درباره اشو
26- تأثير «پاگالبابا» و «ماستو»يِ عارف بر اشو
پاگالبابا يكي از آن مردان برجستهاي است كه داشتم راجع به آنها صحبت ميكردم. او و ماگابابا از يك مقوله يكسان بودند. وي صرفاً بهعنوان پاگالبابا شهرت داشت؛ پاگال يعني ديوانه. او به عينه باد ميآمد، هميشه هم غيرمترقبه و ناگهاني، و بعد به همان سرعت كه آمده بود، ناپديد ميشد.
من او را كشف نكردم، بلكه او بود كه مرا كشف كرد. منظورم از اين سخن اين است كه من صرفاً داشتم در رودخانه شنا ميكردم كه وي از آن كنار گذشت: او به من نگاه كرد، من به او نگاه كردم، و او در رودخانه پريد و ما با هم شنا كرديم. به ياد ندارم
كه چه مدتي سرگرم شنا كردن بوديم، اما آنكه گفت «بس است»، من نبودم. او قبلاً بهعنوان يك قديس شهرت داشت. من او را پيش از آن ديده بودم، اما نه از نزديك. طي يك گردهمايي «باجان»، يعني خواندن ترانههاي مقدس و در وصف پروردگار، او را ديده بودم و نسبت به او يك احساس مشخص داشتم، اما آن احساس را در خويش نگهداشته بودم. من حتي يك كلمه هم در اين مورد به او نگفته بودم. چيزهايي هست كه بهتر است در قلب آدميزاد نگهداري شود؛ در آنجا آن چيزها سريعتر رشد ميكنند. آنجا زمين مناسبي است.
در آن زمان وي يك پيرمرد بود؛ من نيز بيش از دوازده سال نداشتم. بديهي است كه اين وي بود كه گفت: «بگذار بايستيم. من احساس خستگي ميكنم.»
من گفتم: «شما ميتوانيد هروقت كه بخواهيد به من بگوييد، من باز خواهم ايستاد. اما تا جايي كه به من مربوط است، من يك ماهي در رودخانه هستم.»
بله، در شهر مرا اين چنين ميشناختند: ماهي رودخانه. چه كس ديگري هر روز صبح شش ساعت تمام از چهار صبح بامداد تا ساعت ده در رودخانه شنا ميكرد؟ glimps:27
به اين مرد، پاگالبابا، خيلي از اوقات اشاره خواهم كرد. آن هم به صرف يك دليل ساده كه وي مردم بسياري را به من معرفي كرد. هر زمان كه آنان را به ياد ميآورم، پاگالبابا نيز به يادم ميآيد. از طريق وي، جهاني بر من گشوده گشت. وي بسيار بيشتر از هر دانشگاهي براي من ارزشمند بود، زيرا وي مرا به تمامي آن كسان كه در هر زمينه ممكن بهترين بودند، معرفي كرد.
او عادت داشت كه به عينه يك گردباد به روستاي ما بيايد و مرا همراه خود بردارد. والدينم نميتوانستند به او «نه» بگويند؛ حتي ناني هم نميتوانست به او «نه» بگويد. در حقيقت، هر زمان كه من به پاگالبابا اشاره ميكردم، همگي آنها ميگفتند: «در اين صورت بسيار خوب است.»
زيرا آنها ميدانستند كه اگر مرا از رفتن بازدارند، پاگالبابا خواهد آمد و در خانه سر و صدايي به راه خواهد انداخت. او ميتوانست چيزها را بشكند، او ميتوانست مردم را كتك بزند. و او چنان قابل احترام بود كه هيچكس نميتوانست وي را از انجام كاري بازدارد. بنابراين، براي همه بهتر اين بود كه بگويند: «بله... اگر پاگالبابا ميخواهد تو را همراه خود ببرد، ميتواني بروي. و ما ميدانيم كه تو همراه پاگالبابا ايمن خواهي بود.»
ساير خويشاوندان من در شهر عادت داشتند به پدرم بگويند: «كار درستي نميكنيد كه پسرتان را تنها همراه اين مرد ديوانه بيرون ميفرستيد.»
پدرم پاسخ ميداد: «پسر من چنان موجودي است كه من بيش از آنكه نگران وي باشم، نگران آن پيرمرد هستم. احتياجي نيست كه شما به خودتان زحمت بدهيد.»
من همراه پاگالبابا به جاهاي بسياري سفر كردم. او نه فقط مرا با خود نزد هنرمندان و موسيقيدانهاي بزرگ ميبرد، بلكه همچنين اماكن بزرگ هند را نيز به من نشان ميداد. همراه وي بود كه براي نخستينبار «تاجمحل» را ديدم و غارهاي «اِلورا» و «آجانتا» را. او همان مردي بود كه «هيماليا» را براي اولينبار همراهش ديدم. من بسيار به او مديون هستم و هرگز هم حتي نتوانستم از وي سپاسگزاري كنم. نتوانستم تشكر كنم، زيرا وي عادت داشت كه پاهاي مرا لمس كند. اگر هرگز كلامي تشكرآميز بر زبان ميراندم، وي فوراً دستانش را به علامت سكوت بر لبانش ميگذارد و ميگفت: «فقط ساكت باش. هرگز سپاسگزاريات را ابراز نكن. من از تو سپاسگزارم، نه تو از من.»
يك شب، وقتي كه تنها بوديم، از او پرسيدم: «چرا شما از من سپاسگزاريد؟ من براي شما هيچكاري نكردهام و شما بسياري چيزها را براي من انجام دادهايد، در عين حال حتي اجازه نميدهيد كه تشكر خود را بيان كنم.»
او گفت: «يك روزي تو خواهي فهميد، اما همين حالا بگير بخواب و دوباره بدان اشاره نكن، هرگز، هرگز. وقتي زمانش فرا برسد، خودت خواهي فهميد.»
زمانش كه فرا رسيد، دريافتم؛ اما ديگر بسيار دير شده بود و وي ديگر وجود نداشت. من سببش را فهميدم، اما بسيار بسيار دير فهميدم.
اگر او زنده ميبود، شايد اين برايش سختتر ميشد كه بفهمد من دريافتهام كه در زندگي قبليام او به من زهر داده و مسمومم كرده است. هرچند از آن واقعه جان سالم به در برده بودم، با اين وجود وي حالا سعي ميكرد كه جبران كند؛ او سعي ميكرد كه آن واقعه را بزدايد. او هركاري را كه در قدرتش بود و براي من خوب بود انجام ميداد ـ و كارهاي وي هميشه براي من خوب بود، خوبتر از آنكه من هرگز سزاوارش باشم ـ اما حالا ميدانم چرا: او ميكوشيد كه توازن را برقرار كند. در شرق آن را «كارما» مينامند يعني «نظريه كُنش». هر آنچه كه شما انجام ميدهيد، بهخاطر بسپاريد، شما مجبور خواهيد بود كه مجدداً بين آن چيزهايي كه با كنش شما پريشان شدهاند دوباره توازن برقرار كنيد. حالا من ميدانم كه چرا وي آنقدر نسبت به يك بچه خوب بود. و خوب رفتار ميكرد. او سعي ميكرد و از عهدهاش هم برآمد و موفق شد كه توازن را برقرار كند. يكبار كه كنشهاي شما كاملاً به توازن برسند از آن پس شما ميتوانيد ناپديد شويد. فقط از آن زمان به بعد شما ميتوانيد چرخ را از حركت بازداريد، در حقيقت چرخ خود به خود باز خواهد ايستاد. شما مجبور به باز ايستانيدن آن نيستيد. glimps:29
هرگاه كه پاگالبابا ميآمد و پاهاي مرا لمس ميكرد، هميشه پدرم مات و مبهوت ميشد. خود وي پاهاي پاگالبابا را لمس ميكرد. واقعاً مضحك بود. و صرفاً براي ساختن دايرهاي كامل من نيز پاهاي پدرم را لمس ميكردم. پاگالبابا شروع ميكرد چنان بلند ميخنديد كه همه ساكت ميشدند، گويي واقعاً چيزي شگرف در حال رخ دادن است ـ پدرم معذب و نگران به نظر ميرسيد.
پاگالبابا به كرّات كوشيد تا مرا متقاعد كند كه در آينده يك موسيقيدان بشوم. من گفتم: «نه» و هنگامي كه من نه ميگويم، منظورم نه است.
از همان كودكي «نه» من بسيار واضح و آشكار بود، و من ندرتاً «بله» را به كار ميبرم. كلمه «بله» بسيار ارزشمند و تقريباً مقدّس است. بدين دليل صرفاً ميبايست در حضور پروردگار استفاده شود. اعم از آنكه آن عشق يا زيبايي باشد يا هم اينك... شكوفه نارنج بر درخت، چنان انبوه كه گويي تمامي درخت شعلهور شده است. وقتي هر چيزي تقدّس و مذهبيّت را به يادتان بياورد، دقيقاً در آن زمان ميتوانيد از كلمه بله استفاده كنيد. ـ آن لحظه سرشار از نيايش است. كلمه «نه» فقط بدان معناست كه من خود را از يك فعاليّت مطرح شده جدا ميسازم. و من يك «نه»گو بودم؛ اين خيلي سخت بود كه از من يك بله را بيرون بكشيد.
درحاليكه پاگالبابا را مينگريستم، مردي كه به روشنضمير بودن شهره بود، پي بردم كه وي حتي در آن روزها نيز يكتا و يگانه بود. من هيچچيزي در مورد روشنضمير بودن نميدانستم. من دقيقاً در موقعيتي قرار داشتم كه همين الان قرار دارم، دوباره نيز كاملاً نميدانم. اما حضور وي نوراني بود. شما ميتوانستيد او را در بين هزاران نفر تشخيص دهيد.
او نخستين مردي بود كه مرا به «كومبامهلا» برد. اين رخداد هر دوازده سال يكبار در «پراياگ» اتفاق ميافتد و بزرگترين گردهمآيي در تمامي جهان است. براي هندوها كومبامهلا يكي از عزيزترين رؤياهايي است كه هر هندو در سر ميپرورد كه يكبار در آن شركت جويد. يك هندو فكر ميكند كه اگر نتواند حدّاقل يكبار در كومبامهلا باشد، تمامي زندگياش از دست رفته است. اين آن چيزي است كه يك هندو فكر ميكند. حداقل شمار شركتكنندگان يك ميليون و حداكثر آن سه ميليون نفر است.
كومبامهلا يك ويژگي يگانه و خاص نيز دارد. فقط گردهمآيي سه ميليون مردم به خودي خود تجربهاي نادر است. تمامي راهبان هندو به آنجا ميآيند، و آنها يك اقليّت كوچك نيستند. تعداد آنان پانصدهزار نفر است و مردماني بسيار رنگارنگ هستند. شما نميتوانيد تصور كنيد كه چه تعداد زيادي از فرقههاي يكتا و خاص در آنجا حضور دارند.
شما حتي نميتوانيد باور كنيد كه چنين مردمي حتي وجود دارند. و همگي آنها در آنجا گرد ميآيند. پاگالبابا مرا به نخستين كومبامهلاي زندگيم برد. من بيش از يكبار در اين مراسم حضور داشتهام. اما آن تجربه حضور در كومبامهلا به همراه پاگالبابا فوقالعاده آموزنده بود، زيرا وي مرا نزد تمامي قديسان بزرگ يا به اصطلاح قديسان بزرگ برد و در برابر آنان، و درحاليكه هزاران نفر در اطراف ما حضور داشتند، از من پرسيد: «آيا اين مرد يك قديس واقعي است؟»
من گفتم: «نه.»
اما پاگالبابا همانقدر يكدنده بود كه من هستم، او به هيچكس دل نميباخت. وي ادامه داد و ادامه داد و مرا نزد تمامي انواع قديسان ممكن برد تا سرانجام در برابر يك مرد گفتم: «بله.»
پاگالبابا خنديد و گفت: «من ميدانستم كه تو قديس حقيقي را درخواهي يافت. و اين مرد» ـ او به مردي كه من او را تأييد كرده بودم اشاره كرد ـ «تنها قديس حقيقي است، اما هيچكس وي را نميشناسد.»
آن مرد صرفاً تنها زير يك درخت انجير نشسته بود، بيهيچ پيرو و مريدي. شايد او در آن جمعيت بزرگ سه ميليوني، تنهاترين مرد بود. بابا ابتدا پاهاي مرا لمس كرد، سپس پاهاي او را.
آن مرد گفت: «اما اين كودك را از كجا پيدا كردي؟ من هرگز فكر نميكردم كه يك كودك بتواند مرا دريافته و تشخيص دهد. من خود را اكاملاً خوب پنهان كرده بودم. شما ميتوانيد به وجودم پي ببريد، اين درست و بهجاست. اما اين كودك چگونه توانست؟»
بابا گفت: «اين گيجكننده است، بغرنج است. به همين دليل است كه من پاهاي وي را لمس ميكنم. شما نيز همين الآن پاهايش را لمس كنيد.» و چه كسي ميتوانست از دستور آن پيرمرد نود ساله سرپيچي كند؟ او بسيار بزرگ و شكوهمند بود. آن مرد آناً پاهاي مرا لمس كرد.
اين نحوهاي بود كه پاگالبابا عادت داشت مرا بدان طريق به انواع آدمها معرفي كند. در اين دايره من بيشتر با موسيقيدانها در حال گفتگو بودم. زيرا موسيقي موضوع عشق و متعلق خاطر باب بود. او ميخواست كه من يك موسيقيدان شوم، اما من نتوانستم اين تمايل وي را اجابت كنم، زيرا موسيقي براي من، در نهايت، ميتوانست صرفاً يك سرگرمي باشد. من دقيقاً با همين كلمات يا كلماتي مشابه به وي گفتم: «پاگالبابا، موسيقي يك نوع نازلتر مراقبه است. من علاقهاي به آن ندارم.»
او گفت: «ميدانم كه چنين است. ميخواستم اين را از زبان تو بشنوم. اما موسيقي گام خوبي است براي والاتر رفتن؛ احتياجي نيست كه به آن بچسبي يا كه در آن باقي بماني. يك گام، يك گام است به سوي چيزي ديگر.»
اين همان نحوي است كه من موسيقي را در تمامي انواع مراقبه بهكار ميبرم، به مثابه يك گام به سوي چيزي ديگر ـ كه «موسيقي واقعي» است ـ سكوت. «ناناك» ميگويد: «اِك اُم كار سات نام»: تنها يك نام براي پروردگار، يا براي حقيقت، وجود دارد، آن صداي بيصداي «اُوم» است. شايد مراقبه سبب موسيقي است، يا شايد موسيقي مادر مراقبه. اما موسيقي خود فينفسه مراقبه نيست، تنها ميتواند اشاره يا كنايهاي باشد...
من نميخواستم يك موسيقيدان بشوم. پاگالبابا اين را دريافت، اما وي عاشق موسيقي بود و ميخواست كه حدّاقل من با بهترين موسيقيدانها آشنا باشم؛ شايد ميتوانستم مجذوب شوم. او مرا با موسيقيدانهاي زيادي آشنا كرد، چندان كه حتي به ياد آوردن اسامي تمامي آنها نيز مشكل است.
اما چند نامي بسيار مشهور هستند و در تمامي جهان شهره. glimps:26
پاگالبابا هميشه بهطور غيرمستقيم راجع به موسيقي حرف ميزد. اين خصيصه آن مرد بود. وي هميشه در پرانتز بود، بسيار پنهان و ناپيدا. او مرا به موسيقيدانهاي بسياري معرفي ميكرد، من نيز هميشه علت اين كار را از وي ميپرسيدم. او ميگفت: «يك روزي تو يك موسيقيدان خواهي شد.»
من گفتم: «پاگالبابا، بعضي وقتها به نظر ميرسد كه مردم حق دارند بگويند كه تو ديوانهاي. من نميخواهم يك موسيقيدان بشوم.»
او خنديد و گفت: «اين را ميدانم. هنوز هم ميگويم كه تو يك موسيقيدان خواهي شد.»
حالا، چه شد؟ من يك موسيقيدان نشدم، اما به يك مفهوم حق با وي بود. من هيچ سازي از موسيقي را ننواختم، اما بر هزاران قلب نواختم. من ژرفترين موسيقي را آفريدم، بس ژرفتر از آنكه هر سازي بتواند آفريد ـ موسيقي غيرسازي و غيرتكنيكي. glimps:26
سه نفر فلوتزن، جملگي آنها را پاگالبابا به همن معرفي كرد: يكي «هاري پراساد چاوراسيا»، از اهالي شمالي هند است كه در آنجا يك نوع متفاوتي از فلوت را مينوازند؛ ديگري از اهالي «بنگال» است به نام «پانالال گوش» ـ او نيز يك نوع متفاوت از فلوت را مينوازد، گونهاي بسيار مردانه، بسيار بلند و فوقالعاده نيرومند. فلوت «ساش دِوا» تقريباً ساكت است، مؤنث، و دقيقاً نقطه مقابل پانالال گوش. glimps:28
تا جايي كه به اين سه فلوتزن مربوط است، انتخاب من هاري پراساد است. فلوت وي زيبايي فلوت آن دو تن ديگر را داراست و در عين حال اصلاً شبيه فلوت پانالال گوش نيست ـ نه بسيار بلند و بسيار پرطمطراق است، نه چندان تند و تيز كه شما را ببرد و بيازارد. نرم است، مثل يك نسيم خنك است به عينه نسيمي در يك شبي تابستاني. مثل ماه است؛ نور دارد، اما نه گرم، كه سرد. شما خنكاي آن را ميتوانيد احساس كنيد.
هاري پراساد ميبايست بزرگترين فلوتزني محسوب شود كه تا حال متولد شده است، اما وي زياد مشهور نيست. نميتواند هم باشد، وي بسيار فروتن است. براي مشهور بودن، شما مجبوريد ستيزهجو و پرخاشگر باشيد. براي مشهور شدن شما ملزميد در جهان بلندپرواز بجنگيد و او نجنگيده است و آخرين فردي است كه در اين مقوله ميتوان شناخت.
اما هاري پراساد را مردي نظير پاگالبابا دريافته بود. پاگالبابا همچنين چند تن ديگر را نيز به رسميّت ميشناخت، چند تني كه در ادامه از آنان ياد خواهد كرد. زيرا آنان نيز از طريق پاگالبابا به زندگي من راه يافتند.
اين چيز عجيبي است: هاري پراساد براي من اصلاً شناخته شده نبود تا زماني كه پاگالبابا وي را به من معرفي كرد، و بعد وي چنان مجذوب شد كه عادت كرده بود صرفاً براي ديدن من به ديدار پاگالبابا بيايد. يك روز پاگالباب به شوخي به او گفت: «حالا براي ديدن من نميآيي. تو اين را ميداني؛ من هم اين را ميدانم؛ و كسي هم كه بهخاطر وي ميآيي، اين را ميداند.»
من خنديدم. هاري پراساد هم خنديد و گفت: «بابا حق با توست.»
من گفتم: «من ميدانستم كه دير يا زود بابا اين حرف را خواهد زد.»
و اين زيبايي آن مرد بود. او مردم بسياري را نزد من ميآورد، اما مرا باز ميداشت از آنكه از وي سپاسگزاري كنم. او فقط يك چيز به من گفت: «من فقط وظيفهام را انجام دادهام. من تنها يك لطف را از تو ميطلبم: هنگامي كه مُردم، آيا بر جسد من آتش خواهي افكند؟»
در هند، اين مسئله اهميت بسيار دارد. اگر مردي پسر نداشته باشد، تمامي عمرش عذاب ميكشد، زيرا چه كسي جسد وي را خواهد سوزاند؟ اين عمل را «آتش دادن» مينامند.
وقتي كه وي از من پرسيد، گفتم: «بابا، من خودم پدر دارم، و او عصباني خواهد شد ـ و چيزي راجع به خانواده شما نميدانم؛ شايد پسري داشته باشي...»
او گفت: «راجع به هيچچيزي نگران نباش، نه راجع به پدرت و نه راجع به خانواده من. اين تصميم و خواست من است.»
من هرگز او را در آنسان حال و هوايي نديده بودم. در آن زمان، دانستم كه پايان عمرش بسيار نزديك است. او نميتوانست وقتش را حتي براي جر و بحث با من به هدر بدهد.
من گفتم: «بسيار خوب. جر و بحثي در كار نيست. من به شما آتش خواهم داد. اين مهم نيست كه پدرم يا خانواده شما به اين كار اعتراض كنند. من خانواده شما را نميشناسم.»
اتفاقاً، پاگالباب در روستاي ما درگذشت. اما شايد وي خود اين را تدارك ديده بود كه در آنجا وفات يابد ـ من فكر ميكنم كه وي خود اين را ترتيب داده بود، و هنگامي كه شروع كردم به جسد وي اتش بدهم، پدرم گفت: «داري چكار ميكني؟ اين كار را فقط پسر ارشد ميتواند انجام بدهد.»
من گفتم: «دادا، بگذار اين كار را انجام بدهم. من به او قول دادهام. و تا جايي كه به شما ارتباط مييابد، من قادر به انجام آن نخواهم بود؛ برادر جوانتر من به جسد شما آتش خواهد داد. در حقيقتف او پسر ارشد شماست، نه من. من به هيچ درد خانواده نميخورم، و هرگز هم نخواهم خورد. در حقيقت، من هميشه ثابت كردهام كه براي خانواده مايه دردسر هستم. برادر جوانتر من، دومين پسرتان، به شما آتش خواهد داد و از خانواده مراقبت خواهد كرد...»
به پدرم گفتم: «پاگالبابا از من تقاض كرد و من هم به وي قول دادم. بنابراين، مجبورم كه به او آتش بدهم. تا جايي كه به مرگ شما مربوط است، نگران نباشيد، برادر كوچكترم آنجا خواهد بود. من نيز حاضر خواهم بود. اما نه بهعنوان پسر شما.»
نميدانم چرا اين را گفتم، و نميدانم كه وي نيز چه فكري كرد. اما همين هم واقعيت از آب درآمد. هنگامي كه وي درگذشت، من حاضر بودم. در حقيقت، من او را فراخوانده بودم تا با من زندگي كند؛ آن هم صرفاً براي آنكه مجبور نباشم به شهري كه او زندگي ميكرد بروم. پس از مرگ مادربزرگم، هرگز نميخواستم كه دوباره به آنجا بازگردم، اين نيز قول ديگري بود. من مجبورم به قولهاي زيادي وفا كنم، اما تا به حال به يك قسمت اعظم آن قولها با موفقيت وفا كردهام. فقط يك چند قولي باقي ماندهاند كه ميبايست بدانان نيز وفا كنم. glimps:30
من به پاگالبابا قول داده بودم كه درجه استادي را اخذ كنم...
نميدانم به چه طريقي يا از كجا، پاگالبابا به اين عقيده رسيده بود كه جز درصورتيكه يك درجه استادي، يك درجه فارغالتحصيلي، داشته باشي، محال است كه بتواني شغل خوبي دست و پا كني.
من گفتم: «بابا، شما فكر ميكنيد كه من هرگز آرزوي يك شغلي را داشته باشم؟»
او خنديد و گفت: «من ميدانم كه تو چنين آرزويي نداري، اما فقط محض احتياط. من فقط يك پيرمرد هستم، و به بدترين چيزهاي ممكن فكر ميكنم.» شما اين ضربالمثل را شنيدهايد: «به بهترين چيز اميدوار باش، اما انتظار بدترين چيز را داشته باش.»
او چيزي بيشتر را به اين ضربالمثل افزود. بابا گفت: «براي بدترين نيز آماده باش. بدون آمادگي نميبايست با آن مواجه شد؛ والّا، وقت رودررويي با آنچه ميخواهي بكني؟» glimps:34
پاگالبابا در بازپسين روزهايش يك كمي، يك ذرّهاي نگران بود. من ميتوانستم آن نگراني را ببينم، هرچند وي هيچچيزي نگفت و به هيچكس ديگر نيز علت نگراني خود را ابراز نكرد. شايد هيچكس ديگري آگاه نبود كه وي نگران است. آن نگراني قطعاً نه در مورد بيمارياش بود، نه در مورد سالخوردگي يا مرگ زودرسش. اين مسائل، براي وي مطلقاً بياهميت بودند.
يك شب، وقتي كه با او تنها بودم، از وي پرسيدم. در حقيقت، او را نيمهشب از خواب بيدار كردم. چون بسيار سخت بود كه لحظههاي را بيابي كه هيچكس ديگري با وي نباشد.
او به من گفت: «بايد چيزي بسيار پراهميت باشد؛ والّا، تو مرا بيدار نميكردي. قضيه از چه قرار است؟»
من گفتم: «مسئله همين است. من مراقب شما بودهام ـ من سايه كوچكي از نگراني را به گرد شما احساس ميكنم. اين سايه هرگز پيش از اين وجود نداشت. حال و هواي شما هميشه بسيار روشن و آشكار بود، دقيقاً شبيه آفتاب درخشان. اما حالا، سايه كوچكي را ميبينم، هرچه باشد، مرگ نميتواند باشد.»
وي خنديد و گفت: «بله، سايهاي وجود دارد، و مرگ هم نيست؛ اين نيز حقيقت دارد. نگراني من اين است كه در انتظار يك مرد هستم كه ميتوانم مسئوليت تو را به او واگذار كنم. من نگرانم، از آن روي كه وي هنوز نيامده است. اگر من بميرم، براي تو غيرممكن است كه بتواني او را پيدا كني.»
من گفتم: آگر واقعاً به كسي محتاج باشم، او را خواهم يافت. اما من به هيچكسي احتياج ندارم. شما قبل از آنكه مرگ فرا رسد، آرام باشيد. من نميخواهم سببساز آن سايه باشم. شما ميبايست به همان طراوت، به همان شكوه و درخششي كه زندگي كردهايد، بميريد.»
او گفت: «اين امكان ندارد... اما من ميدانم كه آن مرد خواهد آمد ـ من بيهوده نگران هستم. قول آن مرد قول است؛ او قول داده كه پيش از آنكه من بميرم خود را برساند.»
من از او پرسيدم: «وي چگونه ميداند كه شما داريد ميميريد؟»
او خنديد و گفت: «به همين سبب است كه ميخواهم تو را به او معرفي كنم. تو خيلي جوان هستي و من دوست دارم كه فردي مثل من در اطراف تو باشد. در حقيقت، اين يك سنت ديرسال و كهن است كه اگر كودكي در شرف بيداري است، در اين صورت ميبايست حداقل سه نفر بيدار و روشنضمير وي را در سنوات آغازين عمرش دريابند و تصديق كنند.»
من گفتم: «بابا، اين كلاً چرند است. هيچكس نميتواند مرا از بيدار شدن باز دارد.»
او گفت: «ميدانم، اما من يك پيرمرد سنتي هستم. بنابراين، لطفاً بهخصوص در اين هنگام مرگ من، هيچچيزي عليه سنّت نگو.»
من گفتم: «بسيار خوب. بهخاطر شما مطلقاً ساكت خواهم ماند. من هيچچيزي نخواهم گفت، زيرا هر آنچه كه بگويم، به يك نوعي مخالف عرف و سنت خواهد بود.»
او گفت: «نميگويم كه تو ميبايست ساكت باشي، اما فقط آنچه را كه من دارم احساس ميكنم، فقط همان را احساس كن. من يك مرد پير هستم. به جز تو هيچكسي را در اين جهان ندارم كه بخواهم نگرانش باشم. نميدانم چرا و يا چطور تو اينچني به من نزديك شدهاي. من كسي را به جاي خود ميخواهم تا تو مرا از دست نداده باشي.»
من گفتم: «بابا، هيچكس نميتواند جايگزين شما بشود، اما من قول ميدهم كه سخت بكوشم تا شما را از دست ندهم.»
اما آن مرد صبح زود بعد در رسيد.
نخستين مرد بيداري كه مرا دريافت، ماگابابا بود. دومي پاگالبابا بود، و سومي عجيبتر از آن چيزي بود كه من هرگز ميتوانستم تصور كنم. حتي پاگالبابا نيز آنقدر ديوانه نبود. آن مرد «ماستابابا» نام داشت.
«بابا» كلمهاي احترامآميز است؛ معنياش «پدربزرگ» است. اما هر آنكس كه بهعنوان فردي بيدار و روشنضمير توسط مردم به رسميّت شناخته شود، وي را نيز «بابا» مينامند. زيرا در واقع وي پيرترين مرد جامعه است. ممكن است وي واقعاً پيرترين هم نباشد، ميتواند صرفاً يك جوان باشد، اما اجباراً ميبايست «بابا» ناميده شود، «پدربزرگ».
ماستابابا درجه يك بود، دقيقاً درجه يك، و دقيقاً همانطوري بود كه من دوست دارم يك مرد باشد. او دقيقاً چنان بود كه گويي براي من ساخته شده است. ما پيش از آنكه پاگالبابا ما را به هم معرفي كند، با هم دوست شديم. من بيرون خانه ايستاده بودم. نميدانم چرا آنجا ايستاده بودم؛ حدّاقل حالا علت آن را به خاطر نميآورم، خيلي وقتِ پيش بود. من نيز منتظر بودم، زيرا پاگالبابا گفته بود كه آن مرد قولش را نگه ميدارد و خواهد آمد.
و من نيز دقيقاً مثل هر كودكي كنجكاو و مشتاق بودم. من يك بچه بودم، و عليرغم هر چيز ديگري يك بچه نيز باقي ماندهام. شايد من هم منتظر بودم، يا آنكه براي كار ديگري آماده بودم؛ ولي واقعاً در انتظار آن مرد به سر ميبردم و داشتم به بالاي جاده نگاه ميكردم ـ و او آنجا بود! من انتظار نداشتم كه او چنين از راه برسد! او دوان دوان آمد!
او زياد پير نبود، بيش از سي و پنج سال نداشت، دقيقاً در اوج جوانياش بود. او مردي بلندقامت بود، بسيار لاغراندام، با موهايي بلند و زيبا و يك ريش زيبا.
من از او پرسيدم: «شما ماستابابا هستيد؟»
او يك كمي يكه خورد و گفت: «نام مرا از كجا ميداني؟»
من گفتم: «هيچچيز اسرارآميزي در اين مورد نيست. پاگالباب منتظر شما بود؛ طبيعتاً وي نام شما را ذكر كرد. اما شما واقعاً همان مردي هستيد كه من خود با وي بودن را برگزيدهام. شما همانقدر ديوانهايد كه ميبايست پاگالباب در هنگام جوانياش بوده باشد. شايد شما فقط پاگالباباي جوان هستيد كه دوباره بازگشتهايد.»
او گفت: «تو ديوانهتر از من به نظر ميرسي. به هر حال، پاگالبابا كجاست؟»
من راه را به وي نشان دادم و پشت سرش وارد شدم. او پاهاي پاگالبابا را لمس كرد. بعد، پاگالبابا گفت: «اين آخرين روز من است، و ماستو» ـ وي عادت داشت او را چنين بنامد ـ «من در انتظار تو بودم و يك كمي هم نگران شدم.»
ماستو پاسخ داد: «چرا؟ مرگ براي شما هيچچيزي نيست.»
بابا جواب داد: «البته كه مرگ براي من هيچ است، اما چشمم به دنبال تو بود. اين پسر براي من خيلي خيلي اهميت دارد؛ شايد وي بتواند كاري را انجام دهد كه من ميخواستم انجام دهم، اما نتوانستم. پاهايش را لمس كن. من بدان سبب صبر كرده بودم تا مگر بتوانم تو را به وي معرفي كنم.»
ماستابابا در چشمان من نگاه كرد... و او تنها مرد واقعي و وراي بسيار كساني بود كه پاگالبابا به معرفي و گفته بود پاهايم را لمس كنند.
من تقريباً يك قرارداد شده بودم. همگان ميدانستند كه اگر پيش پاگالبابا بروند، مجبورند پاهاي آن بچهاي را لمس كنند كه به هر طريق ممكن يك مايه دردسر بود و مجبور بودي كه پاهايش را لمس كني ـ چه بيمعني! اما پاگالبابا ديوانه است. اين مرد، ماستو، قطعاً متفاوت بود. درحاليكه اشك در چشمانش جمع شده و دست به سينه ايستاده بود، گفت: «از اين لحظه به بعد شما پاگالباباي من هستيد. او دارد بدنش را ترك ميگويد، اما بهعنوان شما به زندگي ادامه خواهد داد.»
من نميدانم كه چه مدت زمان گذشت، زيرا خودش را به روي پاهاي من انداخته و نميخواست برخيزد. او داشت گريه ميكرد. موهاي زيبايش پخش زمين شده بود. به كرّات به وي گفتم: «ماستابابا، بس است.»
او گفت: «تا مرا ماستو صدا نزنيد، از روي پاهايتان برنخواهم خواست.»
حالا، «ماستو» واژهاي است كه فقط توسط مردي مسنتر در مورد يك بچه به كار ميرود. من چگونه ميتوانستم او را ماستو صدا كنم؟ اما هيچ راه گريزي وجود نداشت. مجبور بودم كه چنان كنم. حتي پاگالبابا گفت: «صبر نكن، او را ماستو صدا بزن، در آن صورت من ميتوانم بدون هيچ سايهاي در اطرافم بميرم.»
طبيعتاً، در يك چنين وضعيتي، من مجبور شدم او را ماستو صدا كنم. لحظهاي كه اين نام را ادا كردم، ماستو گفت: «آن را سهبار بگو.»
در شرق، اين نيز همچنين يك عرف و سنت است. فقط درصورتيكه چيزي را سهبار تكرار كنيد، آن چيز اهميت خواهد داشت، در غير آن صورت چندان مهم نخواهد بود.
بنابراين، من سهبار گفتم: «ماستو، ماستو، ماستو. حالا ممكن است لطفاً از روي پاهايم بلند شوي؟ و من خنديدم، پاگالبابا خنديد، ماستو خنديد ـ و آن سه قهقهه، ما هر سه تن را در چيزي غيرقابل شكستن به هم درآميخت.
در همان روز پاگالبابا درگذشت. اما ماستو آنجا نماند، هرچند كه من به وي گفتم كه مرگ بسيار نزديك است.
او گفت: «حالا براي من فقط تو يكي وجود داري. هرگاه كه به تو نياز داشته باشم، به نزد تو خواهم آمد. او به هر حال دارد ميميرد؛ در حقيقت، راستش را به تو بگويم، او ميبايست سه روز پيش مرده باشد. وي فقط بهخاطر تو خود را معطل كرده است، بدان جهت كه بتواند مرا به تو معرفي كند. و اين نه فقط بهخاطر تو، بلكه بهخاطر من نيز بوده است.»
من قبل از اينكه پاگالبابا بميرد از او پرسيدم: «چرا شما بعد از اينكه ماستابابا به اينجا آمد، اينقدر خوشحال به نظر ميرسيديد؟»
او گفت: «فقط ذهن سنّتي و متعارف مرا ببخش.»
او چنين پيرمرد زيبايي بود. طلب بخشش، در نود سالگي، از يك بچه، و با چنان عشق سرشاري...
من گفتم: «من نميپرسم چرا براي او صبر كردهايد. سؤال در مورد شما يا او نيست. او مرد زيبايي است، و به انتظارش ميارزيد. من دارم ميپرسم چرا آنقدر زياد نگران بوديد؟»
او گفت: «دوباره اجازه بدهد كه از تو بخواهم كه در اين لحظه جرّ و بحث نكني. اين بدان معنا نيست كه من مخالف جرّ و بحث باشم، آنگونه كه تو ميشناسي من عليالخصوص شيوه جرّ و بحث تو را دوست دارم، و آن چرخش عجيبي كه به بحث خودت ميدهي را نيز دوست دارم. اما حالا وقتش نيست. حالا واقعاً فرصتي وجود ندارد. من دارم در يك زمان قرضي زندگي ميكنم. من فقط يك چيز را ميتوانم به تو بگويم: من خوشحالم كه او آمد، و خوشحالم كه شما هردو همانسان عاشقانه كه من ميخواستم با يكديگر دوست شديد. شايد يك روزي تو حقيقت اين عقيده سنتي كهن را ببيني.»
آن عقيده كهن مبني بر اين است كه يك كودك تنها درصورتي ميتواند يك بوداي آتي شود كه توسط سه تن روشنضمير به رسميّت شناخته شود، در غير اين صورت بودا شدن وي امري محال خواهد بود. پاگالبابا، شما حق داشتيد. حالا من ميتوانم ببينم كه آنچه كه شما ميگفتيد صرفاً يك سنت نبود. به رسميّت شناختن كسي به مثابه يك روشنضمير كمك بيحد و حصري است به او. بهخصوص اگر مردي شبيه پاگالبابا شما را تصديق كرده و پاهايتان را لمس كند يا مردي شبيه ماستو.
من به ماستو ناميدن وي ادامه دادم. زيرا پاگالبابا گفت: «هرگز او را ديگر ماستوبابا صدا نكن؛ او خواهد رنجيد. من عادت داشتم او را ماستو صدا كنم، و از حالا به بعد تو مجبوري كه همين كار را بكني.» و اين واقعاً بسيار شگفتانگيز بود! ـ اينكه يك كودك او را، كه مورد احترام هزاران نفر بود، ماستو بنامد. و نه فقط اين، بلكه وي آناً هر آنچه را كه به او بگويم انجام دهد.
يكبار، فقط بهعنوان يك مثال... او داشت خطابهاي ايراد ميكرد. من برخاستم و گفتم: «ماستو فوراً بس كن!» او وسط يك جمله بود. وي حتي آن جمله را تمام نكرد؛ او ساكت شد. مردم با او جرّ و بحث كردند و از او خواهش كردند آنچه را كه داشت ميگفت به اتمام برساند. او حتي جواب هم نداد. به طرف من اشاره كرد. من به طرف ميكروفن رفتم و با مردم حرف زده و خواهش كردم كه به خانههايشان بروند، خطابه به آخر رسيده است. و ماستو تحت بازداشت من به سر ميبرد.
او شادمانه خنديد و پاهاي مرا لمس كرد. و شيوهاي كه پاهاي مرا لمس ميكرد... هزاران نفر از مردم ميبايست پاهاي مرا لمس كرده باشند، اما او يك راه منحصر به فرد داشت دقيقاً يك تائوي يگانه. او تقريباً پاهاي مرا لمس ميكرد ـ چگونه بگويم ـ گويي كه با خداي خويش روبهرو شده است. و او هميشه به گريه درميآمد و موهاي بلندش... كار من كمك كردن به وي بود تا دوباره به پا خيزد.
من ميگفتم: «ماستو، بس است! بس است بس! اما چه كسي آنجا بود كه گوش بدهد؟ او داشت گريه ميكرد، ميخواند يا يك مانترا را ترنم ميكرد. من مجبور بودم آنقدر صبر كنم تا او كارش را تمام كند. بعضي وقتها، من براي مدت نيم ساعت آنجا مينشستم، صرفاً براي اينكه به او بگويم: «بس است.»
اما اين را فقط وقتي ميتوانستم بگويم كه او به كارش پايان داده بود. از همه اينها گذشته، من نيز براي خود برخي روشها داشتم. من نميتوانستم فقط بگويم: «بايست!» يا: «پاهايم را رها كن!» آن هم هنگامي كه جفت پاهايم در دستان او قرار داشت.
در حقيقت، من هرگز نميخواستم او آنها را رها كند. اما كارهاي ديگري هم بود كه ميبايست انجام ميدادم، او نيز به نحو ايضاً كارهاي ديگري داشت. اين جهان، جهاني واقعي و عملي است. و هرچند من بسيار غيرعملي هستم. وقتي ميتوانستم فقط يك تك لحظه را بيابم كه او را بازدارم، ميگفتم: «ماستو، بس كن، كافي است! داري زارزار گريه ميكني، و موهايت... مجبورم آنها را بشويم؛ موهايت در گل كثيف شدهاند.»
شما خاك هند را ميشناسيد: حاضر كل است، همهجا، بهخصوص در روستا. همهچيز خاكآلود است. حتي صورت مردم نيز خاكي به نظر ميرسد. چه كاري ميتوانند بكنند؟ چند دفعه ميتوانند بشويند؟...
به ماستو گفتم: «مجبور ميشوم موهايت را بشويم.» و عادت داشتم كه موهايش را بشويم. موهايش بسيار زيبا بود و من هميشه هر چيز زيبايي را دوست ميدارم. اين مرد، ماستو، كه ماگالبابا بسيار دلنگرانش بود، سومين مرد روشنضمير بود. او ميخواست كه سه نفر روشنضمير پاهاي مرا لمس كنند، پاهاي پسركي كوچك و ناروشنضمير را، و ترتيب اين كار را نيز داد و به خوبي از عهدهاش برآمد.
ديوانگان شيوههاي خويش را دارند. او به خوبي ترتيب آن كار را داد. او حتي روشنضميران را به لمس كردن پاي يك كودكي كه بهطور قطع روشنضمير نبود، ترغيب و متقاعد كرد.
من از او پرسيدم: «فكر نميكنيد كه اين كار يك كمي بيرحمانه و حاد باشد؟»
وي گفت: «نه، به هيچوجه. حال ميبايست به آينده پيشكش شود. و اگر يك فرد روشنضمير نتواند در آينده بنگرد، روشنضمير نيست. اين صرفاً عقيده يك مرد ديوانه نيست، بلكه يكي از كهنترين و قابل احترامترين اعتقادات است.»
بودا، وقتيكه حتي بيش از بيست و چهار ساعت از تولدش نگذشته بود: مردي روشنضمير به ديدارش شتافت، گريست و پاهاي كودك را لمس كرد...
اين سه تن مهمترين كساني هستند كه من هرگز ملاقات كردهام و فكر نميكنم در آتيه نيز هرگز بتوانم كسي را ملاقات كنم كه از اين سه مهمتر باشد. من روشنضميران بسياري را ديدهام، پس از روشنضمير شدن خودم، اما اين داستان ديگري است.
من پيروان خويش را پس از روشنضميري شدنشان ديدهام؛ كه اين نيز همچنين داستان ديگري است. اما دريافتن و تأييد كردن من آن هم زماني كه يك بچه كوچك بودم، و تمامي كسان ديگر مخالف من بودند. من پدرم، مادرم و برادرانم را مستثناء ميكنم ـ اما خانواده من خانواده بسيار بزرگي بود. تمامي آنان عليه من بودند، آن هم به يك دليل ساده ـ و من ميتوانستم آنها را بفهمم، آنها به يك معنا حق داشتند ـ كه من به عينه يك ديوانه رفتار ميكردم، و آنها نگران بودند.
هركسي در آن شهر بزرگ عليه من به پدر بيچارهام شكايت ميكرد. من ميبايست بگويم كه وي صبري بيكران داشت. او به همگان گوش ميسپرد. اين كار، تقريباً كاري بيست و چهار ساعته بود. هر روز ـ چه در روز، چه در شب، بعضي وقتها حتي در نيمهشب ـ كسي ميآمد، زيرا من كاري كرده بودم كه نميبايست صورت ميگرفت. و من فقط كارهايي را انجام ميدادم كه نميبايست انجام ميشدند. در حقيقت، من در شگفت بودم كه چگونه درمييابم كه چه كارهايي نميبايست صورت بگيرند، زيرا اين فقط از سر تصادف نبود كه من چنين كارهايي را انجام ميدادم، كارهايي كه نميبايست انجام ميشدند.
يكبار از پاگالبابا پرسيدم: «شايد شما بتوانيد آن را براي من توضيح بدهيد. من ميتوانستم بفهمم اگر پنجاه درصد چيزهايي كه من انجام ميدادم غلط ميبود و پنجاه درصد مابقي درست، اما در مورد من هميشه صددرصد كارهايي كه ميكنم غلط هستند. چطوري ترتيب آن را ميدهم؟ ميتوانيد آن را براي من توضيح بدهيد؟»
پاگالبابا خنديد و گفت: «تو دقيقاً آنها را ترتيب ميدهي. اين راه انجام دادن چيزهاست. و به خودت زحمت نده كه ديگران چه ميگويند؛ تو به راه خودت ادامه بده؛ همه شكوهها و شكايتها را بشنو، و اگر تنبيه شدي، از آن لذت ببر.»
من واقعاً از آن لذت بردم، بايد بگويم ـ حتي ياز تنبيه شدن نيز. پدرم لحظهاي كه فهميد من از تنبيه شدن لذت ميبردم، دست از تنبيه كردن من برداشت. glimps:31
ماستو با كارآيي بيشتري از آنچه كه پاگالبابا هرگز ميتوانست انجام دهد، از من مراقبت ميكرد. اولاً، بابا واقعاً ديوانه بود. مضافاً آنكه وي هر از چندي به عينه گردباد براي ديدار من ميآمد و پس از آن ناپديد ميشد. راه مراقبت كردن اينچنين نبود. حتي يكبار به او گفتم: «بابا، شما داريد در مورد مراقبت كردن از اين بچه زياد حرف ميزنيد، اما قبل از آنكه دوباره اين را بيان كنيد، من ميبايست پيشاپيش از آن مطلع باشم.»
او خنديد و گفت: «فهميدم، به گفتن اين نياز داشتي، اما به سراغ چيز ديگري برو. من واقعاً قابل نگهداري و مراقبت كردن از تو نيستم. ميفهمي كه من نود سال سن دارم؟ وقتش شده تا بدنم را ترك كنم. من فقط معطل آن هستم كه فردي مناسب را براي مراقبت از تو پيدا كنم. وقتي كه او را بيابم، ميتوانم با آرامش در مرگ بيارامم.»
آن زمان، هرگز ندانستم كه وي جدّي ميگويد، اما اين همان كاري بود كه او انجام داد. او مسئوليت خود را به ماستو واگذار كرد، و خندان ديده از جهان فرو بست. اين آخرين كاري بود كه او انجام داد.
زرتشت هنگامي كه زاده شد، ميبايست خنديده باشد... هيچكس شاهد نيست، اما او ميبايست خنديده باشد؛ تمامي زندگياش بدين نكته اشارت دارد. آن خنده همان قهقههاي بود كه توجه يكي از باهوشترين مردان غرب را به خود معطوف داشت، فريدريش نيچه. اما پاگالبابا در حين مرگ واقعاً خنديد، پيش از آنكه ما بتوانيم بپرسيم چرا. به هر حال، ما نتوانستيم سؤال را بپرسيم. او يك فيلسوف نبود، و اگر زنده هم ميبود پاسخي نميداد. اما عجب راهي براي مردن! و بهخاطر بسپار: آن خنده فقط يك تبسّم نبود. منظور من واقعاً يك قهقهه است.
همه به يكديگر نگاه ميكردند و فكر ميكردند: «قضيه از چه قرار است؟» ـ تا آنكه وي خنديد، چنان قهقهه بلندي سر داد كه همگان فكر كردند كه وي تا آن زمان فقط يك كمي ديوانه بوده است، اما حال ديوانگياش به نهايت خود رسيده است. آنها همه رفتند. طبيعتاً، وقتي كسي زاده ميشود، هيچكس نميخندد، صرفاً بهعنوان بخشي از آداب معاشرت؛ و هيچكس هم به مرگ نميخندد، دوباره هم چيزي نيست مگر يك ادا و اصول. هردو هم انگليسي هستند.
بابا هميشه با ادا و اصولها و مردمي كه به ادا و اصول معتقد بودند، مخالف بود. به همين دليل بود كه مرا دوست ميداشت، و به همين دليل هم ماستو را دوست ميداشت. و هنگاميكه دنبال مردي براي مراقبت كردن از من ميگشت، طبيعتاً، نميتوانست از ماستو بهتر مردي را بيابد.
ماستو ثابت كرد بهتر از آن چيزي است كه هرگز بابا توانسته است متصور شود. او براي من كارهاي زيادي كرد، آنقدر كه گفتنش حتي دردناك است. پارهاي چيزهاي بسيار خصوصي هست كه من نميبايست بگويم، آنقدر خصوصي كه انسان حتي به هنگام تنهايي نيز نبايد آن را به خود بازگو كند. glimps:33
ماستابابا... من او را فقط ماستو خواهم ناميد، چون اين همان نحوي است كه خود وي ميخواست تا او را چنين صدا كنم. من هميشه او را ماستو صدا ميكردم؛ هرچند با اكراه و بيميلي، و از او خواستم تا همين را به ياد بسپارد. وانگهي، پاگالباب به من گفته بود: «اگر او خواست كه ماستو صدايش كني، دقيقاً مثل همين كه من صدايش ميكنم، در آن صورت به هيچ صورتي براي وي مصيبت و گرفتاري خلق نكن. از لحظهاي كه من بميرم، براي وي تو جايگزين من خواهي شد.»
و آن روز پاگالبابا مرد، و من مجبور شدم وي را ماستو صدا كنم. من بيشتر از دوازده سال نداشتم، و ماستو حدّاقل سي و پنج سال يا احتمالاً بيش از آن داشت. براي يك پسر دوازده ساله به درستي و دقت قضاوت كردن مشكل بود، و سي و پنج سالگي نيز غلطاندازترين سنوات است؛ شخص ميتواند سي يا چهل ساله باشد، همهاش به علم وراثت بستگي دارد. glimps:32
دريغا، من نميتوانم ماستو را به شما نشان بدهم. تمامي بدنش زيبا بود. انسان نميتوانست باور كند كه وي از دنياي خدايان نيامده باشد. در هند، داستانهاي زيباي بسياري وجود دارند. يكي از آنها داستاني است در «ريگودا»، حكايت «پوروروا» و «اوروواشي».
اوروواشي ايزد بانويي است كه از تمامي خوشيهاي بهشت خسته و بيزار ميشود. من اين داستان را دوست دارم، زيرا بسيار حقيقي است. اگر شما تمامي مسرتها را داشته باشيد، براي چه مدت زماني ميتوانيد تاب تحمل آنها را بياوريد؟ يك چيز قطعي و مسلم است، آن هم خستگي و دلزدگي است. حكايت را كسي ميبايست نوشته باشد كه ميدانسته...
اين يكي از آن داستانهاي زيبايي است كه من هميشه عاشقش بودهام.
ماستو ميبايست در اين عالم يك نكوزاده بوده باشد. اين تنها راهي است كه بتوان گفت وي به چه سان زيبا بود. و اين فقط هم زيبايي بدن نبود، كه بهطور قطع زيبا بود. من مخالف تن نيستم، به كلّ موافق آنم. من كالبدش را دوست داشتم. من عادت داشتم صورتش را لمس كنم، و او ميگفت: «چرا صورت مرا با چشمان بسته لمس ميكنيد؟»
من گفتم: «تو بسيار زيبا هستي، و من نميخواهم هيچچيز ديگري را بنگرم كه يحتمل احساس مرا مختل سازد. بنابراين چشمانم را بسته نگاه ميدارم... در اين صورت ميتوانم تو را به همان زيبايي كه هستي در رؤيا و خيال بپرورانم.»
حرفهاي مرا ياداشت ميكنيد؟ ـ «در اين صورت ميتوانم تو را به همان زيبايي كه هستي در رؤيا و خيال بپرورانم.» اما اين فقط بدن وي نبود كه زيبا بود، و موهايش نيز نبود كه زيبا بود ـ من هرگز موهايي به آن زيبايي نديدهام، عليالخصوص بر سر يك مرد. من عادت داشتم موهايش را لمس كرده و با آنها بازي كنم، و او ميخنديد.
يكبار وي گفت: «اين يك چيزي هست. بابا ديوانه بود، و حال وي به من مرشدي بخشيده است كه حتي ديوانهتر از خود اوست. او به من گفت كه شما جاي وي را ميگيريد، بنابراين من نميتوانم شما را از هيچ كاري منع كنم. حتي اگر سر مرا ببريد، من آماده خواهم بود و براي آن اشتياق خواهم داشت.»
من گفتم: «نترس، من حتي يك كله را نيز نخواهم بريد. تا جايي كه به كله تو مربوط است، بابا قبلاً كارش را انجام داده است. فقط موها باقي ماندهاند.» سپس، هردوي ما خنديديم. اين واقعه بسياري از اوقات و به انواع طرق اتفاق افتاد.
اما او زيبا بود، هم بدناً، و هم از جنبه روانشناختي. هر زمان كه نياز داشتم، بدون آنكه درخواست كنم، به نوعي كه مرا نرنجاند، طي شب در جيب من پول ميگذاشت. شما ميدانيد كه من هيچ جيبي ندارم. آيا داستانش را ميدانيد كه من چگونه جيبهايم را از دست دادم؟ علتش ماستو بود. او عادت داشت پول، طلا و هرچه را كه ترتيب ميداد، در جيبهاي من بگذارد. سرانجام من حتي ايده داشتن جيب را نيز كنار گذاشتم؛ بودنش مردم را وسوسه ميكرد. اعمّ از آنكه يا جيب مرا ميبريدند و جيببُر ميشدند، و يا به ندرت، همراه با آدمي چون من، كسي شبيه ماستو ميشدند.
او صبر ميكرد تا من به خواب بروم. هر از چند گاه من چنين وانمود ميكردم كه خوابيدهام و خود را به خواب ميزدم. براي فريب دادن وي حتي خُر و پف ميكردم و خُرناس ميكشيدم ـ آنوقت مچ او را در حين ارتكاب جرم، درحاليكه دستش در جيب من بود، ميگرفتم. من گفتم: «ماستو! آيا اين راه عاقلانهاي است؟» و هردوي ما خنديديم.
سرانجام، من ايده جيب داشتن را ترك گفتم. من تنها فردي در جهان هستم كه اصلاً به جيب احتياج ندارد. به يك معنا، اين خوب است. زيرا هيچكس نميتواند جيب مرا ببرد. همچنين خوب است كه من مجبور نيستم بار سنگيني حمل كنم. هميشه كس ديگري ميتواند اين كار را بكند. من احتياجي به حمل بار ندارم. من سالهاست كه به جيب احتياج نداشتهام؛ يك كسي هميشه اين امور را براي من اداره كرده است...
اما ماستو شبيه فرشتهاي بود كه به زمين آمده باشد. من او را دوست داشتم ـ البته دون هيچ دليلي، زيرا عشق نميتواند هيچ دليلي داشته باشد. من هنوز هم عاشق او هستم. glimps:32
ماستو بهترين گزينشي بود كه بابا ميتوانست انجام دهد. من به هيچ طريقي نميتوانم مردي بهتر از او را متصور شوم... نه فقط از آن روي كه وي يك مُراقبهكننده بود... البته كه بود؛ والّا هيچگونه ارتباط فكري و عاطفي بين او و من ميسّر نميگرديد. و مُراقبه صرفاً يعني نبود ذهن، حدّاقل در مدت زماني كه به مُراقبه اشتغال داريد.
اما همهاش همين نبود؛ او خيلي چيزها بود. او خوانندهاي زيبا نيز بود، اما هرگز براي جمع هيچچيزي نميخواند. ما هردو عادت داشتيم به اين عبارت، يعني: «جمع» يا «در حضور جمع»، بخنديم. آن جمع، شامل كودنترين كودكان ميشد. اين مايه شگفتي است كه چگونه آنها ترتيبي ميدهند تا در يك زمان مقرر و مكان مقرر، به يكباره گرد هم آيند. من اين را نميتوانم توضيح بدهم. ماستو نيز ميگفت كه وي نيز قادر به توضيح دادن اين مسئله نيست. اين مسئله بايد دقيقاً توضيح داده شود.
او هرگز براي جمع نميخواند، اما فقط براي يك چند تني كه وي را دوست ميداشتند و قول داده بودند كه هرگز حرفي از آن به ميان نياورند، ميخواند. صدايش واقعاً «هيز مَستِرزوُيس» بود. شايد او نميخواند، بلكه فقط به هستي اجازه ميداد ـ اين تنها كلمه مناسبي است كه ميتوانم به كار ببرم ـ وي اجازه ميداد تا هستي از طريق او سرريز كند و جريان يابد.
او همچنين يك نوازنده با استعداد و تواناي «سيتار» بود، اما باز هم، هرگز نديدم كه در حضور جمع چيزي بنوازد. اغلب هنگام نواختن وي، من تنها فرد حاضر بودم، و او به من ميگفت كه در را قفل كنم. ميگفت: «لطفاً در را قفل كن و هر آنچه هم روي داد، آن را باز نكن، تا زمانيكه من خود سكوت كنم.» و او ميدانست كه من اگر ميخواستم در را باز كنم، حتماً اوّل مجبور ميشدم او را بكشم و بعد در را باز كنم. من قولم را نگاه ميداشتم. اما موسيقي وي آنچنان بود... وي براي جهان شناخته شده نيست: دنيا ناكام مانده است.
او گفت: «اين چيزها بسيار خصوصي هستند، بهگونهاي كه نواختن در جمع چيزي جز ارتكاب فحشاء نيست.» اين دقيقاً كلمه خود اوست: «فحشاء». او يك فيلسوف واقعي بود، يك متفكر، و بسيار منطقي، نه مثل منو با پاگالبابا من تنها يك وجه مشترك داشتم: آن وجه مشترك ديوانگي بود. ماستو خيلي چيزهاي مشترك با من داشت. پاگالبابا مجذوب خيلي چيزها بود. من بهطور قطع نميتوانم نماينده و بيانگر پاگالبابا باشم، اما ماستو بود. من نميتوانم نماد كسي باشم، هركس كه ميخواهد باشد.
ماستو به طرق مختلف كارهاي بسياري براي من انجام داد، تا جايي كه من نميتوانم دريابم كه پاگالبابا چگونه پي برده بود به اينكه او فردي مناسب است. و من يك بچه بودم. و به راهنماييهاي بسيار احتياج داشتم ـ و نه يك بچه سهل و ساده هم. هميشه درصورتيكه مجاب نميشدم، حتي يك اينچ هم حركت نميكردم. در حقيقت، هميشه براي سلامت ماندن يك كمي هم عقب ميكشيدم. glimps:33
شما متعجب خواهيد شد كه بدانيد ماستو خيلي از سازها را مينواخت. او واقعاً يك نابغه همهفنحريف بود، يك ذهن بارور و خلاق، و او از هر چيزي يك چيزي زيبا ميساخت. او نقاشي ميكرد، به همان معنايي كه حتي پيكاسو نيز نميتواند آنچنان نقاشي كند، و به همان زيبايي كه قطعاً پيكاسو نميتواند بكند. اما او فقط نقاشيهايش را نابود ميكرد و ميگفت: «من نميخواهم هيچ ردّپايي از خود بر شنزار زمان باقي بگذارم.» glimps:35