درباره اشو
28- استقلال هند، 1947
شما ميپرسيد: زماني كه هند استقلال خود را از بريتانيا گرفت، شما در هند بوديد. زندگي در زير سلطه بريتانيا و استقلال در پي آن، چه تأثيري بر شما گذارد. آن وقايع، ميبايست براي اكثر هنديها، بيشتر تلخ و تكاندهنده بوده باشد.
من يك كمي عوضي و غيرعادي هستم. من بيشتر از آنكه هواخواه هند باشم، طرفدار بريتانيا بودم... زيرا هر چيزي كه در هند به هم رسيده است ـ تكنولوژي، علم، آموزش و پرورش، دانشگاهها، خطوط راهآهن، جادهها، اتوموبيلها، هواپيماها ـ جملگي به سبب حكومت انگليسي روي دادهاند. اگر حكومت بريتانيايي در كار نبود، هند نيز كشوري شبيه به اتيوپي ميبود.
پيش از حكومت بريتانيايي، براي هزاران سال آنان زنان زنده را همراه شوهران مرده آتش زده و ميسوزاندند. شوهران وقتي زنانشان مرده بودند، هرگز سوزانده نميشدند. من نميبينم... اين يك حساب ساده است: اين يك جامعه مردپرست افراطي است. شوهران سعي دارند حتي پس از مرگ نيز بر زن تسلط داشته باشند. زن را به زور به چنان شيوه زشتي به سوي مرگ سوق ميدادند، كه اگر تمامي آن صحنه را مجسم نماييد، نميتوانيد آن را باور كنيد. و اينها همان هندوهايي هستند كه درباره معنويت و روحانيت بزرگ داد سخن ميدهند.
و همهاش منسكي مذهبي بود. براي هزاران سال آنان اين كار را كرده بودند. كلّ وجهه و اعتبارش به فرمانروايي بريتانيا راجع است كه اين عمل را ممنوع كرد؛ آنان اين كار را جنايت تلقي كردند؛ جنايت هم بود.
براي هزاران سال هنديان فقير بودند. در كتب مقدس هندو، چنين گفته شده است كه مردم هرگز در منازل خود از قفل استفاده نميكردند. حتي اگر چندين ماه هم براي زيارت ميرفتند، منازل خود را قفل نميزدند. زيرا هيچ هراسي از هيچ دزدياي در ميان نبود. اين مطلقاً خطاست. برداشت من چنين است كه اولاً، آنان هيچچيزي براي دزديده شدن نداشتند؛ ثانياً، قفل هنوز اختراع نشده بود. هنديها بسيار مزخرف هستند ـ سعي نميكنند كه هيچ كاري بكنند. آنها بيشتر از گرسنگي هلاك ميشوند، اما هيچ تلاشي براي غني شدن نميكنند. كشور براي ثروتمند شدن فوقالعاده مستعد و قابل است، اما اذهان مردم قابليت و صلاحيت بهرهبرداري از فرصتها را فاقد است.
پيش از آنكه بريتانيا به تاريخ هند دوارد شود، اين مردم فقير هريك ده بچه پس ميانداختند. از آن ده تن، نُه نفرشان ميمردند و تنها يكي جان سالم به در ميبرد. هيچ دارويي وجود نداشت، و هيچ مراقبت پزشكي هم در كار نبود. حالا، به علت اقدامات بريتانيا، دقيقاً وضعيتي برعكس است: از هر ده كودك، يكي ميميرد و نه تن زنده ميمانند. و آن يك نفر نيز به علت حماقت هنديان ميميرد... زيرا مهاتماگاندي مخالف واكسيناسيون بود، او مخالف معالجه بيماري توسط اضداد آن بود؛ او مخالف تمامي چيزهايي بود كه پس از ابداع چرخ نخريسي اختراع شدهاند. و هيچكس هم نميداند كه چرخ نخريسي چه زماني اختراع شده بود ـ شايد ده هزار سال پيش. پس از آن، هرچه كه هست اهريمني است؛ البته به زعم مهاتماگاندي.
چنين به نظر ميرسد كه خود پروردگار در ششمين روز از خلقت، چرخ نخريسي را ساخته باشد، و پس از آن... هيچچيز! خطوط راهآهن، تلگراف، دفاتر پست، تلفنها، راديوها، تلويزيونها ـ گاندي مخالف تمامي اين چيزها بود؛ وي با اين قبيل چيزها موافق نبود. Last:203
در كودكيام، من اين مورد را در بسياري از روستاها ديده بودم: مردمي كه توتون ميكشيدند، هميشه دو تا سنگ همراه خود داشتند، سنگهاي سفيدي كه در كرانه هر رودخانهاي در دسترس است. آنها يك تكه كوچك نخ يا پنبه را مابين اين دو سنگ قرار ميدادند و آندو را به هم ميساييدند؛ آن مالش، آتش ميآفريد، نخ مشتعل ميشد. اين شايد بدويترين نوع فندك بوده باشد. شايد آنان هنوز هم همين كار را ميكنند. من سالهاي زيادي در روستايمان نماندم ـ آنها ميبايست هنوز هم همين كار را بكنند. چه كسي به فكر يك آتشزنه مدرنتر است؟ ـ شما به بنزين نياز داريد، به اين نياز داريد و به آن نياز داريد. آن مردم فقير فقط ميتوانند دو تا سنگ را از هرجايي بردارند، و سنگها را همراه خود حمل كنند. اين سادهترين و ارزانترين راه است، و آنها ميتوانند هرجا كه بخواهند آتش بيافرينند. person:13
در روستاهاي هند، جايي كه زنان براي كار در مزارع ميروند، يا هر آنجايي كه يك جاده در دست احداث است، يا يك پل در دست ساختن است، زنان با بچههاي كوچك خود به سر كار ميروند... يك روزي داشتم صرفاً كنار يك رودخانه قدم ميزدم، در آنجا پلي در دست احداث بود. در همانجا، زير يك درخت سه بچه كوچك وجود داشت، بسيار خوشحال، بسيار شادمان، بسيار سرخوش و وجدآور. من نتوانستم باور كنم... چه چيزي ميتوانست سبب سازن آن وجد باشد؟ بنابراين، كنار درخت ايستادم و صبر كردم. مادرشان داشت روي پل كار ميكرد، و بعد براي شير دادن به بچهها مراجعت كرد. من به او گفتم: «شما واقعاً بچههاي فوقالعادهاي داريد. من در تمام زندگيام هرگز به چنين كودكان خيالانگيزي برخورد نكردهام.»
او گفت: «اين چيزي نيست. ما مردم فقيري هستيم، چه كاري ميتوانيم بكنيم؟ بضاعتش را نداريم تا كسي را به مراقبت از بچهها بگماريم، بنابراين قدري ترياك به بچهها ميدهيم. اعمّ از اينكه گرسنه يا تشنه باشند، خواه هوا گرم يا سرد باشد، هيچ اهميتي ندارد. با نشئه ترياك آنان لذت بهشت را ميبرند.» exist:06
من مردم فقير را ميشناسم، كاملاً فقير، كه هيچ چيزي ندارند؛ حتي ترتيب دادن يك وعده غذا در روز نيز براي آنان مشكل است. برخي اوقات، آنان ناچارند صرفاً آب بياشامند و بخوابند ـ آب براي آنكه معده خاليشان را پر كند و بدين ترتيب احساس كنند كه چيزي در معده دارند. اما آنان به يك نحوه مسلم و قطعي، خرسند و راضي هستند، آنان اين وضعيت را به مثابه تقدير خود پذيرفتهاند، آنها فكر نميكنند كه چيزها ميتوانند قدري بهتر از اين باشند. شما ميتوانيد آنان را تحريك كنيد، خشمگين كنيد. شما به سهولت بسيار ميتوانيد در اذهان ايشان آتشي بياندازيد ـ فقط، به آنان اميد بدهيد. اما دير يا زود حلقومتان را به دو دست خواهند فشرد: «اميدها و وعدهها كجايند؟» unconc:04
بدبختي واقعاً فقط مادّهگرايانه و مبتني بر مادّيات نيست. من فقيرترين مردمان را نيز شادمان ديدهام. آنها هيچچيزي ندارند، اما فلسفه زندگي خود را بر ايدههاي غلط بنيان نگذاردهاند. بيشتر آن، مسئله نوع معنويتي است كه شما پذيرفتهايد. آيا چيزي وراي مرگ هست؟ آيا معنويت شما اين جهاني است يا كه آن جهاني؟ sword:01
پيش از آنكه هندوستان مستقل شود، يك چنين حسي در سراسر هند موج ميزد. خانه ما يكي از مراكز دسيسه بود. دوتا از عموهايم بيشتر اوقات در زندان بودند، و هر هفته مجبور بودند به پاسگاه پليس بروند و گزارش بدهند كه هيچ اقدامي عليه حكومت مرتكب نشدهاند؛ و نيز گزارش كنند كه هنوز در محل حضور دارند. آنها اجازه خروج از شهر را نداشتند، اما مردم به ديدارشان ميآمدند ـ و همگي آنها اميد بسيار زيادي داشتند.
من يك بچه كوچك بودم، اما هميشه در شگفت بودم: «اين مردم دارند ميگويند كه فقط با مستقل شدن، تمامي بدبختيها و فلاكتها ناپديد ميشوند. چگونه چنين چيزي روي ميدهد؟ من هيچ ارتباطي نميبينم.» اما اميد وجود داشت. سرزمين موعودي وجود داشت، بسيار هم نزديك؛ فقط يك كمي مبارزه، و شما بدان دست مييافتيد. مصيبت، عذاب و رنج وجود داشت، اما شما مسئول و پاسخگوي آن نبوديد: بريتانياييها مسئول آن بودند. اين مايه تسلاي بزرگي بود: انداختن همه چيز به گردن انگليسيها.
در حقيقت، من عادت داشتم از انقلابيوني كه براي ديدار به خانه ما ميآمدند يا پارهاي اوقات ماهها اقامت ميكردند، سؤال كنم... يكي از آنان، يك انقلابي بسيار مشهور، «باواني پراساد تيواري»، رهبر ملي حزب سوسياليست بود. هر وقت مجبور ميشد مخفي شود، عادت داشت به روستاي ما بيايد و فقط هم در خانه ما اقامت ميكرد، البته پنهاني. در تمام روز بيرون نميآمد ـ و در روستا نيز هيچكس وي را به هيچ صورتي نميشناخت. اما من در پياش بودم. او به كرّات به من ميگفت: «تو با پرسشهاي بيموقع و نامناسب چنان دردسرآفريني كه گاهي وقتها فكر ميكنم بهتر است در زندان بريتانياييها باشم تا در خانه شما! حدّاقل نحوه برخورد آنها تراز اول است.»
او رهبري مشهور بود، بنابراين رفتار بريتانياييها با وي درجه يك بود ـ سطح خاص زندانيان سياسي ـ با تمام قابليتها، غذاي خوب، كتابخانه خوب. و حدّاقل از آزادي برخوردار بود، زيرا زندانيان سياسي متحمل هيچ كار سخت بدني و اعمال شاقه نبودند. آنها كتابها و شرح احوال خود را مينوشتند: تمام كتب بزرگي كه رهبران هند نوشتهاند، در زندان نگارش يافتهاند. و آنها ميتوانستند براي قدم زدن بروند ـ آنان را در مكانهايي زيبا كه اصلاً زندان نبودند، نگاه ميداشتند؛ مكانهايي كه خاص ايشان ساخته شده بودند.
براي مثال، در «پونا»، درست در آن سوي رودخانه، يك قصر وجود داشت: «قصر آقاخان». آنجا يك قصر بود. گاندي و همسرش در آن قصر زنداني بودند. همسر گاندي همانجا درگذشت، مزار وي هنوز همانجا در قصر آقاخان واقع است. در پونا ـ وقتي كه از پل ميگذريد، بر فراز تپه روبهرو يك خانه زيبا قرار دارد...
بنابراين، اين قصرهاي خاص را به زندان مبدّل ساخته بودند. آن قصور جريبها جريب فضاي سبز و چشماندازهايي زيبا داشتند. بدين جهت، باواني پراساد عادت داشت به من بگويد: «بهتر است از زندگي زيرزميني دست بردارم ـ چون تو سؤالاتي بيجا و نامناسب ميپرسي.»
من گفتم: «اگر نميتوانيد به آنها جواب بدهيد، بر سر كشور چه خواهد آمد وقتي كه استقلال يافته باشد؟ اينها پرسشهايي خواهند بود كه شما ملزم به حل كردن آنها خواهيد شد. شما حتي بهطور شفاهي هم نميتوانيد آنها را پاسخ دهيد، و آن وقت شما عملاً مجبور به حل كردنشان خواهيد بود.» من از او پرسيدم: «صرفاً با رفتن بريتانياييها از كشور» ـ و بريتانياييهاي زيادي هم نبودند ـ «چگونه فقر محو و ناپديد ميشود؟ و شما ميخواهيد كه من باور كنم كه پيش از آمدن بريتانياييها به هند، هندوستان فقير نبوده است؟»
«كشور به عينه امروز فقير بود، شايد حتي فقيرتر، زيرا بريتانياييها صنعت و تكنولوژي را آوردند و همين به كشور كمك كرد كه قدري بهتر بشود. آنها تعليم و تربيت، مدارس، كالجها، و دانشگاهها را آوردند، قبل از آن هيچ راهي براي تحصيل كردن وجود نداشت: تنها مردم باسواد برهمنها بودند، زيرا پدر به پسر ميآموخت. آنها ساير مردم را از تحصيلات به دور و محروم داشته بودند، زيرا اين بهترين راه براي برده نگه داشتن آنان بود. تعليم و تربيت ميتواند خطرآفرين شود.»
«چگونه شما فقر و فلاكت را نابود خواهيد كرد؟ چگونه شما صدها نوع مايه اضطراب و بدبختي كه هيچ ربطي به بريتانيا ندارد را از بين خواهيد برد؟ حالا، يك شوهر در رنج و عذاب است به دليل وجود همسرش ـ چگونه به اين وضعيت كمك خواهيد كرد؟ بريتانياييها رفتهاند، بسيار خوب؛ اما همسر هنوز آنجا خواهد بود، شوهر هم كماكان آنجا خواهد بود ـ چگونه اين وضعيت چيزي را تغيير خواهد داد؟»
او گفت: «ميدانم كه اين بسيار سخت است، اما بگذار ابتدا ما استقلال را به دست بياوريم.»
من گفتم: «ميدانم كه بعد از استقلال مسائل مشابه خواهند بود، شايد هم وخيمتر.»
آن مسائل شديدتر و وخيمتر هستند. ignor:01
هندوستان در 1947 استقلال يافت. من بسيار جوان بودم، اما، چشمانم را پاك نگه داشتم و نگذاشتم توسط نسل پيرتر آلوده و فاسد شود. از همان كودكي، من به داشتن بينش خاص خود، هشياري خاص خود، اصرار داشتم و نميخواستم كه هيچ دانشي را از هيچكس قرض كنم.
تمام خانوادهام درگير مبارزه براي آزادي كشور بودند. هركسي در زندان بود. هرچند من هرگز به دليل جنبش آزاديخواهي در زندان نبودم، اما بيشتر از آنكه هركسي بتواند رنج بكشد، رنج كشيدم. زيرا تمامي مردان نانآور به زور زنداني شده بودند و خانواده بدون هيچ منبع درآمدي تنها مانده بود.
من از پدرم پرسيدم: «آيا آگاهيد كه روزي از سلطه امپراطوري بريتانيا آزاد خواهيد شد و اين واقعه در شرف روي دادن است؟ زيرا حالا بريتانيا بار سنگيني را به دليل وجود هند متحمّل است. آنها حداكثر بهرهبرداري را از اين سرزمين كردهاند؛ حالا موقعيت واژگون شده است ـ آنها مجبورند براي زنده ماندن مملكت كمك كنند. براي آنان بهتر آن است كه از اينجا بگريزند و از شرّ بار سنگيني كه كاملاً بيهوده شده است، خلاص شوند.» آنها اينجا نبودند تا به مردم خدمت كنند، آنها براي استثمار اينجا بودند. و اين دقيقاً همان چيزي بود كه اتفاق افتاد.
انقلاب در سال 1942 بدون هيچ اثر و نتيجهاي اتفاق افتاد دو طي نُه روز كاملاً سركوب و فرو نشانده شد؛ و با اين نُه روز، تمامي اميدهاي آزادي محو و ناپديد گرديد. اما ناگهان، مثل اجل معلق، بريتانياييها در سال 1947 تصميم گرفتند كه كشور را آزاد كنند.
من به پدرم گفتم: «فكر نكنيد كه جنبش آزادي شما موفق شده است. بين جنبش آزادي و آزاد شدن عملي، يك وقفه پنج ساله وجود دارد. و اين عقلايي و منطقي نيست. به شما آزادي دادهاند، زيرا حالا شما، صرفاً وجودتان، به يك مشكل و يك بار سنگيني تبديل شده است.»
و من بدين نكته دست يافتهام كه محققين، با نگريستن در تمامي تاريخ پارلمان بريتانيا و تصميمگيريهايش، دريافتهاند كه «اتلي» نخستوزير بريتانيا «مونتباتن» را با پيام: «هرچه سريعتر انجامش بدهيد»، به هند فرستاد و زماني مقرر را تعيين كرد كه: «تا سال 1948 ما ميبايست از شرّ اين مشكل خلاص شويم.»
مونتباتن حتي كارآمدتر از آب درآمد: او يك سال زودتر ترتيبش را داد. اما من به پدرم گفتم: «شما مبارزه كردهايد، بدون دانستن اين نكته: روزگاري كه اين كشور آزاد بشود، شروع خواهد كرد به داشتن نبردهايي جديد در درون خويش.»
حالا مسلمانها پاكستان را گرفتهاند ـ اين جزء لاينفك آزادي بود. چون مسلمانها از زندگي كردن با هندوها پرهيز كردند. آنان تقريباً هزار و چهارصد سال با هم زندگي كرده بودند و هيچ مسئلهاي در ميان نبود. در كودكيام، من در اعياد و جشنهاي مسلمانان شركت ميكردم؛ مسلمانان هم در عروسيها و جشنهاي هندوها شركت داشتند. هيچ مسئلهاي از جنگيدن با هم در ميان نبود، چون همگي داشتند با امپراتوري بريتانيا ميجنگيدند. روزگاري كه امپراتوري بريتانيا داشت ميرفت، ناگهان مسلمانان و هندوان جان گرفتند ـ يك جدايي و تفرقه جديد. آنها اعلام كردند كه نميتوانند با هم زندگي كنند، زيرا اديان ايشان متفاوت هستند. مسلمانان سرسخت شدند: «اعم از اينكه امپراتوري بريتانيا باقي بماند يا نه... ما ميتوانيم آزادي را به مخاطره بياندازيم، اما نميتوانيم با هندوان در يك كشور مستقل زندگي كنيم، زيرا آنان حائز اكثريت هستند. آنان فرمان خواهند راند و مسلمانان هيچ شانس و فرصتي براي فرمانروايي نخواهند داشت.» mani:20
احساس من چنين است كه بريتانياييها دو كار غلط را مرتكب شدند: در درجه نخست، بردگي و اسارت را به كشور تحميل كردند؛ در درجه دوم، مثل بُزدلها از مسئوليت گريختند. بريتانياييها ميبايست آنجا باقي ميماندند تا زماني كه به مردم ميآموختند كه خشن و پرخاشجو نباشند، خرافهپرست نباشند، مخالف و عليه يكديگر نباشند ـ هندوها عليه مسلمين، مسلمين عليه بوداييها، بوداييان عليه جينها. فرقهها و زيرفرقههاي بسياري وجود دارند و هركسي عليه كسي ديگر است. و اين كشور، كشوري روحاني و معنوي است، و عدم خشونت نيز ايدهئولوژي اوست ـ همهاش مزخرف است؛ فقط ريا و تزوير است و بس.
بريتانيا كار بسيار چرندي كرده است. من قطعاً از دست «لُرد مونتباتن» خشمگين بودم. براي اعزام به هند و آزادسازي اين كشور، وي فردي كاملاً عوضي و نامناسب بود. وي هيچ تجربه سياسي نداشت. در واقع، وي در كلّ زندگياش يك عيّاش خوشگذران بود. فقط براي دور نگاه داشتن وي از انگلستان ـ زيرا وي به خاندان سلطنتي تعلق داشت، و اگر كسي به خاندان سلطنتي تعلق داشته باشد، عيّاش و خوشگذران است؛ در اين صورت، زن هركسي در خطر است، همگان در خطرند ـ بنابراين، پيوسته او را به مأموريتهاي خارج از انگلستان اعزام ميكردند. اما شما نميتوانيد همين طوري هم او را به خارج بفرستيد ـ او وابسته خاندان سلطنتي بود، ميتوانست شاه شده باشد؛ فقط از سر تصادف بود كه وي پسر ارشد نبود.
ابتدا آنها او را به «برمه» فرستادند. وقتي از برمه برگشت، ناگهان به او گفتند: «چمدانت را ببند و به هند برو. كار مهمي داري كه انجام بدهي: هند را مستقل كن.»
فقط فكرش را بكنيد: عظمت و گستردگي محض كار را بنگريد! وقتي شما يك كشور را برده ميكنيد، براي صدها سال مجبوريد بجنگيد؛ و طي يك روز، آن را مستقل ميكنيد. منطق آن را من نميبينم. حتي وقتي كه فقط هفده سال داشتم، منطق آن را نميتوانستم ببينم. من يك نامه به لُرد مونتباتن نوشتم كه حالا زمان مناسبي براي استقلال اين كشور نيست. اگر همه چيز صلحآميز و آرام است، اين فقط يك جنگ سرد است. وقتي فشار تسلط بريتانيا از بين برود، آن وقت... Last:203
درست چسبيده به شهر ما، در آن سوي رودخانه، يك ايالت كوچك قرار داشت: ايالت «بوپال». شاه ايالت مسلمان بود، جمعيت سكنه هندو بودند. بنابراين همهجاي ايالت در آشوب و شورش به سر ميبرد. چون جمعيت ميخواستند ايالت با هند ادغام و يكي شود، و شاه خواستار ادغام ايالت بود با پاكستان، چون كه مسلمان بود. اما اين ايالت در وسط هند واقع بود. بنابراين ادغام با پاكستان ساده نبود. بين نيروهاي پادشاه و مردم مبارزه بزرگي برقرار بود، و ما درست در طرف ديگر رودخانه بوديم. ما از اين طرف ميتوانستيم كشته شدن مردم در آن طرف رود را ببينيم.
ما جسد چهار نفر را كه توسط نيروهاي پادشاه كشته شده بودند، از آب گرفتيم. آنها ميبايست به يك طريقي در رودخانه سقوط كرده بوده باشند و آب آنها را به سمت ما آورده بود و ما آنها را گرفتيم. طبيعتاً، من مجبور شدم مردم را ترغيب و متقاعد كنم: «اين خوب نيست. آنها براي آزادي كشور جنگيدهاند. آنها خواستار ادغام كشور با هند بودهاند ـ شما نبايد آنها را به اين شكل ترك كنيد.»
آنها ميخواستند اجساد را مجدداً در رودخانه بياندازند و كار را تمام كنند: چه كسي ميتواند دردسر آنها را متحمل شود؟ اما به هر طريق كه بود، من چند نفر جوان را جمع كردم و آن وقت، چند نفر پير هم احساس شرمساري كرده و آنها هم آمدند.
اما ابتدا، قبل از آنكه ما بتوانيم هيچ كاري بكنيم، آنها ميبايست كالبدشكافي ميشدند. بنابراين، ما آنها را به بيمارستان برديم. محل كالبدشكافي تقريباً دو «فرلانگ» راه بود و در پشت بيمارستان قرار داشت، درون يك جنگل. انسان ميتوانست بفهمد كه آنها دارند بدنها را ميشكافند و تكهتكه ميكنند... بوها و همه چيز اين كار؛ بنابراين آنها محل كالبدشكافي را در مسافتي خارج از شهر ساخته بودند. اما ما مجبور بوديم اين چهار جسد را تا آنجا حمل كنيم.
اين نخستينباري بود كه من يك كيف قهوهاي ديدم. دكتر پدر يكي از دوستان من بود، بنابراين به من اجازه داد وارد محل تشريح شوم. او گفت: «تو ميتواني ببيني كه درون انسان چگونه به نظر ميرسد.»، و سپس كالبدها را گشود.
ديدن اينكه درون انسان چگونه به نظر ميرسد، واقعاً تكاندهنده بود. و اين فقط بدن بود: بعداً در ادامه كالبدشكافي مغز را نيز ديدم. هيچچيزي قابل مقايسه كردن با آن نيست، اين فقط بدني فقير است. ذهن شما در چرت و پرت بافتن بسيار غني است...
آن روز، يك چيزي اتفاق افتاد كه مجبورم برايتان بگويم، هرچند با آنچه كه ميخواستم بگويم مرتبط نيست ـ اما به يك نوعي ميبايست ارتباط داشته باشد، والّا چرا بايد آن را بهخاطر بياورم؟
وقتي كه پس از كالبدشكافي داشتيم اجساد را به بيرون حمل ميكرديم... آنها اجزاء اجساد را مجدداً روي هم گذارده و آنها را پوشانيدند. يكي از رهبران شهر ما، «شري ناث بات»، هميشه نسبت به من چنان احساسي داشت كه پنداري من دشمنش بودم؛ آن هم به يك دليل ساده كه من دوست پسرش بودم و او فكر ميكرد پسرش را گمراه ميكنم ـ و به يك معني حق هم با او بود. تصادفاً چنين اتفاق افتاد كه من و او با هم يك جسد را حمل ميكرديم. من جلوي برانكار را در دست گرفته بودم و شري ناث بات پشت سر من انتهاي برانكار را در دست داشت.
سر آن مرد، مرد مرده، در طرف من بود، پاهايش در طرف شري ناث بات. من فقط در يك جايي خوانده بودم كه وقتي انسان ميميرد، البته كنترلش را از دست ميدهد ـ كنترل مثانه را نيز به نحو ايضاً، بنابراين اگر سرش را به طرف بالا بگذاريد و پاهايش را به سوي پايين... من فكر كردم: «اين فرصت خوبي است كه ببينم آيا آن نظريه درست است يا غلط.»
بنابراين، فقط سر برانكار را قدري بلند كردم... و شما ميبايست ميديديد كه چه اتفاقي افتاد ـ زيرا آن جسد شاشيد و شري ناث بات برانكار را رها كرد و گريخت!
و ما نتوانستيم او را متقاعد كنيم كه بازگردد. او گفت: «من نميتوانم. هرگز شنيدهايد مرده بشاشد؟ اين يك روح است!»
من به او گفتم: «شما يك رهبر هستيد.»
او گفت: «رهبر برود به جهنم! اگر مجبورم اينجور كارها را بكنم، نميخواهم يك رهبر باشم. و هميشه هم تو را شناختهام ـ از همان آغاز. چرا سر برانكار را بلند كردي؟»
من گفتم: «نميدانم، ميبايست يك روح بوده باشد. من ناگهان چنان احساس كردم كه گويي كسي دارد دستهايم را بلند ميكند؛ من به هيچوجه مقصر نيستم.» من مجبور شدم آن جسد را به تنهايي به مسافت دو فرلانگ تا بيمارستان بكشانم.
شري ناث بات داشت در شهر به همه ميگفت: «يك روزي اين پسر كسي را خواهد كشت. امروز فقط با عنايت پروردگار من جان سالم به در بردم. آن روح دقيقاً روي من شاشيد، روي لباسهايم. و اين پسر مرا ترغيب كرد كه با آنها بروم: «شما مجبوريد بياييد، چون شما يك رهبر هستيد؛ والّا مردم چه فكري خواهند كرد؟ ـ يك رهبر در زمان نياز، غيبش زده است. پس به ياد داشته باشيد: در زمان رأيگيري و انتخابات من قادر به هيچ كمكي نخواهم بود.» بنابراين، من با آنها به آنجا رفتم. اما هرگز فكر نميكردم كه او با من چنين كاري بكند.» drak:03
من هميشه دچار يك مسئله بودهام... در تمامي زندگيام هرگز قادر به رأي دادن نبودهام. آن هم به يك دليل ساده كه هرگاه مأمورين براي پر كردن پرسشنامه به من ميرسيدند، در يك قسمت از پرسشنامه سؤالي بدين قرار مندرج بود: «مذهب شما چيست؟»
من ميگفتم: «من هيچ مذهبي ندارم. من يك فرد مذهبي هستم.»
آنها ميگفتند: «اما تمامي جاهاي خالي پرسشنامه ميبايست پر شود تا بتوانيد رأي بدهيد.»
ميگفتم: «در اين صورت ميتوانيد پرسشنامهتان را پس بگيريد. من چندان هم به رأي دادن علاقهمند نيستم، زيرا مايه تشويش بيهودهاي است وقتي كه شما مجبوريد از بين دو ابله يكي را برگزينيد. به چه كسي رأي ميدهيد؟ ـ به هركس كه رأي بدهيد، به يك احمق رأي دادهايد. بهتر است رأي ندهيد، حدّاقل دستهايتان پاك ميماند. شما ميتوانيد ببينيد: دستهاي من مطلقاً پاك هستند! rebel:10