درباره اشو
19- نخستين روز اشو در مدرسه و «شامبودوبه»
آن روزها در هند نظام آموزشي با چهار سال تحصيلات ابتدايي آغاز ميشد ـ تحصيلات ابتدايي پديده جداگانهاي بود، زير نظر اولياي امور محلي ـ سپس اگر ميخواستيد جهت يكساني را ادامه دهيد سه سال ديگر نيز از پي ميآمد. جمعاً هفت سال ميشد؛ و پس از آن يك گواهينامه ميگرفتيد...
اما يك راه ديگري نيز وجود داشت، و آن همان چيزي است كه عملاً اتفاق افتاد. پس از چهار سال شما ميتوانيد يا در همان خط و جهت ادامه دهيد و يا اينكه آن را تغيير دهيد: شما ميتوانيد به مدرسه متوسطه برويد. اگر در همان جهت و خط ادامه دهيد هرگز انگليسي فرانميگيريد. تحصيلات
ابتدايي پس از هفت سال به پايان ميرسد و شما كاملاً فقط در زبان محلي تحصيل كردهايد ـ و در هندسي زبان به رسميت شناخته شده وجود دارد. اما پس از چهارمين سال يك مجال و گشايشي وجود دارد. و شما ميتوانيد دنده را عوض كنيد. شما ميتوانيد به مدرسه انگليسي برويد؛ شما ميتوانيد به مدرسه متوسطه بپيونديد همانگونه كه بدين عنوان ناميده ميشد.
دوباره يك دوره چهار ساله وجود داشت، و اگر شما در همان جهت ادامه ميداديد، سپس يك دوره سه ساله در پيش بود كه پس از آن نام شما در دانشگاه نوشته ميشد. خداي من! چه هدر دادني از زندگي! تمامي آن روزهاي زيبا چنين بيرحمانه تباه شده است، خرد و له شده است! و هنگامي كه از شما نامنويسي شده است، در آن زمان شما صلاحيت ورود به دانشگاه را داريد. دوباره يك دوره شش ساله! در كل، من مجبور بودم چهار سال را در مدرسه ابتدايي هدر بدهم چهار سال در مدرسه متسوطه، سه سال در دبيرستان ـ هفده سال از زندگيام را.
من فكر ميكنم، اگر بتوانم مفهومي در آن بيابم، تنها واژهاي كه به ذهنم خطور ميكند، واژه «مهملات» است. هفده سال! و هنگامي كه من تمامي اين مهملات را آغاز كردم، هشت يا نه ساله بودم. بنابراين، روزي كه دانشگاه را ترك كردم، بيست و شش سال داشتم و بسيار خوشحال بودم ـ نه براي آنكه يك نشان طلا دريافت داشتم، بل از آن روزي كه سرانجام آزاد بودم. دوباره آزاد. glimps:21
من به مدت يازده سال در روستاي پدرم ماندم و تقريباً به شدت تحت فشار بودم كه به مدرسه بروم. اين فشار، كار يك روز و دو روز نبود. معمول همه روزه بود. هر روز صبح براي مدرسه رفتن تحت فشار قرار داشتم. يكي از عموهايم، يا هركس كه بود، مرا به آنجا ميبرد، بيرون از مدرسه صبر ميكرد تا رئيس مدرسه مرا تحويل بگيرد ـ گويي من قطعهاي مال بودم كه ميبايست دست به دست ميشدم يا يك زنداني كه از يك دست به دستي ديگر تحويل داده ميشد. اما از همين روست كه آموزش پرورش هنوز هم چيزي نيست مگر: يك كار زوري و پديدهاي بيرحمانه.
هر نسلي ميكوشد نسل نو را به فساد بكشاند. اين كار قطعاً يك نوع تجاوز است، يك تجاوز روحاني و معنوي ـ و طبيعتاً هركس كه نيرومندتر باشد، قويتر و بزرگتر، مثل پدر و مادر، ميتواند به بچههاي كوچك خواستههاي خود را تحميل كند. من از نخستين روز تحويل داده شدن به مدرسه، يك ياغي سركش بودم. لحظهاي كه دروازة مدرسه را ديدم، از پدرم سؤال كردم: «اين يك زندان است يا مدرسه؟»
پدرم گفت: «اين چه سؤالي است! اينجا مدرسه است. نترس.»
گفتم: «من نميترسم. فقط نگران نگرشي هستم كه ميبايست داشته باشم، در فكر نحوه برخورد خود هستم. چه نيازي به چنين دروازه بزرگي هست؟»
وقتي كه تمام بچهها، زندانيان، داخل مدرسه بودند، آن دروازه بسته بود. دوباره هنگامي كه باز مي شد كه طرف عصر بچهها را براي شب مرخص ميكردند. من هنوز هم ميتوانم آن دروازه را ببينم. هنوز هم ميتوانم خودم را همراه پدرم ببينم كه براي نامنويسي در مدرسه ايستادهايم.
آن مدرسه زشت بود، اما دروازه حتي زشتتر از آن بود. آن دروازه بزرگ بود و «دروازه فيل»، «هاتي دوار» ناميده ميشد. يك فيل ميتوانست از درونش عبور كند، اينقدر بزرگ بود. شايد به درد يك فيل سيرك ميخورد ـ و آنجا هم يك سيرك بود ـ اما براي بچههاي كوچك بسيار بزرگ بود.
من براي شما چيزهاي زيادي از اين نُه سال نقل خواهم كرد... glimps:19
من در مقابل دروازه فيل مدرسه ابتداييام ايستاده بودم... و آن دروازه خيلي چيزها را در زندگي من آغازيد. البته تنها نايستاده بودم؛ پدرم با من ايستاده بود. آمده بود كه مرا در مدرسه ثبتنام كند. من به دروازه بزرگ نگاهي كرده و به او گفتم: «نه.»
من هنوز هم آن كلمه را ميشنوم. بچه كوچكي كه همه چيزش را از دست داده است... من ميتوانم در چهره بچه يك علامت سؤال را ببينم، در عجب است كه چه اتفاقي دارد ميافتد.
من به نظاره دروازه بزرگ ايستادم و پدرم فقط از من پرسيد: «اين دروازه بزرگ تو را آزرده است؟»
حالا داستان را در دست ميگيرم:
به پدرم گفتم: «نه.» اين نخستين كلمه من پيش از ورود به مدرسه ابتدايي بود، و شما تعجب خواهيد كرد كه همين هم آخرين كلمه من هنگام ترك دانشگاه بود. در نخستين مورد، پدرم در كنار من ايستاده بود. او خيلي پير نبود، اما براي من كه بچهاي كوچك بودم، پير بود. در دومين مورد، يك مرد واقعاً پير كنارم ايستاده بود، و من دوباره در برابر دروازهاي حتي به مراتب بزرگتر ايستاده بودم...
نخستين دروازه، دروازه فيل بود، و من همراه پدرم ايستاده بودم، نه براي آنكه وارد شوم. و آخرين دروازه نيز يك فيل دروازه بود، و من همراه استاد پيرم ايستاده بودم، نه براي آنكه دوباره وارد شوم. يكبار ورود كافي بود؛ دوبار خيلي زيادي بود.
مشاجره و جر و بحثي كه در نخستين دروازه آغاز شد، تا به دومين دروازه تداوم يافت.
آن «نه» كه به پدرم گفتم عيناً مشابه همان «نه» بود كه به استادم گفتم كه براي من واقعاً به منزله يك پدر بود...
آن «نه» آهنگ من شد، يعني همان خميره تمامي هستيام. به پدرم گفتم: «نه، نميخواهم به اين دروازه وارد شوم. اينجا يك مدرسه نيست، اينجا يك زندان است.» دقيقاً همان دروازه، و رنگ ساختمان... اين عجيب است، خاصه در هند، مدارس و زندانها مشابه به هم رنگآميزي ميشوند، و هردو به رنگ سرخ آجري هستند. خيلي مشكل است بفهمي كه آيا يك ساختمان زندان است يا مدرسه. شايد يك آدم شوخطبيعي به اين ترتيب لطيفهاي را عملاً ساخته، اما اين كار را واقعاً عالي انجام داده است.
گفتم: «به اين مدرسه نگاه كن ـ اينجا را يك مدرسه ميخواني؟ به اين دروازه نگاه كن! و شما براي اين اينجا هستيد كه مرا به زور حداقل براي چهار سال به مدرسه بفرستيد.»
اين شروع يك مكالمه بود كه سالياني بسيار تداوم يافت؛ و شما به كرّات به آن برخورد خواهيد كرد، زيرا بهصورتي ضربدري در خلال تمامي داستان حضور دارد.
پدرم گفت: «من هميشه ميترسيدم...» و ما در برابر دروازه ايستاده بوديم، در خارج از مسير ورود، چون هنوز اجازه نداده بودم كه مرا به مدرسه داخل كند. وي ادامه داد: «... من هميشه ميترسيدم كه پدربزرگت، به خصوص اين زن، مادربزرگت، تو را ضايع كنند.»
گفتم: «سوءظن يا ترس شما درست بود، اما كاري است كه شده و هيچكس هم نميتواند رشتههايش را حالا پنبه كند، بنابراين بگذاريد به خانه برويم.»
وي گفت: «چه! تو بايد تحصيل كرده باشي.»
گفتم: «اين چه جور آغازي است؟ من حتي آزاد نيستم كه «آري» يا «نه» بگويم. اسم اين را تحصيل ميگذاريد؟ اما اگر شما اين را ميخواهيد، لطفاً از من سؤال نكنيد: اين دست من، بگيريد و مرا به زور بكشانيد. حدّاقل اين مايه خشنودي را خواهم داشت كه هرگز به دلخواه خود به اين مؤسسه زشت وارد نشدهام. لطفاً، حدّاقل اين لطف را در حقّ من بكنيد.»
البته، پدرم بسيار عصبي و در هم ريخته بود، بنابراين مرا به زور به داخل كشاند. هرچند وي مردي بسيار ساده بود، اما به ناگاه دريافت كه اين كار درستي نبود. وي به من گفت: «گرچه من پدر تو هستم، ولي در مورد به زور كشانيدنت احساس خوبي ندارم.»
گفتم: «اصلاً احساس گناه نكنيد. آنچه شما كرديد، كاملاً درست بود؛ مگر كسي مرا به زور داخل كند، والّا به انتخاب خود نخواهم رفت. انتخاب من «نه» است. شما ميتوانيد گزينش خود را به من تحميل كنيد، زيرا من به غذاي شما، لباسها، سرپناه و همه چيزتان متكي هستم. طبيعتاً شما در موقعيتي ممتاز قرار داريد.»
عجب ورودي! ـ به زور كشانده شدن به مدرسه. پدرم هرگز خودش را نبخشيد. روزي كه او «سانياس» شد، ميدانيد نخستين چيزي كه به من گفت چه بود؟ «مرا ببخش، چون در مورد تو كارهاي خطاي زيادي مرتكب شدهام. آنقدر زياد كه نميتوانم بشمارم، و بيشتر از اينها نيز چيزهاي ديگري بايد باشند كه نسبت به آنان اصلاً آگاه نيستم. فقط مرا ببخش.»...
آن روز، يك گفتگوي گسترده با پدرم آغاز شد و هر از چند ادامه يافت تا به پايان؛ فقط هنگامي كه وي يك «سانياسين» شده بود، آن مكالمه به آخر رسيد. پس از آن، هيچ مسئله و پرسشي مطرح نبود، هيچ جر و بحثي درنگرفت، وي تسليم شد. روزي كه وي «سانياسين» شد، گريهكنان پاهاي مرا در دست گرفته بود. من ايستاده بودم، و ميتوانيد باور كنيد؟... مثل يك آذرخش، مثل يك برق، آن مدرسه قديمي، آن فيل دروازه، بچههاي كوچك در حال تن زدن و عدم آمادگي براي ورود، و پدرم كه مرا به زور ميكشانيد، همه و همه مثل برق از مقابل چشمانم گذشت. من خنديدم.
پدرم پرسيد: «چرا داري ميخندي؟»
گفتم: «من فقط شادمانم از آنكه سرانجام اختلاف به پايان آمد.»
اما اين آن چيزي است كه داشت اتفاق ميافتاد: پدرم به زور مرا كشانيد؛ من هرگز خودخواسته به مدرسه نرفتم...
من خوشحالم كه به زور مرا كشاندند، چرا كه به طيبخاطر و خودخواسته هرگز نميرفتم. مدرسه واقعاً زشت بود ـ در حقيقت، تمامي مدارس زشت هستند. اين خوب است كه يك موقعيتي بيافرينيم، جايي كه بچهها فرا بگيرند؛ اما اين خوب نيست كه به آنها تعليم داده شود. آموزش و پرورش بهطور قطع زشت بودن است.
و نخستين چيزي كه در مدرسه ديدم چه بود؟ نخستين چيز مواجههاي بود با معلم كلاس اوّلم. من مردمي زشت و انسانهايي زيبا را ديده بودم، اما هرگز چيزي مثل آن را دوباره نديدهام! ـ يك چيز برجسته و متمايز؛ من آن چيز را نميتوانم آنكس بنامم. وي شبيه يك انسان به نظر نميرسيد. به پدرم نگاه كردم و گفتم: «اين آن چيزي است كه مرا با زور به درونش ميكشانيد؟»
پدرم گفت: «خفه شو!» اين را خيلي سريع گفت، بهگونهاي كه آن چيز نتوانست بشنود. او استاد بود و ميخواست مرا تعليم دهد. من حتي نميتوانستم به آن مرد نگاه كنم. خداوند ميبايست صورت وي را خيلي با شتاب ساخته باشد. به آن ميمانست كه پيكرتراشي با يك مثانه پر خواسته باشد هرچه سريعتر كارش را تمام كرده و به آبريزگاه بشتابد. چه خلقت غريبي خداوند آفريده بود! وي فقط يك چشم داشت با يك بيني كج و معوج. همان يك چشم كافي بود! اما آن دماغ كج و معوج واقعاً زشتي عظيمي به صورتش افزوده بود. و عظيمالجثه هم بود! ـ هفت پا ارتفاع داشت... و حدّاقل ميبايست چهارصد پوند وزن ميداشت، نه كمتر از آن.
چگونه اين مردم از تحقيقات پزشكي به دور مانده بودند؟ چهارصد پوند وزن، و هميشه هم سلامت بود. حتي يك روز هم غيبت نداشت، هيچوقت هم به دكتر نرفت. تمامي شهر، همهجا ميگفتند كه اين مرد از فولاد ساخته شده است. شايد هم ساخته شده بود، اما نه از يك فولاد مرغوب ـ بيشتر به سيم خاردار شبيه بود! وي آنقدر زشت بود كه نميخواستم هيچچيزي راجع به او بگويم، هرچند مجبورم برخي چيزها را بيان كنم، اما حداقل مستقيماً درباره وي سخن نخواهم گفت.
او نخستين استاد من بود، منظورم آموزگار است. زيرا در هند معلمين مدرسه را «استاد» مينامند؛ به اين سبب بود كه گفتم او نخستين استاد من بود. حتي حالا هم اگر آن مرد را ببينم، قطعاً شروع به لرزيدن خواهم كرد. وي اصلاً يك آدميزاد نبود، يك اسب بود! من به پدرم گفتم: «اول پيش از آنكه امضاء كني يك نگاهي به اين مرد بيانداز.»
وي گفت: «او چه ايرادي دارد؟ او به من درس داده، به پدرم هم درس داده است ـ نسلهاست كه او دارد در همينجا درس ميدهد.»
بله، اين حقيقت داشت، به همين دليل هيچكس نميتواست از وي گلايهاي داشته باشد. اگر شما شكايت ميكرديد، پدرتان ميگفت: «من هيچكاري نميتوانم بكنم، او معلم من هم بوده است. اگر براي شكوه نزدش بروم، ميتواند مرا تنبيه كند.»
بدين جهت، به پدرم گفتم: «او هيچ ايرادي ندارد، كاملاً بهجا و درست است.»
سپس، وي كاغذها را امضا كرد.
پس از آن به پدرم گفتم: «شما پاي مشكلات خودتان را امضاء كرديد، بنابراين مرا سرزنش نكنيد.»
وي گفت: «تو پسر عجيب و غريبي هستي.»
گفتم: «قطعاً ما براي هم بيگانهايم. سالهاي زيادي را من دور از شما زندگي كردهام، و با درختان انبه دوست شدهام، با كاجها، با كوهها، با اقيانوسها و رودخانهها. من يك تاجر نيستم، و شما هستيد. براي شما پول يعني همه چيز؛ من حتي نميتوانم آن را بشمارم...»
به پدرم گفتم: «شما پول را ميفهميد، و من نميفهمم. زبانهاي ما متفاوت هستند؛ و بهخاطر بسپاريد: شما مرا از رجعت مجدد به روستا بازداشتيد، بنابراين، حالا اگر اختلافي در ميان است، مرا سرزنش نكنيد. من چيزي را ميفهمم كه شما نميفهميد، و شما چيزي را ميفهميد كه نه فقط من نميفهمم كه نميخواهم بفهمم. ما با هم مغاير و ناهمسازيم. دادا، ما براي هم ساخته نشدهايم.»
و تقريباً نزديك به تمامي زندگي وي طول كشيد تا فاصله بين ما پوشانيده شود، اما البته اين او بود كه مجبور شد سفر كند. به اين دليل است كه ميگويم من لجوج و يكدنده هستم. من حتي نميتوانم يك اينچ هم از جاي خود جُنب بخورم، و همه چيز در فيل دروازه آغاز شد.
نخستين آموزگار ـ نام واقعياش را نميدانم، و در مدرسه هم هيچكس نام او را نميدانست، عليالخصوص بچهها؛ آنها فقط وي را استاد «كانتار» صدا ميزدند.
كانتار يعني «يك چشم»؛ همين براي بچهها كافي بود، و همچنين يك نكوهشي نسبت به آن مرد بود. در هند، كانتار نه فقط به معني يك چشم، كه همچنين به مثابه يك ناسزا محسوب ميشود. من نميتوانم اين معني اخير را ترجمه كنم، چرا كه تفاوت ظريف مفهوم آن در دو زبان هندي و انگليسي، در ترجمه از دست ميرود. بنابراين، ما او را در حضور خودش استاد كانتار ميناميديم و هنگامي كه حضور نداشت، صرفاً كانتار ميگفتيم ـ آن مردك يك چشم.
او نه فقط زشت بود، بلكه تمامي اعمالش نيز زشت بود. و البته در همان نخستين روز قطعي بود كه چيزي اتفاق ميافتد. وي عادت داشت كه بچهها را با بيرحمي تنبيه كند. مردم زيادي را ميشناختم كه مدرسه را ترك كرده و بيسواد باقيمانده بودند، آن هم صرفاً به علت تنبيهات او.
او خيلي خيلي غيرقابل تحمل بود. شما نميتوانيد باور كنيد كه عادت داشت چه كاري بكند؛ كاري كه هيچ انساني نميتوانست انجام دهد. به شما توضيح خواهم داد كه در نخستين روز چه چيزي برايم اتفاق افتاد ـ و چيزهاي بسياري به دنبال آورد.
او داشت حساب درس ميداد. من اندكي حساب ميدانستم، چون مادربزرگم عادت داشت در خانه قدري به من به خصوص زبان و حساب بياموزد. بنابراين، من داشتم از پنجره بيرون را نگاه ميكردم كه يك درخت زيباي «پيپال» يا انجير مقدس هندي در تلألؤ خورشيد ميدرخشيد. هيچ درخت ديگري به زيبايي در آفتاب نميدرخشد، چون هر برگي بهطور جداگانه ميرقصد و تمامي درخت تقريباً تبديل به يك گروه كُر ميشود كه هزاران رقصنده در آن ميرقصند و همنوا با هم در دست باد ترانه ميخوانند، اما در عين حال هريك از آنها مستقل هستند.
درخت انجير مقدس هندي درخت عجيبي است، زيرا تمامي درختان ديگر دياكسيدكربن استنشاق ميكنند، و در طي روز اكسيژن پس ميدهند... هرجور كه ميدانيد درست است، همانطور بنويسيد، چون شما ميدانيد كه من يك درخت نيستم، يك شيميدان يا يك عالم هم نيستم. اما درخت انجير مقدس هندي در تمامي بيست و چهار ساعت اكسيژن استنشاق ميكند. شما ميتوانيد زير يك درخت انجير مقدس هندي بخوابيد، و نه زير هيچ درخت ديگري، زيرا آنها براي سلامتي خطرناك هستند، به سبب پس دادن دياكسيدكربن در شب. من داشتم به درخت نگاه ميكردم كه برگهايش در نسيم ميرقصيدند، و آفتاب بر هر برگي ميدرخشيد، و صدها طوطي داشتند از اين شاخه به آن شاخهاش ميپريدند. نگاه ميكردم، لذت ميبردم، بيهيچ دليلي. دريغا كه آنها مجبور نبودند به مدرسه بروند!
داشتم از پنجره بيرون را مينگريستم كه استاد كانتار به روي من پريد.
او گفت: «بهتر است از همين آغاز همه چيز را درست كنيم.»
گفتم: «من كاملاً در اين مورد موافقم. من هم ميخواهم همه چيز را از همين حالا طوري بگذارم كه بايد گذاشته شود.»
او گفت: «وقتي من دارم حساب درس ميدهم، چرا از پنجره بيرون را نگاه ميكني؟»
گفتم: «حساب ميبايست شنيده شود، نه ديده. من مجبور نيستم صورت زيباي شما را ببينم. محض پرهيز از آن بيرون را نگاه ميكردم. تا جايي كه به رياضيات و حساب مربوط است، شما ميتوانيد از من سؤال كنيد؛ من همه را شنيده و فهميدهام.»
او از من سؤال كرد، و اين كار شروع يك مشكل بسيار طويل بود ـ نه براي من، بلكه براي وي. مشكل اين بود كه من همه را درست پاسخ دادم. او نميتوانست اين را باور كند. و گفت: «اعم از آنكه درست پاسخ بدهي يا نه، هنوز ميخواهم تو را تنبيه كنم، چون درست نيست كه هنگام درس دادن آموزگار از پنجره بيرون را نگاه كني.»
مرا به مقابل خويش احضار كرد. من راجع به راهكارهاي تنبيهات او چيزهايي شنيده بودم ـ وي مردي بود شبيه ـ «ماركيز دوسباد». وي از ميزش يك جعبه مداد درآورد. من راجع به اين مدادهاي مشهور شنيده بودم. وي عادت داشت كه بين هريك از انگشتان دست بچهها يك مداد را قرار دهد و بعد دستان شما را محكم با مدادها به هم بفشارد، آن هم درحاليكه ميگويد: «يك كمي بيشتر ميخواهي؟ بيشتر از اين نياز داري؟» ـ آن هم به بچههاي كوچك! او قطعاً يك «فاشيست» بود. من دارم يك اظهاريه، يك بيانيه، ميسازم؛ حدّاقل اين را ميتوانيد ثبت كنيد: مردمي كه شغل معلمي را انتخاب ميكنند، يك چيزي در آنها لنگ ميزند. شايد ميل سلطه داشتن، يا شهوت قدرت؛ شايد همه آنها يك كمي فاشيست هستند.
من به مدادها نگاه كرده و گفتم: «راجع به اين مدادها شنيدهام، اما قبل از آنكه آنها را بين انگشتان من بگذاريد، بهخاطر بسپاريد: اين كار برايتان خيلي گران تمام ميشود، شايد حتي به قيمت شغلتان.»
وي خنديد. من ميتوانم به شما بگويم كه بدان ميمانست كه يك هيولا در كابوسي شبانه به روي شما بخندد. او گفت: «چه كسي ميتواند مانعم بشود؟»
گفتم: «هدف اين نيست. ميخواهم بپرسم: آيا نگاه كردن به بيرون هنگامي كه حساب درس داده ميشود، غيرقانوني است؟ و اگر من قادرم به سؤالات به درستي پاسخ دهم و تمامي آنچه را كه درس داده شده كلمه به كلمه تكرار كنم، آيا به هيچوجه نگاه كردن به بيرون پنجره خطا خواهد بود؟ پس چرا اين پنجرهها را در كلاس درس درست كردهاند؟ براي چه كاربردي؟ ـ چون در تمامي طول روز كه معلم دارد درس ميدهد، شب نيز به پنجره نيازي نيست، چرا كه آن وقت هيچكسي هم در كلاس نيست كه از آن به بيرون بنگرد.»
او گفت: «تو يك دردسرساز هستي.»
گفتم: «اين مسئله دقيقاً حقيقت دارد، و من دارم پيش مدير مدرسه ميروم كه ببينم آيا قانوناً درست است كه به رغم پاسخگويي درست تنبيه شوم؟»
او قدري سرحالتر شد. من متعجب بودم، چون شنيده بودم كه وي مردي نيست كه به هيچ طريقي بتواند رام شود.
در آن وقت گفتم: «و بعد هم نزد رئيس شوراي شهر ميروم كه اين مدرسه را به راه مياندازد. فردا را هم همراه يك پليس خواهم آمد براي آنكه با چشمان خودش ببيند جه اعمالي اينجا دارد روي ميدهد.»
او لرزيد. اين لرزش براي ديگران قابل رؤيت نبود، اما من ميتوانم اين قبيل چيزها را كه معمولاً سايرين از دست ميدهند، ببينم. من ممكن است ديوارها را نبينم، اما چيزهاي كوچك را نميتوانم از دست بدهم، چيزهاي تقريباً ذرّهبيني را.
به او گفتم: «داريد ميلرزيد، هرچند قادر به پذيرش آن نخواهيد بود. اما ما خواهيم ديد. اول بگذاريد بروم پيش مدير مدرسه.»
من رفتم و رئيس مدرسه گفت: «من ميدانم اين مرد بچهها را شكنجه ميكند. اين كار غيرقانوني است، اما من چيزي در اين مورد نميتوانم بگويم، چون او قديميترين آموزگار مدرسه شهر است، و تقريباً پدرها و پدربزرگهاي همه اهالي حدّاقل يكبار دانشآموز او بودهاند. بنابراين، هيچكسي نميتواند انگشتش را عليه وي بلند كند.»
گفتم: «من نگران نيستم. پدرم شاگرد او بوده است و پدربزرگم نيز به نحو ايضاً؛ نه نگران پدرم هستم و نه نگران پدربزرگم؛ در حقيقت، من واقعاً به هيچ خانوادهاي تعلق ندارم. من دور از آنها زندگي كردهام. در اينجا من يك بيگانه هستم.»
مدير مدرسه گفت: «من ميتوانم فوراً ببينم كه تو يك بيگانهاي، اما، پسرم، خودت را دچار مشكل بيهوده نكن. او شكنجهات خواهد كرد.»
گفتم: «اين كار سادهاي نيست، بگذاريد اين آغاز مبارزه من عليه تمامي شكنجهها باشد. من خواهم جنگيد.»
و با مشتهايم به روي ميزش كوبيدم ـ البته مشتهاي يك بچه كوچك ـ و به او گفتم: «من راجع به تحصيلات يا هيچچيز ديگري نگران نيستم، اما در باب آزادي نگرانم. هيچكس نميتواند بيهوده مرا به ستوه آورد. شما ملزميد كه آييننامه آموزشي را به من نشان بدهيد. من نميتوانم بخوانم، و شما مجبوريد به من نشان دهيد كه آيا نگريستن از پنجره به بيرون، آن هم درحاليكه تمامي پرسشها را به درستي پاسخ داده باشيد، غيرقانوني است يا خير.»
وي گفت: «اگر تو درست جواب داده باشي، ديگر به هيچوجه مسئله نگاه كردن به بيرون مطرح نيست.»
گفتم: «همراه من بياييد.»
او با آييننامه آموزشي آمد، يعني همان كتاب باستاني كه هميشه در حال حملش بود. من فكر نميكنم كه هرگز هيچكسي آن را خوانده باشد. رئيس مدرسه به استاد كانتار گفت: «بهتر است اين بچه را به ستوه نياوريد، چون به نظر ميرسد كه ممكن است هر ضربهاي به سوي خودتان بازگردد. او به اين سادگي ولكن نخواهد بود.»
اما استاد كانتار از آن نوع مردها نبود كه بترسد. وي حتي پرخاشگرتر و بيرحمتر هم شد.
او گفت: «من به اين بچه نشان خواهم داد ـ احتياجي نيست شما نگران باشيد. چه كسي به آييننامه اهميت ميدهد؟ من تمام عمرم در اينجا معلم بودهام و اين بچه ميخواهد به من آييننامه آموزشي را ياد بدهد؟»
من گفتم: «فردا، يا من در اين ساختمان خواهم بود يا شما، اما هردوي ما نميتوانيم با هم اينجا باشيم. فقط تا فردا صبر كن.»
به خانه شتافتم و به پدرم گفتم. وي گفت: «من نگران بودم كه آيا تو را در مدرسه گذاشتهام تا فقط ديگران و خودت را به دردسر بياندازي و مرا هم به درون آن بكشاني؟»
گفتم: «نه، من صرفاً گزارش ماوقع را ميدهم، از آن روي كه بعداً نگوييد چيزي را از شما پنهان كردهام.»
به سراغ كميسيونر پليس رفتم. وي يك مرد دوستداشتني بود؛ توقع نداشتم كه يك پليس بتواند خوب باشد. او گفت: «راجع به اين مرد شنيدهام. در حقيقت، پسر خود من هم توسط وي شكنجه شده است. اما هيچكس تا به حال شكايتي نداشته است. شكنجه كردن غيرقانوني است، اما فقط درصورتيكه شكايت بشود ميشود كاري كرد. خود من نميتوانم شكايت كنم، چون نگرانم كه آن مرد پسرم را مردود كند. بنابراين، بهتر است بگذاري او شكنجهاش را بكند. اين مسئله فقط يك يا چند ماهي ادامه دارد، پس از آن پسر من به كلاس ديگري خواهد رفت.»
گفتم: «من براي شكايت اينجا هستم، و اصلاً هم در مورد رفتن به كلاس بالاتر هيچ علاقهاي ندارم. آمادهام كه تمام عمرم را در همين كلاس بمانم.»
وي به من نگريست، دست نوازشي به پشتم نواخت و گفت: «از كاري كه ميكني قدرداني ميكنم. من فردا خواهم آمد.»
سپس براي ديدن رئيس شوراي شهر شتافتم، يعني كسي كه در عمل ثابت كرد كه دقيقاً چيزي جز يك تپاله گاو نيست. بله، دقيقاً تپاله گاو، و آن هم نه حتي خشك ـ بسيار بسيار زشت! وي به من گفت: «من ميدانم. در اين مورد هيچ كاري نميشود كرد. تو بايد با آن بسازي، تو مجبوري ياد بگيري كه چطور شكنجهها را تحمل كني.»
به او گفتم، و دقيقاً كلمات خود را به ياد دارم: «من هيچچيزي را كه نزد وجدانم خطا باشد، تحمل نخواهم كرد.»
وي گفت: «اگر قضيه اين است، من نميتوانم به شخصه اقدام كنم. به سراغ نايب رئيس برو، شايد او بتواند مفيدتر باشد.»
و براي اين راهنمايي، از آن تپاله گاو سپاسگزارم. چون نايب رئيس آن روستا، يعني «شامبودوبه»، بنا به تجربه من، تنها مرد سزاوار و شايسته به هر قيمت در تمامي آن روستا از كار درآمد.
وقتي به در اتاقش ضربه زدم ـ من تنها هشت يا نُه سال داشتم و او نايب رئيس بود ـ صدا زد: «بله، داخل شويد.» وي توقع داشت يك آقايي را ببيند، و با ديدن من قدري معذب و سراسيمه به نظر ميرسيد.
من گفتم: «متأسفم كه قدري مسنتر نيستم ـ لطفاً مرا ببخشيد. علاوه بر اين، اصلاً هم تحصيل كرده نيستم، اما مجبورم از دست اين مرد، استاد كانتار، شكايت كنم.» زماني كه داستان مرا شنيد ـ كه اين مرد بچههاي كوچك را در درجه اول با قرار دادن مدادهايي بين انگشتانشان و فشردن آنها به هم شكنجه ميكند و بعد سنجاقي دارد كه آن را زير ناخنهاي آنها فرو ميكند، و مردي است با هفت پا بلند! و چهارصد پاوند وزن ـ نميتوانست آن را باور كند.
وي گفت: «من شايعاتي شنيده بودم، اما چرا هيچكسي شكايتي نكرد؟»
گفتم: «چون مردم ميترسند كه بچههايشان حتي بيشتر از اين شكنجه شوند.»
او گفت: «تو نميترسي؟»
من گفتم: «نه، چون براي مردود شدن آمادهام. اين كلّ كاري است كه او ميتوان بكند.»
گفتم كه براي رد شدن آمادهام، و به موفقيت نيز مصرّ نيستم، اما تا لحظه آخر مبارزه خواهم كرد: «يا جاي من يا جاي اين مرد ـ هردوي ما نميتوانيم با هم در يك ساختمان باشيم.»
شامبودوبه مرا به نزديكتر فراخواند. دستانم را در دست گرفت و گفت: «من هميشه عاشق مردم عصيانگر بودهام، اما هرگز فكر نميكردم كه بچهاي به سن تو بتواند طاقي باشد. به تو تبريك ميگويم.
ما با هم دوست شديم، و اين دوستي تا مرگ وي ادامه يافت. آن روستا جمعيتي قريب بيست هزار نفر داشت، اما در مقياس هند هنوز يك روستا بود. در هند، يك شهر فقط درصورتيكه صد هزار نفر جمعيت داشته باشد، شهرستان به حساب ميآيد.
وقتي بيش از پانصدهزار سكنه داشته باشد، آنگاه يك شهر است. در تمامي عمرم در آن روستا، من به هيچكس ديگري برنخوردم كه قابليت، خصيصه و استعدادش شبيه شامبودوبه باشد. ممكن است از من بپرسيد كه اين گفته يك اغراق به نظر ميرسد، اما چنين نيست و كاملاً حقيقت دارد: من در تمامي هند حتي هرگز يك شامبودوبه ديگر نيافتم. او واقعاً نادر بود...
وي دقيقاً عاشق من بود، و اين عشق در همان ملاقات آغازيد، در آن روزي كه من براي اعتراض عليه استاد كانتار رفته بودم.
شامبودوبه نايب رئيس شوراي شهرداري بود، و به من گفت: «نگران نباش. آن مردك بايد تنبيه شود. در حقيقت، خدمت وي خاتمه يافته است. وي درخواست يك تمديد كرده است، اما چنين فرصتي را به وي نخواهيم داد. از فردا ديگر او را در آن مدرسه نخواهي ديد.»
من گفتم: «اين يك قول است؟»
ما به چشمان يكديگر نگاه كرديم. او خنديد و گفت: «بله، اين يك قول است.»
روز بعد، استاد كانتار رفته بود. پس از آن وي هرگز قادر نبود به من نگاه كند. من سعي كردم به او برخورم، بسياري از اوقات صرفاً براي اداي خداحافظي در خانهاش را زدم، اما او واقعاً يك بُزدل بود، گوسفندي در پوست شير. اما آن روز نخست مدرسه، آغاز خيلي چيزها از كار درآمد، چيزهاي بسيار. glimps:20
استاد كانتار هرگز دوباره در مدرسه ديده نشد. او را بهطور ناگهاني بيرون كردند، چون فقط يك ماه از بازنشستگياش باقيمانده بود، و تقاضانامه تمديدش نيز باطل شده بود. اين حادثه جشن بزرگي را در روستا آفريد. استاد كانتار در آن روستا مرد بزرگي بود، در عين حال من او را فقط طي يك روز بيرون انداخته بودم.
اين براي خودش چيزي بود. مردم شروع كردند به احترام گذاردن به من. گفتم: «اين ديگر چه حماقتي است؟» من هيچ كاري نكردهام ـ من صرفاً عمل بد اين مرد را آشكار كردهام.»
من شگفتزده بودم كه وي چگونه در طول تمام عمرش بچههاي كوچك را شكنجه كرده بود. اما اين آن چيزي بود كه آموزش و پرورش تصور ميشد. در آن زمان چنين تصور ميشد، و بسياري از هندوان هنوز هم به همانسان ميانديشند كه صرفاً درصورتيكه يك بچه را شكنجه كنيد، وي آموخته و پرورده خواهد شد ـ هرچند آنان نميتوانند اين را به وضوح بيان كنند. glimps:21
روز دوم، روز ورود واقعي من به مدرسه بود، زيرا استاد كانتار اخراج شده بود و همگان شادمان بودند. تقريباً تمامي شاگردان ميرقصيدند. نميتوانستم اين را باور كنم، اما آنها به من گفتند: «تو استاد كانتار را نميشناسي. اگر او بميرد، ما در تمام شهر شيريني پخش ميكنيم. و هزاران شمع در خانههايمان روشن ميكنيم.» من چنان پذيرفته شده بودم كه پنداري كار عظيمي را صورت داده باشم...
روز دوم مدرسه چنان بود كه گويي كاري عظيم كرده بودم. من نميتوانستم باور كنم كه آدمها تا آن حد توسط استاد كانتار سركوب شده باشند. اين نبود كه آنها براي من شادماني كنند؛ حتي در آن زمان هم ميتوانستم تمايز را ببينم. امروز نيز به نحو ايضاً، دقيقاً ميتوانم بهخاطر بياورم كه آنها از اين شادمان بودند كه ديگر استاد كانتار را در پشت خود نميديدند.
آنها هيچ كاري نداشتند كه براي من بكنند، هرچند چنان عمل ميكردند كه پنداري جشن و شادماني بهخاطر من است. اما من روز قبل به مدرسه آمده بودم و هيچكس هم حتي نگفته بود: «سلام.» در عين حال، حالا تمام مدرسه براي استقبال از من در فيل دروازه جمع شده بودند. در روز دوم دقيقاً به يك قهرمان بدل شده بودم.
اما آن وقت و در آنجا به آنها گفتم: «لطفاً متفرق شويد. اگر ميخواهيد جشن بگيريد، پيش استاد كانتار برويد، جلوي خانهاش برقصيد، جشن را آنجا برپا كنيد. يا پيش شامبودوبه برويد كه دليل واقعي انتقال اوست.
من كسي نيستم. من هيچ توقعي ندارم، در زندگي چيزها چنان روي ميدهند كه ما نه انتظارش را داريم، نه سزاوار آنيم. اين هم يكي از آن چيزهاست، بنابراين لطفاً فراموشش كنيد.»
اما در تمامي دوران عمرم در مدرسه اين رخداد فراموش نشد. من هرگز صرفاً بهعنوان يك بچه ديگر از جمع بچهها پذيرفته نشده بودم. البته، اصلاً هم زياد به مدرسه علاقه نداشتم. نود درصد اوقات غايب بودم. فقط هر از چند گاهي، آن هم بنا به دليلي كه خود ميخواستم، آفتابي ميشدم، اما نه براي حاضر بودن در مدرسه. glimps:46
مردي كه راجع به او صحبت ميكردم، نام كاملش «پانديت شامبوراتان دوبه» بود. همه ما عادت داشتيم «شامبوبابو» صدايش كنيم. وي يك شاعر بود، و در بين شعرا تنها شاعر نادري بود كه آرزوي چاپ شدن آثارش را نداشت و نسبت به اين كار مشتاق نبود. اين خصيصه در يك شاعر بسيار نادر است. من به هزاران نفر از اين جماعت برخوردهام، و همگي آنان مشتاق بودهاند كه اشعار دست دوم خود را به چاپ برسانند. من هر فرد جاهطلبي را يك سياستمدار ميخوانم، و شامبودوبه جاهطلب نبود.
وي يك نايب رئيس منتخب نبود، چرا كه براي منتخب شدن شما ميبايست حداقل به انتخابات پايبند باشيد. او توسط رئيس، همان تپاله گاو مقدسي كه قبلاً راجع به او صحبت كردم، منصوب شده بود. در حقيقت، رئيس براي تصدي اين پست به يك نفر باشعور نياز داشت. جناب رئيس بهطور مطلق يك تپاله گاو بود، و سالها در آن سمت باقيمانده بود. دوباره و دوباره، به كرّات توسط ساير تپالههاي گاو برگزيده شده بود.
در هند، تپاله گاو مقدس بودن يك چيز بزرگي است ـ شما يك «مهاتما» ميشويد، يعني يك «روح بزرگ»، اين رئيس هم تقريباً يك «مهاتما» بود، و به همان قلابي بودني كه تمام آنها هستند. از اينكه بگذريم، در درجه اول آنها نميتوانند «مهاتما» باشند. چگونه ممكن است مردي از جنس خلاقيت و شعور براي تپاله گاو بودن برگزيده شود؟ چرا ميبايست وي اصلاً به مورد پرستش قرار گرفتن علاقهمند باشد؟ من حتي نام آن تپاله گاو را متذكر نخواهم شد؛ اسم كثيفي است. وي شامبوبابو را بهعنوان نايب رئيس منصوب كرد، و فكر ميكنم كه اين تنها كار خوبي است كه وي در تمامي زندگياش انجام داد. شايد نميدانست كه دارد چه ميكند ـ تپالههاي گاو مردمان آگاهي نيستند.
لحظهاي كه من و شامبوبابود يكديگر را ديديم، يك چيزي اتفاق افتاد: آنچه كه «كارل گوستاو يونگ» آن را «همزماني يا تقارن» ميخواند. من صرفاً يك كودك بودم؛ نه فقط يك كودك، كه وحشي نيز. من تازه از جنگلها بيرون زده بودم، تحصيل نكرده، بيسواد و نامنظم. ما هيچ وجه مشتركي نداشتيم. او مردي قدرتمند بود و بسيار مورد احترام مردم؛ نه به خاطر آنكه يك تپاله گاو باشد، بلكه بهخاطر آنكه چنان مرد نيرومندي بود كه اگر نسبت به او مؤدب نميبوديد، يك روزي آسيب آن متوجه خود شما ميشد.
و حافظهاش بسيار بسيار خوب بود. همه از او ميترسيدند و بنابراين جملگي مؤدب بودند، و من صرفاً يك كودك بودم.
ظاهراً هيچ وجه مشتركي بين ما دو نفر وجود نداشت. او نايب رئيس كلّ روستا بود، رئيس جامعه حقوقدانان، رئس «كلوب روتاري» و غيره و غيره.
او همچنين رئيس يا نايب رئيس بسياري از شوراها بود. وي در همهجا حضور داشت، و يك مرد فوقالعاده تحصيل كرده و باسواد بود. تحصيلات عاليه كرده و بلندترين درجه در حقوق را حائز گرديده بود، اما در آن دهكده كار حقوقي انجام نميداد...
تا زماني كه هنوز خودش زنده بود، هرگز اشعارش را به چاپ نرسانيد. وي همچنين يك داستاننويس بزرگ بود، و تصادفاً يك كارگردان مشهور با وي و داستانهايش آشنا شد. حالا، شامبوبابو مرده است، اما فيلمي براساس يكي از داستانهاي وي ساخته شده است؛ فيلم «جانسي كيراني» ـ «ملكه جانسي» اين فيلم جوايز زيادي را برنده شده است، چه ملي و چه بينالمللي. دريغا كه وي ديگر نيست. در آن محل، وي تنها دوست من بود. glimps:21
وي شاعري بزرگ بود. همچنين وي از اين روي بزرگ بود كه هرگز دردسر چاپ آثارش را متحمّل نشد. وي هرگز در هيچ جمعي از شاعران زحمت شعر خواندن به خود نداد. اين عجيب به نظر ميرسيد كه وي اشعارش را براي يك كودك نه ساله ميخواند، و از من ميپرسيد: «هيچ ارزشي دارد يا صرفاً بيارزش است؟»
حالا، اشعارش به چاپ رسيدهاند، اما وي ديگر وجود ندارد. آن اشعار در خاطراتش به چاپ رسيدند، و بهترين آثارش را نيز دربرندارند. چون مردمي كه آنها را برگزيدهاند، هيچيك از آنان حتي شاعر هم نيستند، و اين كار نيازمند آن است كه يك صوفي، يك عارف از بين اشعار شامبوبابو به گزينش پارهاي اشعار اقدام كند. من هر آنچه را كه او نوشته است، ميشناسم. آثارش زياد نبودند ـ يك معدودي مقاله، و تعداد زيادي شعر و يك چند داستاني، اما بهگونهاي غريب تمامي آنان به يك درونمايه مرتبط هستند.
آن درونمايه، زندگي است، نه بهعنوان يك نظريه كلّي، بلكه به مثابه آنچه كه لحظه به لحظه زيسته شده است. زندگي، يا به زبان انگليسي. «لايف» ـ life ـ آن هم با يك حرفِ «اِلِ» كوچك و نه بزرگ. اگر «لايف» را با «اِلِ بزرگ» مينوشتم، هرگز مرا نميبخشيد. او مخالف حروف بزرگ بود. او هرگز هيچ كلمهاي را با حروف بزرگ نمينوشت. حتي آغاز جمله نيز، برخلاف معمول دستوري، هميشه ميبايست با حروف كوچك نوشته ميشد. وي حتي نام خود را نيز به حروف كوچك تحرير ميكرد. از او پرسيدم: «حروف بزرگ چه ايرادي دارند؟ چرا شما با آنها مخالفيد، شامبوبابو؟»
وي گفت: «من با آنها مخالف نيستم، اما من عاشق نزديكم، نه شيفته دور. من عاشق چيزهاي كوچكم: يك فنجان چاي، يك شناي در رودخانه، يك حمام آفتاب... من عاشق چيزهاي كوچكم، و آنها نميتوانند با حروف بزرگ نوشته شوند.» glimps:21
وقتي دوستي ما شروع شد، شامبوبابو تحصيلات عاليه داشت، من بيسواد بودم. وي گذشتهاي پرافتخار داشت؛ من هيچ گذشتهاي نداشتم. تمامي شهر از دوستي ما يكه خورده بودند، اما وي حتي معذب هم نبود. من به اين خصيصه احترام ميگذارم. ما عادت داشتيم دست در دست يكديگر راه برويم. وي هم سن و سال پدرم بود، و بچههايش از من مسنتر بودند. او ده سال زودتر از پدرم درگذشت. فكر ميكنم در آن زمان ميبايست قريب پنجاه سال ميداشت. اين زمان مناسبي براي دوست شدن ما بود. اما وي تنها مردي بود كه مرا درك ميكرد. وي مرد قدرتمندي در روستا بود، و تصديق وي كمك فوقالعادهاي به من كرد...
پدرم عادت داشت از شامبوبابو بپرسد: «چرا شما اينقدر نسبت به اين مايه دردسر دوستانه رفتار ميكنيد؟»
شامبوبابو خنديد و گفت: «يك روزي شما خواهيد فهميد چرا. حالا نميتوانم به شما بگويم.» من هميشه مبهوت زيبايي آن مرد بودم. اين بخشي از زيبايي وي بود كه توانست چنين پاسخ دهد، با گفتن اينكه: «نميتوانم جواب بدهم. يك روز خودتان خواهيد فهميد.»
يك روز وي به پدرم گفت: «شايد من نبايد با وي دوستانه رفتار كنم، بلكه محترمانه و مؤدبانه.»
اين گفته مرا نيز شوكه كرد. وقتي تنها بوديم، به وي گفتم: «شامبوبابو، چه پرت و پلايي بود كه به پدرم گفتيد؟ منظورتان چه بود كه گفتيد نسبت به من بايد با احترام رفتار كنيد؟»
وي گفت: «من به تو احترام ميگذارم، چون آنچه را كه تو يك روزي خواهي شد، ميتوانم ببينم؛ اما نه به وضوح، پنداري پنهان در پس پردهاي از دود.»
حتي من شانههايم را بالا انداختم و گفتم: «شما دقيقاً ياوه ميگوييدت. من چه چيزي ميتوانم باشم؟ هرچه بتوانم باشم، از پيش همان هستم.»
وي گفت: «اينجاست! همين است! آنچه كه در تو مرا مبهوت ميكند، همين است. تو يك بچهاي؛ تمامي روستا به دوستي ما ميخندند، آنها از خود ميپرسند ما با هم از چه چيزي حرف ميزنيم. اما نميدانند كه چه چيزي را از دست ميدهند. من ميدانم.» ـ وي بر اين نكته تأكيد كرد ـ «من ميدانم چه چيزي را از دست ميدهم. من ميتوانم يك كمي آن را احساس كنم، اما نميتوانم به وضوح آن را ببينم. شايد يك روز، وقتي واقعاً رشد كردي، من قادر به ديدنت باشم.» glimps:21
داشتم راجع به دوستي عجيبم با شامبوبابو برايتان حرف ميزدم. آن دوستي به علل بسيار عجيب بود. نخست، وي از پدرم پيرتر بود، يا شايد همسن و سالش بود ـ اما تا جايي كه به ياد دارم، وي پيرتر به نظر ميرسيد ـ و من فقط نُه سال داشتم. حالا، چه نوع دوستي ميتواند ممكن باشد؟ او يك كارشناس رسمي موفق بود، نه فقط در آن روستاي كوچك، بلكه در دادگاه شهر و دادگاه عالي نيز اشتغال داشت. وي يكي از بالاترين مراجع رسمي قدرت بود. و او دوست يك كودك وحشي، سركش، بيانضباط و بيسواد بود. وقتي وي در نخستين ملاقات گفت: «لطفاً بنشينيد»، من مات و متحيّر شدم.
اميد نداشتم كه نايب رئيس براي پذيرفتن من برخيزد و بگويد: «لطفاً بنشينيد.»
من به او گفتم: «ابتدا، شما بنشينيد. من قدري معذبم كه قبل از شما بنشينم، شما پير هستيد، شايد حتي پيرتر از پدر من.»
وي گفت: «نگران نباش. من دوست پدرت هستم. اما راحت و آرام باش و بگو براي چه كاري آمدهاي.»
گفتم: «بعداً به شما خواهم گفت كه چرا اينجا آمدهام. اوّل...»
وي به من نگاه كرد، من به او نگاه كردم؛ و آنچه در آن دم از زمان، در آن لحظه كوتاه روي داد، نخستين پرسش من شد. پرسيدم: «اوّل، به من بگوييد همين آن چه چيزي روي داد، بين چشمان شما و من؟»
وي چشمانش را بست. فكر ميكنم تا قبل از اينكه دوباره چشمانش را بگشايد، شايد ده دقيقهاي گذشت. وي گفت: «مرا ببخش، نميتوانم آن را دريابم ـ اما يك چيزي اتفاق افتاد.»
ما با هم دوست شديم؛ و اين وقتي بود از سال 1940. فقط بعدها، سالها بعد، دقيقاً يك سال قبل از مرگ وي ـ او در 1960 درگذشت، بعد از بيست سال دوستي، يك دوستي عجيب ـ فقط در آن زمان بود كه توانستم آن كلمه را كه آن روز در جستوجويش بود به وي بگويم؛ كلمهاي كه توسط كارل گوستاو يونگ ابداع شده بود. آن كلمه، واژه «همزماني» يا «تقارن» است؛ اين آن چيزي بود كه بين ما اتفاق افتاد. او آن را ميشناخت، من نيز ميشناختم، اما از اين كلمه هنوز اثري نبود.
«همزماني» ميتواند به معني خيلي چيزها با هم باشد، كلمهاي چندبعدي است. ميتواند به معني يك احساس موزون معيّن باشد؛ ميتواند به معني آن چيزي باشد كه مردم هميشه عشق ناميدهاند؛ ميتواند به معني دوستي باشد؛ ميتواند به سادگي به معناي تپيدن دو قلب با هم باشد بدون هيچ آهنگ و دليل، كه هم اندازه خود اوست؛ يك «هزار تكه» دقيقاً ناپيدا. تمامي قطعات، تمامي تكههايي كه جور نبودند، ناگهان به آهنگ خويش، خودخواسته، با هم جفت و جور ميشوند. glimps:22
داشتم در مورد يك دوستي معيّن كه بين بچهاي قريب نه ساله و مردي شايد پنجاه ساله روي داد، براي شما صحبت ميكردم. تفاوت سني عظيم بود، اما عشق ميتواند از تمامي حصارها درگذرد.
اگر آن حتي بين يك زن و مرد ميتواند روي دهد، در اين صورت كدامين حصارها ميتوانند ازين بزرگتر باشند؟ اما آن حصار بزرگتر نبود، و نميتوانم آن را صرفاً به مثابه عشق توصيف كنم. وي ميتوانست مرا دقيقاً مثل يك پسر، مثل پسر بزرگش، دوست داشته باشد، اما اين هم نبود.
آنچه روي داد «دوستي» بود، «محبّت» بود ـ و بگذاريد چنين ثبت شود: «من به دوستي و محبت بيش از عشق ارج ميگذارم.» هيچچيزي رفيعتر از محبت و دوستي وجود ندارد. شما ميبايست متوجه شده باشيد كه من صرفاً كلمه دوستي را به كار نميبرم. آن كلمه را بهكار ميبردم، اما حالا وقت آن است كه از چيزي بزرگتر از دوستي با شما حرف بزنم: «محبّت».
دوستي نيز، به عينه عشق، ميتواند به شيوه خودش تعهدآور باشد. همچنين ميتواند حسود و انحصارطلب باشد، از آن بترسد كه ميتواند از دست برود، و به دليل آن هراس، پرتلاش و تقلا، پرپيچ و تاب باشد. در حقيقت، مردم بهطور پيوسته با كساني كه به آنان عشق ميورزند، در حال مبارزه و كلنجار به سر ميبرند ـ عجيب است، دقيقاً عجيب... بهطور غيرقابل باور عجيب.
محبّت رفيعتر از تمامي چيزهايي است كه انسان ميشناسد يا احساس ميكند. محبّت بيشتر يك رايحه هستي است، يك بوي خوش وجود يا ميتوانيد بگوييد: يك شكوفايي هستي. چيزي بين دو روح پيش ميآيد، و ناگهان دو بدن وجود دارند، اما يك هستي، يك وجود بيش نيست ـ اين آن چيزي است كه شكوفايي نام دارد. محبّت رهايي از تمامي چيزهاي كوچك و پيش پا افتاده، آزادي از كلّ آن چيزهايي است كه ما با آنها آشناييم ـ در حقيقت، بسيار هم آشناييم. glimps:23