ترجمه های جدید
ستیز در مورد آشرام شما
اشوی عزیز، چرا اینهمه مباحثه و ستیز در مورد شما و آشرام شما وجود دارد؟
کریشنا پریم Krishna Prem ،اگر چنین نبود، واقعاٌ جای تعجب و شگفتی می بود، یک معجزه می بود، باور نکردنی می بود. برای سقراط نیز همین اتفاق افتاد. و خطای او چه بود؟ خطای او این بود که سعی می کرد حقیقت را همانگونه که هست بگوید. اشتباه او، تنها اشتباه او این بود که حاضر نبود با حماقت های جامعه سازش کند. او پیوسته در جدال و ستیز بود و از همان ستیزه جویی ها نیز درگذشت.
آیا فکر می کنی که مسیح یک زندگی بدون جدال و ستیز داشت؟ پس چرا مصلوب شد؟
پاداشی برای یک زندگی بدون ستیزه؟ او پیوسته در مباحثه و جدال با اطرافیان زندگی می کرد، باید که چنین بوده باشد. برای بودا نیز چنین بوده است، برای بودی دارما نیز اینگونه بوده است؛ همیشه چنین بوده و به نظر می رسد که همیشه هم چنین خواهد بود.
حقیقت تولید ستیزه و مباحثه و جدالcontroversy می کند، زیرا مردم را تکان می دهد، توهماتشان را درهم می شکند. و آنان می خواهند به توهماتشان بچسبند؛ آن توهمات بسیار تسلی دهنده، راحت، مقبول و دنج هستند. آنان مایل نیستند رویاهایشان را ترک کنند، آنان آماده نیستند تا سرمایه گذاری هایشان را در انواع برنامه های احمقانه رها کنند __ و این چیزی است که حقیقت از آنان می طلبد. آنان احساس خشم می کنند، می خواهند انتقام بگیرند.
این کاملاٌ طبیعی است. من در ستیزه زندگی خواهم کرد __ و این تازه شروع کار است. منتظر باش تا زمانی آنان مرا از دنیا اخراج کنند! من واقعاٌ فریفته شده ام: مرا به کجا می خواهند بفرستند؟ ارزش تمام دردسرها را دارد که در خارج از دنیا زندگی کنم!
این تازه ابتدای راه است، این تنها یک جرقه است. به زودی تمام جنگل به آتش کشیده خواهد شد و این آتش تمام زمین را فراخواهد گرفت.... زیرا من فقط با تعصبات هندو نمی جنگم، فقط با تعصبات محمدی ها نمی جنگم، من به سادگی با تمام انواع تعصبات می جنگم. سقراط فقط با دروغ هایی که در شهر کوچک آتن رواج داد می جنگید، مکانی بسیار کوچک بود. بودا با باورهای هندو مخالف می کرد، مسیح با میراث یهودیت در ستیز بود. نبرد من چندین وجهی است: با یهودیان می جنگم، با هندوها می جنگم و با بودایی ها می جنگم، با جین ها می جنگم، با محمدی ها می جنگم. نبرد من مخاطب بخصوصی ندارد.
برای همین است که باید هم دشمنان زیادی بسازم، بیش از هرکس دیگری تا به امروز.
ولی یقین است که به همان اندازه نیز دوست خواهم ساخت: بیش از هرکس دیگر. زیرا زندگی تعادل نگه می دارد. اگر دشمنان زیادی داشته باشی، دوستان زیادی نیز خواهی داشت. اگر دوستان زیادی داشته باشی، دشمنان زیادی نیز خواهی داشت، زیرا زندگی هرگز بدون تعادل نمی ماند. پس هرچه دشمنان زیادتری وجود داشته باشند، دوستان بیشتری نیز خواهند بود.
تمام این ماجرا بسیار فریبنده و بسیار جالب است. و به یاد داشته باش: نمی توانی همه را راضی نگه داری __ این ممکن نیست و من علاقه ای هم به این کار ندارم.
دوهزار و پانصد سال پیش آزوپAesop این داستان را گفت:
صبحی و آفتابی درخشان در یک روستای کوهستانی بود. پیرمردی با نوه اش برای فروش الاغ خود راهی بازار شهر مجاور بودند. الاغ را بسیار زیبا تزیین کرده بودند و با خوشحالی سراشیب تند کوهستان را پیاده پیمودند و راهی شهر شدند. کمی دورتر با مردمی برخورد کردند که در کنار جاده در استراحتگاهی نشسته بودند.
یکی از ناظران گفت، "این دو احمق را ببین! این سراشیبی تند را افتان و خیزان پیاده می روند، درحالی که می توانستند سوار آن الاغ بشوند که خیلی راحت می تواند از این راه عبور کند."
پیرمرد این را شنید و فکر کرد که درست می گوید. پس با نوه اش سوار الاغ شدند و به پایین رفتن ادامه دادند.
بزودی با عده ای دیگر برخورد کردند که کنار جاده نشسته بودند و مشغول غیبت کردن بودند.
یکی از آن جمع گفت، "این تنبل ها را ببین! کمر الاغ بیچاره را شکستند!"
پیرمرد فکر کرد که درست می گویند و چون خودش سنگین تر بود، تصمیم گرفت که پیاده شود و آن پسر را سوار الاغ نگه دارد.
قدری که جلو تر رفتند، بازهم نظرات دیگری شنیدند، "آن بچه ی بی ادب را ببین! خودش سوار شده و پدربزرگش پیاده راه می رود."
پیرمرد فکر کرد که درست می گویند، مناسب این بود که خودش سوار باشد و آن پسر جوان پیاده راه برود.
بزودی این را شنیدند: "چه پیرمرد بی رحمی! خودش سواره می رود و این پسر بچه ی بیچاره باید پیاده برود تا به او برسد."
دراینجا پیرمرد و پسر واقعاٌ گیج شده بودند. بازهم از مردم شنیدند که الاغ بیچاره از اینهمه سواری دادن فرسوده و ناتوان شده و هیچکس حاضر نیست او را بخرد. پس قدری نشستند و احساس طردشدن داشتند.
پس از اینکه الاغ قدری استراحت کرد، به راه خودشان ادامه دادند، ولی این بار به نوعی کاملاٌ متفاوت. هردو نفس زنان وارد بازار شدند در حالیکه الاغ را از پاهایش به چوبی بسته و آویزان کرده بودند و آن الاغ را حمل می کردند.
ازوپ می گوید، "نمی توانی همه را خشنود سازی. اگر سعی کنی، خودت را ازدست خواهی داد."
من نمی توانم همه را راضی نگه دارم و نه اینکه علاقه ای به این کار دارم. من یک سیاستباز نیستم؛ سیاستباز می کوشد تا همه را از خودش راضی نگه دارد. من اینجا هستم تا فقط به آنان که می خواهند کمک شوند، کمک کنم. من علاقه ای به جمعیت ها و دسته ها ندارم. من فقط به سالکین مخلصی توجه دارم که علاقه داشته باشند همه چیز را __ همه چیز__ به مخاطره افکنند تا به خودشان برسند.
این خشم مردمان زیادی را برخواهد انگیخت و تولید ستیزه و بحث خواهد کرد، زیرا من ابداٌ اهل سازشکاری نیستم. من فقط آنچه را می گویم که به نظر من درست باشد، عواقب آن هرچه که می خواهد باشد. اگر برای آن محکوم شوم و سرزنش شوم و یا به قتل برسم، کاملاٌ خوب است. ولی سازش نخواهم کرد، حتی یک ذره.
من چیزی برای از دست دادن ندارم، پس چرا سازش کنم؟ چیزی برای به چنگ آوردن ندارم، پس چرا سازش کنم؟ آنچه که توانسته باشد رخ دهد، رخ داده است. هیچ چیز را نمی توان از من گرفت، زیرا گنجینه ی من درونی است. و هیچ چیز نمی تواند به آن اضافه شود، زیرا گنجینه ام درونی است.
پس چنان که دوست دارم زندگی خواهم کرد. من در خودانگیختگی و در اصالت خودم زندگی خواهم کرد. من اینجا نیستم تا انتظارات هیچکس را برآورده سازم. من علاقه ای ندارم که شخصی روحانی و یا یک قدیس خطاب شوم. نیازی به تحسین هیچکس ندارم، من نمی خواهم که جمعیتcrowd مرا پرستش کند. تمام آن بازی های ابلهانه تمام شده اند.
من در موقعیتی هستم که هیچ چیز دیگری نمی تواند رخ بدهد، موقعیت من ورای اتفاق افتادن است. بنابراین به گفتن چیزهایی ادامه می دهم که مردم را در موقعیت دفاعی قرار می دهد. چنین نیست که من بخواهم به آنان حمله کنم، ولی چه می توانم بکنم؟ اگر حقیقت به آنان حمله می کند، حمله می کند. من این چنین که زندگی برایم رخ می دهد زندگی می کنم. اگر این زندگی مطابق انتظارات آنان نیست، یا آنان می توانند انتظاراتشان را عوض کنند یا می توانند احساس خشم و ناراحتی کنند و به انتظاراتشان بچسبند.
من از نظریات آنان و عقایدشان کاملاٌ آزاد هستم و برای من ابداٌ اهمیتی ندارد.
پس کریشنا پرابو، ستیزه های بیشتر و بیشتر خواهند آمد. و چون من چنین در ستیز و مباحثه زندگی می کنم، مردم من نیز باید در همین موقعیت باشند. چون من مورد ستیز واقع می شوم، شما نیز باید مورد حمله قرار بگیرید و رنج ببرید. شما نیز باید آماده باشید تا از جهات بسیار مورد اتهام قرار بگیرید.
ولی یک چیز را به یاد داشته باش. زندگی سازشکارانه از مرگ بدتر است. و زندگی با حقیقت، حتی اگر برای یک لحظه هم که باشد، بسیار باارزش تر از زندگی ابدی در دروغ است. مردن برای حقیقت بسیار باارزش تر از زندگی در دروغ است.
".... حقیقت نیازی به باورآوردندگان ندارد. بگذارید یادآوری کنم: حقیقت نیازی به مومنین ندارد. خورشید دربامداد برمی خیزد __شما آن را باور ندارید، دارید؟ هیچکس از دیگری نمی پرسد، "آیا به خورشید اعتقاد داری؟ آیا ماه را باور داری؟" اگر کسی بیاید و از تو بپرسد، "آیا خورشید را باور داری؟ آیا ماه را باور داری، آیا به درختان اعتقاد داری؟"، فکر می کنی که او یک دیوانه است. چرا این سوال ها را می پرسد؟ این ها وجود دارند، بنابراین موضوع باورداشتن به آن ها وجود ندارد.
مردم دروغ ها را باور می کنند: حقیقت نیازی به مومنین ندارد. و وقتی دروغ می سازی، یک رهبر بزرگ می شوی. برای همین است که در روی زمین سیصد مذهب وجود دارد. حقیقت یکی است و سیصد دین و مذهب! مردم ابداع کنندگان بزرگی هستند. وقتی دروغ ها چنان هستند که کسی نمی تواند آن ها را تشخیص بدهد و راهی برای اثبات یا انکار آن ها وجود ندارد، تو حفاظت شده ای. مردمان زیادی در مورد دروغ های روحانی سخن می گویند، این مطمئن تر است.
.... آدلف هیتلر در زندگی نامه ی خودش، ماموریت منMein Kampf ، نوشته است که یک دروغ باید بارها و بارها تکرار شود تا حقیقت بشود. و او می داند __درواقع، هیچکس جز او به این خوبی نمی داند: این تجربه ی خودش است. او تمام زندگیش را با دروغ زندگی کرد، دروغ هایی چنان واضح که در ظاهر هیچکس حتی فکرش را نمی توانست بکند که کسی آن ها باور کند!
برای نمونه، " به سبب وجود قوم یهود، تمام دنیا در حال اضمحلال است و به سمت جهنم می رود." یهودی ها چگونه وارد این شدند؟ وقتی هیتلر برای نخستین بار در مورد یهودیان سخن گفت، حتی دوستانش خندیدند و به او گفتند، "این احمقانه است." او گفت، "شما فقط صبر کنید. به تکرار این ادامه بدهید و نه تنها غیریهودیان آن را باور خواهند کرد، حتی یهودیان نیز باورش می کنند. فقط به تکرار این ادامه بدهید."
باور توسط تکرار پیوسته ایجاد می شود. و او تمام نژاد آلمان را وادار به باور کرد __یکی از هوشمندترین نژادهای روی زمین و آنان قربانی این مرد ابله شدند. ولی او چند کیفیت داشت. برای مثال، او قادر بود چیزی را پیوسته برای سال ها تکرار کند، از پشت بام، با قطعیت و یقین کامل، بدون هیچ تردید. این واگیردار بود.
مردم آنچه را که می گویی باور نمی کنند، آنان به روشی که تو آن را ادا می کنی باور دارند. و زمانی که هنر دروغ گویی را یادگرفتی، یک اعتیاد می شود، زیرا مردم شروع می کنند به باور کردن تو، شروع می کنی به قدرتمند شدن. و سپس اگر بتوانی ترتیب چند چیز را بدهی، قدرتت عظیم می شود. برای نمونه، اگر بتوانی نوعی خاص از شخصیت را پیدا کنی، این به تو اعتبار می بخشد. اگر شخصیت تو طوری باشد که مردم بتوانند به آسانی تو را باور کنند، این به تو کمک می کند. مردمانی که با دروغ زندگی می کنند همیشه در اطرف خودشان یک شخصیت خاص ایجاد می کنند؛ اگر یک شخصیت هم نباشد، دست کم ظاهر آن را دارد!
هیتلر یک ورح والاmahatma بود. او مشروب نمی خورد، به هیچ مسکری دست نمی زد. چگونه می توانی به این شخص باور نیاوری؟ فقط غذای گیاهی می خورد و لب به گوشت نمی زد. چگونه می توانی به این شخص باور نیاوری؟ او حتی چای یا قهوه نمی نوشید و سیگار هم نمی کشید. چگونه می توانی این شخص را باور نکنی؟ او از مورارجی دسای (نخست وزیر وقت هند که عادت داشت برای حفظ سلامتی روزانه از ادرار خودش بنوشد! م) یک روح والاتر بود، زیرا حتی ادار خودش را هم نمی نوشید! چگونه می توانی این شخص را باور نکنی؟ باید باورش کنی! او تمام اعتبارها را دارد.
او صبح زود از خواب بیدار می شد و شب ها زود به خواب می رفت: اینگونه عادت کرده بود. او تمام عمرش را، تقریباٌ تا آخرین لحظه مجرد بود__ می گویم تقریباٌ، زیرا فقط سه ساعت قبل از مردنش، قبل از خودکشی اش، ازدواج کرد. فکر می کنم این تنها کار عاقلانه ای بود که درتمام عمرش انجام داد__ فقط سه ساعت قبل از مرگ! او می بایست فکر کرده باشد، "حالا ازدواج چکار می تواند با من بکند؟ درهرصورت بزودی خواهم مرد!"
فقط سه ساعت قبل از خودکشی.... در میانه ی شب، وقتی که تصمیمش را برای خودکشی گرفت، کشیش را احضار کرد. کشیش را بیدار کردند و به سلول زیرزمینی او بردند. فقط سه یا چهار دوست در آنجا حضور داشتند. مراسم ازدواج سریع و فوری انجام شد و تنها کاری که پس از ازدواج کرد خودکشی بود __ این ماه عسل آنان بود. او تمام عمرش را مجرد بود.
این چیزها اعتبارآور هستند. اگر واقعاٌ می خواهی یک دروغگو باشی، اگر واقعاٌ مایلی به دروغگویی ادامه بدهی، آنوقت باید شواهدی درست کنی که انسانی با شخصیتی ویژه هستی، چگونه می توانی دروغ بگویی؟ مردم تو را باور خواهند کرد. برای همین است که قدیسان شما، کسانی که به دروغ های روحانی می پردازند، متکی به شخصیت هستند.
انسانی که با حقیقت زندگی می کند نیازی ندارد که به هیچ چیز تکیه کند؛ خود حقیقت کافی است. ولی حقیقت در مردم باور ایجاد نمی کند __درواقع، حقیقت مردم را شاکی می کند! مردم عاشق دروغ هستند و همیشه از حقیقت گریزانند....
... درواقع، دروغ هرچه بزرگتر باشد، امکان باور آن بیشتر است، زیرا اگر دروغ کوچکی باشد، امکان کشف آن برای مردم هست، آنان این مقدار هوش را دارند! ولی اگر دروغ بسیار بزرگ باشد، بزرگتر از هوشمندی، آنان هرگز قادر به کشف آن نیستند. برای همین است که دروغ های بزرگ قرن ها زنده هستند.
اشو / کتاب خرد / فصل نوزدهم
Osho / The Book Of Wisdom
برگردان: محسن خاتمی