درباره اشو
23- ساير روستاييان
درست در همين نزديكي، «ناريندرا» نشسته است. پدر وي يك بيماري عجيب داشت: عادت داشت كه شش ماه از سال ديوانه بشود و شش ماه عاقل باشد ـ يك توازن بزرگ براي لذت بردن از هردو دنيا. هروقت عاقل بود، هميشه مريض و عبوس بود. و زنش را از دست ميداد و به انواع عفونتها و بيماريهاي عفوني دچار ميشد؛ تمامي مقاومتش در برابر بيماري را از دست ميداد. و در شش ماهي كه ديوانه بود، سالمترين فردي بود كه ميتوانستي پيدا كني ـ نه بيماري، نه عفونتي ـ و هميشه هم خوشحال و شادمان بود.
خانوادهاش دچار دردسر بودند. هروقت وي خوشحال بود، خانوادهاش به دردسر ميافتادند، چون شادي نشانه قطعي ديوانگياش بود. اگر به دكتر نميرفت، اگر از سلامتياش لذت ميبرد ـ او ديوانه بود.
در حين ديوانه بودنش، او صبحها خيلي زود، ساعت چهار صبح، از خواب برميخاست و تمامي همسايهها را بيدار ميكرد: «چه كار ميكنيد؟ صبح شده، برويد قدم بزنيد. به رودخانه برويد، از شنا لذت ببريد. اينجا در رختخواب چه كار ميكنيد؟»
تمامي همسايهها تحت شكنجه قرار داشتند... اما وي از اين كار لذت ميبرد. او ميوه و شيريني ميخريد و ميگفت: «ميتوانيد به دكان من بياييد و پولش را دريافت كنيد.» طبيعتاً، ناريندرا خيلي كوچك بود، و ساير برادرانش نيز حتي كوچكتر از وي بودند ـ حتي كوچكترين آنها نيز مراقب بودند كه پدرشان پولي از دكان ندزدد. اما اعم از آنكه آنها مراقب باشند يا نه، وي به توزيع ميوه و شيريني بين مردم ادامه ميداد و ميگفت: «شادي كنيد! چرا چنين غمگين نشستهايد؟» طبيعتاً، آنها مجبور ميشدند كه پول ميوهها و شيرينيها را به انواع مردم بپردازند.
وضعيت بسيار عجيبي بود. بچهها پول ميدزديدند و پدر، پدربزرگ از اين كار پيشگيري ميكردند. در خانه ناريندرا وضعيت دقيقاً به عكس بود: پدر عادت داشت پول بدزدد، و بچههاي كوچك خطاب به مادرشان فرياد ميزدند: «او دوباره پول برداشت!»
و زماني كه مادر به آنجا ميرسيد، وي رفته بود ـ رفته بود به فروشگاه تا شيريني و ميوه يا هر چيز ديگر، هر آنچه را كه ميخواست بهطور عمده خريداري كند! او به چيزهاي كوچك علاقهمند نبود ـ صرفاً خريدهاي عمده و توزيع كردن را دوست ميداشت. و همه هم اين كار او را دوست داشتند، اما همگان نيز همچنين تحت آزار و شكنجه بودند.
يكبار چنين اتفاق افتاد كه وي در حين دوره ديوانگياش فرار كرد. او فقط به ايستگاه رفته بود، و قطار هم در آنجا حاضر بود، بنابراين، او در قطار نشسته بود. يك چيزي صرفاً به چيز ديگر منتهي شد... و به «اگرا» رسيد.
در هند يك شيريني وجود دارد كه نامش ميتواند مشكلآفرين باشد، همانطوركه براي وي مشكلآفرين شد. او احساس گرسنگي كرد، پس به يك مغازه رفت و آنچه را كه روي پيشخوان بود درخواست كرد. فروشنده گفت: «خاجا». «خاجا» به هندي دو چيز معني ميدهد: هم نام يك شيريني خاص است، و هم به معني: «بخورش!» بنابراين، وي آن را خورد. فروشنده نميتوانست اين را باور كند. او گفت: «داري چه كار ميكني؟»
وي گفت: «آنچه را كه تو گفتي.»
فروشنده به زور وي را به دادگاه كشانيد: «اين مرد به نظر عجيب ميآيد. اول نام شيريني را پرسيد و بعد كه من گفتم خاجا، او شروع كرد به خوردن آن!»
قاضي دادگاه خنديد. وي گفت: «آن كلمه هردو معنا را داراست. اما به نظر ميرسد كه اين مرد مجنون باشد ـ زيرا وي بسيار شادمان، بس سلامت و تندرست، ديده ميشود.» حتي در دادگاه نيز وي از همهچيز لذت ميبرد و شادمان بود ـ نه ترسي وجود داشت و نه نشانهاي از ترس. او را براي مدت شش ماه به تيمارستان فرستادند، و او با شادماني درخواست كرد: «فقط شش ماه؟»
او را به «لاهور» فرستادند ـ در آن روزها لاهور قسمتي از هند بود ـ و صرفاً به سبب همزماني و تقارن... در آنجا از يك نوع ماده نظافت براي شستشوي حمامها استفاده ميكردند؛ پس از چهار ماه اقامت در تيمارستان لاهور، وي تمامي يك بشكه از آن ماده نظافت را سركشيده و دچار اسهال و استفراغ شد. براي پانزده روز تمام نتوانست چيزي بخورد... اما آن ماده تمامي بدنش را پاك ضدعفوني كرده بود ـ بنابراين، وي عاقل شد!
و سپس يك دورهاي از سختي شروع شد. او به نزد سرپرست تيمارستان رفت و گفت: «صرفاً به دليل آشاميدن آن دارو، پانزده روز نتوانستهام چيزي بخورم و بدين قرار كلّ سيستم بدنم پاك شده و حال عاقل شدهام.»
سرپرست گفت: «سر به سرم نگذار، چون همه ديوانهها فكر ميكنند عاقل هستند.»
او بهترين سعياش را مبذول داشت تا سرپرست را قانع كند، اما سرپرست گفت: «در اينجا، اين معامله هر روزه ماست ـ ديوانگان هر روز فكر ميكنند عاقل شدهاند.»
او به من گفت كه آن دو ماهه واقعاً دردسرساز بود. آن چهار ماه اول كاملاً زيبا و دلپذير بودند: يك كسي پاهايم را ميماليد، يك كسي موهايم را كوتاه ميكرد ـ همهچيز بسيار خوب بود. چه كسي اهميت ميداد؟ ـ يك كسي بر روي سينهام مينشست... خوب كه چي؟ اما هروقت عاقل ميشدم، و همان چيزهاي مشابه ادامه داشت ـ حال ديگر نميتوانستم آنها را تاب بياورم كه كسي روي سينهام بنشيند، كسي موهايم را كوتاه كند، يا كسي نيمي از سبيلم را اصلاح و كوتاه كند...
همه مردم آنجا ديوانه بودند. در بين تمامي آن ديوانگان فقط وي بود كه عاقل بود. هيچ ديوانهاي هرگز نميپذيرد كه ديوانه است. لحظهاي كه وي به ديوانگياش اذعان ميكند، عقلانيّت شروع به آمدن كرده است. spirit:07
اما خرافات و خرافهپرستيها...
شما براي يك پيادهروي صبحگاهي رفتهايد و شما مردي يك چشم را ملاقات كردهايد ـ همهچيز تمام شده، تمام روزتان بر فناست. حالا ديگر هيچچيزي نميتواند درست از آب دربيايد... آن مردك يك چشم بيچاره چه كاري ميتواند نسبت به كلّ روز شما بكند يا كرده باشد؟ اما يك خرافه، خرافهاي كهن از قرون و اعصار...
در همسايگي ما پسري زندگي ميكرد كه تنها يك چشم داشت. هركس را كه ميخواستم شكنجه كنم... صبح زود آن پسر را با دادن يك «شكلات» راضي كرده، همراه خود برميداشتم، و او نيز آماده بود تا هرچه را كه ميگويم انجام دهد. من از دور نظاره ميكردم: «تو فقط روبهروي در بايست. بگذار آن احمق در را باز كند...» و لحظهاي كه وي در را ميگشود و پسر يك چشم را ميديد، ميگفت: «خداي من! دوباره؟ اما تو چرا صبح به اين زودي اينجا آمدهاي؟»
يك روزي آن مرد به قراري عصبي شد كه ميخواست پسر را كتك بزند. من مجبور شدم از محلّ اختفاي خود بيرون بيايم و به او بگويم: «شما نميتوانيد او را آزار دهيد. اينجا راه عمومي و شارع عام است و اين هم حقّ اوست كه ميتواند هر روز در همينجا بايستد. ما عادت كردهايم هر از چند گاه به اينجا بياييم؛ حالا از اين پس هر روز خواهيم آمد. اين به عهده شماست كه در خانه را باز كنيد يا اينكه بازش نكنيد.»
او گفت: «اما اگر من در را باز نكنم، چگونه به در دكان بروم؟»
من گفتم: «اين مسئله شماست، نه مسئله ما. اما اين پسر همينجا خواهد ايستاد.»
او گفت: «اين عجيب است. اما چرا اين پسر...؟ نميتواني آن را به در خانه كس ديگري ببري؟ درست... همين همسايه من يك رقيب تجاري من است و من دارم به دليل ديدار اين پسر بهطور مداوم شكست ميخورم.»
گفتم: «اين به عهده شماست.» بخشش، صدقه! «اگر يك روپيه به اين پسر بدهيد، در برابر آن در ديگر خواهد ايستاد.»
او گفت: «يك روپيه؟» در آن روزها يك روپيه بسيار ارزشمند بود، اما وي گفت: «من خواهم داد.»
من گفتم: «به ياد داشته باشيد: اگر آن مرد ديگر، همسايه شما، دو روپيه داد، در آن صورت اين پسر كماكان در همينجا خواهد ايستاد. اين صرفاً مسئله تجارت و داد و ستد است.»
وي گفت: «من ميروم به پليس گزارش بدهم. من ميتوانم...»
گفتم: «شما ميتوانيد برويد. حتي بازرس پليس هم از اين پسر ميترسد. شما ميتوانيد برويد و از وي بخواهيد كه گزارش را بنويسيد، اما وي اين پسر را به دفترش فرانخواهد خواند. همه ميترسند ـ حتي معلمين هم ميترسند. و اين پسر بسيار ارزشمند است... بنابراين هر نوع مشكلي را در شهر ميتواند بيافريند. من اين پسر را ميبرم. هيچكاري مجبور نيستيد انجام دهيد ـ او فقط همينجا روبهروي در ميايستد.»
مسائل همه در اطراف شما قرار دارند. بنابراين، پنداري چنان است كه هرگاه معضلي را برطرف ميسازيد، مشكلي ديگر پديدار ميشود. و شما نميتوانيد از پديدار شدن مشكلات جلوگيري به عمل آوريد. مشكلات به تداوم بروز خود ادامه ميدهند تا جايي كه شما حالت مشاهدهگر بودن را عميقاً دربيابيد. اين تنها كليد طلايي است، كليدي كه طي قرون متمادي توسط پژوهشهاي دروني در شرق كشف شده است: هيچ احتياجي به حل كردن هيچ مسئلهاي وجود ندارد. شما صرفاً به سادگي آن مشكل را مشاهده كنيد: و همان مشاهده بسنده خواهد بود؛ مسئله ناپديد ميشود، تبخير ميشود. spirit:06
در روستاي ما، مردي وجود داشت به اسم «سوندرلال». من در تعجب بودم... «سوندر» يعني «زيبا»؛ «سوندرلال» يعني «الماس زيبا»؛ و او هرچيز ديگري بيشتر ميبود تا آنكه زيبا باشد. وي حتي معمولي يا قُزميت هم نبود. من به كرات شگفتزده شدهام از اينكه اسامي را به مردمي ميدهند كه كاملاً برعكس معناي آن اسامي هستند، اسامي بيمسمّي...
سوندرلال به راستي زشت بود. حرف زدن با وي بدين معنا بود كه شما ميبايست دائم بدين سوي و بدان سوي بنگريد؛ زيرا نگريستن بدو هركسي را قدري بيمار ميكرد ـ چيزي در معده ديداركننده از كوره به در ميرفت و در هم ميآشفت. دو دندان جلويش بيرون از دهان قرار داشتند، و چنان چشمان متقاطعي داشت كه چند لحظه نگريستن به آنها مترادف بود با سردرد گرفتن ـ و او «سوندرلال» بود: «الماس زيبا!» او پسر مرد ثروتمندي بود، و قدري نيز خُل و چل بود، مشنگ بود.
من عادت داشتم او را «دكتر سوندرلال» صدا كنم، هرچند وي هرگز نتوانست از عهده ثبتنام در دانشگاه برآيد. او چندبار مردود شد، تا جايي كه اولياء مدرسه از پدرش خواستند وي را از آن مدرسه جابهجا كند، زيرا ميانگين قبولي هر ساله مدرسه را پايين ميآورد ـ و نميتوانست قبول شود.
اينكه چگونه آنها ترتيب ثبتنام وي در دانشگاه را دادند، يك معجزه بود. اما اين كار قابل فهم نيست، زيرا تا مرحله ثبتنام در دانشگاه تمامي امتحانات محلي است، بنابراين شما ميتوانيد به معلمين رشوه بدهيد. اما اين كار در امتحان ورودي دانشگاه مشكل بود، چون آن امتحان ديگر محلي نبود و در سطح كشور برگزار ميگرديد. بنابراين مشكل بود پي ببريد كه چه كسي اوراق امتحاني را تصحيح ميكند و چه كسي اوراق امتحاني را پر كرده است. اين كار تقريباً غيرممكن بود؛ مگر اينكه شما وزير آموزش و پرورش و يا خويشاوند وزير باشيد، در غير اين صورت پي بردن به اطلاعات در مورد اوراق امتحاني غيرممكن بود.
اما من شروع كردم به صدا زدن وي بهعنوان دكتر سوندرلال. او گفت: «دكتر؟ ولي من دكتر نيستم.»
من گفتم: «نه يك دكتر معمولي مثل اين پزشكها. تو يك دكتر افتخاري هستي.»
اما وي گفت: «هيچكس به من يك دكتراي افتخاري یا چیزی از این قبیل نداده است.»
من گفتم: «من به تو يك دكتراي افتخاري ميدهم. مهم نيست كه چه كسي دكتراي افتخاري را ميدهد ـ تو دكترا را ميگيري، مقصود نيز همين است.»
او گفت: «اين يك حقيقت است.» و پس از چندي، متقاعدش كردم كه وي يك دكتراي افتخاري دارد. پس او شروع كرد به آنكه خود را بهعنوان دكتر سوندرلال به مردم معرفي كند. وقتي اين را شنيدم كه وي خود را بهعنوان دكتر سوندرلال معرفي ميكند...، او خويشاوند «سانياسين» ما: نارندرا بود.
يك روز، من يك ورق كاغذ سربرگ را ديدم كه اين عنوان: «دكتر سوندرلال، دكتر افتخاري ادبيات» با حروف برجسته و به رنگ طلايي در روي آن به چاپ رسيده بود. گفتم: «اين عالي است!» و به مرور كه زمان سپري شد، مردم فراموش كردند: اينك او بهعنوان دكتر سوندرلال، دكتر افتخاري ادبيات شهره بود. هيچكس ترديد نكرد، هيچكس پرسوجو نكرد كه چه كسي، از كدام دانشگاه به وي دكتراي افتخاري اعطا كرده است؟ اما كلّ اهالي شهر او را ميشناختند. و به دليل آنكه يك دكتراي افتخاري ادبيات را داشت، شروع كرد به شركت در مراسم اجتماعي گشايش مدارس و كالج ـ حالا ديگر شهر، يك كالج داشت ـ و او مشهورترين چهره ادبي شهر شده بود.
درست همين حالا ، مادرم داشت ميگفت كه دكتر سوندرلال عضو پارلمان هند شده است. دولت جديد... پس از ترور «ايندريا»، يعني «راجيو گاندي»، او را بهعنوان عضو مجلس برگزيده است. وي ثروتمند است و قطعاً چهره سرشناس شهر محسوب ميشود، زيرا او تنها دكتر، دكتر افتخاري شهر است! شايد مردم او را باور كردهاند. حال ديگر نميتوانيد به او بگوييد دكتر نيست. او شما را به دادگاه ميكشاند.
حال، براي مدت سي سال است كه وي يك دكتر بوده است؛ همين كافي است. هيچكس اعتراضي نكرده است، هيچكس سؤالي ننموده است. شايد در مبارزه انتخاباتي اخير نام وي «دكتر سوندرلال، دكتراي افتخاري ادبيات» بوده است ـ «به دكتر سوندرلال، دكتر ادبيات رأي دهيد!» ـ او آنچه را كه هست باور كرده است. ميدانم كه حتي خودم نيز نميتوانم او را متقاعد كنم كه اين دكترا را من به وي دادهام. او خواهد خنديد و خواهد گفت: «چه داري ميگويي؟ سي سال است كه من دكتر هستم. وقتي من دكتر شدم، تو فقط يك بچه بودي!»
او به سادگي با برداشتن عنوان دكتر از روي خود موافقت نخواهد كرد. ولي حتي درصورتيكه شما از يك دانشگاه هم دكترا دريافت داريد، مفهوم آنچه چيزي ميتواند باشد؟ در آن صورت نيز هيچ فرقي نميكند. drak:06
يكي از ثروتمندترين مردان روزگار خودش، در 1940... من بچهاي كوچك بودم و پدرم بيمار بود، بنابراين همراه وي به بيمارستان رفته بودم. اين مرد ثروتمند، «سِر سِث هوكوم چاند» يك بيمارستان واقعاً بزرگ در «ايندورا» ساخته بود. او عادت داشت به بيمارستان بيايد و از سر تصادف ما با هم دوست شديم. او مرد پيري بود، اما عادت داشت هر روز بيايد و نيز عادت داشتم دم دروازه بيمارستان به انتظارش بنشينم. من از او پرسيدم: «شما خيلي بزرگيد...»
تقريباً سه چهارم خانههاي ايندورا جزو مستغلات وي بودند. و ايندورا بعد از بمبئي زيباترين و ثروتمندترين شهر هندوستان است.
او گفت: «سؤال غريبي ميپرسي. هيچكس تا به حال هرگز از من چنين چيزي نپرسيده است.»
من از او پرسيدم: «چرا شما هنوز صنايع جديد، قصور جديد ميسازيد؟ و شما داريد پير ميشويد. تمام اين چيزها هنگام مرگ چه كمكي ميتوانند بكنند؟»
او گفت: «ميدانم، همهچيز همينجا باقي ميماند و من خواهم رفت. اما صرفاً بهخاطر تمايل به موفقترين بودن، ثروتمندترين مرد كشور بودن است كه مدام پيش ميروم. به هيچ دليل ديگري نيست، جز آنكه هرچه را كه من دارم ميبايست بهترين باشد.»
او صاحب تنها «رولزرويس» جهان است كه كاملاً از طلاي ناب ساخته شده است. آن ماشين هرگز رانده نميشد. صرفاً براي نمايش مقابل قصر زيبايش ميايستاد. بهترين اسبهاي جهان كه شما بتوانيد تصورش را بكنيد، به وي تعلق داشتند. من هرگز چنان اسبهاي زيبايي نديدهام. او يك قصر كامل و سرشار از اشياء نادر و كمياب داشت. و تنها دليل نيز آن بود كه وي ميخواست صاحب چيزهاي متفاوت و متمايز باشد. شرط مطلق او اين بود: هرگاه چيزي ميخريد، آن چيز نميبايست دوباره توليد شود؛ او ميبايست تنها مالك آن شيئي در جهان باشد. و او براي پرداختن هر بهايي براي اشياء منحصر به فرد آمادگي داشت.
تنها آرزويش اين بود ـ زيرا ايندورا در آن روزها يك ايالت بود ـ كه كلّ منازل ايالت و حتي قصر پادشاه را صاحب شود. و تقريباً هم به اين كار موفق شد ـ هفتاد و پنج درصد خانههاي ايندورا به او تعلق دارند. حتي پادشاه نيز مجبور است از وي پول قرض كند و او نيز بسيار سخاوتمندانه به وي قرض ميداد تا جايي كه به يك ترتيبي توانست سرانجام در كلّ ايندورا استقرار يابد... «او ممكن است پادشاه باشد، اما جزو مايملك من است.»
من از او پرسيدم: «اين ثروت با شما چه كار ميكند؟ اين ثروت چه آرامشي را برايتان به همراه ميآورد؟ شما هميشه مضطربيد، دلنگرانيد، به بيمارستان ميآييد و در مورد مشكلاتتان با روانپزشكان مشورت ميكنيد. اين خانهها مشكل شما را حل نكردهاند و اين پولها نميتوانند معضلات شما را برطرف كنند.»
و سرانجام زماني در رسيد كه وي تمامي طلاهاي هند را به تصاحب خويش درآورد و «سلطان طلاي هند» شد. او كلّ طلاها را، از هر آنجا كه ممكن بود، خريداري كرد. و يكبار كه شما كلّ طلاي يك كشور را در دستانتان داشته باشيد، تمامي مملكت را در دست خواهيد داشت. اگر شروع به فروش آن بكنيد، قيمت طلا سقوط خواهد كرد. صرفاً به دليل وجود كلّ طلاها در دستان وي، او توانست تمامي بازار هند را به خودش متكي كند.
و من از او پرسيدم: «چه لذتي از اين كار بهدست ميآوريد؟»
او گفت: «نميدانم، صرفاً ميل دارم ثروتمندترين باشم، قدرتمندترين باشم.»
سفر دروني فقط زماني آغاز ميشود كه شما به وضوح ميفهميد كه هيچچيز بيرونياي موجب خشنودي و رضايت شما نميشود. exist:03
من دوستي داشتم كه در تمامي شهر بهعنوان يك اعدامي محكوم به مرگ مشهور بود ـ او يك دزد بود، و شما ميتوانيد بگوييد رئيس دزدان. تقريباً شش ماه از سال را در زندان به سر ميبرد، و شش ماه ديگر را بيرون زندان سپري ميساخت. هيچكس در شهر حتي نميخواست كه با وي حرف بزند. وي عادت داشت كه مستقيماً از زندان به خانه ما بيايد. او مردي بسيار دوستداشتني بود. و هروقت كه از زندان به خانه ما ميآمد، طبيعتاً تمامي اعضاي خانواده ناراحت ميشدند. پدرم به كرّات اصرار داشت كه اين دوستي، دوستي خوبي نيست. من گفتم: «چرا شما به وي، و نه به من معتقد هستيد؟ من پسر شما هستم يا اينكه او پسر شماست؟ شما به او اعتقاد داريد، نه به من.»
و او گفت: «اين ديگر چهجور جر و بحثي است كه با من ميكني؟»
گفتم: «من دقيقاً درست ميگويم. شما به من معتقد نيستيد، شما به وي اعتقاد داريد. شما از آن ميترسيد كه من تحت تأثير وي واقع شوم ـ به فكر شما حتي يكبار هم خطور نميكند كه او تحت تأثير من قرار ميگيرد. چرا فكر ميكنيد كه من اينقدر سست و ضعيفالنفس باشم؟»
او گفت: «هرگز از اين زاويه نيانديشيده بودم ـ شايد حق با تو باشد.»
آرام آرام آن مرد در خانواده ما پذيرفته شد. اين كار يك اندكي زمان برد؛ دلايل بسياري براي آنها وجود داشت كه وي را طرد كنند. نخستين دليل اين بود كه وي يك مسلمان بود؛ دومين دليل دزد بودن او بود.
من مجبور بودم بيرون اتاق غذاخوري بنشينم، چون آنها اجازه نميدادند كه وي به اتاق غذاخوري داخل شود. در يك خانواده جين، هيچ فرد مسلماني اجازه ورود به اتاق غذاخوري را ندارد. حتي بهعنوان ميهمان يا مشتري نيز براي آنها بشقابهايي جدا، ليوانها، نعلبكيها و فنجانها همهچيز را منظور ميدارند، اما همه را جداگانه نگهداري ميكنند. و اين رسم فقط در مورد آنان اعمال ميشود. و من اصرار داشتم وقتي كه او ميآمد، من همراه وي غذا بخورم ـ نميتوانستم به او توهين كنم. او ممكن بود يك دزد باشد؛ اين مهم نبود؛ من به انسانيّت او احترام ميگذاردم. بنابراين، تنها راه اين بود كه بيرون اتاق غذاخوري بنشينم؛ و دوستم عادت داشت بگويد: «چرا بيهود به مبارزه با خانوادهات ادامه ميدهي؟»
و آرام آرام، احترام من نسبت به او، وي را تغيير داد. او از من عصبي شده بود، ميگفت: «احترام تو مرا از دزد بودن بازداشته است، و من هيچچيز ديگري را نميشناسم. من بيسواد هستم.»
او يك يتيم بود، و براي وي هيچ راهي وجود نداشت: يا ميبايست گدايي ميكرد و يا ميبايست دزدي و قطعاً دزدي از گدايي بهتر است؛ گدايي شما را بهصورت بسيار بدي خوار و خفيف ميكند؛ با دزدي، حدّاقل هوش و شهامت خود را به كار ميبريد.
او عصباني بود و گفت: «حالا زندگي من به يك مسئله تبديل شده است، و سبب آن تو هستي. من ديگر نميتوانم دزدي كنم، چون به اعتماد تو نميتوانم خيانت كنم، به عشق و احترام تو نميتوانم خيانت كنم. و هيچكس آمادگي آن را ندارد كه به من كاري بدهد.
بنابراين، من او را نزد پدرم بردم و گفتم: «حالا دوست من كار ميخواهد. شما مخالف دزدي وي هستيد، پس حالا كاري به او بدهيد؛ والّا شما مسئول دزدي وي خواهيد بود. مردك فقير براي هر كاري آمادگي دارد، اما هيچكسي در شهر حاضر نيست كاري به او بدهد، چرا كه وي يك دزد است. مردم به او ميگويند: «از جايي كه كار ميكردي رضايتنامه بياور. هرگز هيچكسي در تمام زندگيات تو را استخدام كرده است؟» و او هيچ رضايتنامهاي ندارد.»
من به پدرم گفتم: «گوش بده، بالاخره يك كسي مجبور است براي اولينبار به او كاري بدهد؛ والّا چگونه ميتواند رضايتنامه كسب كند؟ شما به وي كار ميدهيد و بعد ميتوانيد به او رضايتنامه بدهيد. و من ضمانت ميكنم كه او دزدي نخواهد كرد و هيچ كار خطايي از وي بروز نخواهد كرد.»
به ضمانت من، پدرم به او كار داد. تمامي دوستان ديگر پدرم گفتند: «چه كار داري ميكني؟ به دزد كار ميدهي؟» او تو را فريب خواهد داد. اما پدرم گفت: «پسرم ضمانت او را كرده است، و من مجبورم به اين مرد فرصت بدهم، زيرا استدلال پسرم درست و بر حق است: اگر هيچكس به وي فرصت ندهد، در اين صورت همگان او را به زور به سوي زندان راندهاند، و تمامي جامعه در مورد به زندان راندن وي مسئول هستند. او ميخواهد كار كند، اما اگر هيچكس نخواهد به او كار بدهد... شما ديگر چه ميخواهيد ـ وي خودكشي كند يا بميرد؟
وقتي كه يكبار كسي به زندان رفت، آنجا تنها مكان او خواهد شد، خانهاش خواهد شد. سپس طي چند روزي وي برميگردد، چون زيرا در بيرون هيچكس از وي حمايت نميكند، نه ارزشي برايش قائل ميشوند، نه احترامي و نه عشقي. پس در زندان بودن بهتر است از بيرون ماندن.
او ثابت كرد كه ارزش اعتماد فوقالعادهاي را داراست و سرانجام پدرم مجبور شد اين نكته را بپذيرد: «تو حق داشتي. من داشتم فكر ميكردم كه بيهوده خطر كردهام. فكر نميكردم استدلال تو كارساز باشد. او يك دزد حرفهاي است ـ تمام زندگياش فقط به زندان رفته و بيرون آمده است. اما حق با تو بود.»
پدرم مردي بسيار صادق و بيريا بود: او هميشه تمايل داشت خطاهايش را بپذيرد، حتي در برابر پسرش هم به خطاهاي خود اذعان ميكرد. وي گفت: «تو حق داشتي كه من بيشتر به او اعتماد داشتم تا به تو ـ من فكر ميكردم او زندگيات را تباه خواهد كرد. من اعتماد نميكردم كه تو بتواني زندگي او را متحول كني.» invita:25