ترجمه های جدید
رفتن درون
هرآنچه که میبینی فرافکنی چشمان خودت است. تو هنوز دنیا را آنگونه که هست ندیدهای. آنچه که دیدهای فقط یک فرافکنی است، پس وقتی که شروع میکنی به حرکت به سمت درون، هرآنچه را که بر دنیا فرافکن کردهای نزدیکتر و نزدیکتر به چشمانت میشوند و در چشمانت ازبین خواهند رفت. این دنیا فرافکنی چشمانت است. تو آنچه را که هست نمیبینی: رویایی را بر آن فرافکن میکنی. برای مثال، الماس بزرگی وجود دارد: کوه نور. حالا این یک قطعه سنگ است مانند هر سنگ دیگر، ولی ما ارزش زیادی را روی آن فرافکن کردهایم. مردمان بسیاری بخاطر کوه نور کشته شدهاند، هرکس که آن را در اختیار داشته کشته شده است. حالا تمام بی معنی بودن این را ببین: اینیک تکه سنگ، بخاطر فرافکنیهای مردم، سبب قتل مردمان
بسیاری شده است. این یکی از باارزشترین چیزها در دنیاست، گرانترین چیز در دنیا، ولی اگر انسان از روی زمین ناپدید شود، آیا هیچ ارزشی بیش از هر تکه سنگ دیگر خواهد داشت؟ فقط مانند تکه سنگهای دیگر به کناری خواهد افتاد. هیچ تفاوت و تمایزی با سنگهای دیگر نخواهد داشت.
این تفاوت ازکجا آمده است؟ چشمان ما فرافکنی کرده است، ما آن را ویژه ساختهایم. این ما هستیم که خواستهها و طمعهایمان را بر آن میریزیم. پس آن سنگ هم بسیار ارزشمند، و هم بسیار خطرناک میشود.
اگر روی کوه نور مراقبه کنی، در سکوت بنشینی و به آن نگاه کنی، لحظهای خواهد رسید که چیزی از کوهنور به چشمانت نزدیکتر و نزدیکتر میشود و سپس در چشمانت ناپدید میشود. سپس چشمانت را باز میکنی ــ کوه نور ازبین رفته است. چیزی وجود دارد، ولی تو قبلاً آن را نشناختهای و آن چیزی را که میشناختی دیگر در آنجا وجود ندارد.
تجربهای بسیار زیباست؛ بسیار بااهمیت است. واردش شو، عمیق تر و عمیق تر به آن وارد شو. بگذار تمام دنیا ناپید شود. آری، من نیز در آن ناپدید خواهم شد، زیرا آنچه را که من هستم تو هنوز ندیدهای و آنچه را که میبینی، فرافکنی خودت است. فرافکنی تو ازبین میرود، و زمانی که تمام فرافکنیهایت ازبین رفتند، آنگاه دنیا در تمام برهنگیاش، چنانچه هست، پدیدار میگردد.
با تمام شگفتیهایش!
آنگاه چیزهای جزیی بسیار شگفت انگیز میشوند؛ آنگاه تکه سنگهای کوچک معمولی بسیار شگفتانگیز میشوند. بهسبب وجود کوه نور است که آنها نمیتوانند شگفتانگیز باشند، تو هیچ عشقی را برای هیچ چیز دیگر باقی نگذاشتهای!
زمانی که آن فرافکنی ازبین برود و چشمانت را باز کنی، وقتی چشمانی خالی داشته باشی که هیچ چیزی را فرافکن نمیکند، فقط همه چیز را همانگونه که هست میبیند، بدون هیچ فکری که آن چیست، بدون نام و بدون برچسب، بدون تفسیر، فقط دیدن، خالی شده، منفعل؛ آنگاه دنیا یک معنا و اهمیت کاملاً متفاوت خواهد داشت.
سپس خودم را میبینم که چیزی مانندیک صفحهی تک-بُعدی روی چشمانم نشسته است؛
کاملاً خوب و کاملاً درست است.این راهی است که فرد عمیقتر وارد مراقبه میشود.
و چنین بهنظر میرسد که هیچ چیز جز من وجود ندارد و من بسیار تنها هستم.
تنها مشکل این است که تو هنوز وجود داری! برای همین است که احساس تنهایی میکنی. تو، یعنی تنهایی. آن ”من“ تنها باقی میماند. ”تو“ ازبین رفته است و بدون ”تو“، ”من“ احساس تنهایی میکند. ”من“ فقط در رابطه وجود دارد، ”من“یک هویت نیست، بلکه یک رابطه است ــ بدون ”تو“ نمیتواند وجود داشته باشد، نیاز به ”تو“ دارد. یک عاشق چگونه میتواند بدون معشوق وجود داشته باشد؟ زمانی که معشوق شروع به ناپدید شدن کند، عاشق نیز ازبین خواهد رفت. برای وجود عاشق، نیاز به معشوق هست: عشق یک رابطه است، ”من“نیز یک رابطه است. و چون تو هنوز به نوعی از آن ”من“ محافظت میکنی، هنوز بقدر کافی شجاع نیستی تا رهایش کنی.
درست همانطور که تمام دنیا ازبین رفته است، بگذار این ”من“هم ازبین برود. در ابتدا ترسآور خواهد بود: یک روند مرگ خواهد بود ــ روند مرگ هم هست! بهنظر میآید که دست به خودکشی زدهای… کسی چه میداند که به کجا خواهی رفت؟ آیا هرگز بازخواهی گشت یا نه؟ گویی که جنونی در تو منفجر میگردد. ترسی عظیم برمیخیزد و تو بارها و بارها بیرون انداخته میشوی. بارها چنین اتفاقی خواهد افتاد. آهسته آهسته خواهی آموخت که زیاد نترسی؛چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. به آن گنج بسیار نزدیک شده ای.