درباره اشو
49- ساير اساتيد
روزگاري من دوستي داشتم كه استاد بود، و من هم دانشجوي وي بودم. براي تحصيلات فوقليسانسم، من دانشجوي او بودم، و بعد وقتي من هم يك استاد شده بودم، با هم در يك دانشگاه همكار بوديم. اما دوستي ما قديمي بود، از روزگار دانشجويي من. او عقيده داشت كه ديدن زن بزرگترين گناه است. حالا، او استادي بود با بهترين شرايط استادي… او عادت داشت هميشه چتري دست بگيرد و درحاليكه چتر چشمانش را پوشانيده بود، راه ميرفت. بدين ترتيب، وي فقط ميتوانست دو تا سه پا جلوتر را ببيند. و عادت داشت تندتند بدود ـ خانه ييلاقي و دپارتمان او فاصله چنداني از هم نداشتند. درحاليكه چتر را روي سرش گرفته بود، تقريباً تا خانهاش ميدويد و بعد هم در خانه را از داخل قفل ميكرد.
من تنها مرد توي كلاس بودم؛ دو دانشجوي ديگر، هردو دختر بودند. فقط سه نفر در كلاس حضور داشتند. او نميتوانست به زنها نگاه كند؛ اين كار مخالف مذهبش بود كه معتقد بود تجرّد اساس و شالوده دين است.
بنابراين، وي با چشمان بسته درس ميداد. با ديدن اينكه او با چشمان بسته درس ميدهد، من فكر كردم كه اين فرصت خوبي است براي داشتن يك خواب خوب، بنابراين، من هم با چشمان بسته مينشستم. آن دو دختر در شگفت بودند… آنها نيز احساس تعجب داشتند: استاد خوب است ـ با چشمان بسته حرف ميزند؛ تنها دانشجوي مرد نيز دارد با چشمان بسته گوش ميدهد…
استاد فكر كرد كه من هم پيرو جهانبيني مشابهي در مورد تجرد هستم. او خيلي خوشحال بود، چون وي در دانشگاه مورد تمسخر همه بود. حالا، حدّاقل دو نفر بودند كه به يك عقيده متعلق باشند. او يك روز مرا به كناري كشيد و گفت: «تو اين كار را خيلي خوب انجام ميدهي. اما توي جاده چطوري اين كار را ميكني؟ ـ چون نميبينم كه با خودت چتر حمل كني.»
من گفتم: «براي آنكه حقيقت را به شما گفته باشم، من به جنون شما تعلق ندارم. من فقط ميخوابم؛ اين ساعت، وقت خوابيدن من است. من در تمامي عمرم، بدون استثناء، بين ساعت دوازده تا ساعت دو خوابيدهام.»
حتي در مدرسه من عادت داشتم براي اين دو ساعت ناپديد شوم. در دانشگاه هم عادت داشتم ناپديد شوم؛ و وقتي كه استاد شدم، از رئيس دانشگاه خواستم كه: «اين دو ساعت بهطور مطلق براي من مقدس هستند. شما ميتوانيد ساعات درس مرا قبل يا بعد از اين دو ساعت بگذاريد، اما به اين دو ساعت دست نزنيد.»
او گفت: «قضيه از چه قرار است؟»
من گفتم: «قضيه از اين قرار است كه اين دو ساعت وقف خواب شدهاند. اگر شما به من در اين ساعات درس بدهيد، خواهم خوابيد ـ و به دانشجويان هم خواهم گفت كه بگيرند بخوابند، فقط ساكت باشند و لذت ببرند.»
بنابراين، به من بعد از ساعت دو درسي دادند.
من به آن استاد گفتم ـ اسمش «باتاچاريا» بود ـ «تو تحت تأثير برداشت غلطي هستي. من به ايدههايي چنين احمقانه معتقد نيستم، چون با چشمان بسته شما زنان را بيشتر ميبينيد. شما با چشمان بسته چه ميبينيد؟ و در واقع، شما چرا چشمانتان را ميبنديد؟ شما ميبايست نخست زنان را ديده باشيد، فقط بعد از آن ميتوانيد چشمتان را ببنديد. و اگر با ديدن يك زن تجرّد شما مختل ميشود، آن تجرّد زياد هم از جنس تجرّد نيست. شما در خواب چه ميكنيد؟»
او گفت: «حق با توست، درست ميگويي. در خواب هيچ كاري نميتوانم بكنم. آنجا نه چتري وجود دارد… و چشمانم نيز كه قبلاً بسته شدهاند ـ زنان در درون هستند. تو هيچ پيشنهادي نداري؟»
من گفتم: «به دليل اين چتر و به دليل همين چشم بستنهاست كه زنان خوابهاي تو را مختل ميكنند. اگر اين ديسيپلين احمقانه را كه بر خود تحميل كردهايد رها كنيد… زنان به كار خودشان سرگرم ميشوند. چه كسي به خود زحمت ميدهد كه به خواب شما بيايد؟»
او گفت: «نه، پدرم از همين جهانبيني پيروي ميكرد، پدربزرگم…» ـ او برهمني از شهر «بنگال» بود ـ «و من نميتوانم آن را رها كنم، هرچند ميدانم كه كلّ دانشگاه فكر ميكنند من ديوانهام.»
اما ديگران ديوانگيهاي خودشان را داشتند. ممكن بود فرق داشته باشد، ممكن بود قابل تشخيص نباشد، اما عاقل بودن فقط يك امكاني است كه از دل مراقبه بيرون ميآيد؛ والّا هر آنچه كه شما بكنيد، نابخردانه ميشود، چون از ناخودآگاهي شما بيرون ميآيد. شما در هشياري خود، در آگاهي و بيداري خود آن را انجام نميدهيد. invita:29
يكي از معلمين من موجود بسيار نادري بود. او يك كمي غيرعادي بود، همانطوري كه فلاسفه تمايل دارند باشند. او يكي از بزرگترين فلاسفه هند در اين قرن بود. بسيار نادر، گمنام و ناشناس ـ يك فيلسوف واقعي، نه صرفاً يك استاد فلسفه. او خيلي غيرعادي بود.
وقتي كه من به او برخوردم، مدتهاي مديد بود كه دانشجويان آمدن به كلاس او را رها كرده بودند. براي ساليان بسيار هيچكس به كلاس او وارد نشده بود، چون او بعضي وقتها بهطور مستمر براي سه، چهار، پنج، شش ساعت تمام يك بند حرف ميزد. و او عادت داشت بگويد: «دانشگاه ميتواند تصميم بگيرد كه درس چه ساعتي شروع شود، اما دانشگاه نميتواند تصميم بگيرد كه درس چه ساعتي تمام شود، چون اين به حركت من بستگي دارد. اگر چيزي ناتمام باشد، من نميتوانم همانطوري رهايش كنم. من مجبورم آن را كامل كنم.»
بنابراين، اين كارش بسيار مختلكننده بود. او پارهاي اوقات تماموقت حرف ميزد. و گاهي براي هفتهها حتي يك كلمه هم چيزي نميگفت. او ميگفت: «هيچچيز نميآيد. برو خانه.»
وقتي كه به كلاسش وارد شدم، به من نگاه كرد و گفت: «تو ميتواني با من جور باشي. تو هم يك قدري غيرعادي به نظر ميرسي. اما به ياد بسپر: وقتي كه من شروع به حرف زدن ميكنم، هرگاه خودش ايستاد، ميايستد. من هرگز دخالتي نميكنم. بعضي وقتها براي هفتهها حرف نخواهم زد؛ تو خواهي آمد و خواهي رفت. بعضي اوقات براي ساعتها حرف خواهم زد. آنوقت اگر احساس ناراحتي كردي، اگر خواستي به دستشويي يا جاي ديگري بروي، ميتواني بروي ـ اما مزاحم من نشو. من به كارم ادامه خواهم داد. تو ميتواني برگردي. به آرامي، ميتواني دوباره بنشيني. من ادامه خواهم داد، چون نميتوانم بحث را در اين فاصله قطع كنم.»
گوش دادن به او تجربهاي نادر بود. او كاملاً نسبت به من بياعتنا بود، نسبت به تنها دانشجوي كلاسش هيچ توجهي نداشت. به ندرت به من نگاه ميكرد. گاهي وقتها به ديوار نگاه ميكرد و حرف ميزد. و او از چيزهاي بنيادي با چنان شور و حرارت عميق قلبي حرف ميزد كه مسئله بودن يا نبودن مخاطب برايش مطرح نبود؛ او داشت لذت ميبرد. و خيلي از اوقات من بيرون ميرفتم و با ديگران صحبت ميكردم. بعد از چند دقيقه، حتي گاهي اوقات بعد از ساعتها برميگشتم، او كماكان آنجا بود و داشت حرف ميزد. sage:05
يكي از اساتيدم، استاد اقتصاد، هيكلي مثل كشتيگيرها داشت، مردي بود با جثهاي بسيار درشت، اما از درون يك مرغ. من با او خيلي دوست بودم. در واقع، او مجبور بود با من دوست باشد، چون پارهاي اوقات پيش ميآمد كه وسيله بيان مطالب ميبايست تغيير ميكرد. وسيله بيان، يعني: زبان، از انگليسي به هندي تغيير مييافت. بدين ترتيب كه وي عادت داشت به انگليسي صحبت كند و به اين زبان خو گرفته بود، اما بسياري از اوقات او در يافتن كلمهاي گير ميافتاد، و من در اين مواقع تنها اميد او بودم ـ كه لغت درست هندي را به وي عرضه كنم.
من عادت داشتم لغات درست را به او بگويم، اما هر از چندي هم ميخواستم...
يك دفعه او سر كلمه «جر و بحث كردن و چانه زدن» گير افتاد. او به من نگاه كرد، و من هم حال خوبي داشتم، بنابراين گفتم: «اين يعني چيكالاس.» چيكالاس واقعاً يعني لطيفه گفتن و با هم شوخي كردن، نه جر و بحث كردن و چانه زدن. چانه زدن يعني جر و بحث كردن بر سر قيمت.
بنابراين، او شروع كرد به استعمال لغت چيكالاس: «وقتي شما وارد يك فروشگاه ميشويد و شروع ميكنيد به چيكالاس...» و كلّ كلاس خنديدند. او به من نگاه كرد و گفت: «قضيه چيست؟»
من گفتم: «من نميدانم قضيه چيست. چرا اين جماعت ميخندند؟»
او گفت: «يك چيزي هست. چون هروقت ميگويم چيكالاس، آنها شروع به خنديدن ميكنند.»
من گفتم: «چيكالاس همين است ـ وقتي شما چيزي ميگوييد و ديگران شروع به خنديدن ميكنند!»
او گفت: «من فكر ميكردم تو دوست من هستي! من به ترجمه تو متكي بودم، و تو چنين لغتي به من دادي؟»
من گفتم: «من حال خوبي داشتم! من وقتي كه حالم خوب باشد، شما نبايد هيچچيزي از من بپرسيد.» christ:08
من وقتي كه دانشجوي دانشگاه بودم، استادي داشتم كه يك شيميدان بود با شهرتي عالمگير، و ايدهاش اين بود كه: شيمي تنها علم واقعي است. و روزي خواهد آمد كه ساير علوم ناپديد خواهند شد، چون شيمي ميتواند همهچيز را توضيح دهد. شيمي ميتواند زندگي را توضيح دهد، ميتواند عشق را توضيح دهد، ميتواند شعر و شاعري را توضيح دهد ـ به علت كاهيدن واقعيات، همه شيميايي هستند. هستي شيميايي است.
يك روز، من داشتم او را دنبال ميكردم ـ او بيخبر بود و نميدانست دنبالش ميكنم ـ وي براي قدم زدن بيرون آمده بود. شبي بود مهتابي، با قرص كامل ماه در آسمان. او دست همسرش را در دست گرفته بود، و من دنبالش ميكردم. من نگذاشتم او متوجه بودن من در آنجا بشود. شبي بود با قرص كامل ماه و او فراموش كرد كه يك استاد شيمي است و يك شيميدان بزرگ، و همسرش را بوسيد... و من گفتم: «بايست!» او شوكه شده بود. و هنگامي كه مرا ديد، گفت: «منظورت از بايست چيست؟ او همسر من است.»
من گفتم: «نكته اين نيست. اما شما داريد چكار ميكنيد؟ ـ اين دقيقاً شيمي است. و مردي با فهم و دانش شما يك زن را ميبوسد؟ فقط يك نقل و انتقال شيميايي از اينجا به آنجا؟ فقط معدودي ميكروب از لب شما به لب او، و از لب او به لب شما؟ داريد چكار ميكنيد؟ آيا تحت تأثير ماه قرار نگرفتهايد؟ آيا ديوانه شدهايد يا يك طوريتان شده است؟ و چرا دست او را گرفتهايد؟ چگونه ميتوانيد اين مسئله را از نظر شيمي توضيح بدهيد؟»
اما مردمي وجود دارند كه ميكوشند چيزها را از نظر شيمي، فيزيك، و الكتريك توضيح دهند. آنها فقط رازهاي زندگي را نابود ميكنند.
من به آن استاد گفتم: «هرگاه همسرتان را ميبوسيد، مرا به ياد بياوريد، و فلسفه خود را نيز بهخاطر بياوريد.»
بعد از سه، چهار هفته، من او را دوباره ديدم و گفتم: «اوضاع از چه قرار است؟»
و او گفت: «تو بسيار مزاحم من هستي ـ چون آن قضيه واقعاً اتفاق افتاد. وقتي همسرم را ميبوسم، تو را به ياد ميآورم...»
زندگي قابل تنزل دادن به شيمي نيست، قابل تنزل دادن به قياس منطقي هم نيست. زندگي بسيار سترگتر از اين چيزهاست. رازهايش نامحدود است. فقط عشق ميتواند آن را بفهمد. فقط عشق آن بيكرانگي را دارد كه بتواند از عهده زندگي برآيد. تمامي چيزهاي ديگر محدود هستند. فقط عشق ميتواند آنقدر شجاع باشد كه به درون توصيفناشدني حركت كند، كه به درون نامحسوس حركت كند. perf:205
من خودم به نقاشي خيلي علاقه داشتم. از همان كودكي شروع كردم به نقاشي كردن. نقاشيهاي زيادي ميكشيدم، اما حتي يكي از آن نقاشيها هم جان سالم به در نبردند. تماميشان را سوزاندم.
يكي از اساتيدم خودش يك نقاش بود. من عادت داشتم از كارگاهش ديدن كنم، و عادت داشتم بعضي اوقات بگويم: «اين به نظر غلط ميآيد. اگر تغيير كوچكي در اينجا بدهيد، آنوقت تأثير نقاشي متفاوت خواهد بود.»
او از من ميپرسيد: «تو يك نقاش هستي؟ ـ چون هر آنچه را كه تو پيشنهاد ميدهي، من با اكراه انجام ميدهم، و آن پيشنهاد بهطور قطع نقاشي را بهبود ميبخشد. و پس از چندي من اكراه خود را رها كردم. من به راحتي پيشنهاد تو را ميپذيرم. اما اين پيشنهادها فقط در صورتي ممكن است كه تو يك نقاش باشي... چون مردم زيادي هستند كه اينجا ميآيند. حتي دانشجويان من كه نقاش هم هستند، هرگز پيشنهاد نكردهاند كه چيزي غلط است؛ فقط يك تغيير كوچك معجزه خواهد كرد. و ميكند. بنابراين، تو مجبوري كه حقيقت را برايم توضيح بدهي.»
و من نميدانم چرا دانشگاه ساگار در هند... من به مدت سي سال به سرتاسر هند سفر كردهام، اما هرگز چنين رنگهايي را در آسمان هيچجايي نديدهام، رنگهايي كه در آسمان فراز درياچه، درياچهاي كه دانشگاه ساگار در كنارش واقع بود، به هم ميرسيد. هرگز چنان شكوه و جلالي را در هيچجايي نديدهام؛ طلوع خورشيد، غروب خورشيد، دقيقاً الهي هستند...
من نقاشي كردم، و همه نقاشيها را از بين بردم. فقط چندتايي از دوستانم آنها را ديدهاند. من به اين استاد اجازه دادم برخي از نقاشيهايم را ببيند. او گفت: «تو ديوانهاي ـ اين نقاشيها براي من بسيار عالي هستند. تو پول زيادي ميتواني به دست آوري، تو ميتواني در جهان شهرتي به هم بزني.»
من گفتم: «قسمت اول اظهارات شما را ميپذيرم. شما گفتيد: «تو ديوانهاي» ـ من ديوانهام! به همين سبب است كه نميخواهم مسوّدههاي يك ديوانه را براي ديگران باقي بگذارم تا مرا همراهي كنند يا از من پيروي نمايند.» من تمام آنها را از بين بردم.
من شاعري را دوست دارم. من شعرهايي هم نوشتهام. اما مداوماً آنها را از بين بردهام. نقطهنظر اساسي من اين بود كه جز در صورت نبود من از اين بيش، هر آنچه كه ميكنم، به ديگران آسيب ميرساند. راه شرقي چنين است.
حالا، ناگوار است كه وقتي من ناپديد شوم، آرزوي نقاشي كردن يا مجسمه ساختن يا شعر سرودن نيز به همچنين ناپديد ميشود. شايد آنها فقط اجزايي از آن مرد ديوانه بودند كه مرد و من خوشحالم كه آنها جان سالم به در نبردند. dark:27
محققين در نابود كردن تمامي آنچه كه زيباست بهوسيله تحشيههاي خود، تفسيرهاي خود يا آنچه كه به اصطلاح آموزش مينامند، بسيار زيرك هستند. آنها همهچيز را چنان سنگين ميكنند كه حتي شاعري با ايشان غيرشاعرانه ميباشد.
من خود هرگز در هيچ كلاس شعر و شاعرياي در دانشگاه شركت نكردم. بارها و بارها رئيس دپارتمان مرا فراخواند كه تو در ساير كلاسها حضور داري، چرا به كلاس شاعري نميآيي؟
من گفتم: «چون من ميخواهم علاقه خود به شعر را زنده نگاه دارم. من شعر و شاعري را دوست دارم، علتش اين است. و من به خوبي ميدانم كه اساتيد شما غيرشاعرند؛ آنها هرگز در زندگيشان هيچ شعر يا شاعري را نشناخته و درك نكردهاند. من آنها را به خوبي ميشناسم. مردي كه در دانشگاه هنر شاعري تدريس ميكند، هر روز صبح براي قدم زدن همراه من بيرون ميآيد. من هرگز نديدهام كه وي به درختان، نگاه كند، به آواز پرندگان گوش بسپارد، طلوع زيباي خورشيد را بنگرد.»
و در دانشگاي كه من بودم، طلوع و غروب خورشيد چيزي بيش از اندازه زيبا بود. دانشگاه روي پشته كوچكي بود، و از همه طرف توسط تپههايي كوچك احاطه شده بود. من هرگز برخورد نكردهام... من به سرتاسر كشور سفر كردهام؛ من هرگز طلوع و غروب خورشيدي زيباتر از آن را در هيچجايي نديدهام. به برخي دلايل ناشناخته و اسرارآميز، به نظر ميرسد دانشگاه ساگار دقيقاً در نقطهاي واقع شده است كه ابرها هنگام طلوع و غروب خورشيد بسيار سرشار از رنگ ميشوند، آنچندان كه حتي انسان كوري هم آگاه ميشود كه چيزي بيش از اندازه زيبا در حال روي دادن است.
اما من هرگز نديده بودم كه آن استاد، همان كه در دانشگاه هنر شاعري درس ميداد، به غروب خورشيد بنگرد، يا حتي براي يك لحظه بايستد. و هروقت كه ميديد من دارم به غروب يا طلوع خورشيد يا درختان يا پرندگان نگاه ميكنم، از من ميپرسيد: «چرا نشستهاي؟ تو براي قدم زدن صبحگاهي آمدهاي ـ تمرينت را انجام بده!»
من به او ميگفتم: «اين براي من يك تمرين نيست. شما داريد تمرين ميكنيد؛ اين براي من يك موضوع عشق است كه در ميان است.»
و هنگامي كه باران ميآمد، او هرگز نميآمد. و هر وقت باراني ميباريد، من ميرفتم و در خانهاش را ميزدم و به او ميگفتم: «بيا!»
او ميگفت: «امّا دارد باران ميبارد!»
من ميگفتم: «اين زيباترين زمان براي پيادهروي است، چون خيابانها كاملاً تهي هستند. و بدون چتر پيادهروي كردن وقتي كه دارد باران ميبارد، بسيار زيباست، بسيار شاعرانه است!»
او فكر ميكرد من ديوانهام، اما انساني كه هرگز در باران زير درختان نرفته باشد، نميتواند شاعري را بفهمد. من به رئيس دپارتمان گفتم كه: «اين مرد شاعرانه نيست؛ او همهچيز را تباه و نابود ميكند. او بسيار محقق است و شاعري چنان پديده غيرمحققانهاي است كه هيچ زمينه مشتركي بين آن دو وجود ندارد.»
دانشگاهها علايق مردم و عشق به شعر و شاعري را نابود ميكنند. آنها كلّ ايدههاي شما در مورد آنكه زندگي چگونه بايد باشد را نابود ميكنند؛ آنها زندگي را بيشتر و بيشتر به يك كالا تبديل ميكنند. آنها به شما نميآموزند كه چگونه عميقتر عشق بورزيد، چگونه كامل زندگي كنيد. و اينها راههايي هستند كه شما از آنجا ميتوانيد نگاههايي گذرا به «تائو» داشته باشيد. اينها راههايي هستند كه از آنجا درها و پنجرههايي كوچك به غايي، به نهايت گشوده ميشود. به شما از ارزش پول ميگويند، اما نه از ارزش يك گل سرخ. به شما از ارزش نخستوزير بودن، رئيسجمهور بودن ميگويند، اما نه از ارزش شاعر بودن، نقاش بودن، خواننده بودن... آنان چنين تصور ميكنند كه اين كارها مختص آدمهاي ديوانه و خُل و چل است. و اينها راههايي هستند كه از آنجا يك انسان ميتواند به درون تائو ليز بخورد. gate:06
به ما چنين هستي زيبايي با چنين فصول باشكوهي داده شده است. در پاييزف هنگامي كه برگها شروع به ريختن از درختان ميكنند، آواز را شنيدهايد؟ وقتي كه باد از بين برگهاي مردهاي كه بر زمين جمع شدهاند، ميگذرد. حتي برگهاي مرده چنان نمردهاند كه انسان مرده است؛ آنها هنوز ميتوانند بخوانند. آنها گلهاي از آن ندارند كه درخت به زيرشان افكنده است. آنها با طبيعت ميروند، به هر آن كجا كه طبيعت رهنمون شود. و اين طريقت يك قلب مذهبي واقعي است؛ نه شكوه و شكايتي، نه حسادت و كينهاي، بلكه فقط سعادتمند بودن براي كل آن هستي كه به شما داده شده است ـ كه شما در طلبش نبودهايد، كه شما عايدش نداشتهايد.
آيا در حين بارش باران رقصيدهايد؟ نه، شما چتر را خلق كردهايد. و آن چتر نه فقط عليه باران است... شما چترهاي بسياري آفريدهايد تا شما را از خلاقيت مداوم هستي در امان دارند.
وقتي كه من يك دانشجو در دانشگاه بودم، هر آنگاه كه باران ميباريد، اين يك يقين مطلق بود كه من كلاس را ترك ميكردم، و اساتيدم نيز از اين مسئله مطلع بودند كه «وقتي باران ميبارد، نميتواني او را متوقف كني. او مجبور است برود.» و من خلوتترين خيابان را يافته بودم، با درختاني بالابلند كه به آسمان ميرسيدند و ابرها را لمس ميكردند. در آن جاده ساكت و خالي، فقط چندتايي خانه ييلاقي وجود داشت كه به اساتيد، رؤساي دانشكدهها و رئيس دانشگاه متعلق بود. مكاني ساكت بود و خياباني بنبست.
آخرين خانه ييلاقي به رئيس دپارتمان فيزيك تعلق داشت. خانواده وي به اين عادت كرده بودند كه اگر من آنجا باشم، باران مقيّد به آمدن باشد و اگر باران بيايد، من مقيّد به آمدن باشم. براي آن خانواده، من و باران با هم مقارن و همزمان شده بوديم.
تمام خانواده عادت داشتند نگاه كنند ـ «اين پسر ديگر چه نوع ديوانهاي است؟» خيس شده در باران ريزان، در باد رقصان و پيچان... و چون آن خيابان بُنبست بود، من عادت داشتم تا زماني كه باران ادامه داشت، زير يك درخت بايستم.
آن خانواده قطعاً كنجكاو بودند. آنها ميخواستند بدانند «اين پسر كيست؟» اما رئيس دپارتمان فيزيك به دلايل ديگري به من علاقمند شده بود. او يكي از عاشقان كتاب بوده و هميشه مرا در كتابخانه مييافت. روزهايي بود كه جز من و او، هيچكس ديگري در كتابخانه نبود.
او به مرور بيشتر و بيشتر نسبت به من علاقمند و با من دوست شد. وي گفت: «تو يك كمي عجيب هستي. تو بايد در كلاست باشي، اما من بيشتر اوقات تو را در كتابخانه ميبينم.»
من گفتم: «در كلاس، استاد هميشه تقريباً غير روز آمد است. او چيزهايي را حفظ ميكند كه سي سال پيش، وقتي كه در دانشگاه بوده، خوانده است. در اين سي سال، همهچيز تغيير كرده است. من ميخواهم سرعت پيشرفت خود را هماهنگ با رشد خرد، دانش، شناخت، و علم نگاه دارم. در واقع، در كتابخانه من بيشتر يك معاصر هستم، در تماس با بازپسين يافتهها. بنابراين، من هر از چند گاهي به كلاس ميروم، آن هم وقتي كه احساس تمايل براي بحث كردن بكنم. اساتيد من خوشحال هستند كه من در كتابخانه باقي بمانم، چون هميشه سر كلاس بودنم براي آنها توليد دردسر ميكند. وقفهاي سي ساله وجود دارد و من آخرين اطلاعات را دارم.»
او گفت: «من دوست دارم تو را يك روز با خود به خانه ببرم. من ميخواهم تو را به همسرم و بچههايم معرفي كنم تا به آنها نشان بدهم كه اينجا دانشجويي وجود دارد كه براي درجه و مدرك به دانشگاه نميآيد، بلكه براي آموختن ميآيد؛ نه براي اخذ مدارك و مدالهاي طلا، بلكه براي هماهنگي با انفجار دانش در تمامي جهات، در تمامي ابعاد. بعضي وقتها، هرچند من رئيس دپارتمان فيزيك هستم و تو هيچ كاري به كار فيزيك نداري، با اين وجود بيشتر از من با فيزيك آشنايي داري. حالا براي پوشاندن آن فاصله سي ساله خيلي دير است؛ من تماس خود را با دانش روز از دست دادهام.»
بنابراين، يك روز او مرا دعوت كرد. او فكر ميكرد كه خانوادهاش از ملاقات من، از حرف زدن با من، از گوش دادن به آنچه كه ميگويم، بياندازه خوشحال خواهند شد. اما او بسيار جا خورد ـ به محض ورود ما به خانهاش، تمامي خانواده شروع به خنديدن كردند، و به درون خانه گريختند!
او گفت: «اين خيلي عجيب است. آنها قبلاً هرگز چنين كاري نكردهاند. همسر من فوقليسانس است، تمام بچههايم تحصيل كردهاند. اين رفتاري شايسته نيست، اين...»
من گفتم: «شما نميدانيد؛ من خانواده شما را ميشناسم، ما خوب با هم آشنا هستيم. هرچند با يكديگر صحبت نكردهايم، سالهاست كه يكديگر را ميشناسيم.»
او گفت: «اين عجيب است. من حتي از اين واقعيت هم اطلاع نداشتم.»
من گفتم: «نگران نباشيد و احساس اندوه و جريحهدار شدن از رفتار خانواده نداشته باشيد. آنچه كه آنها كردند، مطلقاً درست است.»
ما وارد شديم، و خانواده جمع شدند. وي از آنها پرسيد: «چه دليلي داشت كه همه شروع به خنديدن كرديد و گريختيد؟ اين راه خوشآمد گفتن به ميهمان است؟ و من اطلاع داده بودم كه همراهم ميهماني ميآورم كه كلّ شما دوستش خواهيد داشت.»
آنها گفتند: «اما ماتا همين جايش هم ميهمان شما را از قبل دوست داشتهايم. او ديوانهترين فرد در دانشگاه شماست. نه فقط وقت خودش را به هدر ميدهد، وقتي كه باران ميبارد، وقت ما را هم هدر ميدهد، چون تا وقتي كه او از اينجا نرود، ما نميتوانيم به داخل خانه برگرديم، او انسان جالبي است.»
بعد، من به وي توضيح دادم كه مايلها دويدن در جهت مخالف باد را دوست دارم ـ انسان احساس ميكند بسيار زنده است ـ و راه رفتن طولاني و بدون چتر را خاصه هنگام بارش باران. حتي يك روز گرم، هنگامي كه خورشيد به عينه آتش ميتابد، زيبايي خاص خودش را داراست ـ عرق ريختن و بعد پريدن در رودخانه. احساس ميكني كه آب بسيار سرد است، دقيقاً يك تضاد.
انساني كه زندگي را ميفهمد، عقب نميماند. mess:113