اشو Osho

Bhagwan Shree Rajneesh باگوان شری راجنیش

  
  
  

ترجمه های جدید

تابلویی را نقاشی کرد...

اشوی عزیز، آیا هرگز ممکن است تابلویی را نقاشی کرد که کاملاٌ ارضا کننده باشد؟

پریم مورتیPrem Murti ، وقتی درحین کشیدن تابلو هستی، هرلحظه می تواند تماماٌ ارضاکننده باشد. ولی زمانی که تابلو کامل شد، هرگز نمی تواند کاملاٌ ارضا کند، زیرا اگر کاملاٌ مورد رضایت باشد، نقاش باید دست به خودکشی بزند. دیگر نیازی به زیستن نیست.

 

برای همین است که من می گویم زندگی یک اشتیاق است، یک شوق خالص __ شوق رسیدن به قله های والاتر و والاتر، شوق رفتن عمیق تر و عمیق تر به ژرفای جهان هستی. ولی هرلحظه می تواند تماماٌ ارضاکننده باشد؛ این تفاوت باید به یاد سپرده شود. وقتی درحال نقاشی کردن هستی، هر ضربه ی قلم مو، هر رنگی که روی بوم می پاشی، هرلحظه اش، تماماٌ ارضاکننده است. چیزدیگری وجود ندارد. در این کار تو تماماٌ گم شده ای و تسخیر شده ای، اگر یک خالق باشی.ولی اگر فقط یک تکنسین باشی، آنوقت چنین نیست. یک تکنسین وقتی که نقاشی می کند گم نمی شود، او از نقاشی اش جدا است. او فقط از دانش خود استفاده می کند. او می داند چگونه نقاشی کند، همین. چیزی در قلبش برای نقاشی کردن نیست __ نه بینشی، نه شعری، نه ترانه ای. او چیزی برای آفریدن ندارد، بلکه فقط این فن را می داند و می شناسد. او یک تکنسین است و نه یک هنرمند. می تواند نقاشی کند __ ولی در هنگام نقاشی، این برایش مراقبه نیست، برایش یک رابطه ی عاشقانه نیست. او انجامش می دهد، یک انجام دهنده است، جدا است. ولی یک خالق وقتی اثری خلق می کند، از آن جدا نیست، با آن یکی است. 

او تماماٌ گم شده است و خودش را ازیاد برده است.

برای همین است که وقتی نقاش ها مشغول نقاشی کردن هستند، غذا را فراموش می کنند، تشنگی را فراموش می کنند و خواب را ازیاد می برند. آنان بدن را چنان ازیاد می برند که می توانند هجده ساعت بدون احساس خستگی به نقاشی کردن ادامه دهند. 

هرلحظه به تمامی ارضا کننده است.

 

ولی وقتی که نقاشی به پایان رسید، اندوهی عظیم بر نقاش واقعی نازل می شود. این تفاوت ها باید به یاد سپرده شوند. وقتی که نقاشی کامل شد، یک تکنسین بسیار خوشحال می شود: کاری خوب پایان گرفته است، تمام شد! او احساس خستگی می کند، روندی طولانی و خسته کننده را پشت سرگذاشته، در طول این راه رضایتی وجود نداشته. او فقط منتظر نتیجه بوده، او نتیجه گرا بوده است. می خواسته به نوعی آن را به اتمام برساند و حالا تمام شده است. 

او نفس عمیقی از سر راحتی می کشد. او خوشحال است: نه وقتی که مشغول نقاشی بود، بلکه اکنون که تابلو تمام شده است.

درست عکس این برای یک آفریننده رخ می دهد. وقتی که مشغول نقاشی است شادمان است؛ زمانی که تابلو کامل می شود، اندوهی عظیم او را دربر می گیرد. "پس تمام شد؟ آن اوج، آن قله، آن تجربه ی انزال گونه به پایان رسید؟ آن هیجان، آن ماجراجویی، آن ورود به ناشناخته تمام شد؟" درست مانند یک عاشق که پس از یک انزال عمیق احساس اندوه می کند: یک اندوه ظریف، در نوع خودش زیباست و بسیار باارزش __ بسیار باارزش تر از خوشحالی یک تکنسین. زیرا از همین اندوه یک تابلوی دیگر برخواهد خاست، از همین اندوه یک شوق تازه برای پرکشیدن به سوی اوج، یک الهام دیگر برای دستیابی به ماورا، یک جستار دیگر، یک بارداری دیگر.... نقاش بزودی باردار خواهد شد، چنان احساس سرشار بودن خواهد کرد که می باید باردیگر آن را سهیم شود.

گفته شده که وقتی گیبونGibbon ، مورخ بزرگ، کار عظیمش را در مورد تاریخ دنیا به اتمام رساند.... سی و سه سال طول کشید تا تمامش کند و در آن سی و سه سال بسیار شادمان بود و گفته شده که در این مدت او پیر نشد. دقیقاٌ همانگونه باقی مانده بود، گویی که زمان براو نگذشته بود، گویی که برای او زمان ایستاده بود.

ولی روزی که کتابش تمام شد، شروع کرد به گریستن. همسرش نمی توانست باور کند. 

او گفت، "چرا گریه می کنی؟ باید خوشحال باشی، باید برقصی! کار تمام شده."

گیبون گفت، "کار تمام شد. حالا برای من چه باقی مانده؟ زندگی من تمام شده." 

و ظرف پنج سال او بسیار پیر شد و در هفتاد سالگی از دنیا رفت.

گفته شده که وینسنت ون گوگ، نقاش بزرگ هلندی، زمانی که احساس کرد آن تابلوی کامل را نقاشی کرده دست به خودکشی زد. این ممکن است. اگر نقاش احساس کند که آن اثر کامل را خلق کرده، زندگی دیگر برایش بیفایده خواهد بود. انسان های خلاق برای خلق کردن زنده هستند: آواز خوان برای خواندن زندگی می کند، رقصده برای رقصیدن زندگی می کند، عاشق برای عشق ورزیدن زندگی می کند، درخت برای شکوفه دادن زندگی می کند__ اگر شکوفا شود و شکوفه های کاملی بدهد، آنگاه فایده ی ادامه دادن یک زندگی عبث و بی معنی چیست؟

پریم مورتی، پرسش تو بااهمیت است. می پرسی، " آیا هرگز ممکن است تابلویی را نقاشی کرد که کاملاٌ ارضا کننده باشد؟"

بله و نه. آری، اگر زمانی که آن را نقاشی می کنی، کاملاٌ ارضاکننده خواهد بود. و نه، زمانی که تمام شد، احساس اندوه خواهی داشت. ولی آن اندوه نیز خلاقه است، زیرا فقط به دلیل آن اندوه است که شروع می کنی به حرکت کردن به سوی قله های آفتابی.

و در این زندگی هیچ چیز واقعاٌ کامل نیست و هرگز نمی تواند کامل باشد.

تعجب خواهید کرد که من یک خدای ناقص را باور دارم. شوکه خواهید شد، زیرا دست کم این است که تمام مذاهب در یک چیز باهم توافق دارند، که خدا کامل است. من موافق نیستم، زیرا اگر خدا کامل باشد، آنوقت حق با فردریش نیچه است که می گوید خدا مرده است. خدا بطور کامل ناقص است __این مقدار می توانم بگویم. برای همین است که رشد و تکامل وجود دارد؛ برای همین حرکت وجود دارد. همیشه و همیشه به کمال نزدیکتر و نزدیکتر می شود، ولی هرگز کامل نیست و هرگز هم کامل نخواهد شد.

هیچ چیز هرگز کامل نیست. درواقع، ناکامل بودن زیبایی خودش را دارد، زیرا ناکامل بودن یک زندگی دارد. هرگاه چیزی کامل باشد __ فقط بیندیش و تامل کن __ هرگاه چیزی واقعاٌ کامل باشد، زندگی از آن رخت می بندد.

زندگی فقط وقتی ممکن است که هنوز کامل نباشد و باید که کامل شود. زندگی تلاشی است برای تکمیل کردن ناقص. زندگی یک کوشش است برای زیبا کردن زشت. برای وجود خود زندگی، وجود نقص الزامی است، برای اینکه زندگی بتواند به رشدکردن و جاری شدن ادامه بدهد.

هیچ چیز هرگز کامل نیست. یا اینکه در شرق ما بینش درستی برای این داریم. می گوییم هرگاه شخصی کامل شود، این آخرین زندگی او خواهد بود. متون مذهبی دلایل مختلفی ارائه می دهند؛ دلیل من کاملاٌ متفاوت است. من می گویم آری، وقتی که بودا کامل است او بازنخواهد گشت، زیرا کامل شدن یعنی که زندگی دیگر امکان ندارد. او در کیهان ناپدید خواهد شد.

رابیندارنات تاگور، شاعر و عارف بزرگ هندی، آخرین دعایش به خداوند چنین بود، "مرا بازگردان. به یاد داشته باش، من کامل نیستم. مرا بازپس فرست. دنیای تو بسیار زیبا بود و تو به من چنان زندگی باارزش عطا کردی. و من هنوز نمی خواهم ناپدید شوم: من هنوز باید ترانه های بسیاری بخوانم، باید هنوز تابلوهای زیادی نقاشی کنم، هنوز در قلبم چیزهای زیادی برای شکوفاشدن هست. مرا بازفرست، من کامل نیستم! مرا بازگردان."

این آخرین دعای او بود، او با چنین نیایشی از دنیا رفت. این یکی از زیباترین دعاها است و یکی از زیباترین راه های مردن. چگونه کسی می تواند بیش از این از خداوند تشکر کند. "دنیای تو بسیار زیبا بود و تو به من چنان زندگی باارزش عطا کردی. و من هنوز نمی خواهم ناپدید شوم: من هنوز باید ترانه های بسیاری بخوانم، باید هنوز تابلوهای زیادی نقاشی کنم، هنوز در قلبم چیزهای زیادی برای شکوفاشدن هست. مرا بازفرست، من کامل نیستم!  مرا بازگردان."

زندگی یک رشدکردن باقی می ماند. هیچ چیز هرگز کامل نیست __ یا اینکه هرچیز وقتی که کامل شد، ناپدید می گردد، وارد هیچی می شود. واژه ی بودا نیروانانnirvan  است. نیروانان یعنی هیچی، یعنی بازایستادن. درلغت، نیروانا یعنی "شمع را فوت کردن." درست همانطور که شمع را فوت می کنید و نور ناگهان خاموش می شود، برای همیشه رفته است، در هیچی ناپدید شده است __ این نیروانا است. تمام بوداها می گویند هرکسی کامل شود وارد نیروانا یا هیچی می گردد.

مشتاق یک تابلوی کامل نباش، مورتی. درغیراینصورت نقاش خواهد مرد. و تو هنوز باید ترانه های بسیار بخوانی.

 و نقاشی نمی تواند کامل باشد، ترانه و رقص نمی توانند کامل باشند، به چند دلیل دیگر. یک: وقتی آن را در درونی ترین هسته ی وجودت متصور می شوی، چیزی کاملاٌ متفاوت است. وقتی آن را نقاشی می کنی، آن را از ظریفsubtle  به زمختgross  ترجمه می کنی. 

در خود همین انتقال، در خود همین برگردان، خیلی از چیزها گم می شود.

بنابراین هیچ نقاشی پس از اینکه تابلویش تمام می شود از آن احساس رضایت ندارد. همانی نیست که او می خواسته بکشد __شبیه آن هست ولی خودش نیست. او تصویری را برای مقایسه در درونش دارد، این تابلو چیزی از آن تصویر کسر دارد. بنابراین او تابلوی دیگری را شروع می کند.

باردیگر رابیندرانات را باید به یاد بیاوریم. او شش هزار ترانه نوشت __ به نظر بزرگترین شاعری است که دنیا شناخته __ و هر ترانه اش زیبا است. ولی وقتی که می مرد می گریست و به خداوند می گفت، "آن ترانه ای که می خواستم بخوانم هنوز نخوانده ام."

یکی از دوستان قدیمش در کنار بستر او بود و گفت، "چه می گویی؟ آیا دیوانه شده ای؟ 

تو شش هزار ترانه سروده ای. در اروپا، شلی  Shelleyمشهور است که بزرگترین شاعر است. او فقط دوهزار ترانه سروده. تو سه بار از او جلوتر هستی. باید راضی و خوشحال باشی."

رابیندرانات چشمان اشک آلودش را بازکرد و گفت، "من راضی نیستم. آری، شش هزار ترانه خوانده ام، ولی تو داستان درونی را نمی دانی. داستان درونی این است که من می خواستم فقط یک ترانه بخوانم! ولی چون این هرگز ممکن نشد... یک بار آزمودم، شکست خوردم؛ باردیگر آزمودم، بازهم نشد. من شش هزاربار امتحان کردم و شکست خوردم. این ها همگی تلاش هایم بوده اند برای خواندن آن یک ترانه، و من از هیچکدامش راضی نیستم. 

آن چه را که من می خواستم بسرایم هنوز نسروده ام."

درواقع هیچکس نمی تواند آن را بسراید.

بودا عادت داشت در هر شهری که می رفت اعلام کند، "لطفا در این یازده مورد هیچ سوالی را مطرح نکنید." تمام آن یازده مورد شامل مفاهیم بسیار مهمی در مورد، خدا، روح، مرگ، حقیقت و تمام چیزهای مهم بودند. چرا؟ او می گفت، "دلیلش این است که این سوالات را نمی توان پاسخ داد. نه اینکه من نمی دانم، ولی به واژه درآوردن آن ها غیرممکن است."

یک دیوار مرموز باستانی در کنار روستایی قرار داشت که هرکسی از آن بالا می رفت و آن سوی دیوار را نگاه می کرد، بجای اینکه برگردد، لبخندی می زد و به آن سوی دیوار می پرید و دیگر بازنمی گشت. ساکنان آن روستا کنجکاو شده بودند که چه چیزی سبب می شد که آنان که آنسوی دیوار را می بینند به آنجا رفته و دیگر بازنگردند. روستای آنان از نظر امور رفاهی چیزی کسر نداشت و زندگی در آن راحت بود.

آنان تصمیم گرفتند که این بار اگر کسی خواست از دیوار بالا برود، طنابی به پایش ببندند که وقتی او آنسوی دیوار را دید و خواست به آن سو بپرد، بتوانند او را به پایین بکشند.

بازهم یک نفر از دیوار بالا رفت و وقتی آنچه را دید پسندید و لبخندی زد و خواست به آن سو بپرد، افراد طناب را به سرعت بستند و او را پایین کشیدند. آنان بسیار مشتاق بودند  و هرکدام سوالاتی می کردند. در کمال حیرت دیدند که آن فرد قدرت حرف زدنش را ازدست داده است.

آنان که دیده اند نمی توانند چیزی بگویند. آنچه که دیده شده نمی تواند به نقاشی درآید، نمی تواند به واژه تقلیل یابد. ولی بااین وجود هرکسی باید آزمایش کند. دنیا به سبب همین تلاش ها است که زیباتر و زیباتر می شود. دنیا به سبب همان شش هزار ترانه ی رابیندرانات زیباتر شده است، باوجودی که او در سرودن آن یک ترانه ای که می خواسته شکست خورده است. آن شش هزار شکست دنیا را بسیار زیباتر از سابق ساخته. این همان دنیا نیست، آن شش هزار ترانه به ارتعاش ادامه می دهند.

بنابرین به نقاشی کردن و به آفریدن ادامه بده. با این وجود بارها و بارها به تو می گویم که هرگز راضی نخواهی بود. من دعا می کنم که هرگز راضی نباشی، ولی بگذار هرلحظه از خلاقیت تو لحظه ای از رضایت باشد. ولی وقتی یک کار تمام شد، پیش برو. شما ظرفیت های بی نهایت برای آفریدن دارید، نامحدود هستید، هیچ مرزی برای توانایی هایتان وجود ندارد. از اینکه چه می توانید بکنید هشیار نیستید و تا زمانی که انجامش ندهید هشیار نخواهید بود!

بنابراین بزرگترین آفرینندگان آگاه هستند که آفرینش آنان چقدر فقیر بوده است، زیرا آنان آگاه می شوند، بیشتر و بیشتر آگاه می شوند که چقدر بیش از این ها ممکن هست. انسان معمولی که هرگز چیزی را خلق نکرده از توان خودش آگاه نیست. هیچ راهی نیست تا این نکته را دریابد مگر اینکه عمل کند. و در هنگام انجام آن می توانی ببینی که چه می خواسته ای انجام دهی و آنچه که در دنیای درونت بسیار روشن بود، اینک با آمدن به دنیای بیرون، بسیار تیره و معمولی شده است.

باردیگر تلاش خواهی کرد. با هرتلاش بهتر و بهتر و بهتر می شود،کامل تر و کامل تر می شود، ولی هرگز کامل نمی شود.

ترجمه شده توسط محسن خاتمی

ما 4 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

قلم / فونت سایت

برای اینکه سایت در حالت بهترین دیده شود لطفا قلم (فونت) فارسی "یکان" را بروی سیستم خود نصب کنید - برای نصب کافیست  به سایت زیر رفته و فایل TTF را دانلود و سپس فایل دانلود شده را (به کنترل پنل سیستم عامل ویندوز خود رفته) و در پوشه فونت کپی کنید!

http://www.awebfont.ir/fonts?cat_id=1&fonts_id=1116