يك كارمند با مشكلي نزد روانكاو رفت: او از رييس خودش بسيار خشمگين بود. رييسش هرچه به او مي گويد، او بي درنگ احساس حقارت و توهين مي كند و مي خواهد كفش خودش را در بياورد و با آن بر سر رييس بكوبد.
ولي چگونه مي توانيد رييس خود را كتك بزنيد؟ مشكل است كارمندي را پيدا كنيد كه اين احساس را در زماني نداشته باشد كه رييسش را كتك بزند __ چنين كارمندي بسيار كمياب است. اگر رييس باشيد از اين نكته آگاه هستيد و اگر كارمند هم باشيد، بازهم اين را مي دانيد. يك كارمند اين رنجش بزرگ را با خودش حمل مي كند كه او فقط يك كارمند است و ميخواهد براي اين انتقام بگيرد. ولي اگر او در چنين مقامي بود كه مي توانست انتقام بگيرد، چرا از اوليك كارمند مي شد؟ او ناتوان است و به سركوب كردن تمايلاتش در درون ادامه مي دهد.
اين مرد به سركوب كردن اين آرزو كه رييسش را كتك بزند ادامه مي داد، ولي نهايتاً اين بيماري دورني به نقطه اي رسيده بود كه مي ترسيد واقعاً روزي رييسش را كتك بزند و براي پرهيز از اين عمل، كفش هايش را در خانه جا مي گذاشت. ولي نمي توانست كفش هايش را از ياد ببرد. هروقت رييسش را مي ديد، بي اختيار دست هايش به سمت پاهايش مي رفت. ولي خوشبختانه كفش ها را در خانه جا گذاشته بود و قدري احساس راحتي مي كرد زيرا ميدانست كه يك روز، از خود بي خود مي شود و كفش هايش را بر سر رييس مي كوبد.
ولي فقط با جا گذاشتن كفش ها در خانه، نمي توانست خودش را از كفش ها رها سازد و در ذهنش
همواره رژه مي رفتند. هروقت مدادي در دست داشت، روي كاغذ عكس كفش مي كشيد. در تنهايي
فقط به كفش هايش فكر مي كرد. آن كفش ها تمام روانش را تسخير كرده بودند و او وحشت داشت
كه روزي با آن ها به رييسش حمله كند.
پس در خانه به خانواده اش گفت كه بهتر است ابداً بر سر كار نرود و اينك مي خواهد كه بازنشسته
شود.
او مي گفت كه وضعيت رواني اش چنان بود كه حتي نيازي به كفش هاي خودش نداشت، مي توانست
كفش هاي ديگري را بربايد تا با آن بر سر رييس بكوبد __ حتي يك بار
دست هايش به سوي كفش همكارش دراز شده بود.
در اين مقطع، خانواده اش فكر كردند كه او دارد ديوانه مي شود و بنابراين او را نزد روانكاو برند.
روانكاو به او گفت كه بيماري اش قابل علاج است و نيازي به نگراني نيست. به او توصيه كرد كه عكسي
از رييس خود را در خانه بياويزد و با ايمان قوي روزي پنج بار با كفش آن را بزند. اين عمل بايد مانند
آداب مذهبي انجام شود كه نتوان آن را به جا نياورد. درست مانند دعاي صبحگاهي بايد آن مراسم
كتك زدن را به جا مي آورد و سپس هر روز كه
به خانه باز مي گردد، بايد همان مراسم را تكرار كند.
نخستين واكنش مرد اين بود، "چه بي معني!" ولي در درونش احساس كرد كه اين فكر خوبي است.
عكس را آويخت و بر اساس توصيه هاي روانكاو، مراسم را آغاز كرد.
در همان نخستين روز، وقتي پس از پنج بار كتك زدن عكس با كفش به اداره رفت، تجربه اي تازه
داشت: مانند سابق از رييس خودش خشمگين نبود. و ظرف دو هفته، رفتارش با رييس بسيار مودبانه شده
بود.
رييسش نيز متوجه تغيير رفتار او شده بود، ولي البته نمي دانست كه چه اتفاقي افتاده است.
از آن كارمند پرسيد، "تو اخيراً خيلي مودب، مطيع و خوب شده اي. چه اتفاقي افتاده است؟"
كارمند پاسخ داد، "بهتر است در اين مورد سوال نكنيد، وگرنه همه چيز به هم مي ريزد. من فقط نمي
توانم به شما بگويم."
واقعاً چه اتفاقي افتاده بود؟ آيا صرفاً با كتك زدن يك عكس چيزي مي تواند تغيير كند؟
آري __ با زدن آن عكس، آن آرزو و خواهش مرد براي كتك زدن رييسش با كفش ذوب شده بود،
بخار شده و ازبين رفته بود.