درباره اشو
50- همشاگرديها
چنين اتفاق افتاد... كه من عادت داشتم در دانشگاه با يك دانشجوي ديگر هماتاقي باشم. ما براي مدت شش ماه با هم زندگي كرده بوديم، و او هرگز لكنت زبان نداشت. من حتي فكرش را هم نكرده بودم... و بعد يك روز پدرش براي بازديد آمد و او آناً شروع به لكنت زبان كرد. من مات و مبهوت بودم. وقتي كه پدرش رفت، پرسيدم: «چه اتفاقي برايت افتاد؟»
او گفت: «اين مشكل من است. از همان اوان كودكيام، وي يك آدم مقرراتي بسياربسيار سختگير و وسواسي بود، چندان كه
او فقط در من ترس آفريد، نه عشق. و چون ما عادت داشتيم در روستايي بسيار كوچك، كه هيچ مدرسهاي وجود نداشت، زندگي كنيم، او نخستين معلم من هم بود؛ و همين موجب بيعملي من است ـ با ترسانيدن من از خودش، او تمام زندگيام را تباه كرد. در زير ترس او من شروع به آموختن زبان كردم، حرف زدنم و همه چيزم اشتباه بود، چون همه چيزم ناقص و معيوب بود.»
از يك كودك كوچك توقع كامل بودن نبايد داشت. او به انواع حمايتها نياز دارد. وي در عوض حمايت، كوبيده شده بود. لكنت زبان به پديده بغرنجي در او تبديل شد ـ نه فقط در مورد پدر، بلكه در مورد هر پدرساني. در عبادتگاه ـ چون خداوند «پدر» ناميده ميشود ـ او نميتوانست بدون لكنت زبان نيايش كند. وي يك مسيحي بود، و بدون لكنت زبان نميتوانست با اسقف حرف بزند، چون مجبور بود ابتدا اسقف را «پدر» خطاب كند. لحظهاي كه كلمه «پدر» به ذهنش ميآمد، تمامي تداعيهاي هراس گريبانش را ميگرفت...
من گفتم: «تو يك كاري بكن؛ شروع كن مرا پدر صدا كردن.»
او گفت: «چه؟»
من گفتم: «من سعي دارم به تو كمك كنم. من قطعاً پدر تو نيستم، نه يك اسقفم، نه خداوند پدر هستم كه جهان را آفريده است ـ من فقط هماتاقي تو هستم. تو شروع كن مرا پدر صدا كني، و بگذار ببينم تداعيهاي كهنه تا كي ادامه مييابند.»
او گفت: «پدر صدا كردن تو بيمعني به نظر ميرسد ـ تو از من جوانتري.»
من گفتم: «اين اهميتي ندارد.»
او گفت: «اما، ايده جذابي است.»
من گفتم: «تو سعي كن.» و او شروع به كوشيدن كردن. در ابتدا هنوز لكنت زبان داشت، اما آرام آرام ـ چون ميدانست كه من پدرش نيستم، اين فقط تبديل به يك بازي شد كه او مرا پدر صدا كند ـ پس از سه تا چهار ماه لكنت زبان ناپديد شد. حالا، من ديگر پدرش نبودم؛ اين فقط يك وسيله بود، بسيار هم دلبخواه، به هيچ صورتي واقعيت نداشت ـ اما كمك كرد.
بار بعدي، هنگامي كه پدرش دوباره آمد، او به من نگاه كرد. من به او علامت دادم كه «شروع كن.»
پدرش مات و متحيّر شده بود، و گفت: «چه اتفاقي برايت افتاده است؟ تو لكنت زبان نداري.»
او گفت: «من حتي در كليسا هم لكنت زبان ندارم، حتي هنگام نيايش خداي پدر هم لكنت ندارم. چرا در برابر شما لكنت داشته باشم؟ او، پدر واقعي من اينجا نشسته است. تمامي اعتبار قطع لكنت زبان من متوجه اوست. او چهار ماه متوالي لكنت زبان مرا تحمل كرد، اما به اميدواري و دلگرمي دادن به من ادامه داد: «نگران نباش. حالا به نود و نه درصد رسيده، حالا به نود و هشت درصد رسيده.» و آرام آرام لكنت ناپديد شد. و بالاخره يك روزي رسيد كه او گفت: «ديگر هيچ نيازي نست؛ تو با هركسي ميتواني بدون لكنت حرف بزني. ترس تو ناپديد شده است ـ آن هم توسط يك وسيله ساختگي.» mess:211
در دانشگاه من براي يك چند روزي با يك هماتاقي زندگي كردم. من هرگز با كسي زندگي نكرده بودم، اما آنجا هيچجايي وجود نداشت و رئيس دانشگاه به من گفت: «براي يك چند روزي تحمل كن و من جاي ديگري را براي تو پيدا خواهم كرد. من ميتوانم بفهمم كه تو دوست نداري هيچكسي در اتاقت باشد، و اين براي هماتاقيات هم خوب است كه در اتاق تو نباشد، چون ممكن است او را به سوي ديوانه شدن سوق دهي. من ترتيبش را خواهم داد.»
اما تا او ترتيبش را بدهد، چهار، پنج ماهي به طول كشيد. و آن هماتاقي هم پسر خوبي بود؛ او فقط يك مسئله داشت ـ فقط يكي، بنابراين نميتوانيد بگوييد كه مشكل بزرگي بود ـ او جنون دزدي داشت. صرفاً محض لذت، دوست داشت چيزهاي مرا بدزدد. من در چمدان او دنبال چيزهاي خودم ميگشتم، و آنها را پيدا ميكردم، اما هيچوقت به او چيزي نميگفتم.
او مات و مبهوت بود. او عادت داشت از لباسهاي من استفاده كند. وقتي من توي اتاق نبودم، او دقيقاً همه چيز مرا برميداشت. او دوشانداز مرا برميداشت و براي پيادهروي بيرون ميرفت، بنابراين وقتي من برميگشتم، دوشانداز رفته بود. من ميگفتم: «دوشانداز برميگردد، به زودي بازخواهد گشت.» براي حفاظت پول از دزديده شدن توسط او، من عادت داشتم پولهايم را به وي بسپرم و بگويم: «تو اين پول را نگهدار، چون اگر من آنها را نگه بدارم، تو به هرحال آنها را برميداري. و آنوقت براي من دشوار است بدانم كه تو چقدر برداشتهاي و چگونه از تو بپرسم. آنوقت ناجور به نظر ميرسد. تو فقط اينها را نگهدار. همهاش اينقدر است، تو نگهشان دار!»
او گفت: «تو زيرك هستي. بدين طريق من مجبورم هروقت كه تو نياز داري، پولها را به تو برگردانم.»
اما بعد از چهار، پنج ماه... هروقت و هرجا كه او بود، با هر آنكس كه زندگي ميكرد ـ با خانوادهاش يا دوستانش، يا در خوابگاه ـ همه از دست وي شكايت داشتند. اما من هرگز هيچچيزي به او نگفتم ـ در عوض نگاه كردن به درون چمدان من، فقط توي چمدانش را نگاه ميكردم. كار سادهاي بود! تفاوت زيادي نداشت؛ چمدان من اين گوشه بود، چمدان وي آن گوشه.
او گفت: «تو عجيب غريب هستي. من چيزهاي تو را دزديدهام و تو هرگز هيچچيزي به من نگفتهاي.»
من گفتم: «اين مسئله خيلي كوچكي است. اين مسئله نميتواند در من عدم اعتماد نسبت به بني نوع انسان بيافريند. و مشكل چيست؟ بيشتر از آنكه تو به سروقت چمدان من بروي، من سر چمدان تو ميروم، و در چمدان تو هر آنچه را كه نياز داشته باشم پيدا ميكنم.»
او گفت: «به همين علت است كه من تعجب ميكنم... من به دزدي از تو ادامه ميدهم، تو هرگز هيچچيزي نميگويي، و آن چيزها دوباره از چمدان من ناپديد ميشوند! بنابراين داشتم با خودم فكر ميكردم كه نكند تو هم به جنون دزدي مبتلا هستي.»
من گفتم: «اين كاملاً خوب و درست است. اگر تو دست از دزدي از چمدان من برداري، من هم چيزي از چمدانت برنميدارم. و به ياد بسپار: در تمامي اين بازي اين تو هستي كه باختهاي.»
او گفت: «مقصودت چيست؟»
من گفتم: «من تعدادي از چيزهايي را كه برميدارم، مال من نيستند.» ـ چون او داشت از همهجا دزدي ميكرد، اتاقهاي ديگر، منازل اساتيد، هرجايي كه او پنجره بازي مييافت، به درون ميپريد. و هيچ قصد و نيت دزدي هم در ميان نبود، صرفاً لذت آن مطرح بود، فقط يك چالش بود و بس؛ يك مجال و چالش كه هيچكس نميتوانست مچ او را بگيرد.
من گفتم: «من هيچوقت مانع تو نميشوم. تو ميتواني به برداشتن چيزهاي من ادامه بدهي، تو ميتواني تمام چمدان مرا زير تخت خودت بگذاري؛ اين اصلاً مطرح نيست. در واقع، من كاملاً از بودن با تو خوشحالم. حالا، نگرانم كه به زودي رئيس دانشگاه اتاق يك نفرهاي برايم پيدا خواهد كرد و من مجبور خواهم بود كه بروم. من شخصي مثل تو را كجا ميتوانم پيدا كنم؟ ـ چون تو بسياري از چيزهايي را كه من نياز دارم، تأمين ميكني. و من به تو كاملاً اعتماد دارم.» ignore:23
من به ياد يكي از دوستانم افتادم. او انسان متوسطي بود ـ مقصودم دقيقاً يك احمق است. تمام دانشجويان بهطور مداوم از عاشق شدن خود به دخترها، و از اين و آن ميگفتند و از او نيز در اين مورد سؤال ميكردند ـ و او بسيار بزدل و عصبي بود... شما نميتوانيد شرايط هند را تصور كنيد. حتي در دانشگاه، دختر و پسرها جدا از هم مينشستند. آنها نميتوانند بهطور آشكار با هم حرف بزنند، آنها نميتوانند بهطور علني با هم ملاقات كنند... اما قلب او داشت ميتپيد؛ او داشت پا به سن ميگذاشت. يك روز او نزد من آمد، چون فكر ميكرد من تنها كسي هستم كه به او نميخندم، و تنها كسي كه هرگز راجع به عصبيّت او لطيفه نميگويم كه او با ديدن دخترها شروع به لرزيدن ميكند ـ يك لرزيدن واقعي، شما ميتوانستيد ببينيد كه تنبانش هم دارد ميلرزد ـ ميلرزيد و عرق ميريخت. حتي اگر زمستان و هوا سرد هم ميبود، او شروع به عرق ريختن ميكرد.
او نزد من آمد، در را بست، و گفت: «فقط تو ميتواني به من كمك كني. من چكار ميتوانم بكنم؟ من ميخواهم عاشق دختري بشوم، اما حتي يك كلمه هم نميتوانم به دخترها بگويم. فوراً صدايم را از دست ميدهم، زبانم بند ميآيد و شروع به لرزيدن و عرق ريختن ميكنم.» بنابراين من مجبور شدم او را آموزش بدهم.
من يك دختري را ميشناختم كه توي كلاسم بود، به او گفتم: «تو بايد يك كمي به اين موجود بيچاره كمك كني. بنابراين يك كمي مهربان و دلسوز باش و هروقت او لرزيد و عرق كرد، تو توجه نكن. بهتر است بگويي: «مردم ميگويند كه تو با ديدن دخترها شروع به لرزيدن ميكني، اما تو نميلرزي، و من هم يك دختر هستم ـ لرزيدنت را فراموش كردهاي؟ ـ و تو نميلرزي... عرق هم نميكني.»... و او خواهد لرزيد، اما تو بگو: «تو نميلرزي.» من براي او نامههاي عاشقانه مينوشتم، و او اين نامهها را ارسال ميكرد. و دختر را من آماده كرده بودم، و فقط چون من به او گفته بودم، به نامهها جواب ميداد. دختر جواب نامههايش را ميداد و او دوان دوان نزد من ميآمد تا نامهها را به من نشان بدهد، و او فقط با همين نامهها شادمان و دلخوش بود. و من دوباره به او گفتم: «حالا خودت شروع كن از طرف خودت به نوشتن. تا كي من از طرف تو نامه بنويسم؟» و ميداني آن نامههاي ديگر را نيز من نوشتهام؟... چون آن دختر گفت: «من او را دوست ندارم، چگونه ميتوانم بنويسم؟ بنابراين لطفاً خودت اين كار را هم بكن! او نامههاي تو را به من نشان ميدهد، تو هم نامههاي او را به من نشان ميدهي، به مني كه هردو نامهها را خودم نوشتهام!»
و اين داد و ستد مسخره، اين كار و بار عشق... اما اين همان چيزي است كه در هر كنيسهاي، هر معبدي، هر كليسايي دارد اتفاق ميافتد.
ادعيه و نيايشهاي شما توسط كس ديگري نوشته شدهاند، شايد هزاران سال قبل. آنها بخشي از وجود و هستي شما نيستند؛ آنها از درون شما برنخواستهاند. آنها هيچ عشقي از سوي شما را حمل نميكنند. آنها تپش قلب شما را ندارند. اعم از آنكه در آن سوي كسي وجود داشته باشد يا نه، شما نميدانيد كه داريد به چه كسي خطاب ميكنيد. فقط در كتابي خواندهايد كه اگر اين دعا را بخوانيد، اين پاسخ را دريافت ميكنيد. unconc:03
وقتي كه من يك دانشجو در دانشگاه بودم، در دوره پاياني اخذ مدرك استاديام، دختري به من بسيار علاقهمند شده بود. او دختر زيبايي بود، اما علاقه من در آن روزگار متوجه زنان نبود. من شيفته و شيداي جستجوي پروردگار بودم.
پس از امتحانات، وقتي كه او داشت دانشگاه را ترك ميكرد... منتظر من مانده بود ـ من اين را ميدانستم ـ او صبر كرد و صبر كرد تا من بيايم و او را ببينم. اين طريقهاي عادي است كه مرد به زن نگاه كند؛ نگريستن به مرد براي زن باوقار نيست. ايده عجيبي است... من نميفهمم.
وقتي كه داشتيم دانشگاه را ترك ميگفتيم، او گفت: «حالا ديگر شانسي نيست.» او به من نگاه كرد و گفت: «من دو سال مداوماً انتظار ميكشيدم. آيا ما ميتوانيم براي تمامي عمر با هم زندگي كنيم؟ من تو را دوست دارم.»
من گفتم: «اگر مرا دوست داري، پس لطفاً مرا تنها بگذار. من هم تو را دوست دارم، به همين سبب است كه تو را تنها ميگذارم ـ چون من ميدانم كه به نام عشق چه چيزهايي روي داده است و روي ميدهد. مردم در حال حبس و زنجيرند؛ آنها تمامي لذتشان را از دست ميدهند، زندگي آنها خستهكننده و كسالتبار ميشود. بنابراين، بازپسين توصيهام محض وداع به تو اين است: هرگز سعي نكن كه براي تمامي عمر محكم به كسي بچسبي.»
اگر دو نفر امروز خواهان يكديگرند، همين اندازه بس بيشتر از كافي است. اگر فردا نيز مجدداً خواستار با هم بودن باشند، بسيار خوب است. اگر چنين نبودند، مسئله فقط به خودشان مربوط است، هيچكس نبايد دخالت كند. false:15