12- خدمتكار خانواده: «بهوورا»
مردي را كه بهعنوان نگهبان به مراقبت از من گمارده شده بود، عجيب ميخوانم. چرا؟ زيرا نامش بهوورا بود، و اين يعني «مرد سفيد». او تنها سفيدپوست دهكده بود. اروپايي نبود، فقط از سر تصادف شبيه هنديها ديده نميشد. بيشتر اروپايي به نظر ميرسيد، اما نبود. به احتمال قريب به يقين، مادرش در يك اردوگاه انگليسي كار كرده بود و همانجا حامله شده بود. به همين جهت هم بود كه هيچكس نام او را نميدانست و همه بهوورا صدايش ميكردند. بهوورا يعني «سفيد»؛ اسم نيست؛ ولي به اسم او بدل شده بود. مردي بسيار با ابهت به نظر ميآمد. از اوايل بچگي براي پدربزرگم كار كرده بود و هرچند يك خدمتكار بود، با او مثل يكي از اعضاي خانواده برخورد ميشد.
11- مادربزرگ و پدربزرگ مادري اشو: «ناني» و «نانا»
بيشترين زمان در نخستين سالهاي عمرم را با والدين مادرم زندگي كردم. آن سالها فراموشنشدني هستند. حتي اگر به «بهشت دانته» نيز دست يابم، كماكان آن سالها را به ياد خواهم آورد.
يك روستاي كوچك، مردمي فقير، اما پدربزرگم ـ منظورم پدربزرگ مادري است ـ مردي سخاوتمند بود. او فقير بود، ولي در گشادهدستي خود غني بود. به هركس و همهكس هر آنچه را كه داشت، ميبخشيد. من هنر دادن و بخشيدن را از او آموختم؛ مجبورم كه به اين نكته اذعان كنم. هرگز نديدم كه به هيچ فقيري يا هيچكسي «نه» بگويد.
پدر مادرم را «نانا» ميخواندم؛ اين شيوه ناميدن پدر مادر در هند است. مادر مادرم «ناني» نام داشت. عادت داشتم از پدربزرگم بپرسم: «نانا، از كجا زني به اين زيبايي گرفتي؟»
مادربزرگم بيشتر يوناني به نظر ميرسيد تا هندي...
شايد قدري خون يوناني در رگهايش وجود داشت. هيچ نژادي نميتواند ادعاي خلوص داشته باشد. هنديها به خصوص نبايد داعيه خلوص داشته باشند. «هون»ها، «مغولها»، «يونانيها» و بسياري ديگر به هند حملهور گشتهاند، بر آن غالب آمده و در آنجا فرمان راندهاند.
آنها خودشان را با خون هندي درآميختهاند، و اين مسئله در مورد مادربزرگم بسيار آشكار بود. چهرهاش هندي نبود، يوناني به نظر ميرسيد، و زني قدرتمند بود، بسيار قدرتمند. «نانا»ي من هنگامي كه بيش از پنجاه سال نداشت، درگذشت. مادربزرگم تا هشتاد سالگي زندگي كرد و كاملاً سلامت بود. حتي بعدها نيز هيچكسي فكر نكرد كه وي دارد ميميرد. يك چيز را به او قول دادم، كه وقتي مرده باشد بيايم، و اين آخرين ديدار من با خانواده بود. وي در سال 1970 درگذشت. مجبور بودم به وعدة خود وفا كنم.
در نخستين سال كودكيام «ناني» را بهعنوان مادرم شناختم؛ آن سالها، زماني است كه هركسي رشد ميكند. اين «چرخه» به «ناني» من تعلق دارد. مادر خودم پس از آن آمد؛ پيش از آن، رشد كرده و به شيوهاي معين ساخته شده بودم. و مادربزرگم بياندازه به من كمك كرد. پدربزرگم مرا دوست داشت، اما نتوانست چندان به من كمك كند. وي بسيار دوستداشتني بود، اما براي كمك كردن به چيزي بيش از آن نياز هست ـ به نوع مشخصي از قدرت. او هميشه از مادربزرگم هراسان بود. وي، به يك معني، شوهري زنذليل بود. وقتي پاي حقيقت و صداقت در ميان ميآيد، من هميشه صادقم. او مرا دوست داشت، او به من كمك ميكرد... من چه ميتوانم بكنم اگر وي مردي زنذليل بود؟ نود و نه دهم درصد از شوهران چنين هستند، بنابراين مانعي ندارد. glimps:02
اين نكته نيز در خور توجه است، كه نود سال پيش از اين، در هند، «ناني» شهامت عاشق شدن را داشته بود. وي تا بيست و چهار سالگي مجرد باقي ماند. اين بسيار غريب بود. يكبار از او پرسيدم كه چرا اينقدر طولاني مجرد مانده بود. وي زني بسيار زيبا بود... به شوخي به وي گفتم كه حتي شاه «چاتارپور»، ايالتي كه «خاجو راهو» قرار دارد، هم ميبايست عاشق او شده باشد.
او گفت: «اين عجيب است كه تو ميبايد به آن اشاره كني، چون وي واقعاً هم عاشق شده بود. من او را رد كردم، و نه فقط او را كه بسياري ديگر را نيز.» در آن روزها در هند، دختران به هنگام هفت سالگي مزدوج بودند، يا حداكثر در سن نه سالگي ميبايست ازدواج ميكردند. فقط از ترس عاشق شدن... اگر مسنتر بودند، ممكن بود عاشق شوند. اما پدر مادربزرگم يك شاعر بود؛ سرودههايش هنوز هم در «خاجو راهو» و روستاهاي نزديك آن خوانده ميشوند. وي اصرار داشت كه تنها موافقت دخترش شرط است، در غير اين صورت وي را به هيچكسي نخواهد داد. از شانسي كه داشت، به عشق پدربزرگم گرفتار شد.
از او پرسيدم: «اين مسئله عجيبتر است، شما شاه «چاتارپور» را نپذيرفتيد، و تازه به عشق اين مرد فقير گرفتار شديد. براي چه؟ او بهطور قطع مرد جذابي نبود، به هيچ طريقي نيز استثنايي نبود؛ چرا عاشق وي شديد؟»
او گفت: «داري سؤال غلطي ميپرسي. عاشق شدن «چرا» ندارد. من فقط او را ديدم و همهاش همين بود. من چشمانش را ديدم، و اعتمادي در من برخاست كه هرگز تزلزل نيافت.»
همچنين از پدربزرگم پرسيدم: «ناني ميگويد كه عاشق شما شد. اين مسئله از جانب وي صحيح است. اما شما چه طور اجازه دادي كه ازدواج واقع شود؟
او گفت: «من يك شاعر يا انديشمند نيستم، اما وقتي زيبايي را ميبينم، ميتوانم آن را دريابم. من هرگز زني را زيباتر از «ناني» نديدهام. خود من هم عاشق او بودم و در تمامي مدت زندگياش دوستش داشتم...»
من از بسياري جهات خوشبختم، اما بيشترين عامل خوشبختيام داشتن پدربزرگ و مادربزرگ بود... و آن سالهاي طلايي آغازين. glimps:66
من در خانوادهاي متولد شدم كه به بخش كوچكي از «جينيسم» تعلق داشت... آنها از مرد ديوانهاي پيروي ميكردند كه ميبايست فقط اندكي كمتر از من ديوانه بوده باشد.
ميخواهم از دو كتاب آن مرد صحبت كنم كه به انگليسي ترجمه نشدهاند، حتي به هندي نيز برگردانيده نشدهاند، چرا كه غيرقابل ترجمهاند. فكر نميكنم كه وي هرگز هيچ مستمع جهاني داشته باشد. غيرممكن است. وي به هيچ زباني، به هيچ دستور زباني، اصلاً به هيچ نوعي باور نداشت. دقيقاً عين يك ديوانه حرف ميزد. كتابش «شونيا سوابهاوا» است ـ: «طبيعت تهيّت».
اين كتاب فقط يك چند صفحهاي است، اما فوقالعاده قابل ملاحظه و پراهميت است. هر جملهاش حاوي انديشههايي آسماني است، اما فهميدن آن بسيار سخت است. طبيعتاً خواهيد پرسيد كه من چگونه توانستم آن را بفهمم. در نخستين مرحله، دقيقاً همانسان كه «مارتين بوبر» در يك خانوادة «هاسيد» زاده شده بود، من نيز در سنّت اين مرد ديوانه متولد شده بودم. نامش «تاران تاران» است. البته اين نام واقعياش نيست، اما هيچكس هم نام واقعي او را نميشناسد. «تاران تاران» به سادگي يعني «منجي»، همين به نام وي تبديل شده است.
از نخستين سالهاي كودكيام، وي را استنشاق كردهام، به سرودههايش گوش سپرده و از مفاهيمش در شگفت بودهام. اما يك كودك هرگز درباره معنا دغدغهاي ندارد... ترانه زيبا بود، ضرب آهنگ زيبا بود، رقص زيبا بود، و همين كافي است. فقط كسي نيازمند فهميدن اين سان مردم است كه رشد كرده باشد؛ والّا اگر از اوان خردسالي با محيط اجتماعي ـ فرهنگي احاطه شده باشد، نيازي به فهميدن نخواهد داشت و در عين حال با تعميق در غرايز خويش خواهد توانست بفهمد.
من «تاران تاران» را ميفهمم ـ نه بهطور روشنفكرانه، بلكه بهطور وجودي. بهعلاوه، من همچنين آنچه را كه او دربارهاش صحبت ميكرد، ميشناسم. حتي اگر در يك خانواده از پيروان وي نيز متولد نشده بودم، باز هم او را ميفهميدم. من سنتهاي بسيار متفاوتي را فهميدهام و اين از آن روي نبوده است كه در تمامي آنها زاده شده باشم... من مردان ديوانه بسياري را فهميدهام كه هركسي ميتواند صرفاً با سعي در فهميدن آنها ديوانه شود! اما فقط به من نگاه كنيد، آنها در كل تأثيري در من نگذاشتهاند... آنها در يك جايي فرودستتر از من باقي ماندهاند. من از تمامي آنها در گذشته، برتر ماندهام.
هنوز هم ميخواهم «تاران تاران» را بفهمم. من نميتوانم ارتباط نزديكي با وي داشته باشم، اين غيرممكن است. زيرا پيروانش بسيار اندك هستند، تنها يك چند هزار نفري، و آن هم فقط در نواحي مركزي هند يافت ميشوند. و آنها بسيار هم در هراسند، زيرا در يك چنين اقليتي به سر ميبرند كه نميتوانند خو را پيروان «تاران تاران» بنامند، آنها خود را پيروان «جين» ميخوانند. آنها بهطور مخفيانه، نه به «ماهاويرا» بهعنوان پايه و اساس «جين»، بلكه به «تاران تاران» بنيانگذار فرقه خويش معتقد هستند.
«جينيسم» خود ديانتي بسيار كوچك است؛ تنها سه ميليون نفر بدان اعتقاد دارند. دو فرقه اصلي وجود دارند: فرقه «ديگامبارا» و فرقه «سِوِتامبارا». «ديگامبارا» معتقدند كه «ماهاويرا» برهنه زندگي ميكرد و عريان بود. واژه «ديگامبارا» يعني «آسمانپوش»؛ و بهصورت مجازي، يعني «برهنه». اين فرقه قديميتر است.
واژه «سوتامبارا» يعني «سپيدپوش»، و پيروان اين فرقه برآنند كه هرچند «ماهاويرا» برهنه بود، ولي از جانب خدايان به لباس نامريي سپيدي ملبس گشته بود... و اين فقط يك سازش است براي خرسندي هندوان. پيروان «تاران تاران» به فرقة «ديگامبارا» تعلق دارند و انقلابيترين طرفداران «جين» هستند. آنها حتي پيكره «ماهاويرا» را نيز پرستش نميكنند؛ معابد ايشان تهي است و بر «تهيّت درون» دلالت دارد.
اگر بهطور شانسي در خانوادهاي از پيروان «تاران تاران» زاده نميشدم، اين تقريباً غيرممكن ميبود كه به شناخت وي نايل شوم. اما از خداوند سپاسگزارم كه به قيمت مشكل زاده شدن در آن خانواده، مرا با «تاران تاران» آشنا كرد. تمامي آن مشكلات فقط بهخاطر يك چيز ميتوانند بخشوده شوند كه آنها در عوض مرا با عارفي بينظير آشنا ساختند. اين كتاب، يعني «شونياسِوابهاوا»، تنها يك چيز را دوباره و دوباره، درست شبيه يك ديوانه، بازگو ميكند. شما مرا ميشناسيد، شما ميتوانيد بفهميد. من نيز براي بيست و پنج سال تمام يك چيز را دوباره و دوباره بازگو كردهام... من بارها و بارها گفتهام: «بيدار باشيد!» اين همان كاري است كه وي در «شونياسِوابهاوا» ميكند. books: 14
«نانا» عادت داشت كه هر روز صبح به معبد برود، در عين حال هرگز به من نگفت: «همراه من بيا» او هرگز چيزي را به من القاء نكرد. آنچه بزرگ است، اين است... القاء نكردن. اين نيز بسيار انساني است، با زور واداشتن كودكي بيدفاع به پيروي از باورهايتان. اما وي اغوانا شده باقي ماند ـ آري، من اين را بزرگترين اغواگري مينامم. آن لحظه كه فردي را به هر صورتي به خود وابسته ميبيند، شروع ميكنيد به القاء كردن. «نانا» حتي هرگز به من نگفت «تو يك جين هستي».
به ويژه به ياد دارم ـ زماني بود كه داشتند سرشماري ميكردند. افسر پليس به خانه ما آمده بود. وي راجع به چيزهاي بسياري پرسوجو كرد. آنها درباره ديانت پدربزرگم پرسيدند. وي گفت: «جينيسم». سپس، از ديانت مادربزرگ پرسيدند. «نانا» گفت: «خودتان ميتوانيد از او بپرسيد. دين يك موضوع خصوصي است. خود من هرگز از وي نپرسيدهام.» عجب مردي!
مادربزرگم پاسخ داد: «من اصلاً به هيچ ديني معتقد نيستم. تمامي اديان به نظر من كودكانه مينمايند.» مأمور پليس يكه خورده بود. حتي من هم جا خورده بودم. او بهطور كل به هيچ ديانتي باور نداشت! در كل، در هند يافتن زني كه به هيچ ديني معتقد نباشد، غيرممكن است. اما وي در «خاجوراهو» متولد شده بود، شايد هم در يك خانوادة «تانتريك»، كه به هيچ ديني باور ندارند. آنها در «مراقبه» ممارست دارند، اما هرگز به هيچ ديانتي معتقد نيستند.
براي يك ذهن غربي بسيار غيرمنطقي بهنظر ميرسد: «مراقبه» بدون ديانت؟ بله... در «تانترا»، در حقيقت، اگر شما به ديانتي معتقد باشيد، نميتوانيد «مراقبه» كنيد. در «مراقبه» شما دين يك اختلال است. «مراقبه» نه به خدا نياز دارد، نه به بهشت، نه دوزخ، نه ترس مجازات، و نه اميد سرخوشي. «مراقبه» با «ذهن» هيچ كاري ندارد بكند؛ «مراقبه» وراي «ذهن» است.
من ميدانم كه «ناني» هرگز به معبد نرفت، اما يك «مانترا» به من آموخت كه براي نخستينبار آن را فاش ميسازم. آن يك «مانتراي جين» است، اما به معناي دقيق كلمه هيچ كاري با «جين»ها ندارد كه بكند. مرتبط دانستن آن با «جينيسم» كاملاً غيرمنتظره و تصادفي است...
اين «مانترا» بسيار زيباست. ترجمه كردن آن خيلي سخت است، اما بهترين سعي خود را خواهه كرد... يا بدترين سعيام را. نخست به اين «مانترا» در زيبايي اصليش گوش فرا دهيد:
Namo arihantanam namo namo
Namo siddhanam namo namo
Namo uvajjhayanam namo namo
Namo loye sevva sahunam namo namo
Aeso panch nammukaro
Savva pavappanasano
Mangalam cha savvesam padhmam havai mangalam
Arihanfe saranam pavajjhami
Siddhe saranam pavajjbami
Namo arihantanam namo namo
Namo siddhanam namo namo
Namo uvajjhayanam namo namo
Om,shantih,shantih,shantih
اينك، تلاش من در ترجمه: «به پاهايشان ميافتم، سر تعظيم فرود ميآورم، به آريهانتاها...»
«آريهانتا» يك نام است در «جينيسم»، مثل «آرهات» در «بوديسم»؛ نامي است براي آنكس كه به نهايت نايل شده، ولي هيچ دغدغهاي نسبت به ديگر كسان ندارد. او به منزل رسيده و به تمامي جهان پشت كرده است. او ديني نميآفريند، او حتي موعظه نميكند، او حتي اعلان هم نميكند. البته او ميبايست نخست به ياد سپرده باشد. نخستين يادآوري براي آن كسان است كه سكوت را شناخته و خاموش ماندهاند. نخستين احترام و عزت نه براي كلمات كه براي سكوت است؛ نه براي خدمت به ديگران كه صرفاً براي دستيابي به خويشتن خويش است. اين مهم نيست كه كسي به ديگران خدمت ميكند يا نه؛ اين مسئله امري ثانوي است، نه در درجه اول اهميت. درجه اول اهميت آن كس است كه به خويشتن خويش مايل شده است، و در اين جهان خويشتن خويش را شناختن بسيار سخت است...
«جين»ها به كسي «آريهانتا» ميگويند كه به خويش دست يافته و بسيار سرخوش است، بسيار سرمست است در سعادت جاودان ادراكش كه تمامي جهان را به فراموشي سپرده است. واژه «آريهانتا» بهطور تحتاللفظي يعني «كسي كه دشمن را كشته است» ـ و دشمن همان «نفس» است. نخستين بخش «مانترا» يعني: «من پاهاي كسي را كه به خود رسيده است، لمس ميكنم.»
بخش دوم اين است: «namo siddhanam,namo,namo». اين «مانترا»، «پراكريت» است، نه «سانسكريت». «پراكريت» زبان «جين»هاست؛ از «سانسكريت» قديميتر است. كلمه «سانسكريت» دقيقاً يعني «تصفيه شده». از واژه «تصفيه شده» اين را ميفهميد كه ميبايست چيزي پيش از آن وجود داشته باشد. والّا چه چيزي را ميخواهيد «تصفيه» كنيد؟ «پراكريت» به معني «تصفيه نشده» و «ناپالوده» است، طبيعي، خام؛ و «جين»ها محق هستند وقتي كه ميگويند زبان ايشان قديميترين زبان جهان است. دين ايشان نيز به نحو ايضاً كهنترين ديانت است.
كتاب مقدس هندو، «ريگ ودا»، يادآور نخستين اثر «جين»ها، يعني «آديناتها» است. اين بهطور قطع بدان معني است كه «آديناتها» بسيار قديميتر از «ريگ ودا» است. «ريگ ودا» قديميترين كتاب در جهان است، و همين كتاب دربارة «جين تير تانكارا، آديناتها» صحبت ميكند؛ آن هم با چنان عزت و احترامي كه يك چيز قطعي مينمايد و آن اينكه «آديناتها» معاصر مردمي نبوده است كه «ريگ ودا» را نوشتهاند...
«مانترا» به زبان «پراكريت» است، خام و ناپالوده. خط دوم «مانترا» بدين قرار است: «namo siddhanam namo namo» ـ «من لمس ميكنم پاهاي آنكس را كه هستي خويش شده است.» بنابراين، تفاوت بين سطر نخست و سطر دوم چيست؟
«آريهانتا» هرگز به عقب نميگردد؛ هرگز دردسري راجع به هيچ نوع خدمتي، از نوع مسيحيگري يا نحوهاي ديگر، نميآفريند. «سيدها» هر از چند گاه دستانش را براي تحتالشعاع قرار دادن انسانيت پيش ميآورد، اما صرفاً هر از چند گاه، نه هميشه. اين كار هيچ ضرورتي ندارد، اين كار اجباري نيست، اين به اختيار و انتخاب خود اوست؛ وي ميتواند چنين كند يا نكند.
از اينجا به بعد، سومين سطر: «namo uvjjhayanam namo namo» ـ «من لمس ميكنم پاهاي مرشدان را»، uvajjhaya. آنها نيز به چيزي مشابه دست يافتهاند، اما آنها با جهان رويارو ميشوند، آنها به جهان خدمت ميكنند. آنها در جهان هستند و نه از آن... اما كماكان در جهان هستند.
چهارمين سطر: «namo loye savva sahunam namo namo» ـ «من لمس ميكنم پاهاي آموزگاران را.» شما تفاوت ظريف بين يك مرشد و يك آموزگار را ميدانيد. مرشد دانسته است، و آنچه را كه دانسته منتقل ميكند. آموزگار از كسي كه دانسته دريافت كرده و دستنخورده به جهان ميرساند، اما او خود به شخصه چيزي را ندانسته است.
سرايندگان اين «مانترا» به راستي زيبا هستند؛ آنها حتي پاهاي آن كسان را هم لمس ميكنند كه خويشتن را نشناختهاند، زيرا اين چنين كسان حداقل پيام مرشدان را به تودهها ميرسانند.
سطر پنجم يكي از پراهميتترين جملههاست كه هرگز در تمام زندگيام به چنين جملهاي برنخوردهام. عجيب اين است كه مادربزرگم هنگامي اين «مانترا» را به من ياد داد كه بچهاي كوچك بودم. وقتي برايتان توضيح دهم، شما نيز زيبايي آن را خواهيد ديد. تنها مادربزرگم لياقت دادن اين «مانترا» را به من داشت. من هيچكس ديگري را نشناختم كه دل و جرأت اعلان واقعي آن را داشته باشد، گرچه تمام جينها آن را در معابدشان تكرار ميكنند. اما تكرار كردن يك چيز است؛ منتقل كردن آن به كسي كه دوست داريد به كلي چيز ديگري است.
«من لمس ميكنم پاهاي تمامي كساني را كه خود را شناختهاند.»... بدون هيچ تمايزي، خواه آنها هندو باشند، بودايي، مسيحي، يا مسلمان. «مانترا» ميگويد «من لمس ميكنم پاهاي تمامي كساني را كه خود را شناختهاند.» اين تنها «مانترا»يي است، تا آنجا كه من شناختهام، كه بهطور مطلق غيرمتعصب و غيرفرقهگراست.
چهار بخش ديگر با سطر پنجم تفاوتي ندارند، تمامي آنها در پنجمين سطر گنجانيده شدهاند، اما اين سطر وسعتي دارد كه ساير سطور فاقد آن هستند. سطر پنجم ميبايست بر سر در تمامي معابد نوشته شده باشد، بر سر در تمامي كليساها، صرفنظر از اينكه آن عبادتگاهها به چه كساني متعلق هستند. زيرا اين سطر ميگويد: «من لمس ميكنم پاهاي تمامي كساني را كه آن را شناختهاند.» اين «مانترا» نميگويد: «كساني كه خدا را شناختهاند.» حتي واژه «آن» نيز ميتواند افتاده باشد؛ من صرفاً در ترجمه واژه «آن» را قرار دادم. متن اصلي به سادگي چنين معني ميدهد: «لمس كردن پاهاي تمامي كساني كه شناختهاند» ـ نه «آن» را. من به صرف اجابت نيازهاي زبان شما واژه «آن» را افزودم؛ در غير اين صورت، كسي ميتوانست بپرسد: «شناخته؟ چه چيزي را شناخته؟ موضوع شناخت چيست؟» شناخت موضوع ندارد؛ هيچ چيزي براي شناختن وجود ندارد، فقط شناسنده وجود دارد.
اين «مانترا» تنها چيز مذهبي، اگر بتوانم آن را مذهبي بخوانم، بود كه توسط مادربزرگم به من داده شد و آن هم نه توسط پدربزرگ بلكه توسط مادربزرگم... زيرا يك شبي از او پرسيدم. مادربزرگ يك شبي گفت: «بيدار به نظر ميرسي. نميتواني بخوابي؟ داري نقشه شيطنت و بازيگوشي فردا را ميكشي؟»
من گفتم: «نه، ولي به يك دليلي سؤالي در من برخاسته است. هر كسي يك ديني دارد، و وقتي مردم از من ميپرسند كه به چه ديانتي تعلق دارم، من صرفاً شانههايم را بالا مياندازم. حال آنكه قطعاً بالا انداختن شانه پاسخ نيست؛ بنابراين ميخواهم از شما بپرسم كه چه بايد بگويم؟»
او گفت: «خود من به هيچ ديني تعلق ندارم، اما اين «مانترا» را دوست دارم، و اين تمامي چيزي است كه ميتوانم به تو بدهم ـ نه از آن روي كه اين بهطور سنّتي «جين» است، بلكه صرفاً بدان سبب كه زيبايياش را شناختهام. من آن را ميليونها بار تكرار كردهام و هميشه آرامشي فوقالعاده را يافتهام... دقيقاً احساس لمس كردن پاهاي تمامي كساني كه شناختهاند. من ميتوانم اين «مانترا» را به تو بدهم؛ بيش از اين چيزي براي من ميسر نيست.»
حال ميتوانم بگويم كه آن زن به راستي بزرگ بود، زيرا از آن زمان كه دين دلمشغولي بوده است، همگان دارند دروغ ميگويند: مسيحيان، يهوديان، جينها ـ همگان در حال دروغ گفتن هستند. همگي آنان از خدا ميگويند، از بهشت و از دوزخ، فرشتگان، بدون آنكه هيچ چيزي را در كل شناخته باشند. او بزرگ بود، نه از آن جهت كه ميشناخت، بلكه از آن روي كه قادر نبود به يك كودك دروغ بگويد. هيچكس نميبايست دروغ بگويد ـ حداقل دروغ گفتن به يك كودك غيرقابل بخشش است.
كودكان براي قرنها تحت استثمار بودهاند. فقط از آن روي كه خواستار اعتماد كردن هستند، شما بسيار ساده ميتوانيد به آنها دروغ بگوييد و آنها به شما اعتماد خواهند كرد. اگر يك پدر هستيد، يا يك مادر، آنها فكر ميكنند كه شما نسبت به حقيقت مقيّديد. اين است سبب آنكه چگونه تمامي انسانيّت در فساد و گمراهي ميزيد، در حال و هوايي تيره و تار و دور از عقل، بسيار لغزنده و مشكل، حال و هوايي به دور از انصاف، قرنها دروغگويي به كودكان.
اگر شما فقط يك چيز را بتوانيد انجام دهيد، يك چيز ساده را: به كودكان دروغ نگوييد، و نزد ايشان به جهل و بيخبري خود اذعان كنيد، پس از آن ما مذهبي خواهيم بود، و ما آنها را در مسير دين قرار خواهيم داد. كودكان فقط معصوم هستند؛ آنها را تنها بگذاريد و از آنچه كه دانش ميناميد به دور داريد. اما خود شما نخست بايد معصوم باشيد، راستگو، صادق، حتي اگر نفس شما را خُرد كند و از پاي در اندازد ـ و نفس خُرد خواهد شد، ملزم است كه خُرد شود.
پدربزرگم هرگز به من نگفت كه به معبد بروم يا از او پيروي كنم. عادت داشتم كه خيلي وقتها دنبالش بروم، اما او ميگفت: «برو. اگر ميخواهي به معبد بروي، تنها برو. دنبال من نيا.»
“Namo arihantanam namo namo”
“Namo siddhanam namo namo”
“Namo uvajjhayanam namo namo”
“Namo loye savva sahunam namo namo”
“Om,shantih,shantih,shantih…”
معنياش چيست؟ معنياش «om» است ـ صداي غايي بيصدايي. و همچون قطره شبنم در نخستين پرتو خورشيد، ناپديد ميشود.
تنها يك چيز وجود دارد: آرامش، آرامش، آرامش... هم اينك دارم به آن وارد ميشوم.
“Namo arihantanam namo namo…”
«من به پاهاي كساني ميافتم كه شناختهاند»
«من به پاهاي كساني ميافتم كه نايل شدهاند.»
«من به پاهاي تمام كساني ميافتم كه مرشدند.»
«من به پاهاي تمامي آموزگاران ميافتم.»
«من به پاهاي تمامي كساني ميافتم كه به هر صورت شناختهاند،
غيرمشروط، بيهيچ شرطي.
“Om,shantih,shantih,shantih,.” glimps:05.
پدربزرگم از بزرگترين اخترشناسان هند درخواست كرد كه زايچه مرا بسازند. گرچه مرد خيلي ثروتمندي نبود ـ در حقيقت حتي ثروتمند هم نبود تا چه رسد به خيلي ثروتمند، اما در آن روستا وي ثروتمندترين مردم بود ـ او حاضر بود كه براي زايچه تولدم هر قيمتي را بپردازد. وي سفري طولاني به «واراناسي» كرد و معروفترين مردان را ديد. بزرگترين اخترشناس، درحاليكه داشت به يادداشتها و تاريخهايي كه پدربزرگ با خود آورده بود مينگريست، گفت: «متأسفم. من فقط پس از هفت سال ميتوانم اين زايچه تولد را بسازم. اگر اين كودك جان سالم به در برد، پس از آن بدون هيچ دريافتي زايچهاش را خواهم ساخت، اما فكر نميكنم كه جان سالم به در ببرد. اگر چنين كند، يك معجزه خواهد بود، زيرا پس از آن براي وي يك احتمال وجود دارد كه يك بودا بشود.»
پدربزرگم گريان به خانه آمد. من هرگز اشكي به چشمانش نديده بودم. «قضيه چيست؟» او گفت: «مجبورم تا هفت سالگيات صبر كنم. چه كسي ميداند كه تا آن سالها زنده خواهم ماند يا نه؟ چه كسي ميداند كه خود اخترشناس جان سالم به در خواهد برد يا نه؟ زيرا كه وي پير است و من قدري نگران تو هستم.»
گفتم: «نگراني از چيست؟»
او گفت: «نگراني از آن نيست كه تو ممكن است بميري، نگرانيام از آن است كه احتمال دارد يك بودا بشوي.»
من خنديدم و او نيز بين گريههايش شروع كرد به خنديدن. سپس گفت: «اين عجيب است كه من نگران بودم. بله، در بودا بودن چه چيز خطايي وجود دارد؟»...
وقتي كه هفت ساله بودم، يك اخترشناس به روستاي پدربزرگم آمد و سراغ مرا گرفت. هنگاميكه يك اسب زيبا در برابر خانه ما ايستاد؛ همگي ما بيرون شتافتيم. اسب بسيار باشكوه به نظر ميرسيد، و اسبسوار كسي نبود جز مشهورترين اخترشناسان... وي به من گفت: «پس تو هنوز زنده هستي؟ من زايچه تولدت را ساختهام. من نگران بودم، زيرا مردمي شبيه به تو زياد زنده نميمانند.»
پدربزرگم تمامي زينتآلاتي را كه در خانه بود فروخت، فقط براي آنكه به تمامي همسايگان در روستا ضيافت بدهد؛ ضيافت براي تجليل از آنكه من داشتم يك بودا ميشدم، در عين حالي كه فكر نميكنم كه وي حتي معني كلمه بودا را هم نميدانست.
وي يك جين بود و احتمال داشت كه پيش از آن حتي كلمه بودا را هم نشنيده باشد. اما او شادمان بود، فوقالعاده شادمان... و رقصان، زيرا من داشتم بودا ميشدم. در آن لحظه، من توانستم باور كنم كه وي تنها به سبب كلمه «بودا» ميتواند چنين شادمان باشد. وقتي كه همه رفته بودند، از او پرسيدم: «معني بودا چيست؟»
او گفت: «من نميدانم، فقط به گوش خوب ميرسد. به علاوه، من يك جين هستم. از يك بودايي كسب اطلاع خواهيم كرد.»
در آن روستاي كوچك هيچ بودايي وجود نداشت، اما پدربزرگ گفت: «يك روزي، وقتي يك رهگذر بودايي، بهيك كو، به اينجا بيايد، معنياش را خواهيم دانست.»
اما وي فقط از آن روي چنان شادمان بود كه اخترشناس گفته بود كه من دارم يك بودا ميشوم. پدربزرگ به من گفت: «من حدس ميزنم بودا يعني كسي كه بسيار باهوش است.» در زبان هندي، كلمه «بودهي» يعني «هوش، عقل، شعور»؛ بنابراين، وي فكر ميكرد كه منظور از «بودا» بايد يك «باهوش» باشد.
او خيلي نزديك شده بود، او تقريباً درست حدس زده بود. دريغا كه وي زنده نيست، والّا ميسر بود ببيند كه چسان وجودي به معني بوداست ـ نه معني لغتنامهاي، بلكه مواجهه با يك بوداي زنده، يك بيدار. ميتوانم او را ببينم كه دارد ميرقصد، دارد ميبيند كه نوه ارشدش يك بودا شده است. همين كافي است براي اينكه وي را روشن ضمير كند! اما او مرده است. مرگ وي يكي از پراهميتترين تجارب من بود. تجاربي بدان سبب، و پس از آن. glimps:02
و براي من تنها يك پدربزرگ مادري نبود.
براي من بسيار سخت است توضيح دهم كه او برايم چه بود. او عادت داشت مرا «راجا» صدا كند ـ «راجا» يعني شاه ـ و براي آن هفت سال وي چنين ترتيب داد كه من بتوانم به عينه يك شاه زندگي كنم. عادت داشت كه در روز تولدم يك فيل از يكي از شهرهاي نزديك بياورد... در آن روزها، در هند، فيلها را با شاهان نگه ميداشتند يا قديسان. زيرا بسيار گران و پرهزينه است. نگهداري، غذا و خدمتي كه فيل نياز دارد، خيلي خيلي گران است.
دو سنخ مردم عادت دارند كه فيل داشته باشند. مقدسين ميتوانند فيل داشته باشند، چون پيروان بسيار دارند. همانگونه كه پيروان در پي مقدسين ميگردند، مقدسين نيز در پي فيل هستند. در نزديكي روستاي پدربزرگم، قديسي وجود داشت كه يك فيل داشت، بنابراين، براي تولدم پدربزرگم عادت به آوردن فيل داشت. او مرا با دو خورجين بر پشت فيل مينشاند، هريك در يك سوي، مملو از سكههاي نقرهاي...
در كودكي من، در هند، اسكناس وجود نداشت؛ نقره خالص هنوز براي «روپيه» به مصرف ميرسيد. پدربزرگم آن دو خورجين را ميانباشت، خورجينهايي بزرگ، هريك آويخته به يك سوي، سرشار از سكههاي نقره، و من به اطراف روستا ميرفتم و سكهها را ميپراكندم. وي نيز سوار بر گاري گاوي خود، با روپيههايي بيشتر، به دنبال من ميآمد و مرتب به من ميگفت: «خسيس نباش ـ به قدر كافي برداشتهام. بيش از آنچه كه من دارم، نميتواني پراكنده كني. ادامه بده، سكهها را پراكنده كن!»
طبيعتاً، تمامي روستا فيل را دنبال ميكردند. به هر صورت روستاي بزرگي نبود، در تمامي آن بيش از دويست يا سيصد نفر نميزيستند، پس من به دور روستا ميگشتم، در تنها خياباني كه در آنجا وجود داشت. پدربزرگ به هر طريق ممكن ترتيبي ميداد كه من تصور كنم به خانداني سلطنتي تعلق دارم. person:27
در روستاي «ناني»، من پيوسته يا در درياچه بودم يا در رودخانه. رودخانه كوچك و همچنين دور بود، شايد دو مايل؛ بنابراين، بيشتر اوقات مجبور بودم درياچه را انتخاب كنم. اما هر از چند گاه عادت داشتم به رودخانه بروم، زيرا كيفيت يك رودخانه و درياچه بهطور كلي با هم متفاوت است. يك درياچه، به هر طريقي قطعاً مرده است، بسته است، جاري نيست، در كل به هيچ جايي نميرود، ايستاست. اين همان معناي مرگ است: پويا نيست.
رودخانه هميشه در حال رفتن است، شتابان به سوي هدفي قدري ناشناخته، شايد در كل نشناسد كه آن هدف چيست، اما بدان ميرسد، شناخته يا ناشناخته ـ رودخانه به هدف ميرسد. درياچه هرگز حركت نميكند. همانجا كه هست، باقي ميماند، خاموش، به سادگي مشرف به موت، هر روز در حال مرگ؛ رستاخيزي وجود ندارد. اما رودخانه، هرچند هم كوچك، به عينه اقيانوس بزرگ است، زيرا دير يا زود ميرود كه اقيانوس شود.
من هميشه احساس جاري بودن را دوست داشتهام: صرفاً رفتن، آن سيلان، آن جنبش و حركت متداوم... سر زندگي. بنابراين، هرچند رودخانه دو مايل فاصله داشت، با اين وجود، عادت داشتم كه هر از چند گاه آنجا بروم، صرفاً براي داشتن طعمش. glimps:27
عادت داشتم در درياچه شنا كنم. طبيعتاً پدربزرگم ميترسيد. وي مردي نيرومند را به محافظت از من گمارده بود، در يك قايق. در آن روستاي بدوي، شما نميتوانيد بپنداريد كه منظور از «قايق» چه بود. آن را «دوگانگي» ميخواندند. چيزي جز يك تكه تنه درخت پوك و توخالي نبود.
«دونگي» يك قايق معمولي نبود؛ گرد و مدوّر بود، و اين خطرناك است: مگر شما يك خبره باشيد، در غير اين صورت نميتوانيد آن را برانيد؛ در هر لحظهاي ميتواند واژگون شود. تنها يك عدم توازن كوچك كافي است تا شما براي ابد از دست رفته باشيد؛ بسيار خطرناك است.
من توازن را از طريق راندن «دوگانگي» فرا گرفتم. هيچ چيزي نميتواند سودمندتر از آن باشد. من بدينسان «راه ميانه» را آموختم، زيرا شما ملزميد كه دقيقاً در وسط قرار بگيريد: قدري به اين طرف، و شما از دست رفتهايد؛ قدري به آن طرف، و باز هم از دست رفتهايد. حتي نميتوانيد نفس بكشيد، و مجبوريد بهطور مطلق ساكت بمانيد فقط پس از آن است كه ميتوانيد «دونگي» را برانيد. glimps:03
طي آن سالهاي نخست كه با پدربزرگم زندگي ميكردم، بهطور مطلق از تنبيه شدن مصون بودم. هرگز نگفت: «اين كار را بكن» يا «اين كار را نكن» برعكس، وي مطيعترين خدمتكارش، «بهوورا»، را در خدمت من و به محافظت از من گمارده بود. «بهوورا» عادت داشت يك تفنگ بسيار بدوي را با خود حمل كند.
وي عادت داشت كه با يك فاصلهاي به دنبال من بيايد، اما همان براي ترسانيدن روستاييان كافي بود. همين بسنده بود كه به من اجازه دهد تا هر آنچه را كه ميخواستم انجام دهم.
هر آنچه را كه كسي بتواند تصور كند... مثل سوار شدن بر پشت يك بوفالو درحاليكه «بهوورا» نيز از پي بيايد...
در روستاي ما بهطور خاص، و در تمامي سرتاسر هند، هيچكس بوفالو سواري نميكند. چينيها مردماني عجيب هستند، و اين مرد، «لائوتزو»، از همه آنها عجيبتر بود. اما خدا ميداند، و فقط خدا ميداند، كه چگونه من اين ايده را كشف كردم ـ حتي خودم هم نميدانم، سوار شدن بر يك بوفالو در بازار، بر پشت بوفالو. تصور ميكنم علتش اين بود كه من هميشه هر چيز محال و بيمعني را دوست داشتم...
آن سالهاي نخست ـ اگر دوباره آنها را به من بدهند، براي تولد دوباره آماده خواهم بود. اما شما ميدانيد، من هم ميدانم. هيچ چيزي نميتواند مكرر باشد. به همين علت است كه ميگويم براي تولد دوباره آماده خواهم بود؛ والّا چه كسي چنين چيزي را ميخواهد، به رغم آنكه روزها سرشار از زيبايي بودند...
من بسيار شيطان و بازيگوش بودم. بدون آن نميتوانم زندگي كنم؛ بازيگوشي خوراك من است. ميتوانم پيرمرد را بفهمم، پدربزرگم را ميگويم، و مشكلي را كه بازيگوشي من برايش ميآفريد. سرتاسر روز بر «گادي»اش ـ نامصندلي و مسند مردان ثروتمند در هند ـ نشسته و كمتر از آنكه به مشتريانش گوش بسپارد، به شاكيان و مدعيان گوش ميسپرد. اما عادت داشت به آنها بگويد: «من آمادهام هر خسارتي را كه وي موجب شده جبران كنم، اما به ياد داشته باشيد، او را تنبيه نميكنم.»
شايد بردباري بسيار وي در قبال من، يك بچه تخس... را حتي خود من نيز نميتوانم تحمل كنم. اگر چنان بچهاي را براي سالها به من بدهند... خداي من! حتي براي چند دقيقه هم، بچه را براي ابداز در به بيرون پرتاب خواهم كرد. شايد در آن سالها براي پدربزرگم معجزهاي در كار بود؛ بذل آن صبر عظيم. پدربزرگ بيشتر و بيشتر ساكت و خاموش شد. رشد هر روزه سكوت را به چشم ميديدم. هر از چند گاه به او ميگفتم: «نانا، ميتوانيد تنبيهام كنيد. نياز نداريد اينقدر تحمل كنيد.» و ميتوانيد باور كنيد؟ به گريه ميافتاد! اشك از چشمانش سرازير ميشد و ميگفت: «تنبيه تو؟ من نمي توانم اين كار را بكنم. ميتوانم خودم را تنبيه كنم، اما تو را نه.»
هرگز، حتي براي چند دقيقه هم، سايه عصبانيت نسبت به خودم را در چشمانش نديدم ـ و باور كنيد، هر آنچه را كه يك هزار بچه بتوانند كرد، من به تنهايي ميكردم؛ حتي قبل از صبحانه هم سرگرم بازيگوشي خود بودم تا ديروقت شب. بعضي وقتها خيلي دير به خانه ميآمدم، ساعت سه بامداد. اما عجب مردي بود! هرگز به من نگفت: «خيلي دير آمدهاي. اين ساعتي نيست كه يك بچه به خانه بيايد.» نه، حتي يكبار هم نه. در حقيقت، در حضور من از نگريستن به ساعت روي ديوار پرهيز ميكرد. glimps:05
10 - اشو در روستاي كوچودا زاده مي شود
شرق هرگز در باب زاد روزها به خود زحمت نداده است . شرق به سادگي به تمامي پوچي و بي معنايي آن مي خندد . زمان تاريخمند با زاد روز كريشنا چه كرده است ؟ ما هيچ سندي نداريم ؛ يا آنكه اسناد بسياري داريم ، همه ضد و نقيض ، همه ناسخ و منسوخ يكديگر .
اما ببينيد ، من در يازدهم دسامبر متولد شدم . اگر اين نكته تنواند به اثبات رسد كه من متولد يازدهم دسامبر هستم ، آيا همين سندي بسنده و دال بر اين است كه من هرگز زاده نشده ام ؟
در اين روز ، من در اين بدن تجسد يافتم . اين ، روزي است كه من براي نخستين بار سبزي درختان و آبي آسمان ها را ديدم . اين ، روزي است كه براي نخستين بار ديدگانم را گشودم و « خدا » را در تمامي پيرامكون نظاره كردم . البته در آن لحظه كلمه ي « خدا » وجود نداشت ، اما آنچه كه من ديدم خدا بود .
مي توانيد از مادرم چيزي را بپرسيد ... پس از تولدم ، براي سه روز تمام هيچ شير نخوردم . آنها ترسيده و نگران بودند . اطباء نگران بودند ، زيرا چگونه آن طفل مي توانست زنده بماند اگر كه به سادگي از خوردن شير امتناع مي ورزيد ؟ اما آنها هيچ تصوري از مشكل من نداشتند ، از آن مشكلي كه همان ها داشتند براي من به وجود مي آوردند . آنها سعي داشتند به هر طريق ممكن و به زور مرا به خوردن شير وادارند . هيچ راهي وجود نداشت كه من بتوانم به آنها توضيح بدهم ، يا آنكه آنها خود به شخصه دريابند . در زندگي گذشته ام ، درست پيش از مرگ ، روزه بودم . مي خواستم روزه اي بيست و يك روزه را به پايان برسانم . اما ، پيش از آنكه بتوانم به اتمام روزه نائل شوم ، درست سه روز به آخر مانده ، به قتل رسيدم . من ملزم بودم آن روزه را كامل كنم . من واقعاً لجوج و يكدنده هستم ! بگذريم از اينكه مردم چيزها را از يك زندگي به زندگي ديگر حمل نمي كنند ؛ يكبار كه فصلي بسته شد ، ديگر بسته شده است .
اما ، براي سه روز تمام آنها نتوانستند از پس اين كار برآيند كه چيزي را در دهان من بگذارند . اما پس از سه روز ، كاملاً خوب و تندرست بودم و آنها كاملاً شگفت زده ، چرا وي سه روز تمام از خوردن پرهيز كرد ؟ نه يك بيماري وجود داشت ، نه مسئله اي – و پس سه روز وي كاملاً عادي است ! اين نكته براي آنها به صورت يك راز كماكان باقي ماند .
اما نمي خواهم راجع به اين چيزها برايتان صحبت كنم ، زيرا براي شما تمامي اينها فرضي است ، و هيچ راهي نيز وجود ندارد كه بتوانم به طريق علمي اينها را برايتان اثبات كنم . نمي خواهم هيچ باور و اعتقادي به شما بدهم ، زيرا دارم كل چيزهايي را كه در ذهن شما موجد خلق سامانه هاي اعتقادي است ، قطع مي كنم .
شما مرا دوست داريد ؛ شما به من اعتماد داريد ؛ بنابراين ، ممكن است به هر آنچه كه مي گويم اعتماد كنيد . اما تأكيد مي كنم ، دوباره و دوباره تأكيد مي كنم كه هر چيزي را كه بر تجربه ي خود شما مبتني نيست ، صرفاً به عنوان يك امر فرضي بپذيريد ؛ هرگز آن را به صورت باور در نياوريد . اگر پاره اي اوقات مثالي را ذكر مي كنم ، به صرف ضرورت است – زيرا شخصي پرسيده است : شما چگونه توانستيد در كودكي چنين شجاع و تيز بين باشيد ؟
من هيچ كاري نكردم . من به سادگي آنچه را كه در زندگي گذشته ام داشتم انجام مي دادم ، ادامه مي دادم . و اين است علت آنكه چرا در كودكي ام به تنبل بودن و غير عادي بودن من مي انديشند .
زيرا من هيچ توضيح و توجيهي به دست نمي دادم كه چرا بعضي چيز ها را مي خواهم انجام دهم . به سادگي مي گفتم : مي خواهم اين كار را بكنم . براي خود دلايلي دارم كه چرا چنين مي كنم . اما نمي توانم آن دلايل را به شما بگويم ، زيرا نمي توانيد دريابيد ...
دوباره يادآور آن روستاي كوچك هستم كه در آن متولد شدم . اينكه چرا هستي بايد آن روستاي كوچك را در درجه ي نخست برگزيده باشد ، غير قابل توضيح است . چنين است ، چون چنين مي بايست باشد . آن روستا زيبا بود . من در زندگي ام بس دور و بس گسترده سفر كرده ام ، اما هرگز از جايي بدان زيبايي نگذشته ام ؛ جايي كه شبيه اش هرگز دوباره نمي آيد . چيزها مي آيند و مي روند ، ولي هرگز همان سان نيستند .
من هنوز هم مي توانم آن روستاي كوچك را ببينم . فقط يك چند كلبه ي نزديك يك آبگير ، و چندين درخت بلند در جايي كه عادت داشتم آنجا بازي كنم . مدرسه اي در روستا وجود نداشت . اين نكته فوق العاده پر اهميت و ارزشمند است ، زيرا تقريباً براي مدت نه سال تحصيل نكرده باقي ماندم ، سال هايي كه سازنده ترين و تعيين كننده ترين سال هاست .
بعد از آن سالها ، حتي اگر بكوشيد هم نمي توانيد تحصيل كرده شويد . بنابراين ، به يك معني من هنوز هم تحصيل كرده نيستم . گرچه بسياري از مدارج و مدارك دانشگاهي را اخذ كرده ام . و انساني تحصيل نكرده مي تواند اين مدارج را پيموده باشد . و نه هر درجه اي ، كه درجه ي تراز اول استادي را هم – اين درجه نيز مي تواند توسط هر احمقي اخذ گردد . هر ساله بسياري از احمق ها همين كار را مي كنند كه هيچ معنا و اهميتي ندارد . آنچه اهميت دارد ، اين است كه من در نخستين سالهاي زندگي تحصيل ناكرده باقي ماندم .
نه مدرسه اي ، نه جاده اي ، نه راه آهني ، نه دفتر پستي ، هيچ يك در آن روستا وجود نداشتند . چه موهبتي ! آن روستاي كوچك براي خودش عالمي بود . حتي طي زمانهايي كه دور از آن روستا به سر بردم ، كماكان در آن عالم باقي ماندم ، كماكان هم تحصيل ناكرده .
من كتاب مشهور « راسكين » را خوانده ام ، « در اين انتها » ، و در حين خواندنش به آن روستا فكر مي كردم . ... آن روستا هنوز تغيير نكرده است . نه جاده اي بدان متصل مي شود ، نه راه آهني از آن مي گذرد ، حتي همين حالا هم پس از گذشت قريب پنجاه سال : نه دفتر پستي ، نه پاسگاه پليسي ، نه پزشكي – در حقيقت ، هيچكس در آن روستا بيمار نمي شود ، بسيار ناب ، بسيار فاسد نشده باقي مانده است .
در آن روستا ، مردمي را مي شناسم كه قطار راه آهن را نديده اند ؛ مردمي كه از شمايل راه آهن در شگفت اند ؛ مردمي كه حتي اتوبوس و اتومبيل را هم نديده اند . آنها هرگز روستا را ترك نكرده اند . آنها بسيار به خوبي و خوشي و ساكت و بي سر و صدا زندگي مي كنند .
زادگاه من ، « كوچودا » ، روستايي بود بي خط راه آهن و بي دفتر پست . تپه هاي كوچكي داشت ، نسبتاً پشته هايي ، اما يك درياچه ي زيبا و چند كلبه نيز ، كلبه هايي صرفاً پوشالي . تنها خانه ي آجري ، خانه اي بود كه من در آن كتولد شدم . آن نيز بيش از يك خانه ي آجري نبود . آن هم صرفاً يك خانه ي كوچك بود .
هنوز مي توانم آن را ببينم .. ، و بسياري از جزئياتش را شرح دهم ... اما بيشتر از خانه يا دهكده ، مردم را به ياد دارم . از بين ميليونها مردم گذشته ام ، اما مردم آن روستا معصوم تر از هر كسي بودند . چرا كه بسيار بدوي بودند . آنها هيچ چيزي از جهان را نمي شناختند . حتي يك برگ روزنامه هم هرگز به آن روستا وارد نشده بود . حالا شما مي فهميد كه چرا در آنجا هيچ مدرسه اي وجود نداشت ، حتي يك مدرسه ي ابتدايي ... چه موهبتي ! هيچ بچه ي امروزي نمي تواند آن روستا را تحمل كند . براي سال ها تحصيل ناكرده باقي ماندم و آن سالها زيباترين سال ها بودند . كوچودا با تپه هايي كوچك احاطه شده بود ، آبگيري كوچك نيز آنجا بود . هيچكسي جز « باشو » نمي تواند آن آبگير را توصيف كند . حتي باشو نيز آن آبگير را توصيف نمي كند ؛ او به سادگي مي گويد :
آبگيري كهن
غوكي در آن جهيد
تالاپ .
آيا اين يك توصيف و توضيح است ؟ از آبگير صرفاً نام برده شده است ، از غوكنيز به همچنين . هيچ توصيفي از آبگير يا غوك ... و تالاپ !
09- رخدادهاي غير عادي هنگام بارداري مادر اشو
همين ديروز ، مادرم داشت به من مي گفت ... كه وقتي پنج ماهه در رحمش بودم ، معجزه اي به وقوع پيوست .
مادرم داشت از خانه ي پدرم به منزل پدر خودش مي رفت ؛ و فصلي باران زا بود . در هند مرسوم است كه بچه ي اول بايد در منزل پدر زن متولد شود . بنابراين ، گرچه فصلي باران زا بود و سفر بسيار دشوار – جاده اي وجود نداشت و وي مي بايست با اسب سفر كند – مادرم زودتر از موعد به راه افتاد ؛ چه بهتر ، زيرا اگر بيشتر منتظر مي شد ، بعداً رفتن مشكل تر مي شد . از همين جهت ، وي همراه يكي از پسر عموهايش راهي شد .
08- كوچوادا - ازدواج والدين اشو
« حاجي بابا » از اهالي پاكستان كه اينك يكصد و ده سال سن دارد ، در ازدواج پدرم حضور داشت و همراه « هيأت ازدواج » به محل سكونت مادرم آمده بود . آمدن وي همراه آن هيأت ، تهييج و تحريك فوق العاده اي در تمامي جماعت جين پديد آورد . زيرا اين يك سنت بود كه هر گاه تازه داماد به خانه ي نو عروس مي آيد : هيأت ازدواج ، يعني داماد و همراهان ، مي بايست در سر حد شهر مورد استقبال خانواده ي عروس قرار گيرند و حلقه اي گل به گردن رئيس خانواده ي داماد بيافكنند ؛ سپس يك دستار ، دستاري بسيار ارزشمند ، بر سرش گذارده ؛ كفش هاي زيبايي از جنس مخمل به پايش كرده و يك ردا ، ردايي كه خاص وي تهيه كرده اند ، به او هديه دهند .
07- زندگي هاي پيشين اشو
آن لحظه كه كودكي متولد مي شود ، فكر مي كنيد آغاز زندگي اوست . اين درست نيست .
آن لحظه كه پيرمردي مي ميرد ، فكر مي كنيد پايان زندگي اوست . چنين نيست .
زندگي بسيار بزرگتر از تولد و مرگ است .