پدربزرگ پدريام بسيار دوست داشتني بود. او پير بود. بسيار پير، اما دقيقاً تا همان نفس آخر كماكان فعال باقي ماند. او طبيعت را تقريباً خيلي زياد دوست داشت. وي در يك مزرعه دوردست ميزيست. هر از چند گاه به شهر ميآمد، اما هرگز شهر را دوست نداشت. جهان وحشي را دوست داشت، شبيه جاي زندگياش. هر از چند گاه عادت داشتم پيش او بروم و او خيلي دوست داشت كه كسي پاهايش را ماساژ دهد. خيلي پير شده بود و بسيار سخت كار ميكرد. بنابراين، من با رغبت پاهايش را ميماليدم. اما به او گفتم: «به خاطر داشته باشيد، من به هيچ وظيفهاي عمل نميكنم. اين كار هم به حكم وظيفه نيست. من در قبال هيچ كسي در جهان هيچ مسئوليتي ندارم.
شما را دوست دارم و پاهايتان را تا آن جايي ماساژ ميدهم كه براي خودم عذابآور نباشد. بنابراين هرگاه دست برداشتم، هرگز از من نخواهيد كه كمي بيشتر ادامه دهم. اين كار را نخواهم كرد. اين كار را نه محض خرسنديام انجام ميدهم و نه بدان جهت كه شما پدربزرگ من هستيد. براي گدايي، هر غريبهاي هم اين كار را صرفاً بيرون از عشق انجام خواهم داد.»
او مقصود را فهميد. وي گفت: «من هرگز فكر نميكردم كه عشق و وظيفه دو چيز مجزا هستند. اما حق با توست. وقتي كه من دارم روي مزرعه كار ميكنم، هميشه احساس ميكنم كه اين كار را براي بچههايم و بچههاي آنها انجام ميدهم، آن هم بهعنوان يك وظيفه. اين كار براي قلبم سنگين است. اما سعي ميكنم اين طرز نگرش و مسئوليت داشتن را تغيير دهم. ممكن است من براي تغيير دادن بسيار پير باشم ـ در ذهن من اين يك وسواس فكري شده است ـ اما سعي خواهم كرد تغيير دهم.»
به او گفتم:«احتياجي نيست. اگر احساس ميكنيد اين كار يك بار سنگيني برايتان شده است، بهقدر كفايت انجام دادهايد. استراحت كنيد. نيازي نيست به كار كردن ادامه بدهيد، مگر آنكه از آسمان باز و مزرعه سبز لذت ببريد و عاشق درختان و پرندگان باشيد. اگر اين كار را خارج از لذت انجام ميدهيد و بچههايتان را دوست داريد و ميخواهيد براي آنها كاري بكنيد، فقط در اين صورت از اين پس ادامه بدهيد. والاّ دست از كار برداريد.»
هرچند وي خيلي پير بود، چيزي بين من و او هماهنگ شد كه هرگز نميتوانست با هيچ يك از ديگر اعضاي خانوادهام اتفاق بيافتد. ما دوستان بزرگي بوديم. من جوانترين عضو خانواده بودم و او پيرترين، دقيقاً دو قطب مخالف. و همگي در آن خانه ميخنديدند: «اين ديگر چه نوع دوستي است؟ شما با هم ميخنديد، با هم شوخي ميكنيد، با هم بازي ميكنيد، دنبال يكديگر ميدويد. و او بسيار پير است و تو بسيار كم سن و سال. نه تو با هيچكس ديگري به همين روال رفتار ميكني، و نه او با هيچكس ديگري چنين رفتاري از خود بروز ميدهد.»
گفتم:«بين ما چيزي روي داده است. او عاشق من است و من عاشق او. حال ديگر نه مسئله هيچ رابطهاي مطرح است، نه من نوه او هستم و نه او پدربزرگ من. ما صرفاً دو دوست هستيم: يكي پير است، يكي جوان است. 30:chit.
پدربزرگم مردي مذهبي نبود، بهطور كلّي نبود. او بيشتر به «زورباي يوناني» نزديك بود: خوردن، آشاميدن و شاد بودن؛ عالم ديگري وجود ندارد، جملگي مهملات است. پدرم مردي بسيار مذهبي بود؛ شايد به علت وجود پدربزرگم ـ يك واكنش، يك شكاف بين دو نسل. اما اين مسئله دقيقاً در خانواده من زير و رو و واژگون بود: پدربزرگم يك بيدين بود و شايد به سبب بيديني او پدرم يك ديندار از آب درآمده بود. و هرگاه پدرم ميخواست به معبد برود، پدربزرگم ميخنديد و ميگفت: «دوباره! برو، زندگيات را در برابر آن تنديسهاي احمق به هدر بده!»
من «زوربا» را به دلايل بسيار دوست دارم: يكي از آن دلايل اين بود كه من در «زوربا» دوباره پدربزرگم را يافتم. او غذا را بسيار دوست داشت، آنقدر كه عادت نداشت به هيچكسي اعتماد كند؛ او مايل بود غذايش را خودش تهيه كند. در زندگيام، من در بين هزاران خانواده در هند ميهمان بودهام، اما هرگز هيچ غذايي را به خوشمزگي دستپخت پدربزرگم نچشيدهام. و او اين كار را آنقدر دوست داشت كه هر هفته يك ضيافت براي تمامي دوستانش برپا بود ـ و او در تمامي روز سرگرم پخت و پز غذا بود. مادر و عمههايم و خدمتكارها و آشپزها ـ همه را از آشپزخانه بيرون ميانداخت. وقتي پدربزرگم آشپزي ميكرد، هيچكس مزاحم او نميشد. اما نسبت به من بسيار دوستانه رفتار ميكرد؛ اجازه ميداد به آشپزياش نگاه كنم و ميگفت: «ياد بگير، به ديگران متكي نباش. تنها تو ذائقه خودت را ميشناسي. چه كس ديگري ميتواند آن را بشناسد؟»
گفتم:«اين كار مافوق توان من است؛ من بسيار تنبلم، اما ميتوانم نگاه كنم. تمام روز آشپزي؟ ـ من نميتوانم اين كار را بكنم.» بنابراين، من هيچ چيزي ياد نگرفتم، اما صرفاً نظاره كردن هم يك لذت بود ـ روش كارش تقريباً شبيه يك پيكرتراش يا يك موسيقيدان يا نقاش بود. آشپزي صرفاً آشپزي نبود، بلكه براي وي يك هنر بود. و اگر چيزي فقط اندكي از استانداردهاي وي پايينتر از كار درميآمد، فوراً آن را به دور ميريخت و دوباره ميپخت و ميگفت:«حالا كاملاً درست است.»
او ميگفت:«تو ميداني كه اين كاملاً درست نيست. اما من يك كمالگرا هستم. تا به حدّ استاندارد من نرسد، آن را به هيچكس پيشنهاد نميكنم. من غذايم را دوست دارم.»
او عادت داشت انواع و اقسام نوشيدنيها را درست كند... و هر آنچه كه او ميكرد، كلّ خانواده مخالفش بودند؛ آنها ميگفتند كه او دقيقاً يك مزاحم است. او هيچكس را به آشپزخانه راه نميداد، و طرف عصر تمام بيدينهاي شهر را جمع ميكرد. و صرفاً براي نافرماني از فرامين جينيسم ميگويد: قبل از غروب آفتاب بخوريد؛ بعد از غروب خوردن جايز نيست.
وي عادت داشت مرا به كرّات بفرستد ببينم آفتاب غروب كرده است يا نه.
او تمامي خانواده را رنجانيد. و آنها نميخواستند به او خشم بگيرند ـ او رئيس و بزرگ خانواده بود، پيرترين مرد خانواده ـ اما آنها از وي عصباني بودند. اين سادهتر بود. آنها ميگفتند:«چرا دائم ميآيي ببيني آفتاب غروب كرده است يا نه؟ آن پيرمرد تو را هم گمراه ميكند، كاملاً گمراه.»
من بسيار غمگين بودم، چون فقط وقتي به «زورباي يوناني» برخورد كردم كه پدربزرگم مرده بود. تنها چيزي كه در محل سوزانيدن جسدش احساس كردم، اين بود كه اگر «زوربا» را ترجمه ميكردم و برايش ميخواندم، دوستش ميداشت. من كتابهاي زيادي براي او خواندم. وي سواد نداشت، تحصيل كرده نبود. فقط ميتوانست امضا كند، همهاش همين بود و بس. او نه ميتوانست بخواند و نه بنويسد ـ اما وي بدين حالت بسيار مفتخر بود.
وي ميگفت:«اين خوب بود كه پدرم مرا به زور وادار نكرد به مدرسه بروم، والاً مرا ضايع كرده بود. اين كتابها مردم را خيلي تباه ميكنند.» وي دوست داشت به من بگويد:« به ياد بسپار، پدرت ضايع شده است. عموهايت همه ضايع شدهاند. آنها بهطور مداوم مشغول مطالعه هستند و در حيني كه آنها ميخوانند، من زندگي ميكنم؛ و اين خوب است كه در حين زندگي كردن بتواني به شناخت برسي.»
وي به من ميگفت:«آنها تو را به دانشگاه خواهند فرستاد ـ آنها به حرف من گوش نميدهند و من نميتوانم كمك زيادي بكنم، چون اگر پدر و مادرت پافشاري كنند، تو را به دانشگاه خواهند فرستاد. اما برحذر باش: در كتابها گم نشو.»
او از چيزهاي كوچك لذت ميبرد. از وي پرسيدم:«همگان به خداوند باور دارند، تو چرا معتقد نيستي، بابا؟» من او را «بابا» صدا ميزدم؛ در هند، اين واژه خاص ناميدن پدربزرگ پدري است.
گفت:«چون نميترسم.»
يك پاسخ ساده:«چرا بايد بترسم؟ نيازي به ترسيدن نيست؛ من هيچ كار غلطي مرتكب شدهام، هيچكس را هم آزار ندادهام. من صرفاً زندگيام را با شادي زيستهام. اگر خدايي وجود دارد، و من روزگاري ملاقاتش خواهم كرد، نميتواند از من عصباني باشد. من از دست وي عصباني خواهم بود: چرا اين جهان را آفريدهايد؟ ـ جهاني از اين دست؟ من نميترسم.» 16:ignore.
شرق را بنگر: هنوز در روستاها يك تاجر صرفاً توليد كننده سود نيست و خريدار نيز صرفاً براي خريدن چيزي نميآيد. آنها از اين كار لذت ميبرند. من پدربزرگ پيرم را به خاطر دارم. او يك تاجر لباس بود و تمامي خانوادهام در شگفت بودند، چرا كه از اين كار بسيار لذت ميبرد. براي ساعتها با هم بودن، اين يك بازي بود با خريداران، با مشتريان. اگر چيزي ده روپيه ميارزيد، وي چهل روپيه برايش درخواست ميكرد ـ و ميدانست كه اين كاملاً نامعقول و بيمعني است، مشتريانش نيز اين را ميدانستند. آنها ميدانستند كه آن كالا ميبايست حدود ده روپيه بيارزد، و آنها از دو روپيه شروع ميكردند. سپس يك چانه زدن طولاني تداوم مييافت ـ ساعتها با هم بودند. پدرم و عموهايم عصباني ميشدند:«چه كار ميكنيد؟ چرا به سادگي قيمت را نميگوييد كه چند است؟»
اما او مشتريان خودش را داشت. وقتي آنها ميآمدند، و ميپرسيدند:«دادا كجاست؟ پدربزرگ كجاست؟ چرا كه خريدن از او يك بازي است، يك سرگرمي. خواه ما يك يا دو روپيه را از دست بدهيم، خواه آن كالا كمتر باشد يا بيشتر، مقصود اين نيست!»
آنها از چانه زدن لذت ميبردند. آنچه سزاوار تداوم بود، اين بود كه در چانه زدن بسيار فعال باشي.
از طريق اين كنش، دو تن به يكديگر راه مييافتند. دو نفر به يك بازي ميپرداختند و هر دو هم ميدانستند كه اين يك بازي است ـ چرا كه مسلماً تعيين قيمت قطعي ممكن و ميسّر بود. حالا در غرب قيمتها قطعي است ـ چون مردم حسابگر و سودجوترند. آنها نميتوانند اتلاف وقت را متصور باشند. اتلاف وقت چرا؟ چيزها ميتوانند در ثانيهها سامان بيابند. نيازي به چانه زدن و اتلاف وقت نيست. شما صرفاً قيمت دقيق را بنويسيد. چرا ساعتها با هم بجنگيد؟ اما در اين صورت بازي گم شده است و همه چيز به امري متعارف بدل گشته است. حتي ماشينها هم ميتوانند اين كار را بكنند. به تاجر هيچ نيازي نيست؛ به خريدار و مشتري نيز احتياجي نيست ... حتي حالا هم در روستاهاي هند چانه زدن هنگام خريد ادامه دارد. اين يك بازي است و به لذتش ميارزد.
شما داريد بازي ميكنيد. اين يك تماس است فيمابين دو هوش، و طي آن دو شخص عميقاً با هم برخورد ميكنند، يك برخورد ژرف. اما اين كار، حفظ وقت نيست. بازيها هرگز نميتوانند حافظ وقت باشند. و در بازيها شما دلواپس زمان نيستيد. شما از نگراني رهاييد و هر آنچه روي دهد، شما به درستي در آن لحظه از آن لذت ميبريد. 79:Ubt.