درباره اشو
44- ورود اشو به كالج دي.ان.جين
اين يك مشكل هميشگي شد. كالجها، دانشكدهها نميخواستند مرا بپذيرند. نميخواستند به من پذيرش بدهند و دلايلش را هم نميخواستند ابراز كنند. من به طريقي مجبور بودم يك رئيس دانشكده را متقاعد كنم كه مرا بپذيرد.
من هنوز صحنه را به ياد دارم...
اين رئيس دانشكده يك كمي ديوانه بود. او فدايي و مخلص «كالي»، الهه مادر كلكته بود و هر روز از
ساعت چهار صبح شروع ميكرد...
وي مرد بسيار درشتي بود. در جوانياش كشتيگير بود و شايعه اين بود كه در روزگار قديم، «گاما» كشتيگير مشهور توسط وي مغلوب شده بود ـ اما در آن زمان، «گاما» ديگر پرآوازه نبود؛ او سياه بود، خطرناك به نظر ميرسيد. و از ساعت چهار صبح تمام همسايهها توسط وي شكنجه ميشدند ـ «جاي كالي». و او صدايي واقعاً بلند داشت، به بلندگو نيازي نبود.
وقتي كه از چندجا رد شده بودم، فكر كردم كه اين ديوانه ميتواند ترغيب و متقاعد شود. بنابراين، صبح زود، ساعت پنج به سراغش رفتم. او در معبدش بود ـ در «بنگله» زيبايش، خانه ييلاقي يك طبقهاش، معبد كوچكي داشت و تمام آن ناحيه آكنده از بازتاب صداي وي بود: «جاي كالي» ـ پيروز باد كالي.
من به درون معبد رفتم. او تنها بود. من هم شروع كردم به فرياد زدن: «پيروز باد كالي.»
او به من نگاه كرد. وي گفت: «تو از معتقدين كالي هستي؟»
من گفتم: «هركسي كه قدري هوش داشته باشد مجبور است در زمره معتقدين كالي باشد. و شما بزرگترين مردي هستيد كه من تا به حال با او برخورد كردهام.»
او گفت: «همه فكر ميكنند من ديوانهام.»
من گفتم: «آنها ديوانهاند.»
او مرا به صبحانه دعوت كرد. و او گفت: «تو چهكار ميكني؟»
من گفتم كه داشتم در كالج خصوصي درس ميخواندم، هرچند از آن كالج اخراج شدهام.
او گفت: «همه آن كالجها را رها كن و به كالج من بيا. من تمامي كمك هزينههاي تحصيلي را به تو خواهم داد. هر نوع كمكي؛ چون تو اولين كسي هستي كه مرا شناختي.»
بدين طريق من مجوز ورود به كالج وي را به دست آوردم. اما همين كه وارد شدم، او به مشكل دچار آمد ـ اساتيد شروع كردند به آمدن به نزد وي... او مرا فرا خواند: «اين خوب نيست. چنين به نظر ميرسد تو به من كلك زدهاي.»
من گفتم: «اين درست است من به شما كلك زدم ـ چون هيچ راه ديگري وجود نداشت.»
او گفت: «پس تو مجبوري يك چيزي را انجام دهي: تو اصلاً نبايد به كالج بيايي، فقط براي دادن امتحانات بيا.»
من گفتم: «پس مسأله ميزان حضور من در سر كلاس چه ميشود؟»
او گفت: «من مراقبش خواهم بود. تو گواهي نود درصد حضور را خواهي داشت، اما به كالج نيا! چون تمام اساتيد شكايت دارند ـ اين مسأله فقط يك استاد نيست؛ تو هركسي را شكنجه ميدهي. همه آنها ميگويند: ما با اين مرد جوان نميتوانيم رقابت كنيم. او آخرين و تازهترين كتابها را خوانده است ـ و ما ميتوانيم ببينيم كه بيست و پنج سال عقبيم، اما نميتوانيم ترتيبي بدهيم كه هر آنچه را كه در اين بيست و پنج سال اتفاق افتاده است بخوانيم. ما بايد از بچهها، همسر و كلّ خانواده خود مراقبت كنيم. و او ما را بسيار معذب و شرمسار ميكند. او شاهد مثال ميآورد، واقعيات را بيان ميكند و ما ميدانيم كه حق با اوست؛ اما ما نميتوانيم اين شرمساري دائمي را تاب بياوريم و به دليل وجود وي، ساير دانشجويان دارند احترام خود را نسبت به ما از دست ميدهند. همه آنها فكر ميكنند كه ما هيچچيزي نميدانيم. او در كالج جوّي را آفريده كه تمامي اساتيد احمق و ابلهاند.»
من گفتم: «حقيقت اين است، شما درجه ممتاز احمقها را كسب كردهايد.»
او گفت: «گوش كن، من دارم كلّ امكانات و تسهيلات براي نيامدن به كالج را به تو ميدهم.»
من گفتم: «اين ترتيب كاملاً خوبي است، اما هر از چندگاهي ميتوانم براي ممارست در نيايش به معبد شما بيايم؟»
او گفت: «حالا نيازي نيست به من كلك بزني. من همچنين از اين شگفتزده شده بود كه در تمامي عمر هيچكس به من نگفته بود كه من مرد بزرگي هستم. فقط اين مرد جوان معنويت مرا شناخت. تو يكبار به من كلك زدهاي، همان بس است.»
براي مدت دو سال من به كالج نرفتم، اما به كتابخانه دانشگاه ميرفتم، داشتم خودم را براي فوق ليسانس آماده ميكردم، بنابراين، ميتوانستم اساتيد فوق ليسانس را شكنجه كنم. Sermon:03