درباره اشو
35- مواجهه اشو با اساتيدش
اين در دانشگاه براي من يك مسئله هميشگي و دائمي شده بود. من از كالجها و دانشگاههاي بسياري اخراج شده بودم. فقط به يك دليل ساده كه از استاد بيشتر ميدانستم. من زياد ميخواندم، و استاد سي سال پيش كه «پ.اچ.دي» گرفته و استاد شده بود، از خواندن باز ايستاده بود. اما در اين سي سال، خيلي چيزها رشد كرده بودند؛ در اين سي سال اخير، انسان بس بيش از آنكه طي سه هزار سال توانسته بود رشد كند، در بسياري از ابعاد و جنبههاي دانش و شناخت رشد كرده بود.
بنابراين، وقتي به كلاس فلسفه وارد شدم، استادم هيچ ايدهاي از «ژان پل سازتر»، هيچ تصوري از «ياسپرس»، «مارتين هايدگر»، «سورنكير كه گارد» نداشت. اين نامها بخشي از تحصيلات وي نبودند، چون زماني كه وي داشت درس ميخواند، اين آدمها وجود نداشتند. آنها بخشي از برنامه آموزشي نبودند. و آنچه كه او بهخاطر داشت، «كانت»، «هگل»، و «فوئرباخ» بود. حالا، تمامي آنان كهنه و منسوخ بودند. جايشان را اذهان بهتري گرفته بودند، بسيار هم باهوشتر. من همهچيز را در مورد كانت و هگل و فوئرباخ ميدانستم، اما چيزهاي بيشتري نيز در باب «ويتگنشتاين»، «برتراندراسل»، «سارتر»، و «مارسل» ميدانستم. آنها هيچ ايدهاي از اين آدمها نداشتند.
وضعيت عجيبي بود، چون در بسياري از نكات آنان احساس شكست ميكردند. من دقيقاً تنها به يك دليل ساده اخراج ميشدم كه اساتيد بهطور مستمر از من شكايت ميكردند كه يك مزاحم اخلالگرم، كه اجازه نميدهم حتي يك روز را بيجر و بحث بتوانند يك اينچ حركت كنند. «و ما كي دوره تحصيلي را تمام كنيم؟ اين پسر به نظر نميرسد به پايان دوره حاليه علاقهمند باشد و چنان نامهايي را بر زبان ميآورد كه ما هرگز نشنيدهايم. و حالا، در سنين پيري، ما نميرويم تمامي خواندههاي وي را بخوانيم، و اين بسيار شرمآور است كه در جلوي ساير دانشجويان احساس شود كه ما هيچچيزي در مورد آخرين تحولات در فلسفه نميدانيم.»
رؤساي من مرا فراخوانده و ميگفتند: «ما كاملاً خوب ميدانيم كه تو اشتباه نميكني، كار خطايي هم مرتكب نميشوي. تو به سبب انجام هيچ كار خطايي اخراج نميشوي. ما غمگين هستيم و براي تو متأسفيم، و ميخواهيم ما را عفو كني، اما ما نميتوانيم آن استاد را از دست بدهيم. وي استاد پير، خوشنام، و بلندآوازه ماست، و او تهديد كرده كه يا جاي تو در اين دانشگاه خواهد بود يا جاي وي. او استعفايش را داده است.» آنها استعفانامه او را به من نشان ميدادند. آن استعفانامه ميگفت: «يا شما آن پسر را اخراج ميكنيد، يا استعفاي مرا ميپذيريد.»
من گفتم: «اين بهتر است كه مرا اخراج كنيد، چون آنچه را كه اينجا دارم ميكنم، جايي ديگر انجام خواهم داد. اما كالج شما، دانشگاه شما، يك استاد خوشنام را از دست خواهد داد. و من نميخواهم كه وي در اين سنوات كهولت كاري در يك جاي ديگر بيابد؛ نه؛ اين كار، كار من نيست. اين زشت است. شما آن استاد را بخوانيد، استعفايش را به وي بازگردانيد، و به وي بگوييد كه من اخراج شدهام.»
من در چشمان رؤسا و معاونين دانشگاه، از اينكه دارند كسي را كه هيچ خطايي نكرده اخراج ميكنند، اشك را ديدم. و به آنان گفتم: «نيازي نداريد كه در باب متأسف باشيد. من هيچ خطايي نكردهام، اما چيز بسيار خطرناكتري را انجام دادهام، و آن اين است كه استاد را دچار احساس عذاب مستمر هر روزهاي ساختهام.»
حال، اين استاد ميتوانستند بر فاصله فيمابين پل بزنند. آنها ميتوانستند به سادگي فقط بگويند: «شايد شما درست ميگوييد و ما اشتباه ميكنيم؛ اما علت اين است كه ما سي سال پيش درس خواندهايم، و از آنچه كه در اين سي ساله روي داده است چيزي نميدانيم. ويتگنشتاين ـ اين نام را براي نخستينبار است كه ميشنويم. بنابراين، طبيعتاً نميتوانيم مباحثه كنيم.»
فقط به همينقدر نياز بود، و آنان احترام مرا كسب ميكردند كه انسانهايي قابل هستند كه ميتوانند جهل خود را بپذيرند. امّا آنها انسانهايي حقيرند كه ميتوانند به وضوح بگويند: «من ميدانم، بنابراين لطفاً پاي اين سي ساله را به ميان نياور. آنچه را كه ميدانم، ميتوانم با كمال اطمينان با تو بحث كنم؛ اما تو نام آدمها، تئوريها، و ايدههايي را ميآوري كه ما هيچچيزي از آنها نميدانيم. اما صرفاً براي آنكه وانمود كنيم كه ميدانيم، با تو بحث ميكنيم، و طبيعتاً ما مغلوب هستيم، چون ما واقعاً از آنچه كه تو داري ميگويي آگاه نيستيم و معاني ضمني و اثرات بعدياش را هم نميفهميم.»
آنها «ارسطو» و منطقش را ميشناختند، اما هيچ ايدهاي از اين مسئله نداشتند كه فيزيك جديد فراسوي ارسطو رفته و تمامي منطق وي غلط از كار درآمده است. حال، من داشتم «آلبرت آينشتاين» را ميخواندم كه آزمونها و تجارب زندگياش، و فلسفهاش به سادگي ارسطو را، كه براي مدت دو هزار سال صورت غالب و سلطهگر در جهان منطق بود، از ريشههايش كنده و سر به نيست ميكرد.
در مورد ارسطو به مثابه پدر منطق در جهان غرب انديشيدهاند. آنان آگاه نبودند كه آينشتاين كار او را تمام كرده و ديگر نه ارسطويي هست و نه هيچ معنا و مفهومي را واجد است. آنها «اقليدس» و هندسهاش را شناخته بودند، اما آنان آگاه نبودند كه حال هندسه وي ديگر قابل اعمال نيست و فيزيك مدرن هندسه غيراقليدسي را توسعه بخشيده و ملزم شده آن را ابداع كند.
آنها صرفاً شوكه بودند، چون هرگز فكر نكرده بود اقليدس ميتواند بر خطا باشد. Last:212
به نخستين كالجي كه وارد شدم، ميخواستم منطق را فرا بگيرم. و استاد پير، با درجات افتخاري فراوان و كتب بسياري كه به نامش انتشار يافته بود، شروع كرد به حرف زدن در مورد پدر منطق غربي، ارسطو.
من گفتم: «يك لحظه صبر كنيد. آيا ميدانيد كه ارسطو در كتابش نوشته كه زنان كمتر از مردان دندان دارند؟»
وي گفت: «خداي من، اين ديگر چه نوع پرسشي است؟ اين پرسش را با منطق چه كار؟»
من گفتم: «اين پرسش، ارتباطي بسيار بنيادين با كلّ عمل و ساز و كار منطق دارد. آيا آگاهيد كه ارسطو دو همسر داشت؟»
او گفت: «من نميدانم... از كجا اين واقعيات را به دست آوردهاي؟»
اما، در يونان، اين بهطور سنّتي براي قرنهاست كه شناخته شده است كه به زعم ايشان زنان مقيّدند هر چيزي را كمتر از مردان داشته باشند. طبيعتاً، آنان نميتوانند دندانهايي مشابه تعداد دندانهاي مردان داشته باشند.
من گفتم: «و شما اين مرد، ارسطو، را پدر منطق ميناميد؟ او حدّاقل ميتوانست بشمارد ـ و وي دو همسر را نيز در دسترس داشت، اما او نشمرد. داعيه وي منطقي است. او فقط آن داعيه را از سنّت برگرفته است، و من نميتوانم به اين مردي كه دو زن دارد و مينويسد كه زنان كمتر از مردان دندان دارند، اعتماد كنم. اين يك نگرش جنسيتپرست متعصب مردانه است. يك منطقدان فراسوي تعصب و تبعيض است.»
با ديدن موقعيت، استاد رئيس كالج را تهديد كرد كه يا بايد من از كالج اخراج شوم و يا او استعفا ميكند. و او آمدنش به دانشگاه را متوقف كرد. وي گفت: «من سه روز صبر خواهم كرد.»
رئيس نميتوانست يك استاد مجرّب را از دست بدهد. او مرا به دفترش فراخواند تا بگويد: «هرگز هيچ مشكلي در مورد اين مرد وجود نداشته است، او مرد بسيار زيبايي است. درست در روز اول درس... چه كار كردهاي؟»
من تمامي داستان را برايش بازگو كرده و گفتم: «فكر ميكنيد اين كار سزاوار و در خور اخراج است؟ من فقط داشتم يك سؤال مطلقاً ذيربط را ميپرسيدم، و اگر يك استاد منطق نتواند پاسخ دهد، چه كسي به اين پرسش جواب خواهد داد؟»
آن رئيس مرد خوبي بود. وي گفت: «من تو را اخراج نخواهم كرد، چون نميبينم كه هيچ خطايي را مرتكب شده باشيم. اما من نميتوانم استاد را هم از دست بدهم، بنابراين، من براي تو جهت رفتن به كالجي ديگر ترتيباتي خواهم داد.»
اما شايعات مربوط به من در تمامي كالجها پخش شده بود. شهري كه من در آن بودم، تقريباً بيست كالج داشت و سرانجام تمامي آن بيست كالج را يكي كرده و به دانشگاهي بسيار معتبر تبديل كردند. رئيس كالج مرا همراه با يك معرفي و توصيهنامه نزد رئيس كالج جديد فرستاد، اما وي ميبايست تلفني به او گفته باشد: «به توصيهنامه باور نكن. من مجبور بودم آن را بنويسم، چون ملزم بودم از شرّ اين دانشجو خلاص شوم. او هيچ كار غلطي نكرده، اما بهطور مطلق فرديّتگر است و همين موجب خلق دردسر است.»
من به ديدن آن رئيس ديگر رفتم، و او منتظر بود. وي گفت: «من فقط به يك شرط اجازه ميدهم كه تو وارد شوي: كه هرگز در كالج حاضر نباشي.»
من گفتم: «پس وقت امتحانات چه روي خواهد داد؟»
او گفت: «من گواهي درصد ضروري حضور در كالج را به تو خواهم داد، اما اين يك پيمان محرمانه بين من و توست.»
من گفتم: «اين كاملاً خوب است ـ به هر حال اساتيد شما كهنه و منسوخ هستند. اما ميتوانم به كتابخانه وارد شوم؟»
او گفت: «ورود به كتابخانه كاملاً بياشكال است، اما هرگز به هيچ كلاسي داخل نشو، چون نميخواهم از هيچيك از اساتيد بشنوم كه تو مشكلي آفريدهاي.»
و من هرگز هيچ مشكلي نيافريدم! من فقط سؤالاتي را ميپرسيدم كه... اگر آنها واقعاً آقا ميبودند، ميبايست كه ميگفتند: «من پيدا خواهم كرد. در زمان حاضر، من نميدانم.»
اما اين سختترين چيز در دنياست كه بگويي: «من نميدانم.» mani:10
در كالج، من عادت داشتم يك رداي بلند بپوشم، يك «لنگي». چنانكه در هند مرسوم بود، آن ردا تكمه نداشت، بنابراين قسمت روي سينهاش باز بود. و من بسيار تندرست و نيرومند بودم، يكصد و نود پاوند وزن داشتم.
رئيس كالج به من گفت: «بدون تكمه به كالج آمدن مطابق آداب معاشرت نيست.»
من گفتم: «پس آداب معاشرت را تغيير دهيد. زيرا سينه من به هواي تازه نياز دارد. و من مطابق با نيازهايم تصميم ميگيرم، نه مطابق با ايده هيچكس ديگري در مورد آداب معاشرت.»
در نخستين سال حضورم در كالج، من برنده مسابقات مباحثه و مناظره در كلّ هندوستان شدم و استاد مسئول مسابقات ـ او حال مرده است، «ايندرابهادرخاره» ـ مرد بسيار آراستهاي بود و خيلي مناسب نيز لباس ميپوشيد. همه چيزش درست، مناسب، و به جا بود. او مرا به استوديوي عكاسي نزديك كالج برد، چون ميخواستند عكس مرا در روزنامهها، مجلات، و بهويژه در مجله كالج چاپ و منتشر كنند. من برنده تمامي مسابقات مناظره در سرتاسر هند شده، و تازه فقط دانشجوي سال اول كالج بودم.
اما در تمام طول راه تا استوديو، وي بسيار عصبي و نگران بود. و هنگامي كه به استوديو وارد شديم، وي گفت: «مرا ببخشيد، اما بدون تكمه، عكس شما چطور به نظر خواهد رسيد؟»
من گفتم: «دقيقاً شبيه من به نظر خواهد رسيد! شما برنده مناظره نشدهايد، من برنده مناظره شدهام. و وقتي داشتم در آنجا مناظره ميكردم، تكمهاي وجود نداشت، بنابراين، حالا چه مسئلهاي پيش آمده است؟ اگر من ميتوانم بدون تكمه بنده مناظره بشوم، در اين صورت، عكسم ميبايست بدون تكمه باشد!»
او گفت: «فقط يك كاري بكن.» ـ او مرد خيلي كوچكي بود. وي گفت: «تو كت مرا بگير، اندازه توست. فقط آن را روي ردايت بپوش و بسيار هم زيبا به نظر خواهيد رسيد.»
من گفتم: «پس بهتر است كه شما اينجا بايستيد و بگذاريد كاملاً مناسب باشد. بگذاريد آن عكس برداشته و چاپ شود.»
او گفت: «من نميتوانم اين كار را بكنم. اين كار ناخوشايند و قابل ايراد است. رئيس خواهد گفت: «اين عكس شماست، و...»
من گفتم: «شما بايد به خاطر بسپاريد: عكس من بايد شبيه من باشد. من نميتوانم از كت استفاده كنم. يا عكس بدون تكمه انداخته خواهد شد، يا اينكه من اصلاً هيچ علاقهاي به عكس انداختن ندارم. بنابراين، شما تصميم بگيريد.»
او مجبور شد در مورد چيزي بسيار نامناسب تصميم بگيريد. وي گفت: «من هرگز هيچچيز نامناسبي را انجام ندادهام. و هرگز هم به هيچكس اجازه ندادهام هيچ كار نامناسبي را انجام دهد. اما به نظر ميرسد كه تو عجيب باشي.»
من گفتم: «اين نامناسب نيست.»
هر بچهاي برهنه متولد ميشود ـ اين مناسب است. هر حيواني برهنه است، اين مناسب است. اما مردمي وجود دارند كه به مناسب بودن خو گرفته و معتاد شدهاند... bond:21