درباره اشو
25 - تأثير «ماگابابا»ي عارف
من با فرق سرّي بسياري در تماس بودهام. من اشخاص بسياري را ميشناسم كه هنوز هم زنده هستند و به يكي از آن فرق وابستهاند. من كليدهاي بسياري را شناختهام كه جملگي توسط آموزگاراني موثق و معتبر معرفي شدهاند. اما هيچ كليدي از سنّت كهن به تنهايي بسنده نيست…
من فرق سرّي بسياري را شناختهام ـ در اين زندگي و زندگيهاي پيشين. من با فرق و گروههاي سرّي
بيشماري در تماس بودهام، اما حدّ و حدود آنها را نميتوانم به شما بگويم. من نميتوانم آن فرق را نام ببرم، زيرا اين كار مجاز نيست. و واقعاً به كاري هم نميآيد. اما ميتوانم اين را به شما بگويم كه آنها هنوز وجود دارند، هنوز هم ميكوشند كمك كنند. gate:08
در اين سير و سلوك، در اين سفر زيارتي، من بيش از آنكه «گورجيف» در كتابش نقل ميكند، مردان بسيار برجسته و قابل ملاحظه بسياري را ملاقات كردهام. و به زودي، هرگاه وقتش برسد، راجع به آنها با شما حرف خواهم زد. امروز فقط ميتوانم در مورد يكي از آن مردان برجسته سخن بگويم.
نه نام واقعياش شناخته شده است، نه سن و سال حقيقياش را كسي ميداند، اما او را «ماگابابا» ميناميدند. «ماگا» فقط يعني «فنجان بزرگ». او عادت داشت كه هميشه ماگایش، فنجانش، را در دستانش داشته باشد. او از اين فنجان براي هركاري استفاده ميكرد ـ براي چايش، براي شيرش، براي غذايش، براي پولي كه مردم به او ميدادند، براي هر آنچه كه در هر لحظه اقتضا ميكرد. تمام دارايي وي همين يك ماگا بود و به همين سبب به ماگابابا شهره شده بود. «بابا» كلمهاي محترمانه است و معني سادهاش «پدربزرگ» است يعني پدر پدر شما. در زبان هندي نام مادر پدر شما «نانا» است و نام پدر پدرتان «بابا».
ماگابابا قطعاً يكي از آن برجستهترين مرداني بود كه هرگز در اين سيّاره زيستهاند. وي به راستي يكي از برگزيدگان اين جماعت بود. شما ميتوانيد وي را در رديف بودا و لائوتزو به حساب بياوريد. من در مورد كودكياش يا والدينش هيچچيزي نميدانم. هيچكس نميدانست كه او از كجا آمده و اهل كجاست ـ يك روز به ناگهان در شهر پديدار شد.
او حرف نميزد. مردم اصرار داشتند كه از هر دست سؤالي از او بپرسند. او يا خاموش ميماند، يا اگر زياد پيله ميكردند شروع ميكرد به فرياد كردن كلماتي نامفهوم، صرفاً صداهايي بيمعنا. آن مردم بيچاره تصور ميكردند او به زباني دارد سخن ميگويد كه آنها نميفهمند. او اصلاً از هيچ زباني استفاده نميكرد. او صرفاً سر و صدا درميآورد. براي مثال: «هيگالال هوهوهوگولو هيگا هيهي.» و بعد ميايستاد و دوباره ميپرسيد: «هي هي هي؟» و اين چنان به نظر ميرسيد كه پنداري وي دارد ميپرسد: «فهميدي؟»
و مردم بيچاره ميگفتند: «بله، بابا، بله.»
سپس وي ماگايش را نشان ميداد و به مردم علامت ميداد كه چيزي در آن بريزند. نشانهاي كه وي مينمود در هند به معناي پول است. اين نشانه به روزگاران دور بازميگردد كه هنوز سكههاي طلا و نقره وجود داشتند.
مردم براي آزمون اينكه سكه نقره يا طلاي واقعي است، آن را به زمين ميانداختند و به صدايش گوش ميسپردند. طلاي واقعي صداي خاص خود را داراست و هيچكس نميتواند به تقلب آن را تقليد كند. بنابراين، ماگابابا با يك دست فنجانش را نشان ميداد و با دست ديگر اشاره ميكرد كه در آن فنجان پول بياندازند؛ معناي اشارهاش اين بود كه: «اگر مقصود مرا فهميدهايد، چيزي به من بدهيد.» و مردم هم ميدادند.
من آنقدر ميخنديدم كه اشك از چشمانم سرازير ميشد، چون وي هيچچيزي نگفته بود. اما وي نسبت به پول حريص و آزمند نبود. او از يكي ميگرفت و به ديگري ميداد. ماگايش هميشه خالي بود. هر از چند گاهي چيزي در آن وجود داشت، اما به ندرت. آن ماگا يك گذرگاه بود: پول به درون آن ميآمد و از آن ميرفت؛ غذا به درون آن ميآمد و از آن ميرفت؛ و هميشه خالي باقي ميماند. او آن را هميشه پاك ميكرد. من در صبح، ظهر و عصر او را در حال پاك كردن آن فنجان ديده بودم.
من ميخواهم در برابر شما اعتراف كنم ـ شما يعني جهان ـ كه من تنها كسي بودم كه وي عادت داشت با او حرف بزند، اما در خلوت، وقتي كه هيچكس ديگري حضور نداشت. من در اعماق شب به سراغ او ميرفتم، شايد ساعت دو بامداد. چون آن ساعت مناسبترين ساعتي بود كه ميتوانستيد احتمالاً او را تنها بيابيد. او در شبهاي زمستان خودش را در يك پتوي كهنه ميپيچيد و كنار آتش استراحت ميكرد. من براي مدتي كنارش مينشستم. من هرگز مزاحمش نميشدم. اين يكي از دلايلي بود كه وي بهخاطر آن مرا دوست ميداشت. هر از چند گاهي چنين اتفاق ميافتاد كه وي رويش را برميگرداند، چشمانش را ميگشود و ميديد كه من آنجا نشستهام و به خواست خود شروع ميكرد به حرف زدن.
او فردي هندي زبان نبود، بنابراين مردم فكر ميكردند ارتباط برقرار كردن با وي مشكل است، اما اين نكته حقيقت نداشت. او قطعاً يك هنديگرا نبود؛ اما نه فقط هندي را ميشناخت، بلكه به بسياري ديگر از زبانها نيز همچنين آشنا بود. البته وي زبان سكوت را بيشتر از هر زبان ديگري ميشناخت. وي تقريباً تمامي زندگياش را ساكت ماند. در روزها با هيچكس سخن نميگفت، اما در شب با من حرف ميزد، آن هم فقط وقتي كه ما تنها بوديم. چه موهبتي بود شنيدن همان يك چند كلمه معدود از دهان وي، عجب موهبتي!
ماگابابا هرگز هيچچيز راجع به زندگياش نگفت، اما چيزهاي بسياري راجع به زندگي گفت. او نخستين مردي بود كه به من گفت: «زندگي بس بيش از آن چيزي است كه پديدار ميگردد. راجع به جلوهها و مظاهر حيات قضاوت نكن، به عمق برو، به درّهها، جايي كه ريشههاي زندگي قرار دارند.»
او به ناگاه سخن ميگفت و به ناگاه باز ميايستاد و سكوت ميكرد. اين شيوهاش بود. هيچ راهي وجود نداشت كه او را به حرف زدن متقاعد كني: يا حرف ميزد، يا حرف نميزد. به هيچ پرسشي پاسخ نميگفت، و مكالمه بين ما دو نفر يك راز مطلق بود. هيچكس در اين مورد چيزي نميدانست. اين براي نخستينبار است كه من دارم در اين مورد حرف ميزنم.
من به سخنوران بزرگي گوش سپردهام، و او صرفاً يك مرد فقير بود، اما كلماتش عسل ناب بودند، بسيار شيرين و مغذي و بسيار آبستن معنا. او به من گفت: «اما، تو نميبايست به هيچكس بگويي كه من با تو حرف زدهام، تا زماني كه من مرده باشم. زيرا بسياري از مردم فكر ميكنند من ناشنوا هستم. اين براي من خوب است كه آنها اينطور فكر كنند. بسياري فكر ميكنند من ديوانهام ـ تا جايي كه به من مربوط است، اين براي من بهتر است كه آنان بر همين فكر باقي بمانند. خيليها كه بسيار هوشمند هستند ميكوشند تا به آنچه كه من ميگويم پي ببرند. و هر آنچه ميگويم فقط اراجيف است. من شگفتزده ميشوم وقتي معانياي را ميشنوم كه آنها از گفتههاي خود من بيرون آوردهاند، خداي من! اگر اين مردم باهوش هستند، پروفسور، كارشناس، استاد هستند، پس در مورد جمعيت فقرا چه ميگويي؟ من مجبور نيستم هيچچيز بگويم، در عين حال آنها بسياري چيزها را از هيچ بر ميسازند، دقيقاً مثل حبابهاي صابون.»
به برخي دلايل، يا ممكن است به هيچ دليلي، وي مرا دوست ميداشت.
من خوشاقبال بودهام كه توانستهام محبوب بسياري از مردمان غريب باشم. ماگابابا در صدر فهرست اسامي ايشان واقع است.
تمامي روز مردم دورهاش ميكردند. او واقعاً يك مرد آزاده بود، با اين وجود حتي يك اينچ هم نميتوانست حركت كند، چرا كه مردم سفت و سخت دورش را ميگرفتند و او را نگه ميداشتند. آنها او را در يك «ريكشا» مينشاندند و به هر آنجا كه ميخواستند ميبردند. البته او «نه» نميگفت، زيرا به كر بودن، لال بودن يا ديوانه بودن تظاهر ميكرد. و او هرگز حتي يك كلمه هم ادا نميكرد كه بتواند در يك فرهنگ لغت يافته شود. بهطور آشكار وي نميتوانست «آري» يا «نه» بگويد؛ او فقط همراه جمعيت ميرفت.
يكبار يا دوبار وي را دزديدند. او براي ماهها ناپديد شد، زيرا مردم شهر ديگري وي را دزديده بودند. وقتي پليس او را يافت و از وي پرسيد كه آيا ميخواهد كه بازگردد، البته كه وي مجدداً كار خودش را كرد، مبالغي اراجيف سر هم كرد و گفت: «يودله فودله شودله...»
پليس گفت: «اين مرد ديوانه است. چه چيزي را ميخواهي در گزارشت بنويسي: يودله فودله شودله؟ اينها يعني چه؟ هيچكسي ميتواند هيچ معنايي را از اينها دريابد؟» بنابراين، او در آنجا ماند تا زماني كه مجدداً توسط جمعيتي از شهر اصلي دزديده و بازگردانيده شد. آن شهر، شهر ما بود، جايي كه من بلافاصله پس از درگذشت پدربزرگم در آنجا زندگي ميكردم.
من صددرصد هر شب، بدون هيچ وقفهاي، او را ملاقات ميكردم. محل ملاقات ما زير درخت انجير مقدسي بود كه وي عادت داشت آنجا بخوابد و همانجا نيز زندگي كند. حتي وقتي كه بيمار بودم و مادربزرگم اجازه بيرون رفتن به من نميداد، حتي در آن زمان نيز در طي شب، وقتي كه مادربزرگ ميخوابيد، من ميگريختم. اما من مجبور بودم بروم؛ ماگابابا را مجبور بودم كه لااقل روزي يكبار هم كه شده ببينم. او يك نوع خوراك روحاني و معنوي بود.
او فوقالعاده به من كمك كرد، هرچند كه وي هرگز هيچ طريقي را جز آنچه كه بود به من ننمود. صرفاً با همان حضورش او ماشه نيروهاي ناشناخته را در من چكانيد، نيروهايي كه براي من ناشناخته بودند. من بسيار از اين مرد، از ماگابابا، سپاسگزارم و بزرگترين موهبت براي من آن بود كه من، يك بچه كوچك، تنها فردي بودم كه وي عادت داشت با او سخن بگويد. آن لحظههاي خلوت، درحاليكه ميدانستم وي با هيچكس ديگري در تمامي جهان سخن نميگويد، فوقالعاده احياءكننده و نيروبخش بودند.
اگر گاهي به نزد وي ميرفتم و از قضا كس ديگري هم در آنجا حاضر بود، او كار وحشتناكي ميكرد تا آن فرد مجبور شود بگريزد. براي مثال شروع ميكرد به پرتاب كردن چيزها، يا پريدن، يا شبيه يك ديوانه رقصيدن، آن هم درست در وسط شب. مسلم بود كه هركسي ميترسد ـ هرچه باشد، شما زن داريد، بچه داريد، و كار داريد، و اين مرد دقيقاً به نظر ميرسد كه ديوانه باشد؛ او هر كاري ميتواند بكند. سپس وقتي كه آن شخص رفته بود، ما هردو با هم ميخنديديم.
من هرگز با هيچكس ديگري آنچنان نخنديدهام و فكر هم نميكنم كه هرگز دوباره در اين زندگيام چنان خندهاي باز پيش بيايد... و من ديگر زندگياي جز اين نخواهم داشت. چرخ باز ايستاده است. بله، آن چرخ يك ذرّهاي حركت ميكند، اما اين صرفاً لحظات و جنبش باز پسين است؛ هيچ انرژي تازهاي در آن به هم نخواهد رسيد.
ماگابابا آنقدر زيبا بود كه من هرگز ديگر مردي را نديدهام كه بتوانم او را از اين حيث در كنارش بگذارم. او دقيقاً شبيه تنديسهاي رومي بود، كاملاً دقيق دقيق ـ حتي كاملتر و دقيقتر از آنچه كه يك تنديس ميتواند باشد، زيرا او زنده بود، و منظورم اين است: بسيار سرشار از زندگي. من نميدانم كه آيا هرگز امكان دارد كه دوباره مردي مثل ماگابابا را ببينم يا خير، و هرگز هم نميخواهم، زيرا ماگابابا بسنده است، بسيار بيش از بسنده. او بسيار ارضاءكننده بود ـ و چه كسي به تكرارش فكر ميكند؟ و من كاملاً ميدانم كه هيچكس نميتواند برتر از آن چيزي باشد كه او بود. glimps:15
براي من ماگابابا مهم بود، اما اگر مجبور باشم كه بين وي و نانيام يكي را برگزينم، من كماكان ناني را برخواهم گزيد. هرچند آن زن در آن زمان روشنضمير نبود و ماگابابا بود، اما برخي اوقات يك فرد ناروشنضمير به قراري زيباست كه انسان او را برخواهد گزيد حتي درصورتيكه يك جايگزين روشنضمير نيز در دسترس داشته باشد.
البته اگر ميتوانستم انتخاب كنم، هردو را برميگزيدم. يا اگر مجبور بودم دو نفر را از بين ميليونها مردم جهان برگزينم، در آن صورت آن دو را برميگزيدم. ماگابابا در بيرون... او به خانه مادربزرگم وارد نميشد؛ او در بيرون و زير درخت انجير مقدسش باقي ميماند. و البته ناني هم نميتوانست در كنار ماگابابا بنشيند. «آن مردك!» ناني عادت داشت وي را چنين بنامد: «آن مردك!» او را فراموش كن و هرگز به وي نزديك نشو. حتي وقتي كه فقط از كنارش ميگذري، هميشه دوش بگير!»
او هميشه از اين ميترسيد كه وي شپش داشته باشد، چون هيچكس نديده بود كه او هرگز حمام كند. شايد او حق داشت: وي تا آنجا كه من ميشناختمش هرگز حمام نكرده بود. آنها نميتوانستند با هم زندگي كنند، اين نيز حقيقت دارد. همزيستي در اين مورد ممكن و ميسر نبود ـ اما ما هميشه ميتوانستيم توافقي را در آن بين تدارك ببينيم. ماگابابا هميشه در بيرون، در حومه شهر و زير درخت انجير مقدسش بود، و ناني ميتوانست در خانه و ملكه خانه باشد. و من ميتوانستم هردو را دوست داشته باشم، بدون آنكه مجبور باشم اين يا آن را برگزينم. من از «اين / يا آن» نفرت دارم. glimps:15