درباره اشو
17- اشو و پدرش
اما هفت سال نخست، مهمترين سنوات در زندگي هستند؛ شما هرگز آنچنان فرصتي نخواهيد داشت. آن هفت سال، هفتاد سال از عمرتان را رقم ميزند، تمامي سنگهاي پي و شالوده در اين هفت سال گذارده ميشوند. به سبب يك تقارن و تصادف عجيب، من در آن هفت سال از والدينم در امان بودم ـ و زماني كه به آنها رسيدم، تقريباً متكي به خودم بودم، قبلاً پريده و گريخته بودم. من ميدانستم كه تمامي آسمان از آن من است.
هرگز راهنمايي آنها را نخواستم و اگر به من راهنمايي ميكردند، هميشه رهنمودشان را پس ميزدم:«اين توهين است شما فكر ميكنيد من نميتوانم به شخصه از عهدهاش بربيايم؟ من ميفهمم كه هيچ نيّت سوئي در ارشادتان نيست ـ براي آن سپاسگزارم ـ اما شما يك چيز را نميفهميد، آن هم اين است كه من خود به شخصه لياقت اداره امورم را دارم. فقط به من يك شانس بدهيد تا توانايي خود را به اثبات برسانم. دخالت نكنيد.»
در آن هفت سال من واقعاً يك فردگراي نيرومند شدم: سرسخت، متعصب. حال تحمل هر چرند و پرندي به من غيرممكن بود.
عادت داشتم كه از ميان مغازه پدرم عبور كنم، چون مغازهاش در جلوي خانه قرار داشت ـ پشت مغازه، خانه بود كه در آنجا خانوادهام زندگي ميكردند. شيوه مرسوم هند اين چنين است: خانه و مغازه با هم هستند، بنابراين اداره مغازه ساده است. من عادت داشتم با چشمان بسته از ميان مغازه پدرم بگذرم.
او از من پرسيد:«اين عجيب است. هر وقت از ميان مغازه ميگذري تا به خانه بروي، با از خانه به بيرون» ـ مسير عبور من صرفاً دوازده فوت طول داشت ـ «هميشه چشمانت را بسته نگه ميداري. اين چه منسكي است كه تمرين ميكني؟»
گفتم:«صرفاً تمرين ميكنم كه اين مغازه مرا خراب نكند، همان طوري كه شما را تباه كرده است. در كل نميخواهم آن را ببينم؛ من بهطور مطلق بيعلاقهام، كاملاً بيتوجه بدان.» اما من هرگز به درونش نگاه نكردم، من به سادگي چشمانم را ميبستم و از ميان عبور ميكردم!
او گفت:«اما در باز كردن چشمانت هيچ زياني متصور نيست.»
گفتم:«هرگز كسي نميداند ـ انسان ممكن است آشفته و پريشان خيال شود. من نميخواهم توسط خاطرم بياشوبد.» 01:misery.
وقتي خيلي كوچك بودم، گيسوان بلندي شبيه به يك دختر داشتم. در هند پسران چنان گيسوان بلندي ندارند ـ حداقل در آن زمان چنين چيزي مجاز نبود. عادت داشتم كه گيسوي بلند داشته باشم و هرگاه وارد خانه ميشدم، و ورودي خانه از داخل مغازه بود ... خانه در پشت مغازه واقع بود، بنابراين براي ورود ميبايست از ميان مغازه ميگذشتم. پدرم در آنجا بود، مشتريانش نيز آنجا بودند و آنها ميپرسيدند:«اين دختر كيست؟»
پدرم به من نگاه ميكرد و ميگفت:«چه كنم؟ او به حرف من گوش نميدهد.» و عصباني ميشد.
من گفتم:«نيازي نيست شما عصباني بشويد. من هيچ مشكلي نميبينم. اگر كسي مرا يك دختر يا يك پسر بنامد، اين به خودش مربوط است، مسئله اوست؛ براي من چه تفاوتي دارد؟»
اما وي از آنكه پسرش را دختر بنامند خشمگين بود. صرفاً ايده پسر يا دختر ... در هند وقتي يك پسر متولد ميشود، سنجها به صدا درميآيند، دستههاي موسيقي مينوازند و ترانهها خوانده ميشوند، بين تمامي همسايگان شيريني توزيع ميشود. و هنگامي كه يك دختر متولد ميشود، هيچ اتفاقي نميافتد ـ هيچ چيز. شما آناً پي ميبريد كه يك دختر متولد شده است، چون نه سنجي در كار است، نه ناقوسي، نه زنگي، نه دسته موسيقي، نه ترانه خواندن ـ هيچ چيزي اتفاق نميافتد، شيريني هم توزيع نميشود ـ اين يعني يك دختر متولد شده است. هيچكس نميآيد كه بپرسد، چون اين ممكن است شما را ناراحت كند؛ شما مجبوريد جواب بدهيد كه يك دختر تولد يافته است. پدر در حالي كه سرش را به زير انداخته نشسته است ... يك دختر متولد شده است.
بنابراين، پدرم گفت:«اين عجيب است. من يك پسر دارم، و عذاب داشتن يك دختر را متحمل ميشوم.» بدين قرار، يك روز وي واقعاً خشمگين شد. چون مردي كه در مورد دختر بودنم سؤال كرد، يك مرد بسيار مهم بود؛ وي مأمور وصول ناحيه بود. او در مغازه نشسته بود و پرسيد:«اين دختر كيست؟ عجيب است لباسهايش پسرانه به نظر ميرسند ـ و با اين همه جيب و آن هم همگي مملو از سنگ؟»
پدرم گفت:« چه كنم؟ او يك پسر است، دختر نيست. اما امروز ميروم كه موهايش را كوتاه كنم ـ بس است!» پس او با قيچياش آمد و موهاي مرا بريد. من هيچ چيزي به او نگفتم. به مغازه يك سلماني رفتم كه دقيقاً در جلوي خانه ما بود و به او گفتم ... او يك ترياكي بود، يك مرد بسيار خوب. اما بعضي وقتها نصف سبيلت را كوتاه ميكرد و نصف ديگرش را فراموش ميكرد كه كوتاه كند. شما روي صندلياش نشسته بوديد، به پارچهاي به دور گردن، و او رفته بود. بنابراين شما ميبايستي دنبالش ميگشتيد ـ كجا رفته؟ پيدا كردنش سخت بود، هيچكس نميدانست كجا رفته است. و با يك نصف سبيل، كجا ميتوانستيد دنبالش بگرديد؟ اما او تنها كسي بود كه دوستش داشتم، چون كارش ساعتها وقت ميبرد.
او هزار و يك چيز به شما ميگفت، هزار و يك چيز نامربوط به هر چيزي در جهان. من از اين خرسند بودم. نامش «ناتور» بود. به سبب وجود آن مرد، ناتور، بود كه آموختم ذهن انسان چگونه است. نخستين آشناييام با ذهن انسان را از او دارم، چون وي يك رياكار و دورو نبود. او هر آنچه را كه به ذهنش ميرسيد، همان را به زبان ميآورد. در حقيقت، بين ذهن و دهانش هيچ تفاوتي نبود! ـ او صرفاً هر آنچه را كه در ذهنش بود، بيان ميكرد. اگر داشت در ذهنش با كسي دعوا ميكرد، شروع ميكرد به بلند بلند دعوا كردن ـ و هيچكسي در آنجا نبود. من تنها كسي بودم كه نميپرسيدم:«با چه كسي داريد دعوا ميكنيد؟» به همين لحاظ از بودن با من خيلي خوشحال بود، آنقدر شاد كه هرگز براي كوتاه كردن موها يا ناخنها و هر چيز ديگري از من پولي مطالبه نميكرد.
آن روز من به آن سلماني رفتم و به او گفتم ـ ما عادت داشتيم «كاكا» صدايش كنيم، كاكا يعني «دايي»:«كاكا، اگر سرحال خودت هستي، دقيقاً تمام سرم را از ته بتراش.»
او گفت:«عالي است.» وي سرحال خود نبود. اگر بود، از اين كار سر باز ميزد. چون در هند شما فقط وقتي كاملاً سرتان را ميتراشيد كه پدرتان مرده باشد؛ در غير اين صورت هيچكس سرش را از ته نميتراشد. بنابراين، وي كه مقدار متنابهي ترياك كشيده بود، سرم را پاك تراش كرد.
گفتم:«خوب است.»
برگشتم. پدرم به من نگاه كرد و گفت:«چه اتفاقي افتاده است؟»
گفتم:«مقصود چيست؟ شما موهايم را با قيچي كوتاه كرديد؛ آنها دوباره رشد خواهند كرد. من از خير آنها گذشتم. و كاكا هم راضي است. من از او پرسيدم. گفت كه راضي است: هر وقت مشترياي نداشتم، تو ميتواني بيايي و من سرت را كاملاً خواهم تراشيد، و هيچ پولي نميخواهم. بنابراين، احتياجي نيست نگران باشيد. من مشتري رايگان او هستم، چون هيچكسي به حرفهايش گوش نميدهد؛ من تنها كسي هستم كه به او گوش ميدهم.»
پدرم گفت:«اما تو كاملاًٌ خوب ميداني كه اين حالا مشكل بيشتري خواهد آفريد.»
و ناگهان مردي آمد و پرسيد:«چه شده؟ پدر اين پسر مرده؟» بدون آن، هيچكس...
سپس پدرم گفت:«نگاه كن! اين بهتر بود كه تو يك دختر ميبودي. حال من مردهام! هرچه سريعتر كه ميتواني موهايت را بلند كن. برو پيش كاكاي خودت، آن ترياكي، شايد به طريقي بتواند كمك كند؛ والّا اين براي من بيشتر مشكلآفرين خواهد شد. تمامي شهر دائماً خواهند آمد. تو در اطراف شهر راه خواهي افتاد و هركسي فكر خواهد كرد كه پدرت مرده است. آنها شروع ميكنند به آمدن.»
و آنها شروع كردند به آمدن. اين آخرين باري بود كه پدرم با من كاري كرد. پس از آن، وي گفت:«من هيچ كاري نخواهم كرد، چون به مشكل بيشتري راه خواهد برد.»
گفتم:«من درخواست نكرده بودم ـ من صرفاً كار خود را ميكنم. شما غيرضروري دخالت كرديد.» ignore:13
يك روز، داشتم بازي ميكردم ـ ميبايست پنج يا شش ساله بوده باشم ... يك مردي عادت داشت به ديدن پدرم بيايد، يك مرد ملالآور و كسلكننده. و پدرم از دست او خسته شده بود. بدين جهت، مرا صدا كرد و گفت:«من ديدم كه آن مرد دارد ميآيد؛ او بيجهت وقت مرا تلف ميكند و اين خيلي سخت است كه از شرّش خلاص شوم. من هميشه مجبور ميشوم بيرون بروم و به او بگويم كه حالا قرار ملاقاتي دارم. بيجهت مجبور ميشوم بيرون بروم، فقط براي اينكه از شر او خلاص شوم. بعضي وقتها، اتفاق ميافتد كه او ميگويد:«من هم با تو ميآيم. بدين ترتيب، در راه ميتوانيم يك گفتگوي خوب داشته باشيم.»
بنابراين، پدرم گفت:«من به داخل ميروم. تو فقط بيرون بازي كن. و وقتي كه او آمد، فقط به وي بگو كه پدرت بيرون رفته است.»
و پدرم مداوماً عادت داشت كه به من بياموزد:«هرگز دروغ نگو.» بدين لحاظ، من شوكه شده بودم. اين حرفها، ضد و نقيض بودند.»
پس وقتي كه آن مرد آمد و از من پرسيد:«پدرت كجاست؟» من گفتم:«او داخل است، اما ميگويد كه بيرون است.»
پدرم اين حرف را از داخل شنيد، و مرد هم همراه من وارد شد. بدين جهت، پدرم در حضور وي نتوانست هيچ چيزي بگويد. وقتي كه مرد رفته بود، پس از دو يا سه ساعت، پدرم واقعاً از دست من، نه از دست آن مرد، عصباني بود.
وي گفت:«من به تو گفتم كه به او بگويي: پدرم بيرون است.»
من گفتم:«دقيقاً من هم همين را تكرار كردم. من هم به او گفتم: پدرم ميگويد به شما بگويم كه وي در بيرون است؛ اما در داخل است، حقيقت اين است كه وي در داخل است. شما به من آموختهايد راستگو باشم، حالا پيامدش هم هر چيز كه ميخواهد باشد. پس من براي آن پيامد آمادهام. هر مجازات و تنبيهي كه ميخواهيد نسبت به من انجام دهيد، اما به خاطر داشته باشيد: اگر راستگويي مجازات داشته باشد، راستي و صداقت نابود است. راستي ميبايست پاداش داده شود. پاداشي به من بدهيد، آن قدر كه بتوانم به رغم هر آنچه كه روي دهد، به راستگويي ادامه بدهم.»
وي به من نگاه كرد و گفت:«تو باهوش و زيركي.»
من گفتم:«اين را كه از پيش ميدانستيد. حالا پاداش مرا بدهيد. من حقيقت را گفتم.»
و او پاداشي به من داد؛ وي يك اسكناس يك روپيهاي به من بخشيد. در آن زمان يك روپيه تقريباً معادل بيست و پنج روپيه امروزه بود.. شما ميتوانستيد با يك روپيه تقريباً يك نيمه ماه را زندگي كنيد و گفت:«برو و لذت ببر و هر آنچه ميخواهي، بخر.»
من گفتم:«شما بايد اين را به خاطر بسپاريد. اگر به من بگوييد دروغ بگويم، من به فرد مورد نظر خواهم گفت كه شما چنين چيزي را به من گفتهايد. من دروغ نميگويم. و هر زماني كه شما گفته خود را تكذيب كنيد، مجبور خواهيد بود كه به من پاداش بدهيد. بنابراين، دست از دروغ گفتن برداريد. اگر آن مرد را نميخواهيد، بايد مستقيماً به او بگوييد كه وقت نداريد و گفتار ملالآورش را هم دوست نداريد، چون وي چيزهاي يكساني را دوباره و دوباره و به كرّات تكرار ميكند. چرا ميترسيد؟ چرا مجبوريد دروغ بگوييد؟»
وي گفت:«مشكل همين است، او بهترين مشتري من است.»
پدرم يك مغازه لباسفروشي بسيار زيبا داشت، و اين مرد ثروتمند بود. او عادت داشت كه براي خانوادهاش مقدار هنگفتي خريد كند، براي منسوبانش، دوستانش. وي مردي بسيار بخشنده بود ـ فقط ملالآور بودن تنها مشكل وي بود.
بدين لحاظ، پدرم گفت: «مجبورم كسالتبارياش را تحمل كنم، چون او بهترين مشتري من است و نميتوانم او را از دست بدهم.»
گفتم:«اين مشكل شماست، مشكل من نيست. پس شما دروغ ميگوييد چون او بهترين مشتري شماست، و من دارم ميروم اين مسئله را به بگويم.»
وي گفت:«صبر كن!»
گفتم:«نميتوانم صبر كنم، چون وي ميبايست فوراً دريابد كه شما داريد گفتار ملالآورش را تحمل ميكنيد به صرف آنكه مشتري خوب است ـ و شما به قدري به من پاداش خواهيد داد.»
او گفت:«تو چهقدر سرسختي. تو بهترين مشتريام را نابود ميكني. و من هم مجبورم مجدداً به تو پاداش بدهم. اما فقط اين كار را نكن.»
اما من اين كار را كردم. و دو پاداش گرفتم. يكي از آن مرد ملالآور، چون به وي گفتم:«حقيقت هميشه بايد ترغيب شود، پس قدري پاداش به من بدهيد چون يكي از بهترين مشتريان پدرم را نابود كردهام.»
او مرا در آغوش كشيد و دو روپيه به من داد. و من گفتم:«به خاطر بسپاريد: خريدتان را از فروشگاه پدرم قطع نكنيد، اما موجب كسالت و ملال وي نيز نشويد. اگر ميخواهيد حرف بزنيد، ميتوانيد با ديوارها حرف بزنيد، با درختها. تمامي جهان در دسترس شماست. شما ميتوانيد در اتاقتان را ببنديد و با خودتان حرف بزنيد. و بعد اين شمائيد كه كسل خواهيد شد.»
و به پدرم هم گفتم:«نگران نباشيد. نگاه كنيد، يك روپيه از شما گرفتهام، دو روپيه هم از مشتريتان گرفتهام. حالا يك روپيه هم طلبكارم. و من گفتم:«به خاطر بسپاريد: خريدتان را از فروشگاه پدرم قطع نكنيد، اما موجب كسالت و ملال وي نيز نشويد. اگر ميخواهيد حرف بزنيد، ميتوانيد با ديوارها حرف بزنيد، با درختها. تمامي جهان در دسترس شماست. شما ميتوانيد در اتاقتان را ببنديد و با خودتان حرف بزنيد. و بعد اين شمائيد كه كسل خواهيد شد.»
و به پدرم هم گفتم:«نگران نباشيد. نگاه كنيد، يك روپيه از شما گرفتهام، دو روپيه هم از مشتريتان گرفتهام. حالا يك روپيه هم طلبكارم؛ شما ملزميد يك روپيه به من بدهيد، چون راستش را گفتهام. اما نگران نباشيد. من از او مشتري بهتري ساختهام. و ديگر هرگز كسالتآور نخواهد بود. وي به من قول داده است.»
پدرم گفت:«تو معجزه كردهايى!» از آن روز به بعد، آن مرد هرگز نيامد؛ و حتي اگر آمد، فقط براي يك يا دو دقيقه سلامي كرد و رفت. و به خريد از مغازه پدرم ادامه داد.
و وي به پدرم گفت:«اين به خاطر پسر شماست كه به خريد ادامه ميدهم. والّا احساساتم جريحهدار شده بود، اما آن بچه كوچك دو چيز را خوب توانست اداره كند: ملالزايي مرا متوقف كرد و از من خواست، از من خواهش كرد:«خريدتان را از مغازه پدرم قطع نكنيد، وي روي شما حساب ميكند.»
و او دو روپيه از من گرفت، در حالي كه چنان چيز تكان دهندهاي را به من گفته بود هيچكس هرگز جرأت نكرده بود به من بگويد كه مردي ملالآور هستم.»
او ثروتمندترين مرد روستا بود. همگان به يك طريقي به او وابسته بودند. مردم از او پول قرض ميكردند، مردم از او زمين اجاره ميكردند كه روي آن كار كنند. او ثروتمندترين مرد و بزرگترين مالك و زميندار روستا بود. هر كسي به طريقي مرهون و مديون وي بود، بنابراين هيچكس قادر نبود كه به او بگويد مردي ملالآور است.
بدين جهت، وي گفت:«اين شوك عظيم بود، اما حقيقت داشت. من ميدانستم كسالتبارم. من خودم را با انديشههايم ملول ميكنم. بدين دليل است كه به سراغ ديگران ميروم تا ملولشان كنم. صرفاً براي خلاص شدن از انديشههايم. اگر من با انديشههايم كسل شدهام، به خوبي ميدانم كه ديگران هم كسل خواهند شد. اما هر كسي به طريقي زير منّت و دين من است. فقط اين كودك هيچ تعهد و ديني ندارد و از پيامدهايش نميهراسد. او شجاع است. وي درخواست پاداش هم كرد. به من وي گفت:«اگر حقيقت را پاداش ندهيد، دروغ را ترغيب ميكنيد.»
علت اينكه اين جامعه چنين فضاي ديوانهواري است، همين است. همگان به شما ميآموزند كه صديق و راستگو باشيد، و هيچكس براي صديق بودنتان شما را تشويق نميكند، بدين جهت آنان «اسكيزوفرنيا» ميآفرينند، تعدد و دوگانگي شخصيت.
دو يا سه بلوك دورتر از محل زندگي خانواده ما، يك خانواده برهمن بود، برهمنهايي بسيار متعصب. برهمنها تمامي موهايشان را ميبرند و تنها يك دسته كوچك را بر محل «چاكراي هفتم» در روي سرشان باقي ميگذارند، بهگونهاي كه آن قسمت كماكان به رشدش ادامه ميدهد و بلند ميشود.
آنها اين دسته موي بلند را گره ميزنند و آن را در كلاه يا داخل عمامهشان نگه ميدارند. و آنچه كه من كردم اين بود كه موي سر پدر خانواده را از ته بريدم. در ايام تابستان در هند، مردم بيرون از خانه ميخوابند، در خيابان. آنها رختخوابهايشان را ميآورند، تختهاي سفري را، و در خيابانها بسترشان را پهن ميكنند. تمامي شهر شبها در خيابانها ميخوابند، داخل خانهها بسيار گرم است.
بدين قرار، آن برهمن نيز در خواب بود ـ و اين تقصير من نبود ... او چنان «چوتي» درازي داشت؛ آن دسته مو «چوتي» ناميده ميشود. من هرگز آن را نديده بودم، چون هميشه در داخل عمامه پنهان بود. هنگامي كه وي در خواب بود، آن دسته از مو از تخت سفرياش رو به پايين آويزان شده و كف خيابان افتاده بود. و به قراري بلند بود كه من وسوسه شدم، نتوانستم تاب بياورم. به خانه شتافتم، قيچي را آوردم، كاملاً آن را از ته بريدم و با خود بردم و در اتاقم گذاشتم.
صبح، وي ميبايست پي برده باشد كه چه شده است. او نميتوانست باور كند، چون تمامي قداستش در همان يك دسته مو بود، كلّ دينش در همان بود ـ تمام معنويت و روحانيتش تباه شده بود.
اما همه در همسايگي ما ميدانستند كه اگر خطايي روي دهد ... آنها اول به سراغ من ميشتافتند. و او هم آناً آمد. من در بيرون نشسته بودم و به خوبي ميدانستم كه وي صبح خواهد آمد. او به من نگاه كرد. من هم به او نگاه كردم. وي به من گفت:«چرا اين طوري به من نگاه ميكني؟»
گفتم:«تو چرا اين طوري به من نگاه ميكني؟ يكسان.»
او گفت:«يكسان؟»
گفتم:«بله يكسان. تو نامش را ببر.»
پرسيد:«پدرت كجاست؟ من به هيچوجه نميخواهم با تو حرف بزنم.»
وي به داخل خانه رفت. پدرم را به بيرون آورد و پدرم گفت:«تو به اين مرد كاري كردهاي؟»
گفتم:«من به اين مرد هيچ كاري نكردهام. اما من يك چوتي را بريدهام كه قطعاً نميتواند متعلق به اين مرد باشد؛ زيرا وقتي كه داشتم آن را ميبريدم، ميتوانست مانعم شود.»
آن مرد گفت:«من خواب بودم.»
گفتم:«اگر وقتي خوابيد انگشتتان را ببرم، باز هم خواب خواهيد ماند؟»
گفت:«چطور ميتوانم خواب بمانم اگر كسي انگشتم را ببرد؟»
گفتم:«اين بهطور قطع نشان ميدهد كه آن موها مردهاند. شما ميتوانيد آن را ببريد، اما به شخص نه آسيبي ميرسد، نه خوني جاري ميشود. بنابراين، اين جار و جنجال براي چيست؟ يك چيز مرده آنجا آويزان بود ... و من فكر كردم كه شما بدون لزوم يك چيز را در تمام عمر در عمامهتان حمل ميكنيد ـ چرا از يكنواختي دست برنميداريد؟ آن دسته مو در اتاق من قرار دارد. و با پدرم قراردادي براي راستگويي دارم.»
بنابراين، چوتي را بيرون آوردم و گفتم:«اگر به اين علاقهمنديد، ميتوانيد آن را پس بگيريد. اگر روحانيّت شما همين است، اگر برهمنيسم شما همين است، ميتوانيد آن را محكم نگه داريد، گرهاش بزنيد و در درون عمامهتان بگذاريد. به هر حال اين يك چيز مرده است؛ وقتي هم كه به شما وصل بود، مرده بود؛ وقتي هم آن را بريدم، مرده بود. ميتوانيد آن را درون عمامهتان بگذاريد.»
و از پدرم پرسيدم:«پاداش من؟» ـ در حضور آن مرد.
آن مرد گفت:«او چه پاداشي مطالبه ميكند؟»
پدرم گفت:«مشكل همين است. ديروز وي پيشنهاد يك قرارداد را مطرح كرد كه اگر حقيقت بگويد، و صادقانه ... او نه فقط حقيقت را ميگويد، كه دارد دليل و مدرك هم ارائه ميدهد. او تمامي داستان را بازگو كرده است ـ و حتي در پشت آن هم منطقي دارد كه آن دسته مو چيزي مرده بود، پس چرا بايد به خاطر چيزي مرده به خود زحمت داد؟ و او هيچ چيزي را پنهان نميكند.»
پدرم پنج روپيه به من پاداش داد. در آن روزها، در آن روستاي كوچك پنج روپيه پاداش عظيمي بود. آن مرد از دست پدرم ديوانه شده بود. وي گفت:«شما اين بچه را ضايع خواهيد كرد. شما بايد او را تنبيه كنيد، نه آنكه پنج روپيه پاداشش بدهيد. حالا وي چوتيهاي ديگران را هم خواهد بريد. اگر وي براي هر چوتي پنج روپيه پاداش دريافت كند، كلك تمام برهمننان شهر كنده است، چون آنها همه شبها بيرون ميخوابند؛ و وقتي كه شما خوابيدهايد، نميتوانيد چوتيتان را در دستتان نگه داريد. و شما داريد چه كار ميكنيد؟ ـ اين يك سنّت خواهد شد.»
پدرم گفت:«اما اين قرارداد من است. اگر تو ميخواهي وي را تنبيه كني، اين مسئله توست؛ من دخالتي در آن نميكنم. من به خاطر شيطنتش به او پاداش ندادم، به خاطر صداقتش به او پاداش دادم ـ و براي تمامي عمرم نيز به خاطر حقيقت و راستي به او پاداش خواهم داد. تا آنجا كه بحث شيطنت در ميان است، شما آزاديد كه هر كاري با وي بكنيد.» 14:ignore.
پدرم فقط يك بار مرا تنبيه كرد، چون به يك شهربازي رفته بودم كه معمولاً هر ساله در مسافت دوري از شهر تشكيل ميشد. آنجا يكي از رودهاي مقدس هندوان جاري بود، رود «نارمادا»، و معمول بود كه بر كرانه نارمادا يك ماه تمام يك شهربازي بزرگ هر ساله ايجاد شود. بنابراين، من صرفاً بدون كسب اجازه و پرسيدن از پدرم، به آنجا رفتم.
چيزهاي زيادي در شهربازي وجود داشت... من فقط براي يك روز رفتم و فكر ميكردم كه شب برميگردم، اما چيزهاي بسياري آنجا بود: شعبدهبازها و ساحرها، يك سيرك و تئاتر. بازگشتن در يك روز ممكن نبود، بنابراين سه روز ... تمام خانواده در هراس به سر ميبردند: او كجا رفته است؟
پيش از اين چنين اتفاقي نيفتاده بود. در نهايت من شب دير برگشته بودم، اما هرگز براي سه روز متوالي از خانه به دور نبودم... و آن هم بدون هيچ پيغامي. آنها منازل هر دوستي جويا شدند. هيچكس راجع به من چيزي نميدانست و روز چهارم وقتي به خانه برگشتم، پدرم واقعاً خشمگين بود. قبل از اينكه از من چيزي بپرسد، به من سيلي زد. من هيچ نگفتم. گفتم:«ميخواهيد سيلي بيشتري به من بزنيد؟ ميتوانيد. اين كار شما را آرام ميكند، و براي من صرفاً يك توازن است. من از خودم راضي هستم.»
وي گفت:«تو واقعاً غيرقابل باوري. سيلي زدن به تو بيمعناست. تو از سيلي زدن نميرنجي؛ سيلي بيشتري هم مطالبه ميكني. ميتواني تمايزي بين تنبيه و پاداش قائل شوي؟»
من گفتم:«نه، براي من همه چيز به نحوي يك نوع پاداش است. انواع مختلفي از پاداش وجود دارد، اما همه چيز به نحوي يك نوع پاداش است.»
او از من پرسيد:«در اين سه روز كجا بودهاي؟»
گفتم:«اين را ميبايست پيش از سيلي زدن ميپرسيديد. حالا شما حق پرسيدن از من را از دست دادهايد. من سيلي خوردهام، بدون اينكه مورد سؤال قرار بگيرم. اين نقطه پايان جمله است ـ بستن فصل. اگر ميخواستيد بدانيد، ميبايست قبلاً ميپرسيديد، اما شما اصلاً صبر و حوصله نداريد. فقط يك دقيقه صبوري كفايت ميكرد. اما من همواره شما را نگران نگاه نميدارم كه كجا رفته بودم، بدين جهت ميگويم كه به شهربازي رفته بودم.»
وي پرسيد:«چرا از من نپرسيدي؟»
گفتم:«چون ميخواستم بروم. صادق باشيد: اگر پرسيده بودم، به من اجازه ميداديد؟ راستش را بگوييد؟»
وي گفت:«نه.»
گفتم:«اين همه چيز را توضيح ميدهد كه چرا من از شما نپرسيدم ـ چون ميخواستم بروم، و آن وقت اين براي شما مشكلتر ميشد. اگر از شما ميپرسيدم و شما ميگفتيد نه، هنوز هم ميخواستم بروم و ميرفتم، و در اين صورت براي شما سختتر شده بود. فقط محض اينكه آن را براي شما سادهتر كنم، نپرسيدم؛ و براي آن هم پاداش گرفتم. و براي دريافت پاداش بيشتري كه ميخواهيد به من بدهيد، آمادهام. اما من به قدري در شهربازي لذت بردهام كه هر سال به آنجا خواهم رفت. پس شما ميتوانيد... هرگاه من ناپديد شدم، شما ميدانيد كه كجا هستم. نگران نباشيد.»
وي گفت:«اين آخرين باري است كه تو را تنبيه ميكنم؛ اولين و آخرين بار. شايد تو درست ميگويي: اگر تو واقعاً ميخواستي بروي، در اين صورت تنها راه همين بود، چون من به تو اجازه نميدادم. در آن شهربازي، همه نوع چيز اتفاق ميافتد: فواحش آنجا هستند، مسكرات در دسترس هستند، مواد مخدر در آنجا فروخته ميشود.» ـ و در آن زمان در هند، ممنوعيتي راجع به مواد مخدر وجود نداشت، هر نوع مواد مخدري آزادانه در دسترس بود. و در شهربازي همه انواع راهبان تارك دنيا جمع بودند و همه راهبان هندو مواد مخدر مصرف ميكنند ـ «بنابراين من به تو اجازه نميدادم آنجا بروي. و اگر واقعاً ميخواستي بروي، آن وقت شايد حق با تو بود كه اجازه نگيري.»
من به او گفتم:«اما راجع به فواحش يا راهبان يا مواد مخدر به خودتان دردسر ندهيد. شما مرا ميشناسيد: اگر من به مواد مخدر علاقهمند باشم، حالا در همين شهر ...» درست در كنار خانه ما مغازهاي بود كه در آنجا تمامي انواع مواد مخدر در دسترس بود:«و آن مرد بسيار دوستانه رفتار ميكند، چندان كه اگر ماده مخدر بخواهم، پولي مطالبه نميكند. بنابراين، مشكلي وجود ندارد. فواحش نيز در شهر قابل وصول هستند؛ اگر به ديدن رقص آنان علاقهمند باشم، ميتوانم به آنجا بروم. چه كسي ميتواند مانع من شود؟ راهبان هم مدام به شهر ميآيند. اما من مجذوب ساحران بودم.»...
پس به پدر گفتم:«من فقط مجذوب سحر بودم، چون در شهربازي تمامي انواع ساحران با هم گرد آمده بودند، و برخي چيزهاي واقعاً بزرگ را ديدهام.
توجه من معطوف بدان است كه سهم معجزه را در سحر كاهش دهم. سحر چيزي نزديك به حقههاست ـ هيچ چيز روحاني و معنوي در آن نيست ـ اما اگر شما حقه را نشناسيد، آنگاه قطعاً به صورت يك معجزه پديدار ميشود.
من تنبيه شده بودم، اما آنقدر از شيطنت و بازيگوشي لذت ميبردم كه اصلاً آن تنبيهات را به حساب نميآوردم. آنها هيچ چيزي نيستند.
من يك تفاهم قطعي با زنان دارم كه شايد سببش شيطنت و بازيگوشي باشد ـ اگر شيطنت (mischief)،Mister Chife يا Master Chife (آقاي رئيس) ميبود، شايد از آن در ميگذشتم، اما Miss Chife (دوشيزه رئيس)! ـ وسوسه چنان بود كه نميتوانستم از آن دوري كنم. با وجود تمام تنبيهها، به شيطنت ادامه ميدادم. و هنوز كماكان بدان ادامه ميدهم! ignore:25
در كودكيام من در يك مشكل دائمي به سر ميبردم. هر كسي كه از من مسنتر بود، حتي يك خويشاوند دور ـ در هند، شما تمام خويشاوندانتان را نميشناسيد ـ پدرم به من گفت:«پاهايش را لمس كن، او يك خويشاوند دور است.»
من گفتم:«پاهايش را لمس نميكنم مگر چيزي قابل در وي پيدا ميكنم.»
بنابراين هر وقت يك خويشاوند ميآمد، آنها مرا ترغيب ميكردند كه بيرون بروم:«چون اين خيلي شرمآور است. ما به تو ميگوييم: به پيرمرد احترام بگذار، و تو ميپرسي: اجازه بدهيد قدري صبر كنيم. بگذاريد چيزي قابل احترام را ببينم. پاهايش را لمس ميكنم ـ اما بدون شناختن، شما چگونه از من انتظار داريد صادق و راستگو باشم؟»
اما اينها خصايص احترامات اجتماعي نيستند. لبخند زدن، محترم شمردن، اطاعت ـ اينكه درست است يا غلط، اصلاً مطرح نيست. شما به احترامگذاري ملزم هستيد. 04:Iseed.
در كودكيام... بچههاي زيادي در خانواده ما وجود داشتند. من خودم ده برادر و خواهر داشتم. بعد هم بچههاي يك عمو و كودكان عموي ديگرم بودند... و ميديدم كه اين قضيه دارد اتفاق ميافتد: هركس حرفشنو بود، مورد احترام بود. من مجبور بودم راجع به يك چيز براي تمامي زندگيام تصميم بگيرم ـ نه فقط براي بودن در خانوادهام يا براي دوران كودكيام ـ كه اگر به هر نحوي در آرزوي احترام، احترامگذاري، باشم، آنگاه نميتوانم بهعنوان يك فرد شكوفا شوم. از همان كودكي، ايده احترامگذاري را رها كردم.
به پدرم گفتم:«من مجبورم يك چيزي را قطعاً به شما اظهار بدارم.» هرگاه به نزدش ميرفتم. پيوسته نگران ميشد. چون ميدانست كه يك مشكلي در كار است. پس گفت:«اين راه صحبت كردن يك بچه با پدرش نيست: من ميخواهم چيزي را قطعاً به شما اظهار كنم.»
گفتم:«اين بياني است كه از طريق شما به تمامي جهان اظهار ميدارم. همين الان، تمامي جهان در دسترس من نيست؛ براي من شما به منزله تمامي جهان هستيد. اين فقط مسئلهاي بين يك پدر و پسر نيست؛ اين مسئلهاي است بين يك فرديّت و تجمع، توده. اظهاريه اين است كه من از ايده احترامگذاري چشم پوشيدهام، بنابراين به اسم احترامگذاري هرگز چيزي را از من درخواست نكنيد؛ والّا صرفاً خلافش را انجام خواهم داد. من نميتوانم فرمانبردار باشم. اين بدان معني نيست كه هميشه سركش و نافرمان خواهم بود، اين فقط به معني آن است كه در فرمانبرداري يا عدم فرمانبرداري حق انتخاب با من خواهد بود. اگر احساس كنم كه شعورم از آن حمايت ميكند، آن را انجام خواهم داد؛ اما اين اطاعت از شما نيست، اين اطاعت از خرد خود من است. اگر احساس كنم كه درست نيست، از انجام آن پرهيز خواهم كرد. متأسفم، اما شما ملزميد كه يك چيز را به وضوح بفهميد: در صورتي كه قادرم «نه» بگويم، «بله» گفتن من بيمعناست.»
و اين آن چيزي است كه فرمانبرداري با شما ميكند: شما را چلاق ميكند ـ نميتوانيد «نه» بگوييد، مجبوريد «بله» بگوييد. اما وقتي يك انسان عاجز از گفتن «نه» شد، «بله» وي دقيقاً بيمعناست؛ او شبيه يك ماشين عمل ميكند.
شما يك انسان را تبديل به يك آدمآهني ميكنيد. پس به پدرم گفتم: «اين اظهاريه من است. اعم از اينكه شما موافقت كنيد يا نكنيد، آن ديگر به عهده شماست؛ اما من تصميم خود را گرفتهام، و پيامدش هر چه باشد، من از تصميم خود پيروي خواهم كرد.»
دنيا چنين دنيايي است ... در اين دنيا آزاد ماندن، به اتكاء خويش انديشيدن براساس خودآگاهي خود تصميم گرفتن، به موجب وجدان خويش عمل كردن تقريباً غيرممكن شده است. هرجا ـ در كليسا، در معبد، در كنيسه، در مدرسه، در دانشگاه، در خانواده ـ همهجا از شما توقع اين ميرود كه مطيع و فرمانبردار باشيد. 04:Psycoho.
اعتماد صرفاً يك عشق بسيار سره، بسيار پالوده است. عشق بدون سكس اعتماد است.
آنها مرا دوست داشتند. من بزرگترين پسرشان بودم، و در هند اين يك سنّت است كه پسر بزرگ تمامي دارايي خانواده، پول، همه چيز را به ارث ميبرد. بنابراين پسر بزرگ ميبايست براي انجام تمامي وظايف و تكليفي كه دير يا زود عهدهدار خواهد شد، تربيت آماده شده باشد. او رئيس خانواده خواهد بود، يك خانواده بزرگ مشترك، و مجبور است كه آن را اداره كند.
طبيعتاً آنها مرا دوست داشتند. آنها بهترين و بيشترين مساعي خود را به كار بستند كه من تا سرحد امكان قابل، تا سرحد امكان با خرد بار بيايم. من نيز آنان را دوست داشتم، چون اين فقط عشق نبود كه از جانب ايشان ابراز ميشد، بلكه احترام هم بود ـ احترام به فرديّت من.
به زودي آنها دريافتند كه هيچچيزي نميتواند به من تحميل شود. زمان كوتاهي صرف شد تا ايشان بفهمند كه صاحب كودكي از يك نوع متفاوت هستند؛ كودكي كه نميتوانند هيچچيز را به او تحميل كنند؛ در نهايت آنها ميتوانند او را ترغيب كنند، ميتوانند بحث كنند و اگر موفق شدند كه در مورد چيزي متقاعدش كنند، آن را انجام خواهد داد. اما نميتوانند فقط دستور بدهند و بگويند: «اين را انجام بده چون من پدرت هستم.»
من اين را به وضوح برايشان روشن كردم كه دستور احدالناسي را نميپذيرم: «شما ميتوانيد پدر من باشيد، اما اين بدان معني نيست كه شما شعور من، فرديّت من، و زندگي من باشيد. شما مرا متولد ساختهايد، اما اين هرگز بدان مفهوم نيست كه مالك من هستيد. من يك شيء نيستم. بنابراين، اگر ميخواهيد من چيزي را انجام بدهم، آماده باشيد. مشقهايتان را خوب انجام بدهيد. من دقيقاً تا دم آخر با شما بحث خواهم كرد تا بدانجا كه احساس كنم متقاعد شدهام.»
پس بر سر هر چيز كوچكي بحث درگرفت و آنها به زودي دريافتند كه بهتر است چيزي را به او پيشنهاد كرده و سپس رهايش كنيم تا فكر كند كه آيا آن پيشنهاد را عملي سازد يا نه. بيخود هم وقتمان را تلف نكنيم كه خود از دست وي كلافه شويم. و چون آنان هر آنگونه آزادي را به من اعطا كردند، بدين سبب عشق من به اعتماد بدل شد.
عشق وقتي اعتماد ميشود كه غيرانحصارگر باشد. چنين عشقي شما را در حدّ يك شيء فرو نميكاهد؛ به فرديّت شما، به آزادي اذعان داشته و آن را تصديق ميكند، و هر احترامي را نيز در حقّ شما به جا ميآورد، هرچند كه شما كودكي بيش نباشيد. احترام آنان نسبت به من، تبديل شد به اعتماد من نسبت به آنان. من ميدانستم كه ايشان مردمي هستند كه ميتوانند مورد اعتماد واقع شوند، كه مرا در هيچ مورد فريب نخواهند داد.
و چون من بسيار اعتماد كردم ـ دقيقاً يك دايره است ـ چون من بسيار اعتماد كردم، آنها نتوانستند هيچ چيزي بگويند با هيچكاري بكنند كه اعتماد مرا نسبت به آنان مختل سازد. آنها هيچوقت مرا به معبد نبردند، آنها هرگز ديني را به من تحميل نكردند. من خودرو بار آمدم، براساس خويشتنم بار آمدم، و اين را آنان رخصت دادند. آنها به هر طريق ممكن از من حمايت كردند. آنها به هر طريق ممكن به من كمك كردند، اما آنها هرگز در كار من دخالت نكردند.
و اين همان چيزي است كه هر پدر و مادري ميبايست بكنند.
اگر اين سه چيز ـ حمايت، مساعدت، عدم دخالت ـ رهنمود و سرمشق والدين باشند، ما يك جهان كاملاً نو و يك انسان نوين خواهيم داشت. ما فرديّتها را خواهيم داشت، نه جمعيّتها را، نه تودههاي انبوه را. و هر فرديّتي چنان يگانه و يكتاست كه به زور واداشتن وي به آنكه جزيي از يك انبوهه باشد، به منزله نابود ساختن اوست و تباه كرده يگانگياش. وي ميتواند به ميزان بسيار زيادي در جهان سهيم شده، و نقش داشته باشد، اما اين تنها در صورتي ممكن است كه وي تنها گذاشته شود ـ حمايت شده، كمك شده، اما نه هدايت شده.
حال در همهجا يك شكاف پهناوري بين نسلها وجود دارد. والدين براي شكاف احترام قائلاند، چون ايشان كوشيدهاند جهانبينيهاي خود، جهانبينيهاي سياسي، اجتماعي، مذهبي، و فلسفي خود را تحميل كنند ـ همه نوع چيزي را سعي كردهاند به كودكان خود تحميل نمايند. 212:last.
پدر من... بله، او يك مرد ساده بود، دقيقاً شبيه هركس ديگر. بودا چنين بود، و ماهاويرا چنين بود و مسيح(ع) نيز چنين بود ـ مردي ساده، مردي معصوم. او از بسياري جهات غيرمعمول و فوقالعاده بود؛ غيرمتعارف بودنش همين بود. من وي را از همان اوان كودكي ميشناختم ـ بسيار ساده، بسيار معصوم، هر كسي ميتوانست او را فريب دهد. وي عادت داشت كه هركسي را باور كند. من مردم بسياري را ديدهام كه او را فريب ميدادند، اما اعتماد وي بياندازه بود. وي هرگز به بني نوع انسان بدگمان و ظنين نبود، هرچند بسياري از اوقات فريبش ميدادند. تشخيص اينكه مردم دارند فريبش ميدهند، بسيار ساده بود؛ حتي وقتي كه من يك بچه كوچك بودم، عادت داشتم به او بگويم:«چه كار ميكنيد؟ اين مرد فقط دارد شما را گول ميزند!»
يكبار وي خانهاي ساخت و مقاطعهكار او را فريب داد. من به او گفتم:«اين خانه پابرجاي نميماند؛ اين خانه فرو خواهد ريخت؛ چون سيمان آن نه به مقدار كافي و نه به كيفيتي مناسب است و چوبي كه مصرف شده بسيار سنگين است.» اما او نميخواست گوش بدهد؛ وي گفت: «او مرد خوبي است، او نميتواند ما را فريب دهد.»
و دقيقاً همانگونه اتفاق افتاد؛ با نخستينبارش باران خانه نتوانست برپاي بماند. وي در خانه نبود، در بمبئي بود. من تلگرامي به وي فرستادم و گفتم:«آنچه را كه به شما ميگفتم اتفاق افتاد: خانه فرو ريخته است.» او حتي جواب هم نداد. او وقتي آمد كه بنا بود بيايد، پس از هفت روز، و گفت:«چرا بيهوده پول را صرف ارسال تلگرام كردي؟ خانه فرو ريخته بود كه فرو ريخته بود! من چه ميتوانستم بكنم؟ آن مقاطعهكار ده هزار روپيه را به باد داد و تو نيز ده روپيه را بيجهت حرام كردي ـ اين ده روپيه ميتوانست تلف نشود.»
و نخستين كار كه او كرد اين بود كه جشن گرفت، براي آنكه ما جابهجا نشده بوديم ـ چون ما ميخواستيم طي دو يا سه هفته جابهجا شويم. وي جشن گرفت: «خداوند مهربان است، او خودش ما را محافظت فرمود. او پيش از آنكه به آن خانه نقل مكان كنيم، آن را فرو ريخت.» بدين جهت، از تمامي روستا دعوت كرد، همگان قادر نبودند بهطور دقيق سبب اين جشن را دريابند: «اين هم شد زمان جشن گرفتن؟» حتي مقاطعهكار نيز دعوت شده بود، چون وي كار خوبي كرده بود: پيش از جابهجايي ما خانه فرو ريخته بود.
او مرد سادهاي بود. و اگر شما عميق بنگريد، همگان ساده هستند. اين جامعه است كه شما را پيچيده و بغرنج ميسازد، اما شما ساده و معصوم زاده شدهايد. هر كس يك بودا زاده شده است؛ جامعه شما را به فساد ميكشاند. 10:bestil.