ترجمه های جدید
دوچرخه سواری
من تمام دوستانم را که دوچرخه سواری یاد می گرفتند تماشا می کردم.
آنان همیشه به من می گفتند، "چرا تو یاد نمی گیری؟"
گفتم، "من اول تماشا می کنم. تماشا می کنم که چرا شما زمین می خورید، و چرا پس از چند روز دیگر زمین
نمی خورید." و وقتی که نکته را دریافتم، در همان اولین بار، تا حد ممکن تند رفتم!
تمام دوستانم تعجب کرده بودند. گفتند، "ما هرگز یک تازه کار را با این سرعت ندیده بودیم. یک یادگیرنده باید که چندبار زمین بخورد، آنوقت است که حفظ تعادل را یاد می گیرد."
گفتم، "من مشغول تماشا بوده ام و آن سرنخ را یافته ام. سرنخ این است که شما مطمئن نیستید، خبرندارید که برای سرپا نگه داشتن دوچرخه، به یک سرعت مشخص نیاز است. نمی توانید بدون افتادن از دوچرخه آن را بایستانید و روی آن قرار بگیرید. یک گشتاور مشخص مورد نیاز است، پس باید به پا زدن ادامه بدهید."
زمانی که من دقیقاٌ دیدم که مشکل چه بود، فقط چنان تند راندم که تمام اهالی روستایم تعجب کرده بودند، "چه اتفاقی برایش خواهد افتاد؟.... چون او بلد نیست.... و او با چنین سرعتی می راند!"
برای من دانستن اینکه چگونه دوچرخه را متوقف کنم دشوار بود؛ اگر می ایستادم، دوچرخه زمین می خورد. پس باید به مکانی می رفتم در نزدیکی ایستگاه قطار که یک درخت بزرگ بودیbodhi در آن بود، تقریباٌ سه مایل با خانه ام فاصله داشت. من این سه مایل را با چنان سرعتی راندم که مردم تسلیم شدند و کنار ایستادند و گفتند، "این دیوانگی محض است!"
ولی دیوانگی من در خود روشی داشت. من مستقیم به سمت آن درخت می رفتم، زیرا می دانستم که آن درخت توخالی شده بود. من دوچرخه را به آن درخت توخالی راندم تا چرخ جلو درداخل درخت قرار گرفت. آنوقت توانستم بایستم، مشکلی در مورد زمین خوردن وجود نداشت.
یکی از روستاییان که روی مرزعه اش کار می کرد این را دید. او گفت، "این عجیب است. اگر این درخت اینجا نبود تو چطور می ایستادی؟"
گفتم، "حالا یاد گرفتم که چطوری بایستم، زیرا هم اکنون انجامش دادم. دیگر به یک درخت نیاز نخواهم داشت. ولی این اولین تجربه ی من بود. من ندیده بودم که مردم چطوری می ایستند، من دیده بودم که آنان زمین می خورند.
پس تجربه ای در مورد ایستادن نداشتم. برای همین، چنان با سرعت به سمت این درخت بودی راندم." یک قسمت از آن درخت کاملاٌ توخالی شده بود و آن درختی عظیم بود. پس می دانستم که اگر چرخ را در آن قرار دهم و از آن برای ایستادن کمک بگیرم مشکلی نیست. ولی زمانی که ایستادم، یادگرفتم که چگونه متوقف شوم.
وقتی نوبت یادگرفتن رانندگی با اتوموبیل رسید، آن را از مردی به نام مجید آموختم. او یک محمدی بود. او یکی از بهترین رانندگان شهر ما بود و مرا بسیار دوست می داشت. درواقع، او نخستین اتوموبیل مرا انتخاب کرد.
پس او به من گفت، "من به تو یاد می دهم."
به او گفتم، "من دوست ندارم به من یاد بدهند. تو فقط آهسته رانندگی کن تا من نگاه کنم و تماشا کنم."
اوگفت، "منظورت چیه؟"
گفتم، "من فقط با تماشا کردن یاد می گیرم. من هرگز آموزگار نمی خواهم!"
او گفت، "ولی این خطرناک است! یک دوچرخه عیبی نداشت. فوقش این بود که خودت را یا دیگری را زخمی
می کردی و مشکل زیادی نبود. ولی اتوموبیل یک چیز خطرناک است."
گفتم، "من مرد خطرناکی هستم. تو فقط آهسته بران و به من بگو که پدال گاز کجاست و ترمز و کلاچ کجاست....
فقط به من بگو. و سپس به آهستگی حرکت کن و من پشت سرت هستم، فقط کارهای تو را تماشا خواهم کرد."
او گفت، "اگر تو اینطور می خواهی، می توانم بکنم، ولی من خیلی می ترسم. اگر با این اتوموبیل همان کاری را بکنی که با دوچرخه کردی...."
گفتم، "برای همین است که سعی می کنم بیشتر از نزدیک تماشا کنم."
و زمانی که فکر را گرفتم به او گفتم که بیرون برود. و من همان کاری را کردم که با دوچرخه کرده بودم.
چنان با سرعت می راندم که مجید، آموزگارم پشت سرمن می دوید و فریاد می کشید، "نه به این تندی." و در آن شهر محدودیت سرعت وجود نداشت. زیرا در شهرهای هند نمی توانی بیش از 55 مایل درساعت برانی. نیازی نبود تا تابلویی قرار دهند که بگوید نمی توانید بیشتر از 55 مایل در ساعت برانید، در هرصورت نمی توانی بیش از این حد مجاز رانندگی کنی!
ولی آن مرد بینوا بسیار ترسیده بود. او دوان دوان پشت سرمن می آمد. او مردی بسیار بلند قد بود، یک قهرمان دو. هرامکانی وجود داشت که او قهرمان دوندگی هندوستان بشود و شاید روزی در المپیک شرکت می کرد. او سخت کوشید تا مرا تعقیب کند، ولی من بزودی از دید او خارج شدم.
وقتی برگشتم، او زیر درختی در حال دعا خواندن بود و برای حفظ من نیایش می کرد. و وقتی کنار او توقف کردم، چنان نزدیک بود که او پرید و دعایش را ازیاد برد.
گفتم، "نگران نباش. من تمامش را یادگرفتم. تو اینجا چه می کنی؟"
گفت، "تو را دنبال کردم، ولی بزودی ناپدید شده بودی. سپس گفتم تنها کاری که می توان کرد درخواست کمک از خدا برایش است، زیرا او چیزی از رانندگی نمی داند. او برای نخستین بار در صندلی راننده نشسته و هیچکس نمی داند کجا رفته. چطوری برگشتی؟ کجا دور زدی؟"
گفتم، "هیچ فکری نداشتم که چطوری دور بزنم، زیرا تو فقط مستقیم می رفتی و من کنارت بودم. پس مجبور شدم که شهر را دور بزنم. نمی دانستم چگونه باید دور زد، چه راهنمایی باید زد، زیرا تو راهنمایی نزده بودی. ولی ترتیبش را دادم. من با آن سرعت تمام شهر را دور زدم، ترافیک فقط برایم راه باز می کرد و من برگشتم."
او گفت "خدا تو را حفظ کرد."
گفتم، "خدا را وسط نکش."
زمانی که دانستی بین منفی و مثبت به یک تعادل نیاز هست، آنگاه ریشه هایت را در جهان هستی داری. یک حد نهایی، باورداشتن به خدا است؛ و حد نهایی دیگر، باورنداشتن به خدا است. و تو باید دقیقاٌ در وسط باشی، مطلقاٌ متعادل.
دراینجا، باخدایی بی مورد می شود، بی خدایی بی ربط می شود. ولی این تعادل تو، نوری دیگر با خود می آورد،
یک خوشی تازه، یک مسروربودن تازه به تو می بخشد: یک هوشمندی جدید که به ذهن تعلق ندارد. آن هوشمندی که
مال ذهن نیست تو را آگاه می سازد که تمامی جهان هستی بطرز شگقت آوری هوشمند است. نه تنها زنده است، بلکه حساسیت دارد، هوش دارد.
زمانی که دانستی وجود درونی ات متعادل، ساکت و آرام است، ناگهان درهایی که توسط ذهن تو بسته نگه داشته بود،
به سادگی باز می شوند و تمامی جهان هستی برایت روشن می گردد. تو موجودی تصادف نیستی. جهان هستی به تو نیاز دارد. بدون تو چیزی از جهان هستی کسر است و هیچکس دیگر نمی تواند آن را جایگزین کند.
این چیزی است که به تو شرافت می بخشد، که تمام جهان هستی دلش برایت تنگ می شود. ستارگان و خورشید و ماه، درختان و پرندگان و زمین- همه چیز در این هستی احساس می کند که خلایی جزیی وجود دارد که نمی تواند توسط هیچکس دیگر، جز تو، پر شود. این به تو یک خوشی عظیم می بخشد، یک احساس ارضاشدن از اینکه تو با جهان- هستی مرتبط هستی و جهان هستی مراقب تو است. زمانی که تمیز و روشن شدی، می توانی ببینی که عشقی عظیم از همه سو نثارت می شود.