جامعه کهنه
ملانصرالدین برای موردی به دادگاه فراخوانده شده بود و قاضی از او پرسید، ”ملا، چند سال داری؟“
او گفت، ”چهل سال.“
قاضی گفت، ”ولی این عجیب است. تو مرا متعجب کردی، زیرا تو پنج سال پیش هم در دادگاه بودی و آنوقت هم گفتی که چهل سال داری.“
ملا گفت، ”بله، من مردی ثابتقدم هستم. وقتی که چیزی را گفتم، میتوانید حرفم را باور کنید، هرگز چیز دیگری را نخواهم گفت.“
رفتن درون
هرآنچه که میبینی فرافکنی چشمان خودت است. تو هنوز دنیا را آنگونه که هست ندیدهای. آنچه که دیدهای فقط یک فرافکنی است، پس وقتی که شروع میکنی به حرکت به سمت درون، هرآنچه را که بر دنیا فرافکن کردهای نزدیکتر و نزدیکتر به چشمانت میشوند و در چشمانت ازبین خواهند رفت. این دنیا فرافکنی چشمانت است. تو آنچه را که هست نمیبینی: رویایی را بر آن فرافکن میکنی. برای مثال، الماس بزرگی وجود دارد: کوه نور. حالا این یک قطعه سنگ است مانند هر سنگ دیگر، ولی ما ارزش زیادی را روی آن فرافکن کردهایم. مردمان بسیاری بخاطر کوه نور کشته شدهاند، هرکس که آن را در اختیار داشته کشته شده است. حالا تمام بی معنی بودن این را ببین: اینیک تکه سنگ، بخاطر فرافکنیهای مردم، سبب قتل مردمان
انسان ماشینی
انسان یک ماشین است. انسان زاده نشده که یک ماشین باشد، ولی مانند یک ماشین زندگی میکند و همچون یک ماشین میمیرد. انسان بذر شکوفایی عظیم معرفت را دارد، انسان امکان خداشدن را دارد، ولی چنین اتفاقی نمیافتد. چنین نمیشود، زیرا انسان هیپنوتیزم شده است: توسط جامعه، توسط حکومت، توسط مذاهب سازمانیافته و توسط صاحبانِ منافع. جامعه به بردگان نیاز دارد و انسان فقط وقتی میتواند برده بماند که اجازهی رشدکردن برای شکوفایی غاییاش به او داده نشود. جامعه به گوشت و پوست تو نیاز دارد واین طبیعی است که هیچکس این را خوش نمیدارد. بنابراین، تمامی روند اجتماعی شدن و تمدن چیزی نیست جزیک هیپنوتیزم عمیق.
منصور حلاج
در مورد منصور حلاج چنين رخ داد. مرشدش جنيد او را بسيار دوست مي داشت ، او مردي بود كه ارزش دوست داشتن را داشت ،_ و سال ها سعي داشت او را متقاعد كند كه : " در اتاقت مي تواني فرياد بزني «انالحق» ،_ من خدا هستم ،_ ولي در خيابان چنين نكن. مي داني كه مردم متعصب هستند، من نيز اين را مي دانم."
ولي الحلاج مي گفت، "تو فقط واقعيت را مي داني. من آن را تجربه كرده ام. تو با جامعه سازش كرده اي، تو آموزگاري محترم هستي. من خواهان هيچ احترامي نيستم، من واقعيتم را پنهان نمي كنم. حقيقت مانند آتش است، نمي تواني آن را پنهان كني.
کشیش
یک داستان باستانی: یک شیطان جوان دوان دوان نزد اربابش می آید. با لرزش و هیجان
به شیطان پیر می گوید، "باید فورا کاری انجام شود، زیرا روی زمین یک مرد حقیقت را یافته است! و وقتی مردم حقیقت را بدانند، چه بر سر شغل ما می آید؟"
پیرمرد خندید و گفت، "بنشین و استراحت کن و نگران نباش. ما مراقب همه چیز هستیم. مردم ما به آنجا رسیده اند."
ولی او گفت، "من الان از آنجا می آیم ولی حتی یک شیطان هم در آنجا ندیدم."
پیرمرد گفت، "کشیشها مردم من هستند. آنان مردی را که حقیقت را یافته احاطه کرده اند. اینک آنان واسطه بین آن مرد و توده ها هستند.
لینک
لینک های جدید ما در فیس بوک
گروه https://www.facebook.com/groups/persianosho
پیج اشو https://www.facebook.com/oshopersian
گروه اشو https://www.facebook.com/groups/oshoiran