولی بحث تو منطقی است. اگر خدا همه جا باشد آنوقت هرکجا که پاهایت را قرار بدهی همیشه روی سر خدا است!"
اکنات گفت، "خوب مشکل کجاست؟ این جا برای استراحت پای من جای خوبی است. برخی مردم احمق فکر می کنند که این خدا است. خدا همه جا هست پس چگونه می تواند فقط در یک مجسمه سنگی باشد که توسط انسان ساخته شده؟ تو نمی توانی مرا گول بزنی."
مرد گفت، "مرا ببخش که صبح به این زودی در زندگی تو مشکل ایجاد کردم. ولی از دهکده مجاور می آیم و خود پادشاه مرا فرستاده است و من گیج شده ام که به تو چه بگویم زیرا من یک بی خدا بودم" .... " بودم" چون حالا این مرد به نظر از هرکسی بی خداتر می رسد!
اکنات گفت، "هیچ اشکالی نیست، تو می توانی یک بیخدا باشی. خداوند ابداٌ ناراحت نمیشود. فقط مرا باور داشته باش. و حالا برو گمشو!" مرد گفت، " ولی شاه مرا در موقعیتی عجیب قرار داده. من به اینجا آمدم تا به وجود خداوند معتقد شوم." اکنات گفت، "به وجود خدا معتقد شوی؟ تو را چه کار به خداوند؟"
مرد گفت، "هیچ! من کاری با خدا ندارم." اکنات گفت، "خوب، پس چرا در مورد چیزهای بیفایده حرف میزنی. چیزی مفید را پیدا کن. من حالا باید بروم، وقت خوراک من است."مرد بی خدا گفت، "آیا در رودخانه غسل نمیکنی؟"
اکنات گفت "کی به رودخانه اهمیت می دهد؟ رودخانه همیشه آنجاست و من هروقت بخواهم میتوانم در آن غسل کنم نیمه شب، بعداز ظهر عجله برای چیست؟ رودخانه همیشه جاری است. ولی اگر به خانه ای که قرار است به من خوراک بدهند دیر برسم مشکل می شود پس من بعد از غذا غسل می کنم."
مرد گفت، "ولی ما هرگز نشنیدهایم که راهبی بدون غسل کردن و بدون نیایش غذا بخورد." اکنات گفت، "تو باید در مورد راهبان کهنه و سنتی شنیده باشی. من مردی معاصر هستم.... و حالا وقت مرا تلف نکن: تو می توانی غسل کنی و نیایش کنی ولی من میروم تا غذایم را بگیرم و بیاورم."
و چون کسی به او قول غذا داده بود، رفت و غذا را آورد. او مقابل معبد نشسته بود و غذا می خورد که سگی آمد و یک قرص نان او را به دندان گرفت و فرار کرد. و آن مرد تماشا میکرد: اکنات دنبال سگ دوید و فریاد زد: "ای احمق! صبر کن." مرد با خود فکر کرد، "خدای من! آیا او میخواهد نان را از سگ پس بگیرد؟"
پس او هم دوید تا ببینید چه خواهد شد. اکنات به سگ رسید و گفت، "بارها به تو گفتم که اگر نان میخواهی فقط صبرکن ولی من به تو اجازه نمیدهم که نان را بدون کره بخوری." پس او نان را پس گرفت، قدری کره روی آن مالید و به سگ پس داد و گفت، " رامRam ! که در هند نام خداوند است حالا می توانی بخوری، ولی مواظب رفتارت باش."
آن مرد تمام این صحنه را تماشا کرد: او سگ را "خدا" می خواند و اجازه نمی دهد که سگ نان را بدون کره بخورد.... "مردی بسیار عجیب و منحصربفرد. شاید حق با شاه باشد: که اگر این مرد نتواند مرا متقاعد کند، آنوقت هیچکس دیگر نمیتواند."
مرد رفت و پای اکنات را لمس کرد و گفت، "فقط مرا ببخش... من داشتم در مورد تو یک سوءتفاهم بزرگ میکردم. اینکه پایت را روی مجسمه خدا قرار می دهی فقط یک توجیه منطقی نیست. تو در آن سگ هم خدا را می بینی و اجازه نمی دهی که آن سگ.... تو مدت ها دویدی تا فقط روی نان آن سگ کره بمالی."
اکنات گفت، "این درست نیست که من نان با کره بخورم و خدا نان بدون کره بخورد و من بارها به او گفتهام، ولی او خدایی احمق است. این تقریباٌ هر روز اتفاق می افتد: وقتی سفره ام را باز می کنم او در جایی مخفی شده است. باید در کتاب های مذهبی خوانده باشی که خداوند همه جا حضور دارد: این همان خدایی است که همه جا هست!
"ولی من نیز مردی لجباز هستم. امروز فقط نیم مایل دویدم. یک روز ده مایل دنبالش دویدم. ولی تاوقتی که روی نانش کره نمالم اجازه نمیدهم که آن را بخورد. این درست نیست. آدم باید انصاف داشته باشد."
مرد گفت، "بله من از امروز صبح شاهد انصاف تو بودهام! ولی من با تو بحثی ندارم. من همچون یک فرد باخدا به خانهام بازمیگردم، زیرا برای نخستین بار در عمرم انسانی باخدا را دیدهام تمام آن انسانهای باخدا فقط از واژهها استفاده میکنند ولی هیچ چیز درمورد خداوند نمیدانند. من یقین دارم که تو چیزی میدانی هرحرکت تو این را نشان میدهد. رفتار تو میتواند باعث سوءتفاهم شود، من خودم دچار آن شدم ولی اکنون میتوانم ببینم."
اکنات گفت، "فراموشش کن. بیا و به من ملحق شو: من به قدر کافی غذا برای دو نفر دارم، زیرا می دانستم که تو باید در اینجا منتظر مانده باشی."
مرد گفت، "ولی من باید اول غسل کنم."
اکنات گفت، "فراموش کن. به تو گفتم که رودخانه در تمام روز جاری است. هروقت که بخواهی می توانی غسل کنی. هیچ مانعی وجود ندارد."
مرد گفت، "ولی باوجودی که من یک بی خدا بودم... بگذار اول به معبد بروم و پای مجسمه را لمس کنم و بعد غذا بخورم."
اکنات گفت، "اگر به معبد بروی... مردی از من بدتر نخواهی یافت. اول غذا بخور و بعد هرکار بیمعنی که خواستی انجام بده. من گرسنه هستم و نمیتوانم صبر کنم. ولی تو مهمان هستی. این معبد خانهی من است. از وقتیکه من شروع کردم به زندگی در اینجا، همه از آمدن به این معبد منصرف شدهاند. این تجربهی تمام زندگی من بودهاست: من هرکجا که بخواهم وارد هر معبدی میشوم و به زودی تمام نیایشکنندگان ناپدید میشوند زیرا من انواع کارها را در معبد میکنم... تو هنوز چیز زیادی ندیدهای. بیا و اول غذایت را بخور."
دواگیت، عجلهای نیست. چه زود بیدار شوی و چه کند از خواب برخیزی، جاودانگی هست. چقدر میتوانی کند باشی؟ امتحان کن... نمیتوانی جاودانه کند باشی: که جاودانگی بگذرد و تو هنوز در تختخوابت باشی! تو باید از تختت برخیزی و باید که از خواب بیدار شوی.
بنابراین هیچ احساس گناه نکن که " من در ادراک خیلی کند هستم." خودت را با دیگران مقایسه نکن. فقط مسیر طبیعی خودت را دنبال کن: کند یا تند مهم نیست؛ فقط طبیعی باش و طبیعت، کسانی را که طبیعی باشند دوست دارد.
مسیح یک چیز را کاملاٌ فراموش کرده است: آنان که طبیعی هستند برکت یافتهاند و مردم من مردمانی برکت یافتهاند. هیچ رقابتی نیست.... هرکسی با سرعت خودش پیش میرود. کسی در زیر درخت استراحت میکند، کسی چرت میزند و کسی سخت خفته است و خرناس میکشد. این یک تنوع زیبا است. هرگز در طریق روحانی چنین تنوعی وجود نداشته است.