درباره اشو
18- شنا در رودخانه و نخستين تجارب روحاني
نخستين چيزي كه پدرم به من آموخت ـ و تنها چيزي كه وي در كل به من آموخت ـ يك عشق بود نسبت به رودخانهاي كه از كنار شهرمان جاري بود. وي فقط همين را به من آموزش داد ـ شنا كردن در رودخانه. اين همه آن چيزي است كه وي كلاً به من تعليم داد، اما من بياندازه از او سپاسگزارم، چون همان نيز بسياري تغييرات را در زندگيام به ارمغان آورد. دقيقاً شبيه «سيذارتا» من به رودخانه عاشق شدم. هرگاه به زادگاهم فكر ميكنم، جز رودخانه هيچچيز را به خاطر نميآورم.
روزي كه پدرم مرد، من فقط نخستين روزي را به ياد آوردم كه مرا براي آموختن شنا به كرانه رودخانه برد. تمامي كودكي من در يك عشق نزديك و عميق با رودخانه سپري شد. معمولِ هر روزه من اين بود كه حداقل پنج تا هشت ساعت را با رودخانه به سر برم. از ساعت سه بامداد با رودخانه بودم؛ آسمان سرشار از ستاره بود و ستارگان در رودخانه بازميتابيدند. و آن رود، رود زيبايي است؛ آبش به وجهي شيرين است كه مردم آن را «شاكار» ـ يعني «شكر» ـ مينامند. پديده زيبايي است.
من آن رود را در تاريكي شب، با ستارگان و جريان رقصانش به سوي اقيانوس ديدهام. من آن را با نخستين اشعه آفتاب ديدهام. من آن را در قرص كامل بدر ماه ديدهام. من آن رود را در غروب خورشيد ديدهام. من آن رود را در حال تنها نشستن يا با دوستان نشستن بر كرانهاش ديدهام، در حال نواختن فلوت، رقصيدن بر كرانهاش، مراقبه بر كرانهاش، راندن قايق در آن يا شناكنان از عرض آن گذشتن؛ در بارانها، در زمستان، در تابستان...
من ميتوانم سيذارتاي «هرمان هسه» و تجربهاش با رودخانه را بفهمم. اين تجربه براي من اتفاق افتاده است: بسيار اتفاق افتاده است، زيرا آرام آرام تمامي هستي، تمامي وجود براي من يك رودخانه شد. سختي و استوارياش را از دست داد؛ استوارياش روان و سيّال شد، آبگونه شد.
و من از پدرم بسيار سپاسگزارم. او هرگز به من رياضيات نياموخت، دستور زبان، جغرافيا، و تاريخ نياموخت. وي هرگز نگران تحصيل من نبود. او ده بچه داشت... و بسياري اوقات ميديدم كه چنين اتفاق ميافتاد: مردم ميپرسيدند: «پسر شما در چه كلاسي درس ميخواند؟» ـ و او مجبور ميشد از كس ديگري بپرسد، چرا كه نميدانست. وي نگران هيچ نوع آموزش ديگري نبود. تنها آموزشي كه به من داد، يك ارتباط فكري و عاطفي با رودخانه بود.
هر زمان كه شما به چيزهايي جاري و روان عاشقيد، به چيزهايي متحرك، بينش متفاوتي از زندگي داريد. انسان مدرن با جادههاي آسفالته زندگي ميكند، با ساختمانهاي بتوني و سيماني. اينها اسم هستند، بهخاطر بسپار: اينها فعل نيستند. آسمانخراش رشد نميكند، نميرويد؛ جاده يكسان ميماند، اعم از آنكه شب باشد يا كه روز، شبي باشد با قرص كامل ماه يا كه شبي باشد مطلقاً تاريك. اين چيزها براي جاده آسفالت مطرح نيست، اين چيزها براي بناهاي بتوني و سيماني مطرح نيست.
انسان جهاني از اسامي آفريده است و در قفس جهانش گرفتار آمده است. وي جهان درختان را فراموش كرده است، جهان رودخانهها را، جهان كوهها را و ستارگان را. در اين جهانها، آنها چيزي از هيچ اسمي نميدانند، آنها در باب اسامي هيچ نشنيدهاند؛ آنها صرفاً افعال را ميشناسند. همه چيز يك روند است، يك رهسپار شدن، پيش رفتن. خداوند چيزي جز يك روند نيست. dh:0503
در كودكيام عادت داشتم كه صبح زود به رودخانه بروم. آنجا يك روستاي كوچك بود. روخانه خيلي خيلي تنبل است، پنداري كه اصلاً جاري نيست. و هنگام صبح، آنگاه كه هنوز خورشيد طلوع نكرده است، شما نميتوانيد تشخيص دهيد كه رودخانه روان است يا نه، بسيار كاهل و خاموش است. و در صبح، آنگاه كه هيچكسي هم نيست، شناگران هنوز نيامدهاند، رودخانه فوقالعاده ساكت است. حتي پرندگان نيز صبحها نميخوانند ـ صبح زود، هيچ صدايي نيست. صرفاً يك بيصدايي مستولي است. و بوي درختان انبه بر فراز تمامي رود معلق است.
من عادت داشتم به آنجا بروم، به دورترين كنج رودخانه، صرفاً بنشينم، صرفاً آنجا باشم. احتياجي نبود هيچكاري بكنيد، صرف بودن در آنجا بسنده بود، آنجا بودن تجربهاي بس زيبا بود. من حمام خواهم گرفت، من شنا خواهم كرد، و آنگاه كه خورشيد برآيد به كرانه ديگر رود خواهم رفت، به سوي گستره پهناورش، و آنجا خود را در زير آفتاب خشك ميكنم، و آنجا دراز ميكشم، و پارهاي اوقات حتي به خواب ميروم.
وقتي بازميگردم، مادرم عادت دارد بپرسد: «تمام صبح داشتي چه ميكردي؟»
من خواهم گفت: «هيچ.» چون واقعاً هيچكاري نكردهآم. و او خواهد گفت: «چطور ممكن است؟ چهار ساعت اينجا نبودهاي، چگونه ممكن است كه هيچكاري نكرده باشي؟ ميبايست كه يك كاري ميكردي.» و حق با او بود، اما من نيز بر خطا نبودم.
من اصلاً هيچكاري نميكردم. من فقط آنجا بودم با رودخانه، در حال هيچكاري نكردن و اجازه دادن به چيزها براي روي دادن. اگر دوست داشتن شنا احساس ميشد، بهخاطر بسپار: اگر دوست داشتن شنا احساس ميشد، شنا ميكردم؛ اما اين كنشي از سوي من نبود، من هيچچيزي را وانميداشتم. اگر احساس ميكردم كه دوست دارم به خواب بروم، ميرفتم. چيزها روي ميدادند، اما كننده و فاعلي در ميان نبود. و نخستين تجربه من از «ساتوري» كنار آن رودخانه آغاز شد: هيچ كاري نكردن، صرفاً در آنجا بودن، ميليونها چيز اتفاق افتاد.
اما مادرم اصرار داشت: «تو ميبايست يك كاري ميكردي.» بدين جهت، ميگفتم: «بسيار خوب، حمام گرفتم و خود را در آفتاب خشك كردم»، و آنگاه او راضي بود. اما من نبودم، چون آنچه را كه آنجا در رودخانه روي داده بود، به وسيله كلمات به اظهار درنميآمد: «حمام گرفتم» ـ اين بسيار فقير، ضعيف و كمرنگ به نظر ميرسد. بازي كردن با رود، معلق بودن در رود، شنا كردن در رود، تجربه بسيار ژرفي بود. به سادگي گفتن اينكه: «حمام گرفتم»، هيچ حسي، هيچ مفهومي را در اينباره نميساخت؛ يا صرفاً گفتن اينكه: «من آنجا رفتم، بر ساحل قدم زدم، آنجا نشستم»، هيچچيزي را نميرساند. حتي در زندگي معمولي نيز شما پوچي و بيهودگي كلمات را احساس ميكنيد. و اگر شما پوچي كلمات را احساس نكنيد، همين نشان ميدهد كه شما به هيچوجه زنده نيستيد؛ همين نشان ميدهد كه شما ظاهراً زندهايد. اگر هر آنچه را كه شما زيستهايد، هر آنچه را كه زندگي كردهايد بتواند با كلمات بيان شود، همين يعني كه شما اصلاً زندگي نكردهايد.
وقتي براي نخستينبار چيزي شروع به اتفاق افتادن ميكند، چيزي كه وراي كلمات است، زندگي براي شما روي داده است، زندگي به درِ شما دقالباب كرده است. و آنگاه كه ضربه نهايي به درِ شما بخورد، شما به سادگي به فراسوي كلمات ميرويد ـ شما ساكت و خاموش ميشويد، شما نميتوانيد حرف بزنيد؛ حتي يك كلمه هم در اندرون شكل نميگيرد.
و هر آنچه كه بگوييد، بسيار ضعيف، بسيار مرده، بسيار بيمعني، بدون هيچ مفهوم و مقصودي بهنظر ميرسد، همين بدانسان مينمايد كه شما نسبت به تجربهاي كه روي داده است، داريد ظلم ميكنيد، چون «ماهامودرا» آخرين است، تجربه غايي.
ماهامودرا يعني يك انزال مطلق با كائنات. supreme:01
تجربه خود من در كودكي... طغيان رودخانه شهر بود ـ هيچكس عادت نداشت كه هنگام طغيان رود و جاري شدن سيلاب با شنا از عرض آن بگذرد. هنگام طغيان، رودخانه غولآسايي بود. بهطور معمول، رودي كوچك بود، اما در زمان باراني حدّاقل يك مايل وسعت داشت. جريان آب مهيب بود؛ نميتوانستيد در آن بايستيد. و آب عميق بود، بنابراين به هر حال راهي براي ايستادن وجود نداشت.
من عاشق طغيان آن رودخانه بودم. منتظر فصول باراني ميماندم، زيرا هميشه كمك ميكرد تا به لحظهاي برسم كه احساس كنم دارم ميميرم، چون خسته بودم و كرانه ديگر را نميتوانستم ببينم، و امواج مرتفع بودند و جريان آب نيرومند بود... و راهي براي برگشتن وجود نداشت، زيرا در آن زمان، آن كرانه هم به همانسان دور بود. شايد من درست در وسط رود بودم؛ و راه هردو سوي يكسان بود. من احساس ميكردم كاملاً خسته شدهام و آب مرا به زير خواهد كشيد يا چنان قدرتي كه برسد آن زماني كه ببينم: «حالا ديگر هيچ امكاني براي زنده ماندن بيش از اين نيست.» و آن لحظهاي بود كه من به ناگاه خودم را بر فراز اب ديدم و بدنم را درون آب. وقتي كه اين براي نخستينبار روي داد، تجربه بسيار ترسناكي بود: «بدين قرار من از بدنم بيرون رفتهام و مردهام.» اما من هنوز ميتوانستم ببينم كه بدن دارد ميكوشد تا خود را به ساحل ديگر برساند، بنابراين من بدن را دنبال ميكردم.
اين نخستينباري بود كه من از رابطه و پيوند بين هستي بنيادين و بدن آگاه شدم. پيوند اين دو درست زير ناف است ـ دو اينچ زير ناف ـ و بهوسيله چيزي شبيه يك نخ نقرهاي، يك رشته نقرهاي. اين رشته مادّي نيست، اما همچون نقره ميدرخشد. هروقت به ساحل آن سوي رود ميرسيدم، در لحظه رسيدنم به كرانه ديگر، هستيام به كالبدم وارد ميشد. نخستينبار هراسيدم؛ پس از آن اين كار يك سرگرمي بزرگ شد. وقتي به پدر و مادرم گفتم، گفتند: «تو يك روزي در رودخانه خواهي مرد. همين بهعنوان يك نشانه كافي است. از رفتن به رودخانه در هنگام طغيان دست بردار.»
اما گفتم: «من از اين كار خيلي لذت ميبرم... آزادي، نبود قوّه جاذبه، و ديدن بدن خودت كاملاً از دور»...
بسياري از اوقات تجربهاي مشابه تجربه نخستين در رودخانه روي داد، بنابراين ديگر ترسي وجود نداشت... و از آن پس عادتي شد كه بهطور خودكار روي ميداد: وقتي به ساحل آن سوي رود ميرسيدم، هستيام به كالبدم وارد ميشد. من هيچ ايدهاي نداشتم كه هستي چگونه وارد ميشود؛ هميشه به خواست و آهنگ خود وارد ميشد. transm:03
در روزهاي كودكيام عادت داشتم دوستانم را به رودخانه ببرم. در كناره رود راه باريكي وجود داشت. راه رفتن بر لبه آن كناره بسيار خطرناك بود؛ تنها يك گام ناآگاهانه كه برداري، در رودخانه سقوط خواهي كرد و آنجا عميقترين نقطه رود بود. هيچكس عادت نداشت كه به آنجا برود، اما آن نقطه براي من محبوبترين بود. و من دوستانم را به همراه خود برميداشتم تا بر آن حاشيه باريك حركت كنيم. همان معدود دوستانم حاضر بودند همراه من بيايند، اما اين معدود واقعاً يك تجربه زيبا داشتند. همه آنان آن تجربه را چنين وصف ميكردند: «اين عجيب است، چگونه ذهن باز ميايستد!»
من دوستانم را به پل راهآهن ميبردم تا از روي پل به درون رودخانه بپريم. اين كار خطرناك بود، قطعاً خطرناك؛ اين كار ممنوع بود و هميشه روي پل راهآهن يك پليس ايستاده بود، چون آنجا مكاني بود براي افرادي كه ميخواستند خودكشي كنند. ما به پليس رشوه ميداديم: «ما نميخواهيم خودكشي كنيم، ما فقط آمدهايم كه از پريدن لذت ببريم!» و آرام آرام وي آگاه شد كه اينها همان مردم هميشگي هستند ـ آنها نميميرند يا خودكشي نميكنند، آنها دوباره ميآيند، آنها دوباره ميآيند و به خودكشي علاقهاي ندارند. در حقيقت، او شروع كرد به دوست داشتن ما و رشوهها را متوقف كرد. وي گفت: «شما ميتوانيد بپريد ـ من به آن طرف نگاه نميكنم. هرگاه بخواهيد، ميتوانيد بياييد.»
آن كار خطرناك بود. پل بسيار مرتفع بود و پريدن از آنجا... و قبل از رسيدن شما به آب يك زماني در آن بين وجود داشت ـ وقفه بين پل و رودخانه ـ هنگامي كه انديشه ناگهان باز ميايستاد. اينها نخستين نگاههاي گذراي من به مراقبه بود؛ بدينسان بود كه من بيشتر و بيشتر در مراقبه مجذوب شدم.
من شروع به جستوجو كردم كه ببينم چگونه چنين لحظههايي ميتواند بدون رفتن به كوهها، بدون رفتن به رودخانه، بدون رفتن به پلها، در دسترس باشد؛ چگونه كسي ميتواند بگذارد كه خودش در اين فضاها حركت كند بدون آنكه جايي برود، صرفاً از طريق بستن چشمانش. يكبار كه آن را چشيده باشيد، ديگر مشكل نخواهد بود. ggate:208
از من ميپرسيد: هرچند شما تقريباً روشنضمير متولد شدهايد، وقتي ما به داستانهاي اوان زندگي شما گوش ميدهيم، هرگز اين برداشت را نداريم كه خودتان را بهعنوان يك جوينده روحاني و معنوي بنگريد. شما در پي روشنضميري بودهايد، يا روشنضمير بودن ثمره يك عزم منزّه بوده است كه هرگز با آنچه كه احساس ميكرديد واقعيت دارد سازش نكنيد؟
جهتي در دسترس نيست. هيچكس نميداند چه، كجا، كي ممكن است به حقيقت پي برد. جوينده راستين حقيقت هرگز حقيقت را جستوجو نميكند. برعكس، وي ميكوشد كه خود را از تمامي آنچه ناراست، غيراصيل، عاري از صداقت و رياكارانه است پاك كند ـ و هنگامي كه قلبش آماده است و پالوده ميهمان آيد. شما نميتوانيد ميهمان را بيابيد، شما نميتوانيد دنبال او برويد. او به سوي شما ميآيد؛ شما فقط ملزميد كه آماده باشيد. شما ملزميد كه در يك وضع درست باشيد.
من هرگز بدان معنا كه شما اين از كلمه درك ميكنيد روحاني و معنوي نبودهام. من هرگز به معابد يا كليساها نرفتهام، يا كتب مقدس را تلاوت نكردهام، يا از تمرينهاي خاصي براي يافتن حقيقت پيروي نكردهام، يا دعا و عبادت نكردهام. بهطور كل راه من اين نبوده است. بنابراين بهطور قطع شما ميتوانيد بگوييد كه من هيچچيز روحانياي انجام ندادهام. اما براي من روحانيت يك دلالت و معناي ضمني مطلقاً متفاوت دارد. آن روحانيت نيازمند يك فرديّت صادق و راستين است. آن روحانيت هيچ نوع وابستگي و اتكايي را جايز نميدارد. براي خودش يك آزادي ميآفريند، قيمت آن هرچه كه ميخواهد باشد. آن روحانيت هرگز در تجمع نيست بلكه در تنهايي است، چون تجمع هرگز هيچ حقيقتي را نيافته است. حقيقت فقط در تنهايي مردم يافته شده است.
بنابراين روحانيت من معناي متفاوتي با ايده شما از روحانيت دارد. داستانهاي كودكي من ـ اگر شما بتوانيد آنها را بفهميد ـ به طرق مختلف به تمامي اين كيفيّتها اشاره خواهند داشت. هيچكسي نميتواند آنها را روحاني بنامد. من آنها را روحاني ميخوانم، چون آنها تمامي آن چيزهايي را كه انسان بتواند آرزو كند به من دادهاند.
هنگام گوش دادن به داستانهاي كودكي به شما ميبايست سعي كنيد دنبال برخي كيفيّتها و ويژگيها در آنان بگرديد ـ نه فقط داستان، بلكه برخي ويژگيها كه شبيه يك نخ نازك بين تمامي خاطرات من ميدوند. و آن تار نازك روحاني است.
روحاني، براي من، فقط يك معني خويشتنيابي است. من هرگز اجازه نميدهم كه هيچكسي اين كار را به نمايندگي از سوي من انجام دهد ـ زيرا هيچ كسي نميتواند اين كار را از جانب شما انجام دهد و شما مجبوريد كه اين كار را خود به شخصه انجام دهيد. و شما نميتوانيد آن را مستقيماً انجام دهيد، شما مجبوريد يك محيط اجتماعي ـ فرهنگي بيافرينيد كه در آن، آن واقعه روي دهد. آن يك روي دادن است؛ روشنضميري، رهايي، آگاهي، ادراك ـ تمامي اين كلمات مطلقاً به سوي يك چيز نشانه ميروند و آن يك روي دادن است، يك رخداد.
آن رويداد در بسياري از مردم يك نوع ترس ميآفريند: «اگر آن دارد روي ميدهد، حال بنا است ما چه بكنيم؟» هر زماني كه آن بخواهد اتفاق بيافتد، اتفاق خواهد افتاد.
بدين صورت نيست. يك روي دادن است، اما شما چيزهاي بسياري براي آماده شدن زمينه روي دادن آن ميتوانيد انجام دهيد.
پايان ماجرا ثابت ميكند كه هر آن مقصودي كه به كار بسته شده است، اساساً درست بوده است. اين هدف است كه ثابت ميكند راه طي شده درست بوده است. transm:10
من از همان كودكي عاشق سكوت بودم تا جايي كه ميتوانستم از عهدهاش برآيم فقط در سكوت نشستهام، بهطور طبيعي خانوادهام عادت داشتند فكر كنند كه من بيهيچ دليلي خوب شدهام ـ و حق با آنها بود. من قطعاً محض هيچي خوب از آب درآمدم. اما پشيمان نيستم.
من به نقطهاي رسيدم كه بعضي وقتها كه نشسته بودم، مادرم ميآمد و چيزي ميگفت، مثل: «به نظر ميرسد كه هيچكسي در تمامي خانه نيست. من احتياج دارم كسي برود قدري سبزي از بازار بخرد و بياورد.» من در مقابل او نشسته بودم و ميگفتم: «اگر كسي را ببينم، به وي خواهم گفت...»
اين پذيرفته شده بود كه حضور من يعني هيچ؛ اعم از اينكه من در آنجا بودم يا نه، اين مطرح نبود. يكبار يا دوبار آنها سعي كردند و بعد دريافتند كه: «بهتر است بگذاريم وي بيرون باشد و هيچ توجهي به او نكنيم.» ـ چون در اول صبح مرا براي گرفتن و آوردن سبزي ميفرستادند، و عصر ميآمدم و ميپرسيدم: «فراموش كردم كه براي چه مرا فرستادهايد، و حالا بازار بسته است...»
در روستاها، بازارهاي سبزي هنگام عصر بسته ميشوند و روستاييان به روستاهاي خود بازميگردند.
مادرم گفت: «اين تقصير و اشتباه از تو نيست، اين اشتباه از ماست. تمامي روز را در انتظار به سر برده و صبر كردهايم، اما در درجه اول نميبايست چنين چيزي را از تو ميخواستيم. كجا رفته بودي؟»
من گفتم: «همين كه از خانه بيرون رفتم، دقيقاً چسبيده به خانه يك درخت «بودهي» بسيار زيبا بود» ـ بودهي يك نوع درخت است كه در زير آن گوتام بودا بيدار و آگاه شد. بنابراين آن درخت را درخت بودهي ناميدند و در انگليسي: درخت «bo» ـ به دليل گوتام بودا. هيچكس نميداند كه آن درخت را پيش از بودا به چه اسمي ميناميدند؛ ميبايست يك اسمي بوده باشد، اما پس از بودا آن درخت با نام وي وابسته شده است.
درست چسبيده به خانه درخت بودي زيبايي وجود داشت و براي من بسيار وسوسهانگيز و اغواكننده بود. در زير آن درخت هميشه سكوتي فوقالعاده، خنكايي بينظير وجود داشت، هيچكس مزاحم من نميشد، بهگونهاي كه نميتوانستم بدون آنكه مدتّي در زير آن درخت بنشينم از آنجا بگذرم. و آن لحظات آرامش، فكر ميكنم كه گاهي اوقات ميتوانست تمامي روز را به طول بيانجامد.
صرفاً پس از چندبار نوميدي، آنها فكر كردند: «بهتر است مزاحم وي نشويم.»
و من بسيار شادمان بودم كه آنها اين واقعيت را كه من تقريباً غيرحاضرم پذيرفتند. اين واقعه به من آزادي جانانهاي داد. هيچكس هيچچيزي را از من توقع نداشت. وقتي كه هيچكس از شما هيچ توقعي ندارد، شما در يك سكوت فرو ميافتيد... جهان شما را پذيرفته است؛ حال هيچ انتظاري از شما نميرود.
وقتي كه برخي اوقات دير به خانه ميآمدم، آنها عادت كرده بودند كه در دو جا به دنبال من بگردند. يكي درخت بودهي بود ـ و چون آنها شروع كردند زير درخت بودهي به دنبال من بگردند، من شروع كردم به بالا رفتن از درخت و در نوك آن نشستن آنها ميآمدند و به اطراف نگاه ميكردند و ميگفتند: «به نظر نميرسد كه او اينجا باشد.»
و خود من نيز به تصديق سر تكان ميدادم و ميگفتم: «بله، اين حقيقت است. من اينجا نيستم.»
اما به زودي مرا پيدا كردند. چون كسي مرا در حين بالا رفتن از درخت ديده بود و به آنها گفته بود: «او شما را فريب داده است. او هميشه آنجاست، بيشتر اوقات در درخت نشسته است.» بنابراين مجبور شدم قدري دورتر بروم. tahui:28