درباره اشو
29- ترور مهاتما گاندي، 1948
در ژانويه 1948، مهاتما گاندي ترور شد:
براي من، در آن سن، مهاتما گاندي فقط بهعنوان يك تاجر پديدار شد. من هزارانبار عليه وي سخن گفتهام، زيرا با هيچچيزي از فلسفه زندگي وي توافق ندارم. اما روزي كه وي كشته شد ـ من هفده ساله بودم ـ پدرم مچ مرا در حين گريستن گرفت.
او گفت: «تو داري براي مهاتما گاندي گريه ميكني؟ تو هميشه عليه وي بحث ميكردي.» تمامي خانوادهام پيرو گاندي بودند، تمام آنها بهخاطر پيروي از سياست گاندي به زندان افتادند. تنها گوسفند سياه من بودم و تمامي آنان، صد البته، سفيد ناب بودند. طبيعتاً، پدرم پرسيد: «چرا داري گريه ميكني؟»
من گفتم: «من نه فقط گريه ميكنم، بلكه ميخواهم در مراسم سوزانيدن كالبدش نيز شركت كنم. وقت مرا هدر ندهيد، چون ميبايست خود را به قطار برسانم، و اين آخرين باري است كه درست سر موقع به آنجا خواهم رسيد.»
او حتي شگفتزدهتر شد؛ گفت: «نميتوانم باور كنم! ديوانه شدهاي؟»
گفتم: «بعداً بحث خواهيم كرد. نگران نباشيد. من بر خواهم گشت.»
و ميدانيد كه وقتي به «دهلي» رسيدم، ماستو در سكوي ايستگاه قطار منتظرم بود. او گفت: «من فكر كردم كه تو هرقدر هم مخالف گاندي باشي، هنوز هم يك احترام قطعي براي آن مرد قائل هستي. اين فقط احساس من است…»
او سپس گفت: «ممكن است چنين باشد يا ممكن است چنين هم نباشد، اما من روي آن حساب كردم. و اين تنها قطاري است كه از شهر شما ميگذرد. اگر تو داشتي ميآمدي، دانستم كه ميبايست در همين قطار باشي؛ والّا نميآمدي. بنابراين، به استقبال تو آمدم، و احساسم درست و به حق بود.»
به او گفتم: «اگر تو قبلاً درباره احساس من نسبت به گاندي حرف ميزدي، با تو بحث نميكردم. اما تو هيمشه سعي داشتي مرا متقاعد كني، بنابراين مسئله احساس كردن مطرح نيست، اين يك بحث و استدلال ناب است؛ اعم از آنكه تو برنده باشي، يا آن مردك ديگر برنده باشد. اگر تو فقط يكبار ديگر اشاره كني كه اين مسئله يك احساس است؛ من اصلاً آن موضوع را حتي لمس هم نميكنم، زيرا در آن صورت ديگر هيچ بحثي نخواهد بود.»
عليالخصوص ـ فقط براي آنكه ثبت ميشود ـ ميخواهم به شما بگويم كه چيزهاي بسياري راجع به مهاتما گاندي وجود داشت كه من عاشقش بودم و دوستش داشتم، اما كلّ فلسفه زندگياش مطلقاً براي من غيرقابل پذيرش بود. بسياري از چيزهاي راجع به او كه من از آنان تقدير ميكردم، ناديده باقي ماندهاند. بگذاريد صفحه را از طرف درستش بگذاريم.
من صداقت وي را دوست داشتم. او هرگز دروغ نگفت؛ حتي با وجود اينكه درست در وسط انواع و اقسام دروغها ميزيست، در حقيقت خويش ريشه دوانيده باقي ماند. من ممكن است با حقيقت او موافق نباشم، اما نميتوانم بگويم كه او راستگو نبود. هر آنچه براي او حقيقت بود، وي از آن سرشار بود.
اينكه من فكر نميكنم حقيقت وي واجد هيچ ارزشي بوده باشد، مسئلهاي كاملاً متفاوت است؛ اما آن مسئله من است، نه مسئله او. من به راستگويي و صداقت وي احترام ميگذارم، هرچند وي هيچچيزي در مورد راستي و حقيقت نميدانست ـ حقيقتي كه من بهطور مداوم دارم شما را به طرفش هل ميدهم تا بلكه به درونش بپريد…
اما يك چند چيزي درباره او هست كه من محترم داشته و دوست ميدارم ـ مثل پاكيزگياش. حالا، شما ميگوييد: «احترام براي چنين چيز كوچكي؟»
نه، آنها كوچك نيستند، عليالخصوص در هند، جايي كه مقدسين، يا به اصطلاح مقدسين، زندگي در تمامي انواع كثافات را پذيرفتهاند. گاندي سعي داشت پاكيزه باشد. او پاكيزهترين مرد نادان جهان بود. من عاشق پاكيزگي او هستم.
من همچنين اين را كه وي به تمامي اديان احترام ميگذارد، دوست دارم. البته، دليل من و دليل او متفاوتند. اما حدّاقل او به تمامي اديان احترام ميگذاشت ـ البته به دلايلي غلط، زيرا او نميدانست حقيقت چيست، بنابراين چگونه ميتوانست قضاوت كند كه درست كدام است، يا آيا هر مذهبي درست است، آيا تمامي مذاهب درست هستند، يا آيا هرگز هيچيك از مذاهب ميتوانند درست باشند؟ هيچ راهي وجود نداشت. دوباره: او يك تاجر بود، بنابراين چرا كسي را بيازارد؟ چرا آنها را برنجاند؟…
من مخالف او هستم، و در عين حال ميدانم كه او يك چند ويژگياي دارد كه ميليونها ميارزند.
سادگياش… هيچكس نميتواند آنقدر ساده بنويسد و هيچكس هم نميتواند آن تلاش عظيم را به خرج دهد كه فقط در نوشتنش ساده باشد. او ساعتها سعي ميكرد تا يك جمله را سادهتر و تلگرافيتر كند. او ميخواست تا سرحدّ امكان آن را كوتاه كند، و هر آنچه را كه فكر ميكرد حقيقت است، ميكوشيد تا آن را صادقانه زندگي كند. اينكه آن حقيقت نبود، مسئلهاي ديگر است، اما در مورد آن وي چه ميتوانست بكند؟ او فكر ميكرد كه آن حقيقت است. من به صداقت وي احترام ميگذارم، و به اينكه آن را ميزيست، حال پيامدش هر آنچه كه ميخواست باشد، او زندگياش را صرفاً به دليل آن صداقت از دست داد.
با مهاتما گاندي، هند تمامي گذشتهاش را از دست داد، زيرا پيش از او هيچكسي در هند نه با گلوله به قتل رسيده بود و نه مصلوب گشته بود. اينها طريقه اين كشور نبودند. نه اينكه آنان مردماني بسيار بردبار بودند، بلكه بيش از اندازه متكبر و مغرور بودند، آنها فكر نميكردند كه هيچكسي ارزش مصلوب شدن داشته باشد… آنها بسيار بالاتر از اين حرفها هستند.
با مهاتما گاندي، هند يك فصل را بست، و همچنين فصلي ديگر را گشود. من گريستم، نه بدان سبب كه او كشته شده بود ـ چون همه مجبورند بميرند، حرفي در آن نيست. و مردن به طريقي كه او مرد، بهتر است از مردن در بستر بيمارستان ـ عليالخصوص در هند. در آن شيوه، يك مرگ پاكيزه و زيبا بود. و من از قاتل حمايت نميكنم، از «ناثورم گودزه». او يك قاتل است، و در مورد وي نميتوانم بگويم: «او را عفو كنيد زيرا او نميدانست دارد چه ميكند.» او دقيقاً ميدانست كه دارد چه ميكند. او نميتواند بخشوده شود. نه اينكه نسبت به وي سختگير باشم، صرفاً واقعگرا هستم. من مجبور شدم تمامي اينها را بعداً براي پدرم توضيح بدهم. پس از آنكه بازگشتم. و اين كار روزهاي زيادي به طول انجاميد، زيرا واقعاً يك رابطه بغرنجي بين من و مهاتما گاندي حاكم است. معمولاً، يا شما از كسي تقدير ميكنيد يا نميكنيد. با من اما اينچنين نيست ـ و آن هم نه تنها با مهاتما گاندي.
من واقعاً يك بيگانهام. من اين را در هر لحظهاي احساس ميكنم. من ميتوانم يك چيز مشخص مربوط به كسي را دوست بدارم، اما در همان زمان ممكن است درست در كنار آن چيز، چيزي ايستاده باشد كه از آن متنفر باشم، و من مجبور به تصميمگيري هستم، زيرا نميتوانم شخص را دو پاره كنم.
من تصميم گرفتم كه عليه مهاتما گاندي باشم، نه بدان دليل كه در وي هيچچيزي نبود كه بتوانم دوست بدارم ـ چيزهاي زيادي هم بود، اما آن چيزهاي زياد، چيزهايي بودند كه معاني ضمني و عوارض دور از دسترسي براي تمامي جهان داشتند. من مجبور به تصميمگيري براي مخالفت با مردي شدم كه ممكن بود دوستش بدارم اگر ـ و اين «اگر» تقريباً غيرقابل عبور است ـ اگر او مخالف پيشرفت نميبود، مخالف رفاه و خوشبختي نميبود، مخالف علم نميبود، مخالف تكنولوژي نميبود. در واقع، او مخالف هر آن چيزي بود كه من برايش ايستادهام: تكنولوژي بيشتر و علم بيشتر، و ثروت بيشتر و وفور و تنعم بيشتر.
من براي فقر و تنگدستي نيستم، او بود. من براي بدويّت نيستم، او بود. اما در عين¬حال، من هر آنجا كه حتي يك عنصر كوچك از زيبايي ببينم، از آن تقدير ميكنم. و يك چند چيزي در آن مرد وجود داشت كه ارزش فهميدن داشتند.
او يك قابليت فوقالعاده داشت كه ضربان تپيدن قلب ميليونها مردم را با هم احساس كند. هيچ دكتري اين را نميتواند؛ حتي حس كردن ضربان قلب يك نفر نيز بسيار سخت است، عليالخصوص شخصي شبيه من. شما ميتوانيد سعي كنيد ضربان تپيدن قلب من را احساس كنيد؛ شما حتي ضربان قلب خود را نيز گم خواهيد كرد؛ يا اگر كه نه، حدّاقل كيف پولتان را گم خواهيد كرد كه اين يكي حتي بهتر است!
گاندي قابليت شناخت ضربان قلب مردم را دارا بود. البته، من به آن مردم علاقهاي ندارم، اما اين چيز ديگري است. من به هزاران چيز علاقهاي ندارم؛ اين بدان معنا نيست كه آنان كه صادقانه دارند كار ميكنند، عاقلانه دارند ژرفنايي را ميكاوند، قابل تقدير نيستند. من دوست دارم كه وي را هم اينك ملاقات ميكردم، زيرا هنگاميكه فقط يك پسر بچه ده ساله بودم، تمامي آن چيزي كه او توانست از من بگيرد سه روپيه بود. اينك من ميتوانستم تمامي بهشت را به او بدهم ـ اما چنين نشد، لااقل در اين زندگي. glimps:45