درباره اشو
40- روشنضميري اشو
شما از من ميپرسيد: چه اتفاقي افتاد وقتي كه شما روشنضمير شديد؟
من خنديدم، خندهاي واقعاً رعدآسا، با ديدن تمام پوچي و بيمعنايي تلاش كردن براي روشنضمير بودن. تمامش مسخره است، چون ما روشنضمير متولد شدهايم و تلاش براي چيزي كه از پيش يك واقعيت است، مضحكترين چيز است. اگر شما از پيش آن را داريد، نميتوانيد به دستش بياوريد. تنها آن چيزهايي ميتوانند به دست آورده شوند كه آنها را نداشته باشيد، چيزهايي كه اجزاء ذاتي و لاينفك هستي شما نباشند. اما روشنضميري همان طبيعت شماست.
من براي آن زندگيهاي بسيار تقلا كرده و جنگيده بودم ـ اين تنها هدف زندگيهاي بسيار زيادي بوده است و من براي حصول آن، هر كاري را كه كردنش ممكن بود، كرده بودم؛ اما هميشه شكست خورده بودم. اين قطعي بود كه چنين شود ـ زيرا روشنضميري نميتوانست يك اكتساب باشد. روشنضميري طبيعت شماست، بنابراين چگونه ميتواند دستاورد شما باشد؟ روشنضميري نميتواند به صورت يك خواسته درآيد.
ذهن خواهان و جاهطلب است ـ خواهان پول، خواهان قدرت، خواهان تشخّص. و آن وقت يك روز، وقتي كه شكم خود را با تمامي اين فعاليتهاي برونگرايانه سير و پر ميكند، خواهان روشنضميري ميشود، خواهان آزادي، خواهان نيروانا، خواهان پروردگار. اما همان جاهطلبي بازگشته است؛ فقط موضوع تغيير كرده است. ابتدا موضوع بيرون بود؛ اينك موضوع درون است. اما نگرش شما، رهيافت شما تغيير نكرده است؛ شما همان شخص در همان شيار، با همان روال معمول هستيد.
«روزي كه من روشنضمير شدم» فقط به معني روزي است كه من پي بردم كه هيچچيزي براي اكتساب وجود ندارد، هيچجايي براي رفتن وجود ندارد، هيچ كاري براي كردن وجود ندارد. ما از پيش الهي بودهايم و ما از پيش كامل بودهايم ـ همانسان كه هستيم. هيچ اصلاحي مورد نياز نيست، ابداً هيچ اصلاحي. خداوند هرگز هيچكسي را غيركامل نيافريده است.
حتي اگر شما به انسان ناقصي برخورد كنيد، خواهيد ديد كه نقصش كامل است. خداوند هرگز هيچكسي را غيركامل نيافريده است.
من در مورد يك مرشد «ذن»، «بوكوجو» شنيدهام كه داشت اين حقيقت را به دوشتانش ميگفت كه كل كامل است. مردي از جا برخاست ـ بسيار سالخورده، يك گوژپشت ـ و گفت: «من يك گوژپشتم. درباره من چه ميگويي؟» بوكوجو گفت: «من هرگز چنين گوژپشت كاملي در زندگيام نديدهام.»
وقتي كه ميگويم: «روزي كه به روشنضميري دست يافتم»، دارم از زبان غلطي استفاده ميكنم ـ چون زبان ديگري وجود ندارد، چون زبان ما توسط خود ما آفريده شده است. اين زبان، كلماتي چون «دستيابي»، «اكتساب»، «اهداف»، «اصلاح»، «پيشرفت» و «تحول» را مشتمل است. زبان ما توسط مردم روشنضمير خلق نشده است؛ و در واقع، آنان حتي اگر هم بخواهند، نميتوانند آن را خلق كنند، زيرا روشنضميري در سكوت روي ميدهد. شما چگونه ميتوانيد آن سكوت را به درون واژهها بياوريد؟ و هر كاري هم كه بكنيد، واژهها چيزي از آن سكوت را نابود ميكنند.
لائوتزو ميگويد: لحظهاي كه حقيقت اظهار گردد، دروغين ميشود. هيچ راهي براي بيان و انتقال حقيقت وجود ندارد. اما زبان ميبايست مورد استعمال قرار گيرد؛ هيچ راهي وجود ندارد. بنابراين، ما هميشه ناچاريم از زبان استفاده كنيم؛ آن حالتي كه زبان براي بيان تجارب مناسب بسنده نيست. از همينروست كه من ميگويم: «روزي كه من به روشنضميري رسيدم.» اين نه يك دستيابي است و نه از آن من است.
[در اين نقطه از سخنراني، مختصر قطع برقي وجود دارد: نه نور، نه صدا.]
بله، آن درست مثل همين اتفاق ميافتد. بيهيچ بهانهاي، ناگهان تاريكي، ناگهان نور و شما هيچ كاري نميتوانيد بكنيد. شما فقط ميتوانيد نظاره كنيد.
من آن روز خنديدم؛ به دليل كلّ تلاشهاي احمقانه و مسخرهام در دستيابي بدان، خنديدم. من آن روز به خودم خنديدم و من به تمامي انسانيّت خنديدم، چون هركسي ميكوشد كه به دست آورد، هركسي سعي ميكند برسد، هركسي تلاش ميكند اصلاح كند، بهبود بخشد.
براي من روشنضميري در وضعيت كمال آرامش اتفاق افتاد ـ هميشه هم در چنين وضعيتي روي ميدهد. من به هر چيز كوشيده و هر كار را آزموده بودم و با ديدن پوچي و بيهودگي كلّ تلاشها، من رها كردم... تمامي طرحها را رها كردم، من همهچيز را در آن مورد فراموش كردم. براي مدت هفت روز تا آنجا كه ممكن بود بهطور معمولي زندگي كردم.
مردمي كه عادت داشتم با آنان زندگي كنم، بسيار شگفتزده شدند، زيرا اين نخستين باري بود كه ميديدند من صرفاً يك زندگي معمولي را سپري ميسازم. والّا، تمامي زندگي من يك ديسيپلين تامّ و تمام بود.
براي مدت دو سال من با آن خانواده زندگي كردم و آنان ميدانستند كه من ساعت سه بامداد بيدار ميشوم و بعد براي راهپيمايي و دويدن به مسافت چهار يا پنج مايل بيرون ميروم و سپس در رودخانه حمام ميكنم. همهچيز بهطور مطلق واجد روالي خاص بود. حتي اگر تب داشتم يا مريض هم بودم، هيچ تفاوتي در ميان نبود. من فقط يك راه همسان و بهخصوص را ادامه ميدادم.
آنها مرا به ساعتها به مراقبه نشستن، شناخته بودند. تا به آن روز، چيزهاي زيادي نخورده بودم، من در مورد آنچه كه ميخوردم، و آنچه كه نميخوردم، مقرراتي اكيد داشتم و درست رأس ساعت نه به بستر ميرفتم. خانوادهاي كه با آنان زندگي ميكردم، آنها به اطلاع اشخاص ميرساندند كه «حالا شما ميتوانيد برويد. او براي خوابيدن رفته است.» من حتي يك لحظه را هم به هدر نميدادم كه بگويم: «حالا براي من زماني است كه بروم بخوابم.»
هنگامي كه براي هفت روز در رامش به سر بردم، هنگامي كه همهچيزها را رها كردم، هنگامي كه در نخستين روز چاي نوشيدم و ساعت نه صبح از خواب بيدار شدم، آن خانواده مات و مبهوت شده بودند. آنها گفتند: «چه اتفاقي افتاده است؟ فروكش كردهاي؟» آنان عادت داشتند در مورد من به مثابه يك يوگي بزرگ فكر كنند.
يك تصوير از آن روزها زنده است. من عادت داشتم فقط از يك تكه لباس استفاده كنم و همهاش همين بود. در طول روز بدنم را با آن ميپوشاندم و در شب از آن بهعنوان بالاپوش استفاده ميكردم. من روي يك زيرانداز بامبو ميخوابيدم. تمامي رفاه من همين بود ـ آن بالاپوش، آن زيرانداز بامبو. من هيچچيز نداشتم ـ هيچ دارايي ديگري جز اين دو نداشتم.
وقتي ساعت نه از خواب بيدار شدم، آنها گيج و مبهوت شده بودند. آنان گفتند: «نه، من جداً بيمار نيستم. من براي سالها بيمار بودهام، حال كاملاً سلامت هستم. حالا، زماني بيدار خواهم شد كه خواب مرا ترك گويد و فقط زماني خواهم خوابيد كه خواب به سراغم بيايد. من هر آنچه را كه بدنم احساس كند خوردنش را دوست دارد خواهم خورد و هر آنچه را كه حس كنم دوست دام خواهم نوشيد.»
آنها نميتوانستند اين را باور كنند. آنها گفتند: « شما حتي ميتواند آبجو بنوشيد؟» من گفتم: « بياوريد!»
آنها گفتند: «شما كاملاً تنزل كردهايد. شما كاملاً غيرروحاني شدهايد. داريد چه كار ميكنيد؟»
من گفتم: «كافي كافي است.» و طي هفت روز، من كاملاً كلّ طرح را فراموش كردم و آن را براي ابد فراموش كردم.
و روز هفتم آن واقعه روي داد ـ دقيقاً بيهيچ دليلي روي داد. ناگهان همه نور بود و من هيچ كاري نميكردم. من فقط زير يك درخت نشسته داشتم استراحت ميكردم، لذت ميبردم و هنگامي كه خنديدم، باغبان قهقهه را شنيد او عادت داشت فكر كند كه من يك ذرهاي ديوانهام، اما وي هرگز نديده بود كه من بدانسان بخندم. او دوان دوان آمد. وي گفت: «قضيه از چه قرار است؟»
من گفتم: «نگران نباش. تو ميداني كه من ديوانهام ـ حالا كاملاً ديوانه شدهام! من دارم به خودم ميخندم. فقط برو بخواب.» theolo:09
من روز سرنوشتساز بيست و يكم مارس 1953 را به ياد ميآورم. من زندگيهاي بسياري كار كرده بودم ـ كار كردن روي خود، مبارزه كردن، انجام دادن هر آنچه كه ميتوانست انجام شود ـ و هيچچيزي روي نداده بود.
حالا ميفهمم كه چرا هيچچيزي روي نميداد. همان تلاش مانع بود، همان مدارج جلوگيري ميكردند، همان اصرار بر جستجو كردن حائل بود.
نه اينكه كسي بيجستجو كردن بتواند برسد. جستجو مورد نياز است، اما بعد لحظهاي فرا ميرسد كه شما از قايق بيرون ميآييد و همهچيز را در موردش فراموش ميكنيد و آن را پشتسر خود به جاي ميگذاريد. تلاش مورد احتياج است، بدون تلاش هيچچيزي ميسر نيست و به نحو ايضاً، فقط با تلاش تنها هم هيچچيزي ميسر نيست.
درست پيش از بيست و يكم مارس 1953، هفت روز پيش از آن، من از كار كردن بر خويش باز ايستادم. لحظهاي فرا ميرسد كه شما تمامي پوچي و بيهودگي تلاش كردن را ميبينيد. شما تمامي آنچه را كه ميتوانستيد انجام دهيد، انجام دادهايد و هيچچيزي روي نداده است. شما كلّ آنچه را كه بهطور انساني ميسر است، انجام دادهايد. آن وقت چه كار ديگري ميتوانيد بكنيد؟ درعجز محض انسان كلّ جستجو را رها ميكند.
و روزي كه جستجو باز ايستاد، روزي كه من به جستجوي هيچچيزي نبودم، روزي كه انتظار وقوع هيچچيزي را نداشتم، آن واقعه شروع به روي دادن كرد. انرژي تازهاي پديدار شد ـ بيهيچ سببي. آن انرژي از هيچ منبعي نميآمد. آن انرژي از هيچجا و همهجا ميآمد. آن انرژي در درختان بود، در صخرهها و در آسمان و در خورشيد و در هوا ـ همهجا بود و من آن را به سختي جستجو كرده بودم و من آن را در دوردستهاي دور تصور كرده بودم و آن بسيار نزديك و بسيار قرين بود.
فقط به دليل آنكه داشتم جستجو ميكردم، از ديدن نزديك عاجز شده بودم. جستجو هميشه براي دوردست است ـ و در آن دور نبود. من دوربين شده بودم، من نزديكبيني را از دست داده بودم. چشمها بر دوردستها متمركز ميشوند، بر افق و خصيصه ديدن آنچه را كه درست قرين شماست از دست ميدهند، آنچه كه دقيقاً شما را احاطه كرده است.
روزي كه تلاش متوقف شد، من نيز متوقف شدم. چون شما نميتوانيد بدون تلاش، باشيد؛ و شما نميتوانيد بدون آرزو باشيد؛ و شما نميتوانيد بدون مبارزه و مجاهدت باشيد.
پديده نفس، پديده خود، يك چيز نيست، يك روند است. جوهري نيست كه در درون شما نشسته باشد؛ شما مجبوريد در هر لحظهاي آن را بيافرينيد. مثل پا زدن دوچرخه است. اگر شما پا بزنيد، به حركت ادامه ميدهد؛ اگر شما پا نزنيد، متوقف ميشود. ممكن است به دليل جنبش پيشين يك كمي حركت كند، اما لحظهاي كه شما از پا زدن باز ايستيد، در واقع دوچرخه شروع ميكند به توقف كردن. ديگر انرژي بيشتري ندارد، ديگر قدرت رفتن به هيچ كجايي را ندارد. راكب سقوط ميكند و از حال ميرود. نفس از آن روي وجود دارد كه ما به ركاب زدن بر آرزوها ادامه ميدهيم، از آن روي كه ما به مبارزه و مجاهدت ادامه ميدهيم، از آن روزي كه ما به پريدن به جلوتر از خودمان ادامه ميدهيم. اين همان پديده نفس است ـ پريدن به جلوتر از خويش، پريدن در آينده، پريدن در فردا. پريدن در «غير وجودي» نفس ميآفريند. چون نفس از غير وجودي بيرون ميآيد، شبيه يك سراب است. فقط بر آرزو مشتمل است و نه هيچچيز ديگري. فقط بر عطش مشتمل است و نه هيچچيز ديگري.
نفس در زمان حال نيست، در آينده است. اگر شما در آيندهايد، پس نفس بسيار اُسطُقسدار به نظر ميرسد. اگر شما در حاليد، نفس يك سراب است، شروع به ناپديد شدن ميكند.
روزي كه من از جستجو باز ايستادم... و اين درست نيست كه بگويم من از جستجو باز ايستادم، بهتر خواهد بود كه گفته شود: «روزي كه جستجو باز ايستاد.» بگذاريد آن را تكرار كنم: شيوه بهتر گفتن آن اين است كه بگويم روزي كه جستجو باز ايستاد. چون اگر من آن را متوقف كنم، در اين صورت من باز آنجا هستم. حال متوقف ساختن، تلاش من ميشود؛ حال باز ايستادن، آرزو و تمايل من ميشود و آرزو به زندگي خود به طريقي بسيار نامحسوس ادامه ميدهد.
شما نميتوانيد آرزو را متوقف كنيد؛ شما فقط ميتوانيد آن را بفهميد. در همان فهميدن، باز ايستادن آن موجود است. به خاطر بسپاريد: هيچكس نميتواند آرزومندي را متوقف كند و واقعيت فقط آنگاه اتفاق ميافتد كه آرزومندي متوقف شود.
بدين قرار، اين يك دو راهي است. چه كنيم؟ آرزومندي آنجاست و بوداها به گفتن اين مطلب ادامه ميدهند كه آرزو بايست متوقف گردد و آنان ايضاً در هر نفسي به گفتن اين نيز ادامه ميدهند كه شما نميتوانيد آرزو را متوقف كنيد. بنابراين، چه بكنيم؟ شما مردم را بر سر دوراهي قرار ميدهيد. آنان در آرزو هستند، بهطور قطع و يقين. شما ميگوييد آرزومندي بايست متوقف شود ـ بسيار خوب. و بعد شما ميگوييد كه آرزومندي نميتواند متوقف گردد. پس چه كار بايد كرد؟
آرزومندي بايست فهميده شود. شما ميتوانيد آن را درك كنيد، شما ميتوانيد فقط پوچي و بيهودگي آن را ببينيد. يك مشاهده مستقيم مورد نياز است، يك قدرت تميز بلاواسطه و آني مورد احتياج است. به درون آرزو بنگريد، فقط ببينيد كه چيست و شما دروغين بودن آن را خواهيد ديد و شما خواهيد ديد كه آرزو غير وجودي است و آرزو قطع ميشود و بهطور همزمان چيزي نيز در درون شما قطع ميشود. آرزو و نفس به كمك هم زندگي ميكنند، آنها همپايه و هماهنگ هستند. نفس بدون آرزو نميتواند زنده باشد، آرزو نيز بدون نفس نميتواند وجود داشته باشد. آرزومندي نفس را طرح ميريزد، نفس آرزومندي را برنامهريزي ميكند. آنها باهم هستند، دو سيما از يك پديده.
روزي كه آرزومندي متوقف شد، من احساس شادي بسيار و عجزي زياد كردم. اميدي نبود، چون آيندهاي نبود. به هيچچيزي اميد نبود، چون كلّ اميدواري بيهوده از آب درآمده بود، به هيچجايي راهبر نميشد. شما به دور خود ميچرخيد. آرزومندي به معلق بودن در برابر شما ادامه ميدهد، كماكان جلوي چشمان شما آويخته ميماند، به آفريدن سرابهاي تازه ادامه ميدهد و به فرا خواندن شما نيز ادامه ميدهد: «بيا، تند بدو، تو خواهي رسيد.» اما شما هرقدر هم كه تند بدويد، هرگز نميرسيد.
به اين دليل است كه بودا آن را يك سراب ميخواند. آرزومندي مثل افقي است كه شما در گرداگرد زمين ميبينيد. آرزومندي پديدار ميشود، اما در آنجا نيست. اگر شما به طرفش برويد، به گريختن از شما ادامه ميدهد. هرچه شما تندتر بدويد، آرزومندي نيز تندتر حركت ميكند. هرچه شما آهستهتر برويد، آرزومندي نيز آهستهتر حركت ميكند. اما يك چيز مسلم است ـ مسافت فيمابين شما و افق بهطور يكسان باقي ميماند. شما حتي يك اينچ هم از مسافت فيمابين خود و افق نميتوانيد بكاهيد.
شما نميتوانيد مسافت بين خود و اميدتان را كاهش دهيد. اميد، افق است. شما تلاش ميكنيد بين خود و افق با اميد پل بزنيد، با يك آرزوي برنامهريزي شده. آرزومندي يك پل است، يك پل رؤيايي ـ چون افق وجود خارجي ندارد، بنابراين، شما نميتوانيد پلي به سوي آن بسازيد، شما فقط ميتوانيد در مورد پل خواب ببينيد. شما نميتوانيد با غير وجودي به هم متصل باشيد.
روزي كه آرزومندي باز ايستاد، روزي كه من در آن نگاه كردم و آن را دريافتم، آرزومندي صرفاً پوچ و بيهوده بود؛ نوميد و ناتوان بود. اما در همان لحظه يك چيزي شروع به روي دادن كرد. آن چيزي كه شروع به روي دادن كرد كه من زندگيهاي بسيار برايش كار كرده بودم و روي نداده بود.
در نااميدي شما فقط اميد هست؛ و در ناآرزومندي شما فقط تحقق و ارضاء خاطر هست؛ و در نااميدي بيش از حدتان، ناگهان كلّ هستي شروع ميكند به ياري رساندن به شما.
روشنضميري صبر ميكند؛ وقتي ميبيند كه شما داريد روي خود كار ميكنيد، دخالت نميكند؛ صبر ميكند. ميتواند تا بينهايت صبر كند، چون هيچ عجلهاي براي آن وجود ندارد. روشنضميري ابديت و ازليت است. لحظهاي كه شما بر از آنِ خويش نيستيد، لحظهاي كه شما رها شدهايد، لحظهاي كه شما ناپديد شويد،كلّ هستي به سوي شما ميشتابد، كلّ هستي به شما وارد ميشود و براي نخستين بار چيزها شروع به روي دادن ميكنند.
من هفت روز در يك نوميدي بسيار، و وضعيت يأس زندگي كردم، اما در همان زمان چيزي در حال پديدار شدن بود. وقتي كه من ميگويم «نوميدي» منظورم آن چيزي نيست كه شما از واژه «نوميدي» معنا ميكنيد. من صرفاً منظورم اين است كه هيچ اميدي در من نبود. اميد غايب بود. من نميگويم كه نوميد و غمگين بودم. من در واقع شادمان بودم، من بسيار آرام بودم، آرام و آسودهخاطر و متمركز. نوميد، اما در يك معناي كاملاً تازه. هيچ اميدي وجود نداشت، بنابراين نوميدي چگونه ميتوانست وجود داشته باشد. اميد و نااميدي هردو ناپديد شدهاند.
نوميدي مطلق و تمام بود. اميد با المثناي خود ناپديد شده بود، نوميدي نيز ناپديد شده بود. اين تجربهاي كاملاً تازه بود ـ تجربهاي از بودن بدون اميد. اين يك وضعيت منفي نبود. آن وضعيت مطلقاً مثبت بود؛ تنها يك غيبت نبود، يك حضور احساس ميشد. يك چيزي داشت در من سرريز ميكرد، جاري ميشد و طغيان ميكرد.
و هنگامي كه ميگويم «نوميد» بودم معناي لغوي كلمه را منظور ندارم. من فقط ميگويم كه «بيخود» بودم. وقتي كه ميگويم «نوميد» منظورم همين است. من به اين واقعيت پي برده بودم كه نيستم، بنابراين نميتوانم بر خود مبتني باشم، بنابراين نميتوانم بر زمين خود بايستم ـ هيچ زميني در زير وجود نداشت. من در يك ژرفنا بودم... ژرفنايي بيانتها. اما هيچ ترسي وجود نداشت، چون هيچكسي وجود نداشت كه بترسد.
آن هفت روز تغيير و استحالهاي فوقالعاده بود، يك دگرگوني تامّ و تمام. و روز هفتم حضور يك انرژي كاملاً تازه، يك نور و روشنايي تازه و يك سرور و شعف تازه شد، آنقدر شديد كه تقريباً تحملناپذير بود ـ گويي كه داشتم منفجر ميشدم، پنداري كه داشتم از رستگاري و خوشبختي ديوانه ميشدم. نسل جديد در غرب، واژه براي آن دارد ـ من سرمست شده بودم، لول و نشئه.
اين غيرممكن بود كه بشود برايش معنايي يافت، براي آنچه كه در حال روي دادن بود. آن واژهاي بسيار بيمعنا بود ـ مشكل براي دريافتن، مشكل براي گرداندن در مقولات، مشكل براي به كارگيري كلمات، زبانها، توضيحات و باز نمودنها. تمامي متون مقدس مرده مينمودند و تمامي واژگاني كه براي بيان اين تجربه به كار گرفته شده بودند، بسيار رنگباخته به نظر ميرسيدند، بسيار كمخون. اما خود آن بسيار زنده بود؛ شبيه موج جزر و مدّي از رستگاري وسعادت بود.
تمامي روز عجيب بود و محشر و تجربهاي خردكننده بود. گذشته ناپديد شده بود، گويي كه هرگز به من متعلق نبوده است، پنداري كه در موردش در يك جايي خوانده باشم، انگار كه راجعبه آن خواب ديده باشم، گويي داستان كس ديگري بود كه شنيده بودم و يك كسي آن را برايم حكايت كرده بود. از گذشته آزاد و رها شده بودم، از تاريخ خود ريشهكن شده بودم، «اتوبيوگرافي» خود را از دست داده بودم. من يك «بيوجود» شده بودم، همان چيزي كه بودا آن را «آناتا» ميخواند. حد و مرزها داشتند ناپديد ميشدند، تمايزها داشتند ناپديد ميشدند. ذهن داشت ناپديد ميشد؛ ميليونها مايل دور شده بود. محكم نگه داشتن آن سخت بود، به شتاب دور و دورتر ميشد، اصراري هم به نزديكياش نبود. من صرفاً نسبت به كلّ آن بيتفاوت بودم. اين خوب بود. اصراري وجود نداشت كه مدام به گذشته پيوسته بمانم.
با فرا رسيدن عصر، وضعيت بسيار سخت شد، چندان كه تحمل آن مشكل بود ـ آزاردهنده و دردآور. آن وضعيت، مثل وقتي بود كه زني را براي زايمان به اتاق عمل ميبرند و زن درد و رنج فوقالعاده را متحمل ميشود ـ درد زايمان.
آن روزها عادت داشتم حدود ساعت دوازده شب يا يك بامداد بخوابم، اما آن روز بيدار ماندن غيرممكن بود. چشمان من بسته بودند، باز نگه داشتن آنها دشوار بود. يك چيزي بسيار قريبالوقوع بود، يك چيزي داشت اتفاق ميافتاد. گفتنش سخت است كه بگويي چه بود ـ شايد مرگ من بود كه داشت روي ميداد ـ اما هيچ ترسي وجود نداشت. من براي آن آماده بودم.
آن هفت روز به قراري زيبا بود كه من براي مردن آماده بودم، به هيچ بيشتري نياز نبود. آن روزها بياندازه سعادتآميز و لذتبخش بودند، من بسيار راضي و خرسند بودم؛ به حدي كه اگر مرگ درميرسيد، به آن خوشامد ميگفتم. اما يك چيزي داشت اتفاق ميافتاد ـ چيزي شبيه مرگ، چيزي بسيار شديد، چيزي كه يا مرگ بود يا تولدي تازه، يك تصليب يا يك رستاخيز ـ اما يك چيزي در اطراف بود، درست در يك قدمي و اين دشوار بود كه چشمانم را باز نگه دارم. من بيهوش شده بودم.
من حدود ساعت هشت شب به خواب رفتم. خوابي كه شبيه خواب نبود. حالا من ميتوانم معني آنچه را كه «پاتانجالي» ميگويد كه خواب و «سامادي» مشابه هم هستند دريابم. تنها با يك تفاوت ـ كه در سامادي شما در خوابيد و هم در عين حال كاملاً بيدار و هوشيار. خواب و بيدار باهم. تمام بدن در آرامش به سر ميبرد، هر سلولي از بدن كاملاً آرام گرفته است، كلّ اعمال و عملكردها خاموش و آرامند، و در عين حال نوري از بيداري و هوشياري در درون شما شعلهور است و ميسوزد... واضح و روشن و آشكار، بدون دود. شما گوش به زنگ باقي ميمانيد و در عين حال آرام؛ آزاد و رها، اما كاملاً بيدار. بدن در ژرفترين خواب ممكن است و خودآگاهي شما در اوج قله خويش. قله خودآگاهي و درّه بدن باهم ملاقات ميكنند.
من به خواب رفتم. خوابي بسيار عجيب بود. بدن خوابيده بود، من بيدار بودم. بسيار عجيب بود ـ گويي انسان در دو جهت دو پاره شود، در دو بُعد؛ پنداري كه يك دوگانگي كاملاً متمركز گردد؛ گويي كه من قطبيني متضاد اما باهم بودم...
مثبت و منفي باهم ملاقات ميكردند، خواب و بيداري باهم ديدار ميكردند، مرگ و زندگي باهم ملاقات ميكردند. اين لحظهاي است كه ميتوانيد بگوييد: «آفريننده و آفرينش باهم ملاقات ميكنند.»
وضعيتي غيرعادي و اسرارآميز بود. براي نخستين بار شما را از ريشه تكان ميدهد، شالوده شما تكان ميخورد. شما پس از آن تجربه هرگز نميتوانيد يكسان بمانيد؛ آن تجربه بصيرتي جديد را به زندگي شما ميآورد، يك كيفيت تازه. حدوداً نزديك ساعت دوازده، چشمانم ناگهان گشوده شد ـ من آنها را باز نكرده بودم. خواب توسط چيز ديگري شكسته شده بود. من حضوري عظيم را به گرداگرد خود در اتاق حس كردم. آنجا اتاقي بسيار كوچك بود. من در تمامي اطراف خود هستي تپندهاي را حس كردم، يك لرزش و ارتعاش عظيم ـ تقريباً شبيه به يك طوفان شديد، طوفاني سترگ از نور، لذت، جذبه، شور و وجد و حال. من در آن طوفان غرق بودم.
آن طوفان به شدتي واقعي بود كه همهچيز غيرواقعي شد. ديوارهاي اتاق غيرواقعي شدند، خانه غيرواقعي شد، حال بدنم هم غيرواقعي شده بود. از آنجا كه اينك براي نخستين بار واقعيت حضور داشت، همهچيز غيرواقعي شده بود.
به همين دليل است كه بودا و شانكارا ميگويند كه دنيا «مايا»ست، يك سراب است، فهميدن آن براي ما دشوار است. زيرا ما فقط اين جهان را ميشناسيم، ما هيچ سنجش و مقايسهاي نداريم. اين تنها واقعيتي است كه ما ميشناسيم. اين مردم راجعبه چهچيزي حرف ميزنند ـ اين ماياست، وهم و خيال است؟ اين تنها واقعيت است. جز در صورتي كه شما واقعيت واقعي را بشناسيد، آن كلمات نميتوانند فهميده شوند، آن كلمات نظري باقي ميمانند. آنها فرضيه به نظر ميرسند. ممكن است اين مرد دارد فلسفهاي را طرح ميكند ـ «دنيا غيرواقعي است.»
هنگامي كه «بركلي» در غرب گفت كه دنيا غيرواقعي است، وي داشت با يكي از دوستانش، يك مرد بسيار منطقي، قدم ميزد؛ آن دوست تقريباً عفونتي پلشت بود. وي سنگي از جاده برداشت و به سختي بر پاي بركلي كوبيد و به وي صدمه رساند، خون بيرون جهيد، و عفونت. گفت: «حالا دنيا غيرواقعي است؟ تو ميگويي كه جهان موهوم است؟ ـ پس چرا جيغ كشيدي؟ اين سنگ غيرواقعي است؟ ـ پس چرا تو فرياد كشيدي؟ پس چرا پايت را سفت چسبيدهاي و چرا درد و ترسي چنان عظيم در صورتت نشسته است؟ اينها را متوقف كن. اينها همه غيرواقعي هستند.»
حالا انساني از اين نوع نميتواند بفهمد بودا چه منظوري دارد وقتي كه ميگويد دنيا يك سراب است. مقصود وي اين نيست كه شما ميتوانيد از ميان ديوار عبور كنيد. او اين را نميگويد ـ كه شما ميتوانيد سنگ بخوريد و تفاوتي نخواهد داشت كه شما نان بخوريد يا سنگ. او اين را نميگويد.
و او دارد ميگويد كه يك واقعيت وجود دارد. يكبار كه شما آن را بشناسيد، اين به اصطلاح واقعيت رنگ ميبازد، به راحتي غيرواقعي ميشود. با بودن يك واقعيت برتر در بينش، سنجش و مقايسه پديدار ميگردد، نه هيچچيز ديگري.
در رؤيا، رؤيا واقعي است. شما هر شب خواب ميبينيد. خواب ديدن يكي از بزرگترين فعاليتهايي است كه شما به انجام آن ادامه ميدهيد. اگر شما شصت سال زندگي كنيد، بيست سال خواب خواهيد بود و تقريباً ده سال رؤيا خواهيد ديد. ده سال در يك زندگي ـ شما هيچچيز ديگري را به اين زيادي انجام نميدهيد. ده سال خواب ديدن مستمر ـ فقط دربارهاش فكر كنيد. و هر شب... و هر صبح ميگوييد كه آن رؤيا غيرواقعي بود و دوباره تقريباً وقتي كه در شب خواب ميبينيد، رؤيا واقعي ميشود.
در خواب بسيار سخت است كه به ياد بياوريد كه اين يك رؤياست. اما هنگام صبح گفتن آن آسان است. چه اتفاقي ميافتد؟ شما همان فرد هستيد. در رؤيا فقط يك واقعيت وجود دارد. چگونه بسنجيم و قياس كنيم؟ چگونه بگوييم كه غيرواقعي است؟ با چه مقايسهاش كنيم؟ آن تنها واقعيت است. همهچيز همانقدر غيرواقعي است كه ساير چيزها هستند. بنابراين هيچ مقايسه كردني وجود ندارد. هنگام صبح وقتي كه چشمانتان را باز ميكنيد، واقعيت ديگري آنجاست. حالا شما ميتوانيد بگوييد كه آن رؤيا كاملاً غيرواقعي بود. در مقايسه با اين واقعيت، رؤيا غيرواقعي ميشود.
يك بيداري وجود دارد ـ در مقايسه با واقعيت آن بيداري، تمامي اين واقعيت غيرواقعي ميشود.
آن شب، من براي نخستين بار معناي كلمه مايا را فهميدم. نه آنكه پيش از آن، آن كلمه را نميشناختم، نه آنكه از معناي آن كلمه آگاه نبودم. همينگونه كه شما بيدار هستيد، من نيز به نحو ايضاً از معناي آن كلمه آگاه بودم ـ اما پيش از آن هرگز آن را نفهميده بودم. شما چگونه ميتوانيد بدون تجربه بفهميد؟
آن شب واقعيت ديگري را در خود گشود. بُعد ديگري در دسترس آمد. ناگهان آنجا بود، واقعيتي ديگر، واقعيتي جداگانه، واقعيتي واقعي يا هر آنچه كه شما بخواهيد بناميد ـ آن را خدا بخوانيد، آن را حقيقت بناميد، آن را «داما» بگوييد، آن را «تائو» بخوانيد، يا هر آنچه كه شما ميخواهيد. آن واقعيت بينام بود اما آنجا بود ـ بسيار مات، بسيار شفاف و در عين حال بسيار جامد آنقدر كه انسان ميتواند آن را لمس كند. تقريباً داشت مرا در آن اتاق خفه ميكرد. آنقدر زياد بود كه نميتوانستم آن را جذب كنم و در خود فرو برم.
تمايلي عميق در من پديدار شد كه به بيرون از اتاق بشتابم، براي رفتن به زير آسمان ـ داشت مرا خفه ميكرد. بسيار بسيار سترگ بود، زيادي سترگ بود! اين مرا خواهد كشت! اگر براي چند دقيقه بيشتر بمانم، خفهام خواهد كرد ـ آن، اين چنين به نظر ميرسيد.
من به بيرون از اتاق شتافتم، به خيابان آمدم. در آنجا اشتياقي عظيم وجود داشت كه فقط زير آسمان باشم، با ستارگان، با درختان، با زمين... با طبيعت بودن. و به محض آنكه بيرون آمدم، احساس خفقان ناپديد شد. آنجا مكان بسيار كوچكي براي چنين پديده سترگي بود. حتي آسمان نيز براي آن پديده عظيم كوچك است. آن پديده از آسمان بزرگتر است. حتي آسمان هم محدودهاي براي آن نيست. اما بعد احساس آرامش و راحتي بيشتري كردم.
من به طرف نزديكترين باغ قدم زدم. اين قدمزني كاملاً متفاوت بود، انگار نيروي جاذبه ناپديد شده بود. من داشتم قدم ميزدم يا داشتم ميدويدم، يا فقط داشتم به راحتي پرواز ميكردم؛ انتخابش، تصميمگيرياش دشوار بود. هيچ نيروي جاذبهاي وجود نداشت، من داشتم در بيوزني پرواز ميكردم ـ گويي كه يك انرژي مرا در برگرفته بود. من در دستان انرژي ديگري قرار داشتم.
براي نخستين بار من تنها نبودم، براي نخستين بار من ديگر يك فرديت نبودم، براي نخستين بار قطره آمده و در اقيانوس فرو چكيده بود. حال تمامي اقيانوس از آن من بود، من اقيانوس بودم. هيچ محدوديتي، هيچ حد و مرزي نبود. قدرت فوقالعادهاي پديدار شده بود، گويي كه ميتوانستم هرچيزي را انجام دهم. من آنجا نبودم، فقط آن قدرت آنجا بود.
من به آن باغ رسيدم، به جايي كه عادت داشتم هر روز آنجا بروم. باغ بسته بود، براي شب بسته بود. خيلي دير وقت بود، ساعت تقريباً يك بامداد بود. باغبانها به سرعت به خواب رفته بودند. من مجبور بودم مثل يك دزد به باغ وارد شوم، بالاجبار از دروازه باغ بالا رفتم. اما يك چيزي داشت مرا به طرف باغ ميكشيد. اين در يد قدرت من نبود كه خود را از آن كشش در امان نگه دارم. من دقيقاً شناور بودم.
اين همان معنايي است كه من بارها و بارها ميگويم: «با رود شناور شويد، رود را هل ندهيد.» من آرام بودم، در حالتي از رها شدن و رها كردن. من آنجا نبودم. آن آنجا بود؛ آن را خدا بناميد ـ خدا آنجا بود.
من دوست دارم آن را «آن» بنامم، زيرا واژه «خدا» نيز مثل «انسان» يك كلمه است و از شدت استعمال، استعمال توسط مردماني بسيار، به صواب و ناصواب، فرسوده شده است. مسيحييان، هندوها، بودائيان، كشيشها و سياستمداران ـ تمامي آنها زيبايي اين كلمه را مخدوش كردهاند. بنابراين، اجازه بدهيد من آن را «آن» بنامم. «آن» آنجا بود و من فقط شناور بودم... با موجي از جزر و مد ميرفتم.
لحظهاي كه من به باغ وارد شدم، همهچيز شبنما و درخشان شد؛ آن حالت بر سرتاسر آن مكان گسترده بود ـ تبرك، دعاي خير، رستگاري و فلاح. من براي نخستين بار توانستم درختان را ببينم ـ سبزيشان را، زندگيشان را، همان دويدن سبزينهشان را. تمامي باغ در خواب بود، درختان در خواب بودند. اما من توانستم تمامي باغ را زنده ببينم، حتي برگ علفهاي كوچك هم بسيار زنده و زيبا بودند. باغ مرا جذب ميكرد، مرا به سوي خود ميكشيد. من آن را برنگزيده بودم، پروردگار خود آن را گزيده بود. من به سوي درخت رفتم، من زير درخت نشستم. به محض اينكه من آنجا نشستم، چيزها شروع به ساكن شدن كردند. تمامي كائنات يك تبرك، يك دعاي خير شده بود.
اين دشوار است كه بگويم چه مدت در آن وضعيت بودم. وقتي كه به خانه برگشتم، ساعت چهار بامداد بود. بنابراين، از روي ساعت ميبايست حداقل سه ساعت در آنجا مانده باشم ـ اما آن مدت ابديت بود و جاودان؛ كاري به كار ساعت و زمان نداشت؛ بيزمان بود.
آن سه ساعت كلّ ابديت شد، ابديتي بيپايان. هيچ زماني وجود نداشت، هيچ گذرگاه زماني نبود؛ واقعيتي باكره بود ـ فاسد نشده، لمس نشده، غيرقابل اندازهگيري.
و آن روز چيزي روي داد كه ادامه يافته است ـ نه به مثابه يك تداوم ـ بلكه به عينه يك جريان آب هنوز هم ادامه دارد. نه همچون يك استمرار ـ در هر لحظه دارد دوباره و دوباره روي ميدهد؛ در هر لحظهاي يك معجزه بوده است.
آن شب... و از آن شب من هرگز در كالبدم نبودهام. من دارم به گرد آن بال بال ميزنم. من بياندازه قدرتمند شدم و در عينحال بسيار ترد و شكننده. من قوي شدم؛ اما آن قدرت قدرت «محمدعليكلي » نيست؛ آن قدرت، قدرت يك صخره نيست؛ آن قدرت، قدرت يك گل سرخ است ـ بسيار ظريف و شكننده در عين اقتدارش... بسيار ترد، بسيار زودرنج و احساساتي، بسيار لطيف.
صخره آنجا خواهد بود، گل ميتواند هر لحظه برود، اما در عينحال هنوز هم گل از صخره نيرومندتر است، چون زندهتر است. يا قدرت يك قطره شبنم بر برگ علف به هنگام درخشيدن در آفتاب صبحگاهي ـ بسيار زيبا، بسيار ارزشمند، و در عينحال هر لحظه نيز ميتواند ليز بخورد و بلغزد. بسيار بيهمتا در وقار و متانتش، اما يك نسيم كوچك ميتواند بوزد و شبنم ميتواند بلغزد و براي ابد از دست برود.
بوداها قدرتي دارند كه اين جهاني نيست. قدرت آنان كاملاً از عشق است...
مثل يك گلسرخ يا يك شبنم. قدرت آنان بسيار ترد و شكننده است، بسيار آسيبپذير. قدرت آنان زندگي است نه مرگ. قدرت آنان از آنگونه نيست كه بكشد؛ قدرت آنان از آن نوع است كه بيافريند. قدرت آنان از جنس خشونت، از جنس تجاوز نيست؛ قدرت آنان از محبت است، از همدردي است.
اما من هرگز ديگر در كالبدم نبودهام، من فقط دارم به گرد آن بال بال ميزنم و به اين دليل است كه ميگويم آن رويداد معجزه بود. در هر لحظه من درشگفتم كه هنوز اينجايم، من نبايد باشم. من بايد هر لحظه رهسپار شوم، هنوز اما من اينجايم. هر روز صبح، من چشمانم را باز ميكنم و ميگويم: «كه اينطور، دوباره من اينجا هستم؟» چون اين تقريباً غيرممكن به نظر ميآيد. معجزه يك استمرار داشته است.
درست چند روز پيش يك كسي پرسيد: «اشو، تو بسيار ترد و آسيبپذير و نسبت به استشمام بوي روغن مو و شامپو بسيار حساس و نازكنارنجي هستي، آنقدر كه همگي ما ميبايست كچل شويم تا بتوانيم تو را ببينيم.» تا يادم نرفته كچل بودن هيچ ايرادي ندارد ـ كچل زيباست. دقيقاً همانگونه كه «سياه زيباست»، بنابراين «كچل زيباست.» اما آن حرف يك واقعيت است و شما ميبايست در موردش احتياط كنيد.
من ترد، آسيبپذير و احساساتي هستم. اين قدرت من است. اگر شما يك صخره را بر روي يك گل بيافكنيد، هيچچيزي براي صخره اتفاق نميافتد، گل از دست خواهد رفت. اما هنوز هم شما نميتوانيد بگوييد كه صخره از گل قويتر است. گل از آن روي از دست خواهد رفت، كه گل زنده است؛ و براي صخره از آن روي هيچ اتفاقي نميافتد كه صخره مرده است. گل بدان جهت از دست خواهد رفت كه گل قدرت انهدام ندارد. گل صرفاً به راحتي ناپديد خواهد شد و به صخره راه خواهد داد. صخره قدرت انهدام دارد از آن روي كه صخره مرده است.
به خاطر بسپاريد: از آن روز من هرگز واقعاً در بدنم نبودهام؛ فقط يك تار آسيبپذير مرا به كالبدم ميپيوندد. و من دائماً درشگفتم كه به يك طريقي كل بايد خواهان بودن من در اينجا باشد، چون من ديگر به قدرت خود و خودخواسته در اينجا نيستم. اين ميبايست خواست كل باشد كه مرا اينجا نگه دارد، كه به من اجازه دهد كه يككم بيشتر بر اين كرانه بمانم. ممكن است كل بخواهد از طريق من چيزي را بين شما قسمت كند.
از آن روز، دنيا غيرواقعي است. دنيايي ديگر آشكار شده است. وقتي كه ميگويم دنيا غيرواقعي است، منظورم اين نيست كه اين درختان غيرواقعي هستند. اين درختان بهطور مطلق واقعي هستند ـ اما آن طريقي كه شما اين درختان را ميبينيد، غيرواقعي است.
اين درختان در خودشان غيرواقعي نيستند ـ آنان در خداوند ميزيند، آنها در واقعيت مطلق ميزيند ـ اما به طريقي كه شما آنان را ميبينيد، شما هرگز خود آنان را نميبينيد؛ شما داريد چيز ديگري را ميبينيد، يك سراب.
شما رؤياي خودتان را به پيرامون خود آفريدهايد و جز در صورت بيداري، به خواب ديدن ادامه خواهيد داد. دنيا غيرواقعي است، چون دنيايي كه شما ميشناسيد، دنياي رؤياهاي شماست. هنگامي كه رؤياها رها شوند و شما فقط دنيايي را كه آنجاست به حساب آوريد، آن وقت دنيا واقعي است.
دو چيز جدا وجود ندارند، خداوند و جهان. پروردگار جهان است اگر شما چشم داشته باشيد، چشماني پاك، بدون هيچ رؤيايي، بدون هيچ غباري از رؤيا، بدون هيچ مه رقيقي از خواب؛ اگر شما چشماني پاك داشته باشيد، وضوح و روشني، شهود و ادراك، فقط خداوند وجود دارد.
آن وقت، خداوند در يك جايي درخت سبز است و در جايي ديگر ستارهاي درخشان است و در جايي ديگر يك فاخته است و در جايي ديگر يك گل است و در جايي ديگر يك كودك است و در جايي ديگر يك رودخانه است ـ آن وقت، فقط خدا هست. لحظهاي كه شما به ديدن كنيد، فقط خدا هست.
اما درست همينحالا هر آنچه را كه شما ميبينيد، حقيقت نيست؛ يك دروغ منعكس شده است. آن، معنا و مفهوم يك سراب است. و يك بار كه شما بتوانيد به خودتان اجازه دهيد كه ببينيد، شما تبركي بيش از حد و اندازه را در همهسو خواهيد يافت، در همهجا ـ در ابرها، در خورشيد، در زمين.
اين يك جهان زيباست. اما من راجعبه دنياي شما حرف نميزنم، من دارم در مورد جهان خودم حرف ميزنم. دنياي شما بسيار زشت است، دنياي شما دنيايي است كه توسط يك «خود»، يك نفس، آفريده شده است، دنياي شما دنيايي منعكس شده است. شما داريد از دنيا به مثابه يك پرده استفاده ميكنيد و ايدههاي خودتان را به آن باز ميتابانيد.
وقتي كه من ميگويم جهان واقعي است، جهان بيش از اندازه زيباست، جهان شبنما و فروزان است با ابديت و جاودانگي، جهان نور است و شادماني، جهان يك جشن است و پايكوبي، مقصود من جهان خودم است ـ يا كه جهان شماست اگر كه رؤياهايتان را ترك كنيد.
هنگامي كه شما رؤياهايتان را ترك كنيد، همان دنيايي را ميبينيد كه هر بودايي تا بدينگاه ديده است. وقتي كه شما خواب ميبينيد، بهطور خصوصي خواب ميبينيد. آيا هرگز به آن نگاه كردهايد؟ ـ آن رؤياها خصوصي هستند. شما نميتوانيد آنها را جز با محبوب خود در ميان بگذاريد و فاش كنيد. شما نميتوانيد همسرتان را به رؤياهاي خود دعوت كنيد ـ يا شوهرتان را، يا دوستانتان را. شما نميتوانيد بگوييد: «لطفاً امشب در خواب من بياييد. من دوست دارم كه باهم خواب ببينيم.» اين ممكن نيست. رؤيا يكچيز خصوصي است، از همينروي واهي و موهوم است؛ واقعيت عيني ندارد.
خداوند يكچيز جامع است. يك بار كه از رؤياهاي خود بيرون بياييد، آنجاست. هميشه آنجا بوده است. يك بار كه چشمان شما پاك باشند، يك نور ناگهاني ـ به ناگاه سرشار ميشويد از يك زيبايي، شكوه و جبروت، وقار و متانت. هدف اين است، سرنوشت اين است.
بگذاريد تكرار كنم: بدون تلاش هرگز به آن نميرسيد، با تلاش هرگز هيچكسي به آن نرسيده است. شما به تلاشي عظيم احتياج داريد و فقط در آن صورت است كه لحظهاي فرا ميرسد كه كلّ تلاشها پوچ و بيهوده ميشوند. اما آن تلاشها فقط زماني پوچ ميشوند كه شما به اوج قله آن رسيده باشيد، نه هرگز قبل از آن. هنگامي كه به نوك قله تلاشهاي خود برسيد ـ كلّ كارهايي را كه ميتوانيد انجام دهيد، انجام دادهايد ـ آن وقت ناگهان هيچ نيازي نيست كه هيچچيز بيشتري را انجام دهيد. شما از تلاش كردن رها ميشويد.
اما هيچكس نميتواند آن را در نيمه رها كند، فقط در نهايت پايان است كه رها ميشود. بنابراين، اگر ميخواهيد آن را رها كنيد، تا منتهاي پايان برويد. از همينروست كه من اصرار ميورزم: تا آنجا كه ميتوانيد تلاش كنيد، تمام انرژي و كلّ قلب خود را در آن بگذاريد، در آن صورت يك روز ميتوانيد ببينيد ـ حالا تلاش مرا به هيچجا راهبر نميشود. و آن روز اين شما نيستيد كه تلاش را رها ميكنيد، تلاش خودبهخود رها ميشود و هنگامي كه تلاش خودبهخود رها شود و باز ايستد، مراقبه اتفاق ميافتد.
مراقبه نتيجه و پيامد تلاشهاي شما نيست، مراقبه يك روي دادن است. وقتي كه تلاشهاي شما رها شود، مراقبه آنجاست... تبركش آنجاست، رحمت و بركتش آنجاست، سربلندي و شكوهش آنجاست. مثل يك حضور آنجاست...
شبنما و درخشان، شما را در برگرفته است و همهچيز را احاطه كرده است؛ تمامي آسمان و زمين را پر ميكند. مراقبه نميتواند با تلاش انسان آفريده شود. تلاش انسان بسيار محدود است. مراقبه بركت و موهبتي بسيار بيكران است. شما نميتوانيد آن را تحت نفوذ خود درآوريد. مراقبه فقط از آنگاه ميتواند روي دهد كه شما در يك تسليم بيش از اندازه به سر ببريد. وقتي كه شما آنجا نباشيد، فقط آن وقت است كه ميتواند اتفاق افتد. هنگامي كه شما بيخود و بينفس باشيد، بيآرزو، بيرفتن به جايي ـ وقتي كه شما صرفاً «اينك اينجا» باشيد، بهطور مطلق هيچكاري نكنيد، فقط باشيد، مراقبه روي ميدهد و مراقبه در موجها ميآيد و موجها جزر و مدّ ميكنند. مراقبه مثل يك طوفان ميآيد و شما را با خود به درون يك واقعيت كاملاً تازه ميبرد.
اما نخست شما مجبوريد تمام كارهايي را كه ميتوانيد انجام بدهيد، انجام دهيد؛ آن وقت شما ملزميد كه بيعملي را بياموزيد. عمل كردن به بيعملي بزرگترين عمل است و تلاش بيتلاشي بزرگترين تلاش است.
مراقبهاي كه شما با زمزمه و ترنّم يك «مانترا» يا با ساكت نشستن و درعينحال به خود فشار آوردن خلق ميكنيد، مراقبهاي پيش پا افتاده و ميانحال است. اين مراقبه توسط شما آفريده شده است، اين مراقبه نميتواند از شما بزرگتر باشد. اين مراقبه خانگي است و سازنده هميشه بزرگتر از ساخته خويش است.
شما آن را با نشستن ساختهايد، با به زور قرار گرفتن در يك وضعيت يوگا، با ترنم «راما، راما، راما» يا هر چيزي ـ «بلاه، بلاه، بلاه» ـ هر چيز. شما به زور ذهن را به سكوت و سكون واداشتهايد.
اين يك سكوت و سكون زوركي و تحميلي است. اين، آن سكوتي نيست كه وقتي ميآيد كه شما آنجا نيستيد. اين، آن سكوتي نيست كه هنگامي كه ميآيد كه شما تقريباً غير وجودي هستيد. اين، آن خوشبختي و سعادتي نيست كه چون كبوتر صلحي بر شما فرود ميآيد.
گفته شده است هنگامي كه عيسي مسيح(ع) در رود «اردن» توسط «يحيي تعميد دهنده» غسل تعميد داده ميشد، خداوند در وي نازل شد، يا روحالقدس مثل يك كبوتر در او فرود آمد. بله، دقيقاً هم بدينسان است. وقتي كه شما آنجا نباشيد، صلح و آرامش در شما فرو ميبارد... مثل يك كبوتر پرپر ميزند... به درون قلب شما ميرسد و در آنجا تاب ميآورد و براي ابد تاب ميآورد.
شما بيعملي خود هستيد، شما حائل و مانع هستيد. مراقبه هنگامي است كه مراقبه كننده نيست. وقتي كه ذهن با كلّ كنشهايش متوقف شده است ـ با ديدن آنكه آنها پوچ و بيهودهاند ـ آن وقت ناشناخته شما را درمييابد، شما را در خود فرو ميبرد.
ذهن بايد براي خداوند متوقف شده باشد. شناخت بايد براي شناختن متوقف شده باشد. شما ميبايست ناپديد شويد، شما ميبايست رفته باشيد. شما بايد تهي شويد، فقط آنگاه است كه ميتوانيد پر و سرشار شويد.
آن شب من تهي شدم و سرشار شدم. من غير وجودي شدم و هستي شدم. آن شب من مردم و دوباره متولد شدم. اما آن كس كه دوباره زاده شده بود، با آن كس كه مرده بود، هيچكاري نداشت كه بكند، چرا كه او چيزي است متوقف شده. در ظاهر متداوم به نظر ميآيد، اما متوقف است: يكي است كه مرده، كاملاً مرده؛ هيچچيزي از او باقي نميماند.
مرا باور كنيد، هيچچيزي از او باقي نميماند، نه حتي يك سايه. او كاملاً مرده است. تامّ و تمام. اين نيست كه من فقط چيزي جرح و تعديل شده باشم، دگرگون شده، صورتي جرح و تعديل شده، شكلي تغييريافته از آن شكل قديمي. نه، هيچ پيوستگي و تداومي وجود نداشته است. آن روز بيست و يكم ماه مارس، آن شخصي كه زندگيهاي بسيار زيسته بود، يك هزار سال، به راحتي مرد. هستي ديگري، مطلقاً تازه، كه به هيچوجه اصلاً با هستي كهنه مرتبط نبود، شروع به زيستن كرد.
فقط مذهب به شما مرگي كامل ميدهد. ممكن است به همين سبب بود كه من در تمامي روز عجولانه احساس اضطرابي شبيه به مرگ داشتم، گويي كه داشتم ميمردم ـ و من واقعاً مردم. من بسياري از مرگهاي ديگر را ميشنختم، اما آنها در مقام مقايسه هيچ نبودند، آنها مرگهايي ناتمام و مختصر بودند.
برخي اوقات بدن ميمرد، برخي اوقات بخشي از انديشه ميمرد، برخي اوقات بخشي از نفس ميمرد، اما تا آنجا كه به شخص مربوط است، وي باقي ميماند. خيلي از اوقات نوسازي، خيلي از اوقات آراستن يك ذرّه تغيير در اينجا و آنجا ميدهد، اما شخص باقي ميماند، بهطور مستمر باقي ميماند.
آن شب، مرگ كامل بود. آن وعده ملاقاتي با مرگ بود، و نيز ديداري همزمان و مشابه با پروردگار. trans:211