درباره اشو
27- كشش اشو نسبت به مرگ
در سن چهارده سالگي، دوباره خانوادهام نگران مردن من شدند. من به سلامت جان به در بردم، اما از آن زمان به بعد دوباره مرگ را آگاهانه آزمودم. من به آنها گفتم: «اگر مرگ همانگونه كه ستارهشناس گفته است، در شرف روي دادن است، پس بهتر است كه براي وقوعش آماده باشم. و چرا به مرگ فرصت ندهم؟ چرا نميبايست رفته و او را در نيمه راه ملاقات كنم؟ اگر من دارم ميميرم، پس بهتر است آگاهانه بميرم.»
بنابراين مدرسه را براي مدت هفت روز ترك گفتم. پيش مدير مدرسه رفته و به او گفتم: «من دارم ميميرم.»
او گفت: «اين چه مزخرفاتي است كه ميگويي؟ ميخواهي مرتكب خودكشي شوي؟ منظورت از اينكه داري ميميري چيست؟»
من به وي راجع به پيشبيني ستارهشناس گفتم كه احتمال دارد هر هفت سال يكبار با مرگ مواجه شوم. به او گفتم: «ميخواهم هفت روزي از مدرسه دور باشم و به انتظار مرگ بنشينم. اگر مرگ آمد، بهتر اين است كه آن را آگاهانه ملاقات كنم. در اين صورت، آن ديار خود تجربهاي خواهد شد.»
من به معبدي درست در بيرون از روستا رفتم. با راهب ترتيبي دادم كه وي مزاحم من نشود. آنجا معبدي بسيار خلوت و متروك بود ـ قديمي، واقع در ويرانهها. هيچكس هرگز به آنجا نميآمد. بنابراين به وي گفتم: «من در معبد باقي ميمانم. شما فقط روزي يكبار چيزي براي خوردن و چيزي براي آشاميدن به من بدهيد، و تمامي روز را آنجا در انتظار مرگ دراز خواهم كشيد.»
براي مدت هفت روز صبر كردم و منتظر ماندم. آن هفت روز به تجربهاي زيبا مبدل شد. مرگ هرگز نيامد. اما، من به سهم خويش مرگ را به هر طريقي آزمودم. احساساتي مرموز، عجيب و غريب روي دادند. چيزهاي بسياري اتفاق افتادند، اما خاطره بنيادين و به ياد ماندني اين بود ـ كه اگر شما احساس كنيد كه داريد ميميريد، آرام و خاموش ميشويد. در آن زمان، هيچچيزي هيچ نوع نگراني را نميآفريند، زيرا تمامي نگرانيها با زندگي وابستهاند. زندگي شالوده تمامي نگرانيهاست. وقتي كه به هرحال قرار است كه يك روز بميريد، پس نگراني براي چيست؟
من آنجا دراز كشيده بودم. در روز سوم يا چهارم، ماري به درون معبد آمد. مار در ديدرس بود، داشتم آن را ميديدم، اما هيچ ترسي در ميان نبود. ناگهان احساس بسيار عجيبي كردم. مار نزديكتر و نزديكتر ميآمد، و من احساسي بسيار غريب داشتم. ترسي در ميان نبود، بدين جهت فكر كردم: «وقتي كه مرگ بيايد، ممكن است از طريق اين مار باشد، پس چرا بترسم؟ صبر داشته باش!»
مار از روي من عبور كرد و دور شد. ترس ناپديد شده بود. اگر شما مرگ را بپذيريد، ديگر ترسي وجود نخواهد داشت. اگر به زندگي بچسبيد، در اين صورت هر ترسي اينجا خواهد بود.
خيلي وقتها، مگسها به دور من جمع ميشدند. آنها به دورم پرواز ميكردند، پاورچين پاورچين بر بدنم، بر صورتم راه ميرفتند. برخي اوقات ناراحت و خشمگين ميشدم و دوست داشتم آنها را از خود برانم، اما بعد فكر ميكردم: «چه فايده؟ دير يا زود خواهم مُرد و آنوقت هيچكس اينجا نخواهد بود تا از اين تن محافظت كند. پس بگذار راه خود را بروند، بگذار كارشان را بكنند.»
لحظهاي كه تصميم گرفتم آنها را به حال خودشان رها كنم، ناراحتي و خشم ناپديد شد. آنها هنوز بر بدنم بودند، اما چنان بود كه پنداري آزرده و دل مشغول نيستم. آنها حركت ميكردند، پاورچين پاورچين جابهجا ميشدند، اما پنداري كه بر بدن شخص ديگري بودند. ناگهان فاصلهاي پديدار گشته بود. اگر شما مرگ را بپذيريد، يك فاصله خلق خواهد شد. زندگي با تمام نگرانيهايش، آزردگيهايش، عصبيتها و همهچيزش دور ميشود. من به يك معنا مُردم، اما به اين شناخت دست يافتم كه چيزي ناميرا وجود دارد. يكبار كه شما كاملاً مرگ را بپذيريد، نسبت بدان آگاه خواهيد شد.
بعدها، دوباره در سن بيست و يك سالگي، خانوادهام باز منتظر بودند. بنابراين، به آنان گفتم: «چرا منتظر نشستهايد. منتظر نمانيد. حالا من نميميرم.»
البته، جسماً يك روزي خواهم مُرد. هرچند، اين پيشبيني ستارهشناس خيلي به من كمك كرد، زيرا از همان آغاز مرا نسبت به مرگ آگاه و بيدار كرد. بهطور مداوم، من ميتوانستم مُراقبه كنم و ميتوانستم بپذيرم كه مرگ دارد ميآيد.
مرگ ميتواند براي مراقبه عميق مورد استفاده قرار گيرد، زيرا در آن هنگام شما كاملاً غيرفعال و بيتحرك ميشويد. انرژي از جهان آزاد گشته است؛ آن انرژي ميتواند به سوي درون حركت كند. از همينروست كه براي بدن، حالت قرار گرفتني شبيه به مرگ توصيه ميشود. از زندگي، از مرگ براي كشف آنچه كه ماوراي ايندوست استفاده كنيد. Ubt:24
در شرق، ما در حال نظاره تجربه مرگ مردمان بودهايم. چگونگي مرگ شما، كيفيت زندگيتان را باز ميتاباند كه چگونه زيستهايد. اگر من فقط بتوانم مرگ شما را ببينم، ميتوانم تمامي سرگذشت شما را بنويسم ـ زيرا در همان يك لحظه، كلّ زندگي شما خلاصه و متراكم ميشود. در آن يك لحظه، به عينه يك آذرخش، شما همهچيز را به نمايش ميگذاريد.
يك آدم آزمند پولپرست با مشتهايي گره كرده و به هم فشرده خواهد مرد ـ هنوز هم دو دستي چسبيده و نگاه داشته است، هنوز هم ميكوشد تا نميرد، هنوز هم ميكوشد تا نيارامد. يك آدم مهربان و با محبت با مشتهايي گشوده و باز خواهد مرد ـ تقسيم و سهيم كردن... حتي تقسيم كردن مرگش نيز، به همانسان كه زندگي را با همه تقسيم ميكرد. شما ميتوانيد همهچيز را همچون نوشتاري بر صورت فرد ببينيد ـ آيا اين مرد زندگياش را هوشيار و آگاه زيسته است؟ اگر چنين زيسته است، در آن صورت، بر سيمايش درخششي از نور خواهد بود و بر گرد كالبدش هالهاي نوراني. به وي نزديك ميشويد، سكوت را احساس خواهيد كرد ـ نه غم، بلكه سكوت. چنين نيز روي داده است: اگر فردي به خوبي و خوشي در اوج يك لذت جسماني كامل بميرد، با نزديك شدن به وي ناگهان احساس شادماني خواهد كرد.
اين اتفاق در كودكي من روي داد: فردي بسيار روحاني و پرهيزگار در روستاي ما درگذشت. من نسبت به وي دلبستگي و تعلق خاطري خاص داشتم. او راهبي در يك معبد كوچك بود، مردي بسيار فقير، و هرگاه كه من ميگذشتم ـ و عادت داشتم كه حدّاقل دوبار در روز از آنجا بگذرم؛ وقتي كه به مدرسه نزديك معبد ميرفتم، از آنجا عبور ميكردم ـ او مرا صدا ميزد و هميشه قدري ميوه، قدري شيريني به من ميداد.
هنگامي كه وي درگذشت، من تنها بچهاي بودم كه به ديدنش رفتم. تمامي شهر جمع شده بودند. ناگهان، آنچه را كه رخ داد نميتوانستم باور كنم ـ شروع كردم به خنديدن. پدرم آنجا بود؛ او سعي كرد مرا متوقف كند، چون احساس شرمساري ميكرد. مرگ وقت مناسبي براي خنديدن نيست. پدرم سعي كرد من را خفه كند. او به كرّات به من گفت: «ساكت باش!»
اما، من هرگز چنان ميل و رغبتي را احساس نكرده بودم. از آن پس نيز هرگز آن را احساس نكردم؛ پيش از آن نيز هرگز احساس نكرده بودم ـ رغبت به خنديدني بدانسان بلند، گويي چيزي زيبا روي داده است.
و من نتوانستم خود را نگه بدارم، بلندبلند خنديدم، همه خشمگين بودند، مرا به عقب راندند و پدرم به من گفت: «ديگر هرگز اجازه نداري در هيچ موقعيت جدّياي حضور بيابي! زيرا به دليل وجود تو من بسيار احساس عذاب و شرمساري كردم. چرا قهقهه ميزدي؟ چه چيزي در آنجا اتفاق افتاده بود؟ در مرگ چه چيزي براي خنديدن هست؟ همگان اشك ميريختند و ميگريستند و تو داشتي ميخنديدي.»
و من به او گفتم: «يك چيزي اتفاق افتاد. آن مرد يك چيزي را عرضه ميكرد، چيزي كه فوقالعاده زيبا بود، او به مرگي سرمستكننده درگذشت.»
دقيقاً نه با همين كلمات، بلكه اينطور به وي گفتم كه: احساس كردم او مرگي بسيار شادمان، مرگي بسيار سعادتآميز دارد، و ميخواستم در قهقهه وي سهيم باشم. او داشت ميخنديد، انرژياش داشت قهقهه ميزد.
من فكر ميكردم ديوانه شدهام. چگونه يك انسان مرده ميتواند بخندد؟ از آن پس، من مرگهاي بسياري را نظاره كردهام، اما هرگز آن نوع از مرگ را دوباره نديدهام.
هنگاميكه ميميريد، انرژي خود را رها ميكنيد و همراه با آن انرژي، كلّ تجربه زندگي شما آزاد ميشود. هر آنچه و هر آنسان كه بودهايد ـ غمگين، شادمان، مهربان، پرشور، شفيق ـ هر آنچه و هر آنسان كه بودهايد، آن انرژي تمامي ارتعاش كلّ زندگي شما را با خود حمل ميكند. هر آنگاه كه يك روحاني ميميرد، صرفِ بودن در جوار وي موهبتي عظيم است؛ صرفِ بودن در معرض بارش انرژي وي منبع و مايه الهامي سترگ است. شما در يك بُعد كاملاً متفاوتي قرار خواهيد گرفت. شما از داروي انرژي وي ميآشاميد، احساس سرمستي خواهيد كرد. مرگ ميتواند يك رضايت، يك خرسندي كامل باشد، اما اين تنها در صورتي ميسّر است كه زندگي را زيسته باشيد. nirvan:29
يكي از سرگرميهاي من در زمان كودكي آن بود كه تمامي مشايعتكنندگان مردگان را تا محل سوزانيدن اجساد دنبال كنم. والدينم به كرّات نگران ميشدند: «تو مردي را كه مرده است نميشناسي، تو هيچ رابطهاي، هيچ دوستي و خويشاوندياي با او نداري. چرا به خودت زحمت ميدهي و وقتت را تلف ميكني؟» ـ زيرا سوزانيدن اجساد در هند، مدت سه، چهار يا پنج ساعت به طول ميانجاميد.
ابتدا، از شهر بيرون ميروند، جمعيت مشايعتكننده قدمزنان كالبد مرده را برميدارند و سپس آن كالبد را در محل سوزانيدن اجساد آتش ميزنند... و شما هنديها را ميشناسيد؛ آنها نميتوانند هيچكاري را با كارآيي و بهطور كافي و وافي انجام دهند: محل سوزانيدن اجساد آتش نميگيرد؛ فقط روشن ميشود، آن هم نه چندان جدّي، و كالبد مرده نيز نخواهد سوخت. همگان به انواع و اقسام تلاشها متوسل ميشوند، زيرا ميخواهند هرقدر سريعتر كه ممكن است، از آن محل دور شوند. اما مردگان نيز حقهباز هستند. آنها سختترين مساعي خود را بهكار ميبندند تا هرچه بيشتر كه ممكن است، شما را آنجا نگاه بدارند.
من به والدينم گفتم: «مسئله مرتبط بودن با كسي مطرح نيست. من قطعاً با مرگ خويشاوند و مرتبط هستم، كه نميتوانيد آن را انكار كنيد. اين مهم نيست كه چه كسي مرده است ـ براي من اين نمادين است. يك روزي هم من خواهم مُرد. من مجبورم بدانم كه مردم چگونه با مرده رفتار ميكنند، و مرده نيز چگونه با مردم زنده رفتار ميكند؛ والّا چگونه فرابگيرم؟»
آنها گفتند: «تو دلايل عجيب و غريبي ميآوري.»
من گفتم: «اما شما ميبايست مرا متقاعد كنيد كه مرگ به من ربطي ندارد، مجابم كنيد كه نميميرم. اگر بتوانيد مرا در اين مورد متقاعد كنيد، رفتنم را متوقف خواهم كرد؛ والّا بگذاريد من تفحص كنم.» آنها نتوانستند به من بگويند كه نميميرم. بنابراين، من گفتم: «پس فقط ساكت باشيد. من به شما نميگويم برويد. و من از هر آن چيزي كه در آنجا روي ميدهد، لذت ميبرم.»
نخستين چيزي كه مشاهده كردهام، آن است كه هيچكس در مورد مرگ حرف نميزند، حتي در آنجا. بر محل سوزانيدن اجساد، پدر كسي، برادر كسي، عموي كسي، دوست كسي، دشمن كسي دارد ميسوزد: وي با بسياري از مردم به بسياري از طرق مرتبط بوده است. او مرده است ـ و آنها هم مشغول جزئيات بياهميت هستند، گرفتار خردهريزهاي بيهوده.
آنها دارند راجع به فيلمها حرف ميزنند؛ آنها دارند در مورد سياست صحبت ميكنند؛ آنها دارند درباره بازار سخن ميگويند؛ آنها دارند راجع به تمامي انواع و اقسام چيزها حرف ميزنند، جز مرگ. آنها دار و دستههاي كوچكي درست ميكنند و گرداگرد محل سوزانيدن اجساد مينشينند. من از يك دار و دسته به دار و دسته ديگري ميرفتم: هيچكس در مورد مرگ حرفي نميزد. و من ميدانستم كه آنها محض اطمينان دارند از چيزهاي ديگر حرف ميزنند تا چنان مشغولشان كند كه آن كالبد شعلهور را نبينند ـ زيرا آن كالبد، بدن آنان نيز بود.
اگر آنها اندك بصيرتي در چيزها ميداشتند، ميتوانستند ببينند كه آن كالبد سوزان، كالبد هيچ كسي به غير از خود آنان نيست. اين فقط مسئله زمان است. فردا، كس ديگري از همين مردم بر محل سوزانيدن اجساد قرار خواهد گرفت؛ پسفردا نيز يك نفر ديگر آنجا خواهد بود ـ هر روز كساني را كه به محل سوزانيدن اجساد خواهند برد. يك روز هم مرا به محل سوزانيدن اجساد خواهند برد، و اينها همان نحوه رفتاري است كه اين مردمان نسبت به من خواهند داشت.
اين بازپسين وداع ايشان است: آنها دارند در مورد بالا رفتن قيمتها حرف ميزنند، كاهش نرخ روپيه ـ درست در برابر مرگ. و همگي آنان طوري نشستهاند كه پشت آنها به سوي محل سوزانيدن اجساد است.
آنان مجبور بودهاند بيايند، بنابراين آمدهاند، ولي هرگز نميخواستهاند بيايند. بدين جهت، آنان ميخواهند در آنجا تقريباً غياباً حضور داشته باشند، صرفاً براي استجابت يك متابعت اجتماعي، صرفاً براي اينكه نشان دهند آنها نيز حضور داشتهاند. و همچنين براي حصول اطمينان از آنكه وقتي آنان بميرند، اجسادشان توسط بنگاه باربري شهرداري برداشته نخواهد شد. زيرا آنان در مرگ بسيار كسان شركت داشتهاند، و طبيعتاً همين به الزامي براي ساير مردم بدل شده است تا آنان باشند كه ايشان را گسيل دارند. آنان ميدانند كه چرا در آنجا هستند ـ آنان آنجا هستند، چون ميخواهند وقتيكه بر محل سوزانيدن اجساد قرار ميگيرند، مردم هم آنجا باشند.
اما اين مردمان چه دارند ميكنند؟ من از مردمي كه ميشناختم، سؤال كردهام. بعضي وقتها، يكي از معلمين من آنجا حضور داشت و درباره چيزهاي احمقانه حرف ميزد ـ كه يك كسي با همسر ديگري رابطه داشته است... من گفتم: «آيا اين وقتي است كه راجع به زن كسي يا كاري كه كرده است حرف بزنيد؟ راجع به زن اين مردي فكر كنيد كه مرده است. هيچكس در اين مورد نگران نيست، هيچكس در اينباره حرف نميزند. به همسر خودتان فكر كنيد. وقتي كه شما خواهيد مرد، وي با چه كسي رابطه خواهد داشت؟ وي چه خواهد كرد؟ آيا هيچ تداركاتي را برايش مهيا كردهايد؟ و نميتوانيد حماقت را ببينيد؟ مرگ حاضر است و شما سعي ميكنيد كه به هر طريق ممكن از آن دوري كنيد.» اما غالب مذاهب همين كار را كردهاند. و اين مردم، صرفاً مظاهر سنن مشخص مذاهب مشخص هستند. person:12
يكي از معلمين من مُرد. او مرد مضحكي بود، بسيار چاق، و عادت داشت كه از يك نوع بسيار كهن دستار، يا «تُربان»، استفاده كند ـ دستاري بسيار بزرگ، محتملاً به طول سي و شش پا يا بلكه بيشتر. براي يك دستار قديمي، يك تُربان باستاني، سي و شش پا طول اندازهاي معمولي است. صورتش نيز چنان بود كه شما نميتوانستيد بدون آنكه بخنديد، براي مدتي بدان بنگريد. و او معلم سانسكريت من بود.
او مرد سادهاي بود ـ در حقيقت، يك هالو. ما تمامي انواع و اقسام شوخيها و شيطنتها را نسبت به وي انجام ميداديم، و او هرگز قادر نبود دريابد كه چه كسي آن كار را كرده است؛ او هرگز قادر نبود دريابد كه چه كسي آن كار را كرده است؛ او هرگز هيچكس را تنبيه نكرد. ما واقعاً نسبت به وي سنگدل بوديم. او از صندلي به پايين ميافتاد، چون ما ترتيبي داده بوديم و تا قبل از آمدنش پايههاي صندلي را بريده بوديم. دستارش فرو ميافتاد و در سطح كلاس پخش ميشد، و قهقهههاي عظيمي طنينانداز ميشد. اما او شروع ميكرد دستارش را دوباره بر سرش ميگذاشت و دوباره سرگرم نوشتن روي تخته ميشد بيآنكه آرامش وي مختل شده باشد. او واقعاً مردكي نازنين بود.
وي درگذشت. ما برحسب عادت او را «بولهبابا» صدا ميزديم. نام وي اين نبود. «بابا» صرفاً براي پدربزرگ بهكار ميرود و كلمهاي احترامآميز است. «بوله» نيز يعني: «هالو»، آنقدر معصوم كه هركس ميتواند او را بفريبد. من كاملاً نام او را فراموش كردهام، چون ما هرگز اسمش را بهكار نميبرديم؛ ما هميشه او را بولهبابا صدا ميزديم. من خيلي سعي كردم كه به اسم واقعياش پي ببرم، اما در هيچ كجاي از ذهنم نتوانستم آن را پيدا كنم.
وقتي كه همراه پدرم به خانهاش رفتيم، همسرش از درون خانه بيرون دويد، خود را بر قفسه سينه آن مردك بيچاره انداخت، و گفت: «آه، بولهباباي من!» من نتوانستم خندهام را مهار كنم. پدرم سعي كرد به من بگويد: «ساكت باش!»
من گفتم: «هرچه بيشتر سعي ميكنم ساكت بمانم، ساكت ماندن سختتر ميشود. نميتوانم آن را مهار كنم: بگذار بخندم!» اما همه جا خورده بودند: كسي مرده است، و تو داري چنين بلند ميخندي. من گفتم: «لطفاً يكه نخوريد. اگر شما تمامي كارهايي را كه من كردهام ميدانستيد، كلّ شما هم داشتيد قهقهه ميزديد.»
و من همهچيز را گفتم، كه وي هميشه از اينكه او را بولهبابا بنامند آزرده ميشد. و ما عادت داشتيم كه هر روز روي تختهسياه بنويسيم: «بولهبابا، خوش آمدي!» و نخستين كاري كه او ميكرد، اين بود كه آن را پاك كند. و حالا مرد بيچاره مرده بود و همسر خودش...
وقتي اين را به آنها گفتم، همه شروع به خنديدن كردند. و همسرش نيز ساكت شد و گفت: «اين براي من عجيب است كه او را بولهبابا صدا زدم، چون خودم عادت داشتم به آن پسر بگويم كه او را بولهبابا صدا نزند، اسم وي اين نيست.»
و آن پسر چه كسي بود؟ در اكثر موارد آن پسر من بودم كه هميشه از كنار خانهاش ميگذشتم، در ميزدم و ميگفتم: «بولهبابا خانه است؟» و همسرش ميشناخت. از پشت در بسته ميگفت: «نه، او خانه نيست» ـ او هميشه در خانه بود «اما بهخاطر داشته باش: او را بولهبابا صدا نزن! اگر تو بتواني از بولهبابا صدا زدنش دست برداري، من هم ميتوانم در را باز كنم، و تو هم ميتواني او را درون خانه پيدا كني.»
شايد آن در زدنهاي مداوم «بولهبابا، بولهبابا»، از اين روي در لحظه مرگ... البته، يك زن هندو نميبايست نام همسرش را بگويد. او نميتواند، چنين ميپندارند كه اين كار بيادبانه است ـ دقيقاً ذهن افراطي و متعصب مردانه. مرد ميتواند زن را به اسمش صدا كند، اما زن نميتواند شوهرش را به نام بخواند. بنابراين، شايد... هيچ فرصتي نبود كه دريابد شوهر را به چه اسمي صدا كند؛ بولهبابا دم دست بود و مفيد واقع شد.
اما حتي همسرش نيز شروع به خنديدن كرد، فكر ميكرد كه اين واقعه واقعاً مضحك است: «من در تمامي عمرم به تو و ساير پسراني كه دوستان تو هستند ميگفتم... و آنان از اينجا ميگذشتند، در ميزدند و ميپرسيدند: «بولهبابا خانه است؟»
مرگ يك قهقهه شد. اما در بازگشت به خانه، پدرم گفت: «من تو را همراه خود به هيچ مراسم سوگواري ديگري نخواهم برد، به هيچ مرده سوزاني ـ حدّاقل همراه من نخواهي رفت. آنچه كه انجام دادي، درست نبود.»
من گفتم: «همه خنديدند ـ حتي همسرش هم كه داشت گريه ميكرد، او هم شروع به خنديدن كرد. همه شما ميبايست از من سپاسگزار باشيد كه من حتي مرگ را نيز غيرجدي كردهام، يك شوخي، يك لطيفه. False:22
وقتي كه جوان بودم، يك دوست دختر داشتم. سپس وي درگذشت. اما در بستر مرگش به من قول داد كه دوباره خواهد آمد. و من ترسيده بودم. و او بازگشته است. نام دوست دخترم «شاشي» بود. او در 1947 درگذشت. وي دختر يك دكتر خاص، «دكتر شارام»، پزشك روستاي ما بود. او نيز حالا مرده است. و حال آن دختر بهعنوان «ويوِك» باز آمده است... براي مراقبت از من. ويوك اين را بهخاطر نميآورد. من عادت داشتم «شاشي» را «گوديا» صدا كنم و شروع كردم ويوك را نيز گوديا صدا زدم، صرفاً براي دادن يك پيوستگي، يك تداوم.
زندگي يك ماجراي بزرگ است، يك بازي بزرگ ـ از يك زندگي به زندگي ديگر و از آن نيز به زندگي ديگري تداوم مييابد. ploue:02
نخستين زني كه دوست داشتم، مادر زنم بود. شما شگفتزده خواهيد شد: آيا من ازدواج كردهام؟ نه، من ازدواج نكردهام. آن زن مادر گوديا بود، اما من عادت داشتم مادرزن صدايش كنم، فقط بهعنوان يك شوخي. پس از سالهاي بسيار، دوباره آن را بهخاطر آوردهام. عادت داشتم او را مادرزن صدا كنم، چون عاشق دخترش بودم. اين زندگي پيشين گوديا بود. دوباره: آن زن بسيار نيرومند بود، درست شبيه مادربزرگم.
«مادرزن» من يك زن نادر بود، عليالخصوص در هند. او شوهرش را ترك گفت، به پاكستان رفت و با يك مسلمان ازدواج كرد، هرچند كه وي يك برهمن بود. او ميدانست چگونه متهور باشد و عرض اندام كند. من هميشه خصيصه تهور و عرض اندام كردن را دوست دارم، چون هرچه بيشتر متهور باشيد و بيشتر عرض اندام كنيد، به منزل نزديكتر ميشويد. فقط آدم متهور و بيكله بودا ميشود، بهخاطر بسپاريد! يك آدم حسابگر و كاسبكار ميتواند كرانه متوازن خوبي كسب كند، اما بودا نخواهد شد. glimps:03