47- دكتر هاريسينگ گاور، بنيانگذار دانشگاه ساگار
من يك دانشجو بودم، و مردي كه دانشگاه را بنيان گذارده بود، دكتر هاريسينگ گاور، هنوز رئيس دانشگاه بود. ما با هم دوست شديم، چون من عادت داشتم براي راهپيمايي صبحگاهي، صبح خيلي زود، پيش از طلوع آفتاب، به خيابان خلوتي بروم و او هم عادت داشت تنهايي به همان خيابان بيايد. ما تنها كساني بوديم كه آن ساعت در آن خيابان حضور داشتيم، بنابراين طبيعتاً... دوستي ما با گفتن «صبح به خير» به يكديگر شروع شد. پس از چندي، شروع كرديم به قدم زدن با همديگر. او شروع كرد به پرسيدن درباره من، چه رشتهاي تحصيل ميكردم، چكار ميكردم، و آرام آرام فاصله سني بين ما ناپديد شد. او شروع كرد به دعوت كردن من براي صرف چاي بعد از راهپيمايي. و او مجذوب جهانبيني من شد، چون هروقت ميديدم او چيزي ميگويد كه نميتوانم بپذيرم، من به راحتي آن موضوع را رد ميكردم و هر جر و بحث ممكني را عليه آن سازمان ميدادم. او اين را دوست داشت.
ادامه مطلب: 47- دكتر هاريسينگ گاور، بنيانگذار دانشگاه ساگار
46- اشو سرآمد خطيبان ميشود
يك تصادفي اتفاق افتاد... من يك دانشجو بودم، اما عادت داشتم براي سخنراني در موضوعات مختلف به كنفرانسها و ساير جاها بروم. در روز تولد «ناناك»، بنيانگزار «سيكيسم»، يك گردهمايي وجود داشت. رئيس گردهمايي رئيسالقضات دادگاه عالي «ماديا پرادش»بود و من سخنران بودم. من فقط يك دانشجو بودم اما آن مرد، نامش «گانش بات» بود، مرد نادري بود. من هرگز به مردي با اين خصايص برخورد نكردهام.
او رئيس دادگستري و من فقط يك دانشجوي فوقليسانس بود. پس از اينكه من صحبت كردم، او فقط به سادگي
45- دعوت دانشگاه ساگار از اشو
بعد از گرفتن ليسانس در علوم انساني، من جبالپور را ترك گفتم؛ چون يكي از اساتيد دانشگاه «ساگار»، پروفسور «اس.اس.روي» به اصرار مؤكد مكرراً از من دعوت ميكرد، نامه مينوشت، تلفن ميزد كه بگويد: «پس از ليسانس براي درجه فوقليسانس به اين دانشگاه به بپيوند.»
از دانشگاه جبالپور تا دانشگاه ساگار، مسافت چنداني نبود ـ يكصد مايل. اما دانشگاه ساگار به طرق مختلف يكتا و بيبديل بود. اين دانشگاه در مقام مقايسه با دانشگاه «بنارس» يا دانشگاه «آليگار» كه دههزار دانشجو داشتند ـ دانشگاه كوچكي بود. آن دانشگاهها شبيه «آكسفورد» يا «كمبريج» هستند ـ دانشگاههايي بزرگ، نامهايي
44- ورود اشو به كالج دي.ان.جين
اين يك مشكل هميشگي شد. كالجها، دانشكدهها نميخواستند مرا بپذيرند. نميخواستند به من پذيرش بدهند و دلايلش را هم نميخواستند ابراز كنند. من به طريقي مجبور بودم يك رئيس دانشكده را متقاعد كنم كه مرا بپذيرد.
من هنوز صحنه را به ياد دارم...
اين رئيس دانشكده يك كمي ديوانه بود. او فدايي و مخلص «كالي»، الهه مادر كلكته بود و هر روز از
43- رشد كتابخانه اشو
پدرم عادت داشت براي من پول بفرستد و آن پول به من كمك ميكرد تا هرقدر كه ممكن بود كتاب بخرم.
حال، كتابخانهاي كه شما ميبينيد ـ يكصد و پنجاه هزار جلد كتاب دارد. اغلب آنها با پول پدرم خريداري شدهاند. كلّ پولي كه او به من داد، به مصرف خريد كتاب رسيد و ديري نپاييد كه من كمك هزينه تحصيلي دريافت ميكردم ـ و تمام آن پول نيز در كتابها رفت. Christ:08
من ميبايست هزاران كتاب را ديده باشم و شايد هيچ انسان ديگري در كلّ جهان نتواند ادعا كند
42- بلافاصله پس از روشنضميري اشو و سبب مرشد شدن وي
اگر مردم پيش از سي و پنج سالگي روشنضمير شوند، پس از آن طولانيتر از سايرين عمر ميكنند. چون بدن ايشان جوان و قوي بوده، روي به افول و انحطاط نداشته، و هنوز هم استعداد رشد بالقوه را دارا بوده است. آنها شوك را جذب كردهاند، اما آن شوك همهچيز را تكان داده است.
من پيش از روشنضميري، هرگز بيمار نشده بودم؛ من كاملاً سلامت بودم. مردم به سلامت من حسودي ميكردند. اما پس از روشنضميري، دريافتم كه بدنم حساس و آسيبپذير شده است، بهگونهاي كه انجام هر كاري غيرممكن شده است. حتي رفتن براي پيادهروي ـ
ادامه مطلب: 42- بلافاصله پس از روشنضميري اشو و سبب مرشد شدن وي