مردي را كه بهعنوان نگهبان به مراقبت از من گمارده شده بود، عجيب ميخوانم. چرا؟ زيرا نامش بهوورا بود، و اين يعني «مرد سفيد». او تنها سفيدپوست دهكده بود. اروپايي نبود، فقط از سر تصادف شبيه هنديها ديده نميشد. بيشتر اروپايي به نظر ميرسيد، اما نبود. به احتمال قريب به يقين، مادرش در يك اردوگاه انگليسي كار كرده بود و همانجا حامله شده بود. به همين جهت هم بود كه هيچكس نام او را نميدانست و همه بهوورا صدايش ميكردند. بهوورا يعني «سفيد»؛ اسم نيست؛ ولي به اسم او بدل شده بود. مردي بسيار با ابهت به نظر ميآمد. از اوايل بچگي براي پدربزرگم كار كرده بود و هرچند يك خدمتكار بود، با او مثل يكي از اعضاي خانواده برخورد ميشد.
من همچنين از اين نظر او را عجيب ميخوانم، زيرا گرچه با مردم بسياري در جهان آشنا شدهام، اما به ندرت به مردي شبيه بهوورا برخورد كردهام. شما ميتوانستيد هر چيزي را به من بگوييد، و او را تا ابد آن را محرمانه نگه ميداشت. اين حقيقت، فقط پس از فوت پدربزرگم براي خانواده آشكار گرديد.
چه مردي! اما چنين مرداني عادت داشتند بر زمين زندگي كنند. به زودي چنين مردان محو و ناپديد ميشوند و در عوض اينان، ميتوانيد انواع مردم نيرنگبازي را بيابيد كه جاي ايشان را اشغال كردهاند. اين مردان، دقيقاً نمك زمين هستند. من بهوورا را مردي عجيب ميخوانم، زيرا در يك جهان حيلهگر، ساده بودن عجيب است. اين، يك بيگانه بودن است، نه از اين جهان بودن. glimps:03
بهوورا ميتوانست صرفاً خدمتكاري مطيع براي پدربزرگم باشد، اما براي من وي يك دوست بود. بيشتر اوقات ما با هم بوديم ـ در مزرعه، در بيشه و جنگل، بر درياچه، در همهجا. بهوورا مثل يك سايه مرا دنبال ميكرد، نه از سر فضولي و محض دخالت كه هميشه مهياي كمك، و آن هم با چنان قلب بزرگي كه او داشت... بسيار فقير و در عين حال بسيار غني، توأمان.
هرگز مرا به خانهاش دعوت نكرد. يكبار از او پرسيدم: «بهوورا، چرا هيچ وقت مرا به خانهات دعوت نميكني؟»
گفت: «من آنقدر فقيرم كه هرچند دلم ميخواهد شما را دعوت كنم، با اين وجود تنگدستيام مانع ميشود. من نميخواهم شما آن خانة زشت را با تمام كثافت بودنش ببينيد. نميتوانم در اين زندگي زماني را ببينم كه بتوانم شما را دعوت كنم، در حقيقت همين فكر را نيز رها كردهام.»
وي بسيار فقير بود. در آن روستا دو منطقه وجود داشت: يكي براي «كاست» فرادست و ديگري براي «كاست» فرودست در آن سوي درياچه. بهوورا در آنجا زندگي ميكرد. هرچند بارها كوشيدم به خانة وي برسم، نتوانستم از عهدهاش برآيم، زيرا هميشه چون سايه مرا دنبال ميكرد. حتي پيش از آنكه بتوانم گامي در آن جهت بردارم، مرا مانع ميشد.
حتي اسب من نيز عادت به حرفشنوي از او داشت. هرگاه اسب به سوي خانهاش حركت ميكرد، بهوورا ميگفت: «نه! نرو!» البته وي اسب را از ابتداي خردسالياش بار آورده بود؛ آنها همديگر را ميفهميدند و اسب توقف ميكرد. هيچ راهي نبود كه بتوان اسب را به حركت به سمت خانه بهوورا و يا حتي منطقه فقيرنشين دهكده واداشت. من آن منطقه را تنها از اين سوي ديده بودم، از سوي غنيتر، كه «برهمن»ها، «جين»ها و تمامي كساني كه از بدو تولد «پاك» بودند. بهوورا يك «سودرا» بود. واژه «سودرا» يعني «نجس زاده شده» و هيچ راهي نيز وجود ندارد كه يك «نجس» بتواند خود را پاك كند.
اين، كارِ «مانو» است. بدين سبب است كه او را سرزنش ميكنم و از وي نفرت دارم. من او را محكوم ميكنم، و ميخواهم كه جهان اين مرد را بشناسد، «مانو» را. زيرا اگر با چنين مردماني آشنا نباشيم، هرگز نميتوانيم از آنها رهايي يابيم. آنها به صور مختلف به نفوذ در ما ادامه خواهند داد. اين نفوذ ميتواند بهصورت «نژاد» تجلي يابد ـ حتي در آمريكا، اگر يك سياهپوست باشيد، يك «نجس» هستيد، يك «كاكاسياه» غيرقابل لمس.
اعم از آنكه يك سياهپوست باشيد يا سفيدپوست، هردوي شما محتاجيد كه با فلسفه جنونآميز «مانو» آشنا باشيد. اين «مانو»ست كه دقيقاً به طرفي ظريف دو جنگ جهاني را تحت تأثير خود قرار داده است و شايد موجب سومين جنگ نيز همو باشد، و آخرين جنگ... يك مردِ بانفوذ واقعي!...
فكر ميكنم هيچكس بشريّت را بيش از «مانو» متأثر نساخته است. حتي امروزه نيز، خواه با نامش آشنا باشيد يا كه نه، وي بر شما تأثير ميگذارد.
اگر فكر ميكنيد كه شخص شما صرفاً به دليل سفيد يا سياه بودن، يا فقط به سبب مرد يا زن بودن برتر از ديگران هستيد، بدانيد كه به نوعي «مانو» دارد سررشتههايتان را به سوي خود ميكشد. «مانو» بايد بهطور مطلق دور افكنده شود. glimps:19
داشتم برخي تصاوير مراسم ازدواج «پرنسس دايانا» را نگاه ميكردم و، به طرزي شگفتانگيز، تنها چيزي را كه در آن همه اراجيف مرا تحت تأثير قرار داد، اسبهاي زيبا و رقص مسرّتبخش آنان بود. نگريستن به آن تصاوير مرا به ياد اسبهاي خود انداخت. در اينباره با هيچكس چيزي نگفتهام. اما حال كه هيچ چيزي را پنهان نگه نميدارم، حتي همين نيز ميتواند گفته آيد.
من فقط يك اسب نداشتم؛ در حقيقت، چهار اسب داشتم. يكي مال خودم بود ـ و شما ميدانيد كه چقدر وسواسي هستم... حتي امروزه هم هيچكس ديگري نميتواند در «رولز رويس»ها سوار شود. اين صرفاً وسواس است. در آن زمان نيز همينطور بودم. هيچكس، حتي پدربزرگم، اجازه نداشت بر اسب من سوار شود. البته، من اجازه داشتم اسب هركس ديگري را سوار شوم. پدربزرگ و مادربزرگم هردو يك اسب داشتند. در هند، اين براي يك زن غريب بود كه سوار اسب شود ـ اما او زني عجيب بود، چه ميشود كرد؟ اسب چهارم براي بهوورا بود، خدمتكاري كه هميشه با تفنگ خود، البته با يك فاصله، از پي من روان بود.
سرنوشت عجيب است. من هرگز در زندگي، و نه حتي در رؤيا، هيچكس را نيازردهام. من مطلقاً گياهخوارم. اما از آنجا كه سرنوشت چنين ميخواست، از اوان كودكي يك نگهبان به دنبال من بوده است. نميدانم چرا، اما من پس از بهوورا هرگز بدون نگهبان نبودهام. حتي امروزه نيز نگهبانان من يا در جلو و يا در پشت سرم هستند، اما هميشه هستند. تمامي بازي را بهوورا آغاز كرد.
پيش از اين به شما گفتم كه وي شبيه يك اروپايي به نظر ميرسيد، به همين دليل هم بهوورا خوانده ميشد. اين نام واقعياش نبود. بهوورا فقط يعني «سفيدپوسته». حتي من هم در كل نام واقعياش را نميدانم. او اروپايي ديده ميشد، دقيقاً اروپايي؛ و اين عجيب به نظر ميرسيد، بهخصوص در آن دهكده. جايي كه فكر نميكنم هيچ اروپايي بدان وارد شده باشد ـ و هنوز نگهبانان هستند...
حتي وقتي كه يك بچه بودم، ميتوانستم از يك فاصله سر بهوورا را ببينم كه بر اسب نشسته و در پيام روان بود. زيرا دوبار تلاشي براي ربودن من صورت پذيرفت. نميدانم چرا كسي ميبايست مجذوب من شده باشد. حالا را دست كم ميتوانم بفهمم. پدربزرگم گرچه با معيارهاي غربي خيلي غني نبود، اما در آن روستا قطعاً بسيار ثروتمند بود. «داكايت»ها... اين واژه انگليسي نيست؛ از كلمه هندي «داكو» ميآيد... داكايت نقل حرف به حرف واژه داكو است؛ معني آن دزدي است ـ نه صرفاً يك دزدي معمولي، بلكه وقتي كه گروه از مردم، مسلح و سازمانيافته، براي دزدي نقشه ميكشند، عمل ايشان «داكايتاري» است.
حتي زماني كه جوان بودم، در هند دزديدن بچههاي اغنيا ممارستي متداول بود. سپس والدين را تهديد ميكردند كه در صورت عدم پرداخت، دست كودك را قطع خواهند كرد. اگر ميپرداختند، دستان كودك حفظ ميشد. برخي اوقات تهديد به كور كردن بچه ميشد. يا اگر والدين واقعاً دارا بودند، تهديد مستقيم و بيپرده بود ـ كه بچه كشته خواهد شد. براي حفظ كودك، والدين فقير آماده بودند تا هر چيزي را به هر صورت كه ميتوانستند، انجام دهند.
دوبار سعي كردند مرا بدزدند. دو چيز جان مرا نجات داد: يكبار اسبم بود، كه واقعاً يك اسب عربي قدرتمند بود؛ بار دوم هم بهووراي خدمتكار. پدربزرگم به او دستور داده بود كه به هوا شليك كند ـ نه به طرف مردمي كه ميكوشيدند مرا بربايند. زيرا در اين صورت اين اقدامي علي جينيسم بود؛ اما اجازه داشتيد كه براي ترسانيدن ايشان به هوا شليك كنيد. البته مادربزرگم در گوش بهوورا زمزمه كرده بود: «نگران چيزي نباش كه شوهرم ميگويد. اول ميتواني به هوا شليك كني. اما اگر كارگر نيفتاد، بهخاطر بسپار: اگر به مردم شليك نكني، من به تو شليك خواهم كرد.» و او واقعاً تيرانداز خوبي بود. تيراندازياش را ديده بودم، تيرش هميشه درست به دقيقترين نقطه مينشست ـ كمتر تيري را به هدر ميداد.
تا آنجا كه به كسي يا چيزي مربوط ميشد، «ناني» بسيار دقيق بود. هميشه به هدف معطوف بود تا به پيرامون آن. برخي مردم وجود دارند كه مدام در پيرامون و در پيرامون و در پيرامون هستند: شما مجبوريد آنچه را كه واقعاً ميخواهند، خود دريابيد. اين راه او نبود؛ او دقيق بود، بهگونهاي رياضي دقيق. وي به بهوورا گفت: «بهخاطر بسپار، اگر بدون او به خانه بيايي تا صرفاً گزارش كني كه وي ربوده شده است، آناً به تو شليك خواهم كرد.»
من فهميدم، بهوورا فهميد، پدربزرگ هم فهميد؛ زيرا اگرچه وي اين را در گوش بهوورا گفت، اما يك نجوا نبود، بهقدر كافي بلند بود كه بتواند توسط تمامي دهكده شنيده شده باشد. مقصود وي نيز همين بود. هميشه حرفش حرف بود. پدربزرگم به طرف ديگري نگاه كرد. من نتوانستم تاب بياورم، بلند خنديدم و گفتم: «چرا به سويي ديگر مينگريد؟ شما شنيديد. اگر يك جين واقعي هستيد، به بهوورا بگوييد كه به هيچكس شليك نكند.»
اما پيش از آنكه پدربزرگم بتواند چيزي بگويد، «ناني»ام گفت: «من به نمايندگي از طرف تو به بهوورا گفتهام، بنابراين تو ساكت باش.» وي چنان زني بود كه ميتوانست حتي به پدربزرگم هم شليك كند. او را ميشناختم ـ منظورم تحتاللفظي نيست، بلكه بهصورت مجازي؛ و اين از تحتاللفظي خطرناكتر است. بنابراين وي ساكت ماند.
من دوبار تقريباً ربوده شدم. يكبار اسبم مرا به خانه برد، و يكبار بهوورا تفنگ خود را شليك كرد، البته در هوا. شايد اگر نياز ميبود وي به سوي فردي كه قصد ربودنم را داشت، شليك ميكرد. اما نيازي نيافتاد. بنابراين، وي هم خود و هم دين پدربزرگم را به سلامت نگاه داشت.
از آن پس، عجيب است... اين به نظرم بسيار بسيار عجيب ميآيد، چون من بهطور مطلق هيچكس را نيازردهام، در عين حال در بسياري از مواقع در خطر بودهام. اقدامات بسياري عليه زندگي من صورت پذيرفته است. من هميشه در شگفت بودهام: تا زماني كه زندگي خود دير يا زود به پايان خواهد رسيد، چرا بايد كساني مجذوب آن باشند كه در نيمه راه بر آن نقطه پايان بگذارند. اين به چه هدفي ميتواند خدمت كند؟ اگر بتوانم نسبت به آن هدف متقاعد شوم، ميتوانم دقيقاً در همين آن نفس كشيدن خود را متوقف كنم...
اما وقتي كه مادربزرگم به بهوورا گفت: «اگر كسي بچهام را لمس كند، تو نبايد فقط به هوا شليك كني كه زيرا به جينيسم باور داريم... آن باور خوب است، اما فقط در معبد. در بازار، ما بايد به شيوه دنيا رفتار كنيم، و دنيا جين نيست. چطور ميتوانيم طبق فلسفه خودمان رفتار كنيم؟» من ميتوانم بلور شفاف و پاك منطق او را ببينم. اگر داريد با كسي كه انگليسي را نميفهمد صحبت ميكنيد، نميتوانيد با او به انگليسي سخن بگوييد. اگر به زبان خودش با وي حرف بزنيد، امكان بيشتري براي ارتباط وجود دارد. فلسفهها زبان هستند؛ بگذاريد اين نكته به وضوح بهخاطر سپرده شود: فلسفهها در كل هيچ معنايي ندارند ـ آنها زبان هستند. و آن زمان كه شنيدم مادربزرگم به بهوورا گفت: «وقتي يك داكايت كوشيد بچهام را بدزدد، به زباني كه ميفهمد با او سخن بگو، تمامي آنچه را كه در باب جينيسم است فراموش كن.» ـ در آن لحظه من دريافتم. هرچند همان آن چندان برايم واضح نبود، اما بعداً آشكار شد؛ براي بهوورا نيز ميبايست آشكار بوده باشد. پدربزرگم نيز به وضوح وضعيت را دريافت، زيرا چشمانش را بست و شروع كرد به تكرار مانتراي خود:
“Namo arihantanam namo … namo siddhanam namo…”
من خنديدم. پدربزرگ هم هرهر خنديد؛ بهوورا، البته، فقط لبخند زد. اما همه موقعيت را دريافتند ـ مادربزرگ حق داشت، مثل هميشه...
مادربزرگم واجد كيفيتي به همينسان از هميشه بر حق بودن بود. وي به بهوورا گفت: «فكر ميكني اين داكايتها به جينيسم معتقدند؟ و آن پير احمق...»
او به پدربزرگم اشاره كرد كه در حال تكرار مانتراي خود بود. سپس گفت: «آن پير احمق گفته كه صرفاً به هوا شليك كن، چون ما نبايد مرتكب كشتن شويم. بگذار او مانتراي خويش را تكرار كند. كي به او ميگويد بكش؟ تو يك جين نيستي، هستي؟»
در آن لحظه، به حكم غريزه دانستم كه اگر بهوورا يك جين باشد، كارش را از دست خواهد داد. پيش از آن هرگز به خود زحمت نداده بودم كه بدانم بهوورا جين است يا نه. براي نخستينبار راجع به آن مرد فقير نگران شدم و شروع كردم به دعا كردن. نميدانستم به چه كسي؛ زيرا جينها به هيچ خدايي باور ندارند. هيچ باوري نيز هرگز به من القاء نشده بود. اما در عين حال شروع كردم در درونم به سخن گفتن كه «خداوندا، اگر آنجا هستي، كار اين مرد فقير را حفظ كن.» نكته را دريافتيد؟ حتي آنگاه نيز گفتم: «اگر آنجا هستي...» حتي در چنين موقعيتي هم نميتوانم دروغ بگويم.
اما، خوشبختانه بهوورا جين نبود. او گفت: «من جين نيستم. بنابراين، برايم اهميتي هم ندارد.»
«ناني»ام گفت: «پس آنچه را كه من به تو گفتم به ياد بسپار، نه آنچه را كه آن پير احمق گفت.»
در حقيقت، وي هميشه عادت داشت همين اصطلاح را براي پدربزرگم بهكار برد: «آن پير احمق.» اما، «آن پير احمق» مرده است. مادرم... مادربزرگم مرده است. معذرت ميخواهم، دوباره گفتم «مادرم»؛ من واقعاً نميتوانم باور كنم كه او مادرم نبود و تنها مادربزرگم بود...
وقتي بهوورا حرف ميزد، مقصودش را فهميدم. بهوورا هم مقصودش را فهميد. وقتي پدربزرگ شروع كرد به مانترا خواندن، دانستم كه او هم فهميده است كه حرف وي حرف است.
من دوبار مورد حمله قرار گرفتم ـ و اين برايم موجب شادماني بود، يك ماجراجويي. در حقيقت، عميقاً ميخواستم بدانم كه منظور از ربوده شدن چيست. اين، هميشه مشخصه من بوده است، ميتوانيد آن را خصوصيت من بخوانيد. آن، يك كيفيتي است كه در آن شادمان هستم. عادت داشتم بر اسبم بنشينم و به جنگلهايي بروم كه از آنِ ما بودند. پدربزرگم قول داد كه تمامي آنچه را كه به او تعلق داشت، ميراث من باشد، و نسبت به قول خود صادق بود. وي هرگز يك «پاي» تك را هم به هيچكس ديگري نبخشيد.
او هزاران جريب فرنگي زمين داشت. البته، آن روزها آن روزها هيچ قيمتي نداشتند. اما، دلبستگي من قيمت نيست ـ آنجا بسيار زيبا بود: آن درختان بلند، و درياچه بزرگ، و در تابستان هنگامي كه انبهها ميرسيدند، بسيار عطرآگين بود. عادت داشتم غالب اوقات سوار اسب شده و به آنجا بروم تا جايي كه اسبم نيز به مسير من عادت كرده بود...
عادت داشتم اسبم را سوار شده و بروم؛ و با ديدن اين اسبها در مراسم ازدواج پرنسس ديانا، نميتوانستم باور كنم كه انگلستان هم ميتواند چنين اسبهاي زيبايي داشته باشد...
تمامي آن مردم، و من فقط ميتوانم به آن اسبها عشق بورزم! آنها مردمي واقعي بودند. چه لذتي! چه گامهايي! چه رقصي! فقط محض جشن. من فوراً اسب خود را به ياد آوردم، و آن روزها را... آن رايحه هنوز هم وجود دارد. ميتوانم آن درياچه را ببينم، و خود را همچون كودكي نشسته بر اسب در آن جنگلها. اين عجيب است ـ ميتوانم انبهها را استشمام كنم، درختان زيتون را، كاجها را، و به همينسان ميتوانم اسبها را نيز استشمام كنم.
اين خوب است كه من در آن روزها نسبت به بويايي آلرژي نداشتم، يا كسي چه ميداند، شايد هم داشتم و نسبت به آن ناآگاه بودم. عجيب است اين همزماني كه سال روشن ضميريام، همان سال آلرژيك شدنم بود. glimps:10