درباره اشو
42- بلافاصله پس از روشنضميري اشو و سبب مرشد شدن وي
اگر مردم پيش از سي و پنج سالگي روشنضمير شوند، پس از آن طولانيتر از سايرين عمر ميكنند. چون بدن ايشان جوان و قوي بوده، روي به افول و انحطاط نداشته، و هنوز هم استعداد رشد بالقوه را دارا بوده است. آنها شوك را جذب كردهاند، اما آن شوك همهچيز را تكان داده است.
من پيش از روشنضميري، هرگز بيمار نشده بودم؛ من كاملاً سلامت بودم. مردم به سلامت من حسودي ميكردند. اما پس از روشنضميري، دريافتم كه بدنم حساس و آسيبپذير شده است، بهگونهاي كه انجام هر كاري غيرممكن شده است. حتي رفتن براي پيادهروي ـ
و پيش از آن من هر روز داشتم ميدويدم، چهار مايل صبح، چهار مايل عصر، ميدويدم، پرش ميكردم، شنا ميكردم. من انواع و اقسام فعاليتها را انجام ميدادم...
اما پس از روشنضميري، ناگهان، و بسيار هم عجيب بود، بدنم بهطور مطلق سست و ناتوان شد. وو اين تفريباً باور نكردني بود ـ من نميتوانستم آن را باور كنم؛ خانواده خواهر پدرم، كه ممن با آنها زندگي ميكردم، آنها هم نميتوانستند اين را باور كنند. اين مسئله بيشتر براي آنها اسباب تعجب بود، چون آنها هيچچيزي درباره روشنضميري نميدانستند. من حدس ميزدم كه يك ارتباطي بين آن وضع و روشنضميري وجود داشته باشد، اما آنها هيچ ايدهاي از آنچه كه روي داده بود، نداشتند: تمامي موهاي روي سينهام سفيد شده بودند، آن هم فقط در عرض يك شب! و من بيست و يك ساله بودم!
من نميتوانستم آن را پنهان كنم ـ چون در يك كشور گرمسير، در هند، من عادت داشتم در تمام روز ردايي را كه «لنگي» ميگفتند به دور بدنم بپيچم، بنابراين سينهام هميشه برهنه بود. بدين قرار، هر كسي در آن خانه از اين قضيه خبردار شد و در شگفت بودند كه چه چيزي روي داده است. من گفتم: «خود من هم تعجب ميكنم كه چه اتفاقي افتاده است.» من دانستم كه بدنم بهطور قطع بنيه و توانش را از دست داده است. من ترد و آسيبپذير شده بودم، و خوابم را نيز كاملاً از دست داده بودم.
من بارها و بارها پرسيده بودم كه چرا «راماكريشنا» از سرطان مرد. من ميدانم كه چرا وي از سرطان مرد: او بايد بهطور مطلق در قبال تمامي بيماريها آسيبپذير و حساس شده بوده باشد. و اگر اين فقط راماكريشنا ميبود، ما ميتوانستيم فكر كنيم كه تنها يك استثناء است؛ اما «ماهاراشيراما» نيز به همچنين از سرطان مرد. اين به نظر عجيب ميآيد، اينكه طي يكصد سال دو انسان روشنضمير، از والاترين مرتبه، به بيماري سرطان وفات يابند. شايد آنان كل مقاومت بدنشان در برابر بيماري را از دست داده بودند.
من ميتوانستم از وضعيت خودم بفهمم، من كل مقاومتم در قبال بيماري را از دست دادم. من هرگز از آنچه كه شما «آلرژي» ميناميد، رنج نبرده بودم. من عطر را بسيار دوست داشتم، و هرگز به آن سبب عذابي نكشيده بودم. من در تمامي خانههايي كه زندگي ميكردم، گلهاي زيبايي داشتم؛ و در هند گلهاي بسيار زيادي وجود دارند كه فكر نميكنم در ساير كشورها وجود داشته باشند ـ آن هم با رايحهاي عظيم...
گياهاني وجود دارند، براي مثال يك نوع گياه خاص: «ملكه شب» ـ شما فقط ميتوانيد يك شاخه از آن را داشته باشيد و تمامي فضاي خانه از رايحهاش سرشار خواهد شد؛ و نه فقط خانه شما، كه خانههاي همسايگان نيز از رايحه آن گل انباشته ميشود. و گلهاي ديگري نيز بسيار وجود دارند ـ «چامپا»، «چاملي»، «جوهي» ـ كه آكنده از رايحهاند. من هميشه آن گلها را در اطراف خود داشتم، و هرگز از هيچ حساسيتي هم رنج نبرده بودم.
اما پس از روشنضميري، من به آلرژي آنچنان مهيبي دچار شدم كه فقط بوي بدن سايرين كافي بود كه مرا به حالت سرماخوردگي و عطسه پياپي دچار سازد؛ و عطسه چيزي را در قفسه سينهام به آشوب ميكشانيد. من شروع به سرفه ميكردم، و سرفه نيز روند ديگري از آشوب را بهپا ميكرد؛ و بعد هم شروع كردم به حملههاي «آسم» و تنگي نفس دچار شدن، چيزهايي كه بهطور مطلق براي من ناشناخته بودند.
اما من نسبت به آنچه كه روي داده بود، آگاه بودم. خودآگاهي من و بدنم از هم جدا افتاده بودند؛ ارتباط آنها بسيار سست شده بود. استراحت و آراميدن بدن غيرممكن شد، و هنگامي كه شما براي روزهاي بسياري استراحت نكرده باشيد، آن وقت بدن در قبال انواع ابتلاءها و سرايت بيماري سست و آسيبپذير ميشود. شما بيمار و خستهايد، اما نميتوانيد بياراميد. و اگر براي سالها نتوانيد ابداً استراحت كنيد، در آن صورت بهطور طبيعي كل مقاومت بدنتان را از دست ميدهيد...
احساس من اين است كه چون روشنضميري بازپسين درس زندگي است، و پس از آن ديگر هيچچيزي براي آموختن وجود ندارد، شما غيرضرور و بيهوده در اطراف آويزان هستيد.
شما درس را فرا گرفتهايد ـ هدف زندگي همين بود ـ بنابراين زندگي شروع ميكند كه ارتباطش را با شخص از دست بدهد. و بسياري از اين مردم آناً در گذشتهاند؛ شوك اينقدر عظيم بود. و مرگ براي آنان يك فاجعه نيست؛ مرگ يك موهبت است، چون آنان هر آنچه را كه زندگي داده است، به دست آوردهاند.
اما زندگي كردن پس از روشنضميري واقعاً كار سختي است. مهمترين چيز آن است كه انسان ارتباط با ذهن غيرفعال خود را از دست ميدهد، و داشتن هرگونه ارتباطي با آن غيرممكن ميشود. لحظهاي كه شما ساكت و خاموش هستيد، ناگهان انرژي به بيداري و آگاهي متعالي شما نقل مكان ميكند.
شما بيدار و آگاهيد، حتي وقتي كه داريد كاري انجام ميدهيد، چيزي ميگوييد. شعله آتش چندان قوي نيست، چون انرژي شما درگير قدري فعاليت است. اما وقتي كه شما هيچكاري نميكنيد، آن وقت ناگهان كل انرژي بهطور آني به بالاترين نقطه اوج سوق داده ميشود. اين موهبتي عظيم است، شور و سرمستي است، اما فقط براي آگاهي، نه براي بدن.
هرگز هيچكسي دقيقاً توضيح نداده است كه وضعيت چيست. من فكر ميكنم ممكن است ترسي وجود داشته است كه اگر شما به مردم توضيح بدهيد ـ به مردمي كه تا همينجايش هم هيچ تلاشي براي حركت به سوي روشن ضميري انجام ندادهاند ـ و اگر بگوييد كه روشنضميري احتمال دارد به مرگ بينجامد، آنان صرفاً از ترس قالب تهي خواهند كرد! «پس چرا دردسر روشنضميري را به جان بخريم؟ در اين صورت، ما همينطور كه هستيم، خوبيم ـ حداقل زندهايم! رقتانگيز و بدبخت، اما زندهايم.»
اگر بدن شما ضعيف شود، شكننده، و غيرمقاوم در برابر هر نوع بيماري، اين هم به نحو ايضاً دليل ديگري به دست آن مردم ميدهد: «اين خوب نيست؛ بهتر است در مورد اينجور چيزها خودمان را به دردسر نياندازيم. بهتر اين است كه سالم باشي و هيچ بيماري نداشته باشي، تا كه روشنضمير باشي و آن وقت دچار عذاب يك بدن ضعيف و كل عوارض بعدي آن باشي.»
شايد اين بتواند دليل آن باشد كه چرا هرگز در مورد روشنضميري حرفي زده نشده است. اما همهچيز ميبايست روشن شود. من نميخواهم هيچچيزي را در مورد روشنضميري و روند آن ترك كنم و به مثابه يك راز ناگفته بگذارم.
اين براي مردم خوب است كه بدانند دقيقاً دارند چهكار ميكنند و پيامد آن چهچيزي ميتواند باشد. اگر آنها اين كار را آگاهانه، با شناخت، انجام دهند به مراتب بسيار بهتر خواهد بود. و آنان هم كه هيچ تلاشي در اين راه نميكنند، آنها هم لااقل تنها عذر و بهانهاي را پيدا خواهند كرد؛ آنها به هرحال هيچ كوششي نميكنند و نخواهند كرد. براي آن گروه از شما كه تلاش ميكنند ـ حتي اگر مرگ هم بيايد، يك چالش خواهد بود، يك ماجرا؛ زيرا هر آنچه را كه زندگي ميتواند به شما بدهد، به دست آوردهايد، و پس از آن زندگي از دست رفته است. Light:35
نخستين كاري كه پس از روشنضميري كردم، در سن بيست و يك سالگي، اين بود كه با عجله به روستايي كه مادربزرگم در آنجا بود، روستاي پدرم شتافتم...
بلافاصله پس از روشنضميري، من براي ديدار مردم به روستا شتافتم: اول، «ماگابابا»، مردي كه پيشتر از اين راجعبه او صحبت كردهام. شما قطعاً تعجب ميكنيد كه چرا... زيرا من كسي را ميخواستم كه به من بگويد: «تو روشنضمير هستي.» من روشنضمير بودن را ميشناختم، اما ميخواستم اين را از بيرون نيز بشنوم. ماگابابا تنها كسي بود كه در آن زمان ميتوانستم از وي بپرسم. من شنيده بودم كه او اخيراً به روستا بازگشته است.
به نزدش شتافتم. روستا دو مايل از ايستگاه قطار فاصله داشت. شما نميتوانيد باور كنيد كه با چه شتابي براي ديدن او رفتم. من به درخت انجير مقدس هندي رسيدم...
من به طرف درخت انجير جايي كه ماگابابا نشسته بود، شتافتم؛ و لحظهاي كه او مرا ديد، ميدانيد چهكار كرد؟ خود من هم نتوانستم آن را باور كنم ـ او پاهاي مرا لمس كرد و گريست. من خيلي احساس شرمساري و عذاب كردم. چون مردم جمع شده بودند و همه فكر ميكردند كه حالا ماگابابا واقعاً ديوانه شده است. تا آن زمان كه او اندكي ديوانه بود، اما حالا كاملاً ديوانه شده بود، براي ابد ديوانه شده بود... دروازه، دروازه ـ ديوانه، براي ابد ديوانه. اما ماگابابا خنديد، و براي نخستين بار در مقابل مردم، به من گفت: «پسرم تو انجامش دادهاي! تو موفق شدهاي! من ميدانستم تو يك روزي از عهده انجام دادن آن برخواهي آمد.»
من پاهاي او را لمس كردم. براي نخستين بار وي كوشيد تا مرا از اين كار بازدارد، گفت: «نه، نه، ديگر هرگز پاهاي مرا لمس نكن.»
اما من هنوز هم داشتم پاهاي او را لمس ميكردم، هرچند كه وي اصرار داشت مرا از اين كار بازدارد، من اهميتي به پافشاري او ندادم و گفتم: «خفه شو! تو به كار خودت برس، و بگذار من هم كار خودم را بكنم. اگر من آنطور كه تو گفتي روشنضمير هستم، لطفاً يك روشنضمير را از لمس كردن پاهايت منع نكن.»
او دوباره شروع به خنديدن كرد و گفت: «تو بچه تخس! تو روشنضمير هستي، اما من هنوز هم يك بچه تخس... »
بعد، من به خانهام شتافتم ـ منظورم خانه «ناني» است، نه منزل پدرم ـ چون او زني بود كه ميخواستم برايش بگويم كه چه روي داده است. اما راههاي هستي عجيب و غريب هستند: او دم در نشسته بود، داشت مرا نگاه ميكرد، يك كمي هم شگفتزده بود. او گفت: «چه اتفاقي براي تو افتاده؟ ديگر شبيه سابق به نظر نميرسي.» او باهوش بود، اما بهقدر كفايت باهوش كه بتواند تفاوت را در من ببيند.
من گفتم: «بله، من ديگر مثل پيش نيستم، و من براي تقسيم كردن تجربهاي كه برايم روي داده است، به اينجا آمدهام.»
او گفت: «لطفاً، تا جايي كه به من مربوط است، تو هميشه راجاي من، بچه كوچكم، باقي ميماني.»
بنابراين، من هيچچيزي به او نگفتم. يك روز گذشت، آنوقت وي در نيمهشب مرا از خواب بيدار كرد. او در حاليكه اشك در چشمانش حلقه زدهبود، گفت:« مرا ببخش. تو ديگر مثل گذشته نيستي. نيازي به تظاهر كردن نيست. تو ميتواني آنچه را كه برايت روي داده است، به من بگويي. بچهاي كه من عادت به ديدنش داشتم، مرده است؛ اما يك كسي بسيار بهتر و نورانيتر جاي او را گرفته است. من ديگر نميتوانم تو را مال خودم بخوانم، اما اين اهميتي ندارد. حالا تو قادر خواهي بود كه توسط ميليونها مردم بهعنوان مال آنها خوانده شوي، و هر كسي اعم از زن و مرد خواهند توانست تو را مال خودشان احساس كنند. من از حق خود درميگذرم ـ اما به من نيز راه را بياموز.»
اين نخستين باري است كه اين را براي كسي ميگويم. اولين مريد من نانيام بود. من راه را به او آموختم. راه من ساده است: ساكت و خموش بودن؛ تجربه كردن در خويش آنچه را كه هميشه مشاهده كننده است و نه هرگز مشاهده شده؛ شناختن شناسنده، و فراموش كردن شناخته شده.
راه من ساده است، به سادگي راه «لائوتزو»، «چوانگ تزو»، كريشنا، مسيح(ع)، موسي(ع)، زرتشت... چون فقط نامها متفاوتند، والّا راه يكي است. فقط زوّار متفاوتند؛ زيارت يكسان است. و حقيقت، روندش، بسيار سهل و ساده است.
من بسيار خوشاقبال بودم كه نخستين مريدم مادربزرگم بود، چون هرگز هيچكس ديگري را به آن سادگي نيافتهام. من مردم بسيار ساده زيادي را يافتهام، به لحاظ سادگي بسيار نزديك به او؛ اما شدت سادگي وي آن چندان بود كه هيچكسي، حتي پدرم، هرگز نتوانسته است از آن فراتر برود. پدرم ساده بود، كاملاً ساده، و بسيار شديد و بنيادي، اما نه در مقايسه با وي. من متأسفانه بايد بگويم كه پدرم بسيار با سادگي وي فاصله داشت و مادرم بسيار بسيار؛ او حتي به سادگي پدرم هم نميرسيد.
شما شگفتزده خواهيد شد كه بدانيد ـ و من دارم براي نخستين بار اين را اعلام ميكنم ـ مادربزرگم نه فقط اولين مريد من بود، كه اولين مريد روشنضمير من نيز همو بود؛ او پيش از آنكه من شروع كنم به مشرّف كردن مردم در «سانياس»، روشنضمير شد. او هرگز يك «سانياسين» نبود. Glimps:16
و من مجبورم اذعان كنم كه پس از ماگابابا، او (شامبوبابو) دومين مردي بود كه پي برد چيزي سترگ براي من اتفاق افتاده است. البته او يك عارف نبود، اما يك شاعر قابليت آن را دارد كه هر از چندگاه، يك عارف باشد، و او شاعر بزرگي بود...
من او را ميفهمم، بنابراين وقتي كه اين را ميگويم، هرچند وي يك مرشد روشنضمير نبود، و نه مرشد در هيچ طريق و به هيچ صورتي، باز هم كماكان او را دومين نفر به حساب ميآورم، پس از ماگابابا، چون وي مرا هنگامي كه دريافت چنين كاري غيرممكن بود، مطلقاً غيرممكن. حتي خود من نيز نميتوانستم خود را دريابم و بهعنوان يك روشنضمير به رسميت بشناسم، اما او مرا شناخت. glimps:21
پس از روشنضمير شدنم، دقيقاً براي مدت يكهزار و سيصد و پانزده روز ، سعي كردم ساكت و خاموش بمانم ـ تا حدي كه در آن اوضاع ممكن بود.
براي يك چند چيزي مجبور به حرف زدن بودم، اما حرف زدنم تلگرافي بود. پدرم از دست من خيلي عصباني بود. او آنقدر زياد مرا دوست داشت كه حق داشت عصباني شود. روزي كه وي مرا به دانشگاه فرستاده بود، از من قول گرفته بود كه حدّاقل هفتهاي يكبار به او نامه بنويسم. وقتي كه ساكت شدم، آخرين نامه را برايش نوشتم و به او گفتم: «من خوشحالم، بياندازه خوشحال، بينهايت خوشحال، و از ژرفاي وجودم ميدانم كه براي هميشه هم بدينسان باقي خواهم ماند، اعمّ از اينكه در بدنم باشم يا كه در بدنم نباشم. اين تبرك و موهبت چيزي از جنس ابديت است. بنابراين، حالا هر هفته، اگر شما اصرار داشته باشيد، من ميتوانم همين را دوباره و دوباره، به كرّات بنويسم. اين خوب به نظر نخواهد رسيد، اما من قول دادهام، بنابراين هر هفته يك كارت با امضاي «ديتو» براي شما ارسال خواهم كرد. لطفاً مرا ببخشيد، وقتي كه كارت مرا با امضاي ديتو دريافت ميكنيد، اين نامه را بخوانيد.»
او فكر كرد كه من كاملاً ديوانه شدهام. وي فوراً از روستا به نزد من شتافت، به دانشگاه آمد و از من پرسيد: «چه اتفاقي برايت افتاده است؟ با ديدن نامه تو و اين ايدهات در مورد ديتو، من فكر كردم ديوانه شدهاي. اما با نگاه كردن به تو، چنين به نظر ميرسد كه من ديوانهام؛ تمام دنيا ديوانهاند. من قول تو و كلامي را كه به من گفتهاي به خودت باز ميگردانم. حالا نيازي نيست كه هر هفته بنويسي. من به خواندن آخرين نامهات ادامه خواهم داد.» و اين نامه را تا آخرين روز زندگياش نگاه داشت؛ آن نامه تا روز مرگش در زير بالش وي بود.
مردي كه مرا به سخن گفتن واداشت ـ براي مدت يكهزار و سيصد و پانزده روز خاموش باقي ماندم ـ مردي بسيار عجيب بود. او خود تمام زندگياش را ساكت و خاموش مانده بود. هيچكس در مورد وي چيزي نشنيده بود؛ هيچكس او را نميشناخت. و ارزشمندترين مردي بود كه من در اين زندگي، يا در تمامي زندگيهاي قبليام، با وي برخورد كردهام. نام او ماگابابا بود...
هر از چندگاه، به خصوص در شبهاي سرد زمستان، من عادت كرده بودم او را تنها بيابم؛ آن وقت او دلش ميخواست به من چيزي بگويد. او مرا به حرف زدن واداشت. او گفت: «ببين، من تمام زندگيام خاموش ماندهام، اما آنان نشنيدهاند، آنها گوش نكردهاند. آنان نميتوانند آن را بفهمند؛ آن سكوت وراي آنان است. من قادر نبودهام تا آنچه را كه در خود حمل ميكنم انتقال دهم، و حالا براي من وقت زيادي باقي نمانده است. تو بسيار جوان هستي، تو زندگي درازي را در پيش داري؛ لطفاً از حرف زدن باز نايست، شروع كن!»
اين يك مشكل است، تقريباً كاري غيرممكن است انتقال دادن چيزها در قالب كلمات، چون آنها در وضعيت بيكلام خودآگاهي تجربه شدهاند. چگونه سكوت را در صدا واگرداني؟ به نظر ميرسد كه هيچ راهي وجود ندارد. و به هيچوجه هم وجود ندارد.
من اشاره ماگابابا را فهميدم. او خيلي پير بود، و داشت به من ميگفت: «تو در موقعيتي همسان خواهي بود. اگر زود شروع نكني، سكوت دروني، خلاء، درونيترين و ژرفترين صفر، به كشيدن تو به درون خود ادامه خواهد داد. و آن وقت زماني فرا ميرسد كه تو نميتواني بيرون بيايي. تو در آن غرق شدهاي. تو كاملاً متبرك هستي و جهان سرشار از بدبختي و فلاكت است. تو ميتوانستي راه را نشان داده باشي. شايد كسي ميتوانست بشنود، شايد كسي ميتوانست قدم در راه بگذارد. حدّاقل تو احساس نميكردي كه آنچه را كه از تو انتظار ميرفته، انجام ندادهاي، بله، اين يك مسئوليت است.»
من به او قول دادم: «من نهايت سعيام را خواهم كرد.» و براي مدت سي سال، بهطور مستمر به صحبت كردن درباره هر آن سوژهاي كه در زير ستارگان است، ادامه دادم. Unconc:01
تجربه من اين است: يك بار كه شما روشنضمير شويد، بسيار سرشار هستيد، درست شبيه يك ابر بارانزا، شما ميخواهيد بباريد.
لحظهاي كه من راضي و خرسند بودم، لحظهاي كه با حقيقت متبرك شده بودم، البته كه ميخواستم با همه سهيم شوم و آن موهبت را بين همه تقسيم كنم؛ و اين طبيعي بود كه آن را با پدرم، مادرم، با برادرانم، با خواهرانم، كساني كه بيشتر و طولانيتر از هركس ديگري شناخته بودم، قسمت كنم.
و من آن را تقسيم كردم. Unconc:22
من فقط يك قصهگو هستم. از همان آغاز كودكيام من عاشق قصه گفتن بودهام، واقعي، غيرواقعي، من اصلاً آگاه نبودم كه اين قصه گفتنها ميخواهند به من يك فصاحت و رسايي كلام بدهند و همين خود كمك بسيار بزرگي پس از روشنضميري است.
مردم بسياري روشنضمير شدهاند، اما تمامي آنان مرشد نشدهاند ـ به اين دليل ساده كه آنان بيان روشني ندارند، آنها نميتوانند آنچه را كه حس ميكنند منتقل سازند، آنها نميتوانند آنچه را كه تجربه كردهاند بيان نمايند. حال اين استعداد و توان بهطور تصادفي با من بود، و فكر هم ميكنم كه اين توان ميبايست بهطور تصادفي در همان معدود مردمي كه مرشد شدهاند وجود داشته است، چون هيچ دوره آموزشياي در اين مورد وجود ندارد. و من اين را در مورد خودم بهطور قطع و يقين ميتوانم بگويم. وقتي كه روشنضميري آمد، من براي مدت هفت روز نتوانستم حرف بزنم؛ سكوت چنان اساسي بود كه حتي فكر اين هم كه چيزي در مورد آن بگويم پديدار نشد. اما بعد از هفت روز، به آرامي، همزمان با اينكه به سكوت خو گرفته بودم، به زيباياش، به بركت و موهبتاش، ميل به تقسيم كردنش پديدار شد ـ يك اشتياق عظيم به قسمت كردن آن با كساني كه دوستشان داشتم، بسيار طبيعي بود.
من شروع كردم به حرف زدن با مردم، با آنان كه به طريقي با ايشان مرتبط بودم، دوستان. من با اين مردم براي سالها حرف زده بودم، درباره انواع و اقسام چيزها حرف زده بودم. من فقط از يك ممارست لذت ميبردم، و آن حرف زدن بود، بنابراين شروع حرف زدن درباره روشنضميري دشوار نبود ـ هرچند سالها طول كشيد تا چيزي از سكوتم، چيزي از لذتم را بپالايم و در قالب كلمات درآورم. Rebel:02
بزرگترين مسأله عرفا، بزرگتر از حصول تجربهشان، اظهار كردن آن است. zara:207
من در مراحل مختلف كار بودهام. ابتدا، من داشتم روي خود كار ميكردم، بعد داشتم كار ميكردم تا عباراتي صحيح را بيابم كه به مردم اجازه دهد تا آنچه را كه من شناختهام، ايشان نيز بشناسد. Silent:06
اگر كسي روشنضمير شود، اين ضروري نيست كه وي قادر باشد يك مرشد شود ـ يا حتي يك معلم. او ممكن است بداند، اما ممكن هم هست كه بيان وي براي دلالت ديگران به تجربهاي همسان، بهقدر كافي رسا نباشد.
حرف زدن براي من ساده بود، چون من حرف زدن را پيش از آنكه روشنضمير شوم، شروع كردم. قبل از آنكه روشنضمير شوم حرف زدن برايم تقريباً يك چيز طبيعي شد. من هرگز سخنوري ياد نگرفته بودم، هرگز در هيچ مدرسهاي كه سخنوري ميآموزند، نبودهام. من حتي هرگز هيچ كتابي در مورد هنر سخن گفتن نخواندهام. از همان كودكيام، چون اهل جرّوبحث بودم و همه از من ميخواستند ساكت بمانم... در خانواده، در مدرسه، در كالج، در دانشگاه، همه به من ميگفتند: «اصلاً حرف نزن!»
من از كالجهاي زيادي اخراج شدم، آنهم به اين دليل ساده كه معلمين شكايت داشتند كه نميتوانند برنامه درسي را طي يك دوره يكساله به اتمام برسانند، چون: «اين دانشجو ما را به چنان جرّوبحثهايي هدايت ميكند كه هيچچيزي نميتواند به پايان برسد.»
اما تمامي اينها مجال عظيمي را به من داد و مرا بيشتر و بيشتر به بيان رساي مطالب قادر ساخت. اين براي من دقيقاً يك چيز طبيعي شد:
جرّوبحث كردن با همسايهها، جرّوبحث كردن با معلمها، جرّوبحث كردن توي خيابان ـ همهجا.
من اين كار را دوست داشتم، دقيقاً به همانگونه كه حالا دوست دارم! بنابراين، وقتي كه روشنضمير شدم، حرف زدن برايم دشوار نبود، بسيار هم ساده بود.
بدين ترتيب ضرورتي ندارد كه مرشد يا معلم بشوند. آن، يك هنر كاملاً متفاوت است. last:319
از همان كودكيام، تا آنجا كه به ياد ميآورم، من در حال جرّوبحث كردن و جنگيدن بودهام. البته، يك كودك به شيوه يك كودك بحث و مبارزه خواهد كرد؛ اما از همان كودكي، من هرگز آمادگياش را نداشتم كه هيچچيزي را بدون مجاب شدن از نظر عقلي، بپذيرم. و من خيلي زود دريافتم، از همان اوان زندگي، كه اين مردم كلهگنده ـ اساتيد، رؤساي گروه، رؤساي دانشكده، رؤساي دانشگاه ـ پوك و توخالياند. شما فقط يك ذرّه بخراشيد، هيچچيزي درون ايشان پيدا نميكنيد. آنها هيچ برهاني براي آنچه كه فكر ميكنند فلسفه خودشان است ندارند.
آنان آن فلسفه را قرض گرفتهاند، خود ايشان هرگز آن را كشف نكردهاند.
بنابراين، من بهطور مداوم در حال جنگيدن بودم؛ و در اين جنگيدن، استدلال خود را تيزتر ميكردم. من هيچ فلسفهاي از آن خود نداشتم. تمام عملكرد من برنامهزدايي است. بدين قرار، هر آنچه را كه شما ميگوييد، من آن را نابود خواهم كرد. و هرگز هم چيزي را نميگويم، پس هرگز هيچ شانسي به هيچكسي نميدهم تا آن را از بين ببرد. غايت من برنامهزدايي شماست. براي پاك كردن شما، براي غيرشرطي كردن شما و تازه باقي گذاردن شما، تازه، جوان، معصوم. و از آنجا شما ميتوانيد به درون يك فرديّت واقعي و اصيل رشد كنيد ـ والّا شما فقط يك شخصيت هستيد، نه يك فرديّت. يك شخصيت قرضي است، يك نقاب است. و تمامي تلاش كمك كردن به شخص است براي اصيل بودن، براي خود بودن، براي عريان بودن. Last:325
شما از من ميپرسيد: آيا استعداد عالي انتقال مطلب است كه شما را استاد اساتيد ميسازد؟
وضعيت جهان بهطور دراماتيكي تغيير كرده است. درست سيصد سال پيش جهان بسيار بزرگ بود. حتي اگر گوتمابودا ميخواست جميع بني نوع انسان را ببيند، اين مسأله ممكن نبود؛ دقيقاً وسايل و ابزارهاي ارتباطات در دسترس نبودند. مردم در جهانهاي بسياري زندگي ميكردند، تقريباً به دورافتاده از يكديگر. آن اوضاع، واجد يك سادگي بود.
عيسي مسيح(ع) مجبور بود با يهوديان رويارو شود، نه با تمامي عالم. اين مسأله ممكن نبود كه با الاغش راه بيفتد و به اطراف جهان برود. حتي اگر وي ترتيبي داده بود كه كلّ قلمروي كوچك يهوديه را پوشش دهد، همين خود، كار خيلي زيادي بود. تعليم و تربيت مردم بسيار محدود بود. آنها حتي از وجود يكديگر آگاه نبودند.
گوتام بودا در هند، لائوتزو در چين، سقراط در آتن ـ همه آنها معاصر هم بودند، اما هيچ ايدهاي از يكديگر نداشتند.
به اين دليل است كه من ميگويم پيش از انقلاب علمي در وسايل ارتباطات و حمل و نقل، جهانهاي خودكفاي بسياري وجود داشتند كه تنها به خود بسنده كرده بودند، آنها هرگز تصوري از خود نداشتند، آنها حتي از وجود يكديگر باخبر نبودند. هرچه مردم بيشتر و بيشتر باهم آشنا شدند، جهان كوچكتر شد. حال يك بودا قادر به اداره كردن آن نخواهد بود؛ نه بودا، نه لائوتزو، نه كنفوسيوس، و نه هيچكس ديگر. كلّ آنها اذهان و نگرشهايي محدود داشتند.
ما خوشاقباليم كه حال جهان آنقدر كوچك است كه شما نميتوانيد محلي باشيد. عليرغم ميل خودتان، شما نميتوانيد محلي باشيد؛ شما مجبوريد جهاني باشيد، عالمگير. شما مجبوريد به كنفوسيوس فكر كيند، شما مجبوريد به كريشنا فكر كنيد، شما مجبوريد به سقراط فكر كنيد، شما مجبوريد به برتراندراسل فكركنيد. جز با فكر كردن در مورد جهان به مثابه يك واحد يگانه، و تمامي سهام نوابغ مختلف، شما قادر خواهيد بود از انسان نوين سخن به ميان آوريد. فاصله بسيار عظيم خواهد بود ـ بيست و پنج قرن، بيست قرن... پل زدن بر آن تقريباً غيرممكن است.
تنها راه پل زدن اين است كه فردي كه به شناخت رسيده، در دانش خود متوقف نشود و صرفاً براي اظهار شناخت حاصله مبارزه نكند. او مجبور است تلاشي عظيم براي شناخت كلّ زبانها به خرج دهد. كار عظيم و كلان است، اما هيجانانگيز است ـ انفجار در نبوغ انسان از ابعاد مختلف.
و اگر شما نور دانستن را در خود داشته باشيد، بدون هيچ مشكلي ميتوانيد يك «سنتز» را بيافرينيد. و سنتز صرفاً از آميزش كلّ عرفاي مذهبي حاصل نميآيد ـ كه ناتمام و ناقص خواهد بود. سنتز ملزم است جميع هنرمندان ـ بينش آنها ـ كلّ موسيقيدانها، تمامي شعرا، و .... نگرش همگي ايشان در برگيرد. تمامي انسانهاي خلاّقي كه در زندگي نقش داشتهاند، آنان كه انسانيت را غنيتر ساختهاند، ميبايست به حساب آورده شوند. و مهمتر از كل اينها رشد علمي است.
درآوردن رشد علمي در يك بينش «سنتتيك» در كنار قلب و مذهب، در گذشته ممكن نبود. در مرحله نخست، علمي وجود نداشت ـ و علم هزار و يك چيز را تغيير داده است. زندگي ديگر نميتواند همچنان كه بود باقي بماند، ديگر يكسان بودن زندگي ممكن نيست.
و هيچكس تا به حال هرگز در مورد مردم هنرمند فكر نكرده است كه سهم آنها نيز ميتواند مذهبي باشد.
در بينش من اين يك مثلث است: علم، مذهب، هنر. و آنها اينچنين ابعاد متفاوتي هستند؛ آنها به زبانهاي متفاوتي سخن ميگويند؛ آنها يكديگر را نقض و تكذيب ميكنند؛ آنها بهطور سطحي و در ظاهر باهم توافقي ندارند ـ مگر اينكه شما بينشي ژرف داشته باشيد كه كلّ آنها بتوانند در آن ذوب شده و يكي شوند.
تلاش من اين بوده است كه غيرممكن را تقريباً ممكن كنم.
در روزهاي دانشگاهم بهعنوان يك دانشجو، اساتيدم از دست من فراري بودند. من يك دانشجوي فلسفه بودم، و در كلاسهاي علوم حاضر ميشدم ـ فيزيك، شيمي و زيستشناسي. آن اساتيد احساس خيلي غريبي داشتند: «تو اينجا در دانشگاه هستي كه فلسفه تحصيل كني. چرا وقت خود را با شيمي به هدر ميدهي؟
من گفتم: «من هيچكاري به كار شيمي ندارم؛ من فقط ميخواهم در آنچه كه شيمي انجام داده است، در آنچه كه فيزيك انجام داده است، بينش روشني داشته باشم. من نميخواهم وارد جزئيات شوم، من فقط سهم بنيادي هريك در زندگي را ميخواهم.»
من به ندرت در كلاس بودم، من اكثر اوقات در كتابخانه بودم. اساتيد من بهطور مستمر ميگفتند: «تو تمام روز در كتابخانه چه ميكني؟ ـ چون شكايات بسياري از مسئولين كتابخانه آمده است كه تو اولين كسي هستي كه به كتابخانه وارد ميشوي و تقريباً ميبايست تو را عملاً از آنجا بيرون بياندازند تا دست برداري. تو تمام روز آنجا هستي. و نه فقط در گروه فلسفه، بلكه در تمام گروههايي كه هيچ ربطي به كار تو ندارند، تو دائم در كتابخانه پرسه ميزني.»
من به آنها گفتم: «براي من دشوار است كه به شما توضيح بدهم؛ اما تلاش من در آينده تمامي چيزهايي را كه واجد حقيقي هستند، به درون يك تماميّت سنتتيك ميآورد و يك راه زندگي را ميآفريند كه جامع جميع راههاست، كه بر مشاجرات و تضادها مبتني نيست، كه بر بينش عميق درهسته بنيادي كلّ دهشها و سهامي استوار است كه دانش انسان، خرد انسان را ساختهاند.»
آنها فكر كردند من ميخواهم ديوانه شوم ـ كار شاقّي كه برگزيده بودم، هر كسي را به ديوانگي رهنمون ميشد، كاري بسيار سترگ و پهناور بود. اما آنها آگاه نبودند كه ديوانگي براي من غيرممكن است، نميدانستند كه من ذهنم را بسيار دورتر پشتسر گذاشتهام؛ من فقط يك ناظر هستم، يك شاهد.
و ذهن كامپيوتري بسيار حساس، آسيبپذير و پيچيده است. انسان كامپيوترهاي عظيمي ساخته است، اما هيچيك از آنها هنوز قابل مقايسه با ذهن انسان نيست. فقط مغز يك انسان واحد قابليت آن را دارد كه كلّ كتابخانههاي جهان را در برگيرد. و فقط يك كتابخانه واحد ـ كتابخانه موزه بريتانيا ـ آنقدر كتاب دارد كه اگر شما ديواري از آن كتب بسازيد، يك به يك، آن ديوار سه باز به دور كره زمين خواهد زد. و كتابخانه موزه بريتانيا فقط يك كتابخانه بزرگ است. شهر مسكو نيز كتابخانهاي از همين دست دارد ـ شايد هم بزرگتر.
هاروارد نيز كتابخانهاي مشابه دارد.
اما ذهن يك انسان واحد قابليت آن را دارد كه تمامي نوشتارهاي اين كتب را در برگرفته و به ياد بسپارد. در يك مغز واحد، بيش از سه بيليون سلول وجود دارد، و هر سلول واحد نيز قابليت در برگيري ميليونها تكه اطلاعات را داراست. انسان اگر قبلاً از ذهن بيرون نزده باشد، قطعاً ديوانه خواهد شد. اگر شما به مرتبه مراقبه نرسيدهايد، ديوانگي قطعي است. آن اساتيد بر خطا نبودند، اما آنها از تلاشهاي من در جهت مراقبه اطلاع نداشتند.
بنابراين، من كتابهاي عجيبي ميخواندم، متون مقدس غريبي از سرتاسر عالم؛ در عين حال، كماكان يك ناظر بودم، چون تا جايي كه به من مربوط ميشد، من به منزل رسيده بودم. من هيچچيزي نداشتم كه از تمامي آن خواندنها هدفي متفاوت داشتند، و هدف جهاني ساختن پيام من بود، و آزادسازي آن پيام از تقليدها و سرمشقگيريهاي محلي.
و من خوشحالم كه در اين كار كاملاً موفق شدم...
شما از آنروي كه دوستم داريد، مرا «استاد اساتيد» ميخوانيد. اين به علت عشق شماست.
تا جايي كه به من مربوط است، من در مورد خودم فقط بهعنوان انسان معمولي فكر ميكنم كه بهقدر كافي مصمم و يكدنده بوده است تا مستقل باقي بماند، تمامي شرط شدگيها را مانع آيد، هرگز به هيچ مذهب خاصي متعلق نباشد، هرگز به هيچ ملتي، هيچ نژادي متعلق نباشد.
من به هر شيوه ممكن كوشيدم كه فقط خودم باشم، بدون هيچ صفتي؛ و اين به من صداقت بسيار ارزاني داشت، فرديت، اصالت و رستگاري عظيم راضي و خرسند بودن، سعادت تحقق يافتن.
اما اين نياز زمانه بود. بعد از من، هر آن كس كه بكوشد يك مرشد باشد، مجبور خواهد بود از ميان كل چيزهايي كه من عبور كردهام، او نيز عبور كند؛ والّا نميتواند يك مرشد خوانده شود. وي فقط محلي باقي خواهد ماند ـ يك معلم هندو، يك ميسيونر مسيحي، يك كشيش ـ اما نه يك مرشد بني نوع انسان از اين دست.
پس از من، مرشد شدن واقعاً دشوار خواهد بود. transm:37