درباره اشو
14- مرگ نانا پدربزرگ اشو، 1939
شما ميپرسيد: آن رخداد چه بود كه مرا به سوي امور روحاني گردانيد؟ آن معجزه چه بود؟ چنين رخدادي وجود نداشت. اين مسئله خيلي وقتها اتفاق افتاده است كه برخي رويدادها به وقوع پيوستهاند و كسي به يك چرخش در زندگياش دست يافته است. بدينگونه نيز روي ميدهد كه به مثابه پيامد تأثيرات مشترك وقايع بسيار، زندگي يك نفر تغيير ميكند. در زندگي من چنين رخدادي وجود نداشته است كه بتواند بهعنوان موجب چنين تغييري مورد اشاره واقع شود. به هر حال، رخدادهاي بسياري وجود داشتهاند كه تدثير مشترك آنها ميتواند سبب نقطه عطفي شده باشد؛ اما هنگامي كه اين اتفاق افتاد، نميتوانست معين و مشخص باشد. از اين گذشته، من فكر نميكنم كه هرگز «به سوي امور روحاني چرخيده باشم.»
من از پيش در آن جهت بودهام. هيچ روزي را به ياد ندارم كه درباره امور روحاني نيانديشيده باشم. از همان نخستين خاطراتم، درباره آن انديشيدهام.
وقايع بسياري پيش ميآيند كه در آنها وجود اثري جمعي متصور است. من هيچ واقعه منفرد برجستهاي را بهخاطر نميآورم. بهطور معمول، بسياري از مواقع صرفاً يك بهانه موجب چرخش ناگهاني ذهن ميشود. به هر حال، معتقدم ذهني كه توسط يك رخداد منفرد چرخيده است، همچنين ميتواند به حالت اول نيز باز بگردد. اما اگر چرخش پيامد مشترك رخدادهاي بسيار باشد، آنگاه ديگر باز چرخشي به حالت اوّليه در كار نخواهد بود. زيرا آن چرخش ژرفتر است و در بسياري از لايههاي شخصيت فرد داخل شده است. صرفاً با يك فشار منفرد، شما ميتوانيد به جهتي مشخص سوق داده شويد. بنابراين يك فشار ديگر از سوي مخالف نيز ميتواند موجب بازگردانيدن شما به حالت اوّليه بشود.
دوباره: چرخش توسط يك نوع فشار منفرد، گونهاي واكنش است. اين چرخش امكان دارد، اما شما براي آن كاملاً آمادگي نداريد و صرفاً چرخيدهايد. هنگامي كه اثرات آن فشار ناپديد شود، ميتوانيد به حالت نخست باز بگرديد. اما اگر هر لحظه از زندگي به آرامي و بهطور منظم شما را به آنجايي بياورد كه حتي خودتان هم نتوانيد تصميم بگيريد كه چگونه بدانجا برسيد، آن زمان ديگر واكنش بازگشت به عقب غيرممكن است ـ زيرا در اين صورت آن وضع و حالت ديگر حتي بخشي از تنفس شما شده است، همانگونه كه حرف ميزنيد.
به هر حال، يك خاطره در زندگي من كه شايسته يادآوري است، خاطرهاي از مرگ است. سخت است آنچه را كه در آن روز انديشيدهام، براي شما بازگو كنم. اوان كودكي من در خانه پدربزرگ و مادربزرگ مادريام گذشت و من عشقي بزرگ به آنان داشتم... من فقط پس از مرگ پدربزرگ مادريام با مادر و پدر خود تماس يافتم. درگذشت وي و نحوه روي دادنش نخستين خاطره ارزشمند من شد، زيرا من تنها به آنان عشق ميورزيدم و صرفاً هم از آنان عشق دريافت ميداشتم. درگذشت وي بسيار غريب بود. روستايي كه آنان در آنجا ميزيستند، قريب سي و دو مايل از هر شهري فاصله داشت. نه دكتري وجود داشت، نه يك «وايديا» يا كسي كه مطابق دستورات پزشكي «آيوروِديك» طبابت ميكند.
در همان نخستين حمله مرگ بر پدربزرگم، وي قوه ناطقهاش را از دست داد. براي مدت بيست و چهار ساعت ما در آن روستا به انتظار نشستيم بلكه چيزي اتفاق افتد. به هر حال، هيچ نشاني از بهبودي نبود. من مبارزه وي را در تلاش براي حرف زدن بهخاطر دارم، اما او نتوانست سخن بگويد. او ميخواست چيزي را بيان كند، اما نتوانست آن را بر زبان آورد. بنابراين، ما او را در يك گالري گاوكِش انداخته به سوي شهر «گاداروارا» روانه شديم. به آرامي، يكي پس از ديگري، احساسهايش زائل شدند. او به يكباره نمرد، بلكه به آرامي و با درد درگذشت. نخست گفتارش متوقف گرديد، سپس شنوايياش از دست رفت. بعد هم چشمانش نيز به همانسان بسته شد. در گالري گاوكِش، من همه چيز را از نزديك و با دقت نظاره ميكردم و تا به شهر يك سفر طولاني سي و دو مايلي در پيش داشتيم.
آن زمان، هر آنچه اتفاق ميافتاد، وراي فهم من به نظر ميآمد. اين نخستين مرگي بود كه شاهدش بودم، و حتي نميفهميدم كه او دارد ميميرد. اما به آرامي تمامي احساسهاي وي از دست رفتند و او كاملاً ناآگاه شد. زماني كه هنوز در حول و حوش شهر بوديم، او تقريباً نيممرده بود. تنفس وي كماكان ادامه داشت، اما ساير چيزها از دست رفته بودند. پس از آن وي ديگر آگاهي و هشيارياش را بهدست نياورد، اما براي سه روز تنفساش تداوم يافت. او در ناهشياري و ناآگاهي درگذشت.
اين به آرامي از دست دادن احساسهايش و مرگ فرجامين آن، بسيار عميق در خاطرات من حك شد. او كسي بود كه با وي عميقترين ارتباط را داشتم. براي من، او تنها موضوعِ عشق بود و به سبب مرگش، شايد، من ديگر قادر نبودم كه نسبت به هيچكس ديگري احساس تعلق خاطر و دلبستگي آن چنداني داشته باشم. از آن پس، من تنها ماندهام. known:05
جدايي زيباييهاي خويش را داراست، به عينه ديدار. من هيچچيز ناصوابي در جدايي نديدهام. جدايي شعر خود را داراست؛ انسان بايد زبان جدايي را بياموزد، و آن را در اعماقش زندگي كند. سپس، بيرون از دايره حزن، جدايي خود يك نوع خرسندي ميگردد... كه تقريباً غيرممكن به نظر ميرسد، اما اتفاق ميافتد. من آن را شناختهام. آن، چيزي است كه همين امروز صبح داشتم دربارهاش صحبت ميكردم. داشتم راجع به مرگ نانا حرف ميزدم. آن مرگ، يك جدايي مطلق بود. ما دوباره يكديگر را ملاقات نكرديم، در عين حال يك زيبايي در آن وجود داشت و او با تكرار يك «مانترا» آن را زيباتر ساخت. وي آن زيبايي را عباديتر كرد...، عطرآگين شد.
او پير بود و در حال مرگ، شايد از يك حمله شديد قلبي. ما بدين نكته آگاه نبوديم، زيرا نه دكتري بود، نه حتي يك داروساز، نه دارو. بنابراين، سبب مرگش را نميدانستيم، اما من فكر ميكنم كه يك حمله شديد قلبي بود.
سرم را بيخ گوشش بردم و از او پرسيدم: «نانا، قبل از عزيمتت چيزي داري كه به من بگويي؟ كلام آخريني؟ يا آنكه ميخواهي چيزي به من بدهي كه تا ابد تو را به ياد من بياورد؟»
او انگشترياش را بيرون آورد و در دستان من گذارد. آن انگشتري حالا پيش يكي از «سانياسين»هاست؛ آن را به يك كسي دادم. اما آن انگشتري هميشه يك راز بود. در تمامي زندگياش وي اجازه نداد كه هيچكس به چيزي بنگرد كه در درون آن قرار داشت، در عين حال عادت داشت كه بهطور مكرر خود به درون آن انگشتر نگاه كند. آن انگشتر، از دو سو روزنهاي شيشهاي داشت كه ميتوانستيد از آنجا به درونش بنگريد. در بالاي انگشتر يك نگين الماس بود؛ در هردو سو نيز روزنهاي شيشهاي.
وي به هيچكس اجازه نداد آنچه را كه او عادت داشت به دفعات از آن روزن بنگرد، نظاره كند. درون انگشتر تنديسي از «ماهاويرا» يعني همان «تير تانكاراي جين» قرار داشت؛ يك تصوير واقعاً زيبا و بسيار كوچك. آن درون، ميبايست تصوير بسيار كوچكي از ماهاويرا بوده باشد و آن دو روزن شيشهاي نيز دو ذرّهبين بودند كه تصوير را درشت ميكردند و بدين ترتيب آن تنديس واقعاً بسيار تنومند ديده ميشد. آن انگشتر براي من هيچ مصرفي نداشت. من متأسفم كه بگويم: حتي با وجود بيشترين سعي نيز، هرگز قادر نبودهام به همانسان كه بودا را عاشقم، به ماهاويرا عشق بورزم، هرچند كه آن دو معاصر يكديگر بودند...
داشتم برايتان ميگفتم كه پدربزرگم پيش از مرگ عزيزترين چيزش را به من بخشيد ـ يك تنديس ماهاويرا كه در پس الماسي در يك انگشتري پنهان بود. درحاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «من چيز ديگري ندارم كه به تو بدهم، زيرا تمامي چيزهايي را كه داشتهام براي تو نيز بيارزش خواهند بود، همانسان كه براي من بيارزش بودند. تنها ميتوانم عشقم را به تو تقديم كنم؛ به آنكس كه خود را شناخته است؛ اين عشق را به تو تقديم ميكنم.
گرچه من اين انگشتر را نگاه نداشتم، ولي آرزويش را برآورده ساختم. من يك كسي را ميشناسم، و او را در اندرون خويش شناختهام. در اندرون يك انگشتري چه چيزي مطرح است؟ اما مرد فقير بيچاره استادش، مرشدش، ماهاويرا را عاشق بود و عشقش را به من داد. من به عشق او نسبت به مرشدش و نسبت به خودم احترام ميگذارم. آخرين كلماتي كه بر زبان راند، اين بود: «نگران نباش، چون من نميميرم.»
ما منتظر مانديم كه ببينيم آيا او چيز ديگري خواهد گفت، اما همهاش همين بود. چشمانش بسته شد و او ديگر نبود.
من هنوز هم آن سكوت را به ياد دارم. گاري گاوكِش از ميان بستر يك رود ميگذشت. من دقيقاً تمامي جزئيات را بهخاطر دارم. من چيزي نگفتم، چون نميخواستم مادربزرگم را آشفته كنم.
مادربزرگ هيچچيزي نگفت. چند لحظهاي سپري شد، سپس من اندكي نگرانش شدم و گفتم: «چيزي بگو؛ ساكت نباش، اين غيرقابل تحمل است.»
ميتوانيد باور كنيد؟ مادربزرگ يك ترانه خواند! اين چنين است كه من آموختم كه مرگ را جشن بگيرم. او ترانهاي را خواند كه آنگاه كه براي نخستينبار به پدربزرگ دل باخته بود، خوانده بود. glimps:06
داشتم به شما ميگفتم كه مرگ پدربزرگم نخستين برخورد من با مرگ بود. بله، يك برخورد و چيزي بيش از آن؛ نه فقط يك برخورد، بگذريم از اينكه من معناي واقعياش را از دست دادهام. من مرگ را ديدم، و چيزي بيش از آن را كه مرگ نبود، كه شناور شدن بر فراز آن بود، رهاي جستن از تن... رهايي اجزاء و عناصر. آن برخورد تمامي مسير و روش زندگيام را رقم زد. آن مرگ به من يك جهت بخشيد. يا به بيان دقيقتر: يك ويژگي، يك بُعد كه پيش از آن برايم شناخته شده نبود.
من از مرگ ساير مردم شنيدهام، اما تنها شنيدهام. من نديدهام و حتي اگر هم ديده باشم، براي هيچ معنايي دربرنداشتهاند.
شما نميتوانيد با مرگ رويارو شويد، مگر درصورتيكه كسي را دوست داشته باشيد و سپس وي بميرد. بگذاريد اين نكته متمايز و برجسته شود:
«با مرگ تنها در مرگ يك دلدار ميتوان مواجه شد.»
آنگاه كه عشق در افزوده به مرگ شما را احاطه كرد، يك دگرگوني وجود خواهد داشت، يك جهش و تحول عظيم، پنداري وجودي تازه تولد يافته است. شما ديگر همسان آنچه كه هستيد، نخواهيد بود. اما مردم عاشق نيستند؛ و به دليل آنكه عاشق نيستند، نميتوانند مرگ را به شيوهاي كه من تجربه كردم، تجربه كنند. بدون عشق، مرگ كليدهاي هستي را به شما نميدهد. با عشق، مرگ كليدهاي تمامي آنچه را كه هست به شما واميگذارد.
نخستين تجربه من از مرگ يك برخورد ساده نبود. آن برخورد، از جهات بسيار پيچيده و بغرنج بود. مردي را كه عاشق بودم، داشت جان ميسپرد. من او را بهعنوان پدرم ميشناختم. او مرا مطلقاً آزاد بار آورده بود، بيهيچ قيد و بندي، بيهيچ سركوبي و هيچ فريضه ديني...
عشق با آزادي ـ اگر آن را داشته باشيد، يك ملكه يا سلطان هستيد. اين قلمروي واقعي پادشاهي پروردگار است ـ عشق همراه با آزادي. عشق به شما ريشههايي در اندرون زمين ميبخشد، و آزادي بالهايي به شما اعطاء ميكند. پدربزرگم هردو را به من داد. او عشقش را به من بخشيد، بيش از آنكه به هركس ديگر، حتي به مادر يا مادربزرگم بخشيده باشد؛ و به من آزادي داد كه بزرگترين پيشكش است. همچنان كه داشت ميمرد، انگشترياش را به من بخشيد و در حالتي كه قطرات اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «هيچچيز ديگري ندارم كه به تو ببخشم.»
من گفتم: «نانا، تو پيش از اين گرانقدرترين هديه را به من دادهاي.»
چشمانش را گشود و گفت: «آن چيست؟»
خنديدم و گفتم: «فراموش كردهايد؟ شما به من عشقتان را دادهايد و به من آزادي بخشيدهايد. فكر ميكنم كه هيچ كودكي چنين آزادي را كه شما به من دادهايد، نداشته است. چه چيز بيشتري نياز دارم؟ چه چيز بيشتري ميتوانيد بدهيد؟ من سپاسگزارم. شما ميتوانيد با آرامش بميريد.»
از آن پس من مرگ خيليها را ديدهام، اما مرگ در آرامش واقعاً سخت است. من تنها پنج نفر را ديدهام كه در نهايت آرامش مردهاند: اوّلي پدربزرگم بود؛ دومي خدمتكارم بهوورا؛ سومي ناني؛ چهارمي پدرم و پنجمي «ويمالكيرتي» . glimps:13
“Tvadiyam vastu Govinda,tubhyam eva samarpayet.”
«پروردگار من، اين زندگي را تو به من دادهاي، با سپاسهايم آن را دوباره به تو تسليم ميكنم.»
اينها كلام پدربزرگم در حين مرگ بودند، هرچند كه وي هرگز به پروردگار معتقد نبود و يك هندو بود. اين جمله، «اين «سوترا» يا «آيه»، يك سوتراي هندوست ـ اما در هندوستان چيزها درآميختهاند، خاصه چيزهاي خوب. او قبل از آنكه بميرد، طي ساير چيزها، يك چيز را بارها و بارها به كرّات تكرار كرد: «چرخ را متوقف كن!»
در آن هنگام نميتوانستم معني اين جمله را بفهمم. اگر چرخ گاري را نگه ميداشتيم، و آن تنها چرخ موجود در آنجا بود، پس چگونه ميتوانستيم به بيمارستان برسيم؟ وقتي كه وي دوباره و دوباره تكرار كرد: «چرخ را نگهدار، چاكرا، من از مادربزرگم پرسيدم: «آيا وي ديوانه شده است؟»
او خنديد.
اين چيزي بود كه در آن زن دوست ميداشتم. هرچند كه او ميدانست، همانسان كه من ميدانستم، كه مرگ بسيار نزديك است... درصورتيكه من هم متوجه شده بودم، چگونه ممكن بود كه وي متوجه نشده باشد؟ نزديكي مرگ آنچنان آشكار بود كه در هر لحظه تنفس وي ميتوانست به وقوع بپيوندد، در عين حال او اصرار داشت كه چرخ را متوقف كنيم. مادربزرگ هنوز ميخنديد. من هنوز ميتوانم خنديدنش را ببينم.
مادربزرگ در نهايت بيشتر از پنجاه سال نداشت. اما من هميشه يك چيز عجيب در مورد زنان مشاهده كردهام: يك چيز ساختگي، تظاهر به زيبا بودن؛ درحاليكه در چهل و پنج سالگي زشتترين موجودات هستند.
شما ميتوانيد به اطراف جهان برويد و آنچه را كه دارم ميگويم، ببينيد. با تمامي آن روژلبها، و چهرهآرايي، و ابروهاي مصنوعي و غيره و غيره... آه، خداي من!
حتي پروردگار هم وقتي جهان را خلق فرمود، به اين چيزها فكر نميكرد. حداقل در «كتاب مقدس» اشاره نشده است كه او در روز پنجم روژلب را آفريد، و در ششمين روز ابروي مصنوعي و غيره و غيره! در سن چهل و پنج سالگي، اگر زني واقعاً زيبا باشد، به اوج و نهايت خويش رسيده است. بينش من اين چنين است: مرد در سن سي و پنج سالگي به اوج خويش ميرسد و زن در سن چهل و پنج سالگي. او ده سال بيش از مرد مستعد و لايق زندگي است ـ و اين ناروا و غيرمنصفانه نيست. با زاييدن بچهها، وي چنان رنج بزرگي را متحمل ميشود كه يك ذرّه اندك زندگي بيشتر، براي جبران مافات، كاملاً بهجا و بر حق است.
ناني پنجاه ساله بود و هنوز در اوج زيبايي و جوانياش. من هرگز آن لحظه را فراموش نميكنم ـ عجب لحظهاي بود! پدربزرگم داشت ميمرد و از ما ميخواست كه چرخ را نگهداريم. چه مهملاتي! چگونه ميتوانم چرخ را نگهدارم؟ ما مجبور بوديم به بيمارستان برسيم، و بدون چرخ قطعاً در جنگل گم ميشديم. و مادربزرگم داشت با صداي بلند ميخنديد، آنقدر بلند كه حتي بهوورا، خدمتكار گاريچي، پرسيد، البته از خارج گاري: «چه خبر شده است؟ چرا داريد ميخنديد؟»
از آنجا كه من عادت داشتم مادربزرگ را ناني صدا بزنم، بهوورا نيز، محض خاطر من و در عين رعايت نكردن ادب و احترام مرسوم، عادت داشت او را ناني صدا كند. بهوورا سپس گفت: «ناني، ارباب من بيمار است و شما داريد چنين بلند ميخنديد؛ قضيه از چه قرار است؟ چرا «راجا» اينقدر ساكت است؟»
مرگ، و قهقهه مادربزرگم، هردو مرا به كلي ساكت كردند. زيرا ميخواستم آنچه را كه داشت اتفاق ميافتاد بفهمم. چيزي داشت اتفاق ميافتاد كه من هرگز پيش از آن نميشناختم، و نميخواستم كه حتي يك لحظه را هم محض حواسپرتي از دست بدهم.
پدربزرگم گفت: «چرخ را نگهدار! راجا، صدايم را نميشنوي؟ اگر من ميتوانم قهقهه مادربزرگت را بشنوم، تو هم بايد بتواني صداي مرا بشنوي. ميدانم كه او زن عجيبي است؛ هرگز قادر نبودم او را بفهمم.»
به او گفتم: «نانا، تا آنجا كه من او را ميشناسم، او سادهترين زني است كه ديدهام، هرچند هنوز زنهاي زيادي نديدهام.»
اما حالا ميتوانم به شما بگويم، فكر نميكنم هيچ مردي در جهان وجود داشته باشد، زنده يا مرده، كه به اندازه من زنان بسياري را ديده باشد. اما صرفاً محض تسلاي پدربزرگ در حال مرگم، به او گفتم: «نگران قهقهه او نباش. من او را ميشناسم. او به آنچه شما داريد ميگوييد نميخندد، يك چيز ديگري است كه بين ماست: لطيفهاي كه من گفتهام موجب خنده اوست.»
پدربزرگ گفت: «بسيار خوب. اگر اين از لطيفهايست كه تو به او گفتهاي، كاملاً بهجاست كه بخندد. اما در مورد چاكرا، در مورد چرخ چه؟»
حالا من ميدانم، اما در آن وقت با چنين واژگان و اصطلاحاتي مطلقاً ناآشنا بودم. واژه چرخ بر تمامي وسوسه و دغدغه هنديان نسبت به چرخ مرگ و زندگي دلالت دارد. براي هزاران سال، ميليونها نفر از مردم تنها يك كار را انجام دادهاند: كوشش براي باز ايستانيدن چرخ. پدربزرگ درباره چرخ گاري گاوكِش حرف نميزد ـ نگهداشتن آن از حركت بسيار ساده بود؛ در حقيقت در چرخش نگهداشتن سخت بود.
جادهاي وجود نداشت ـ نه فقط در آن زمان، كه حتي حالا!...
آن وقت جادهاي وجود نداشت، و حتي امروزه نيز خطّ راهآهني از كنار آن دهكده نميگذرد. آنجا واقعاً يك روستاي فقير است، و هنگامي كه من كودك بودم حتي فقيرتر هم بود.
در آن لحظه، من نتوانستم بفهمم كه چرا نانا آنقدر مصرّ و پيگير بود. شايد گاري گاوكِش ـ به دليل نبودِ جاده ـ داشت خيلي خيلي سر و صدا ميكرد. همه چيز در حال تلق تلق كردن بود، و او در حال احتضار؛ بنابراين، او خيلي طبيعي ميخواست كه چرخ متوقف شود. اما مادربزرگم قهقهه زد. حال ميدانم كه او چرا خنديد. او داشت راجع به دغدغه هنديان درباره چرخ مرگ و زندگي حرف ميزد كه بهطور نمادين چرخ مرگ و زندگي ناميده ميشود ـ و به اختصار: چرخ ـ كه ميچرخد و ميچرخد...
كلِّ «مهابهاراتا» چيزي نيست جز دغدغه هنديان كه به تفضيل نوشته شده است، بهگونهاي پرحجم، تا بگويد كه انسان دوباره و دوباره و دوباره زاده ميشود، الي الابد. به اين دليل بود كه پدربزرگم داشت ميگفت: «چرخ را نگهدار.» اگر ميتوانستم چرخ را متوقف كنم، كه متوقف كرده بودم؛ نه فقط براي او، بلكه براي هركس ديگري در عالم. نه فقط چرخ را متوقف ميكردم، بلكه براي ابد نابودش ميساختم چنانكه ديگر هيچكسي نتواند دوباره آن را بگرداند. اما اين كار در دستان من نبود.
اما سبب اين دغدغه چيست؟
من در لحظه فرا رسيدن آن مرگ از خيلي چيزها مطلع شدم. راجع به كلّ چيزهايي كه در آن لحظه نسبت بدانان آگاه شدم، سخن خواهم گفت. زيرا آن چيزها زندگي مرا مقدّر ساختند. glimps:14
مرگ پايان نيست، اما تنها نتيجه و حدّ اعلاي تمامي يك زندگي است، يك نقطه اوج. اين نيست كه شما تمام شده باشيد، بلكه نقل و انتقالي است به بدني ديگر. بدين سبب است كه شرقيان آن را «چرخ» مينامند كه ميگردد و ميگردد. بله، اين چرخ ميتواند باز ايستد، اما راهكارش هنگامي نيست كه شما در حال مرگ هستيد.
اين يك درس است، يكي از بزرگترين دروسي كه من از مرگ پدربزرگم آموختم. او داشت ميگريست و درحاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود، از ما ميخواست كه چرخ را از حركت باز داريم. ما گيج و مبهوت مانده بوديم كه چه بكنيم: چگونه چرخ را از حركت باز داريم؟
چرخ او، چرخ او بود؛ آن چرخ براي ما آشكار نبود. اين آگاهي وي بود، و فقط او ميتوانست انجامش دهد. چون از ما ميخواست كه آن را متوقف كنيم، بنابراين واضح بود كه خود او نميتوانست به شخصه آن را انجام دهد؛ موجب گريههايش و اصرارهاي مكررش همين بود، پنداري كه ما كر بوديم. ما به او گفتيم: «صدايت را ميشنويم، نانا... و ميفهميم. لطفاً ساكت باش.»
در آن لحظه چيزي عظيم اتفاق افتاد. آن رخداد را من تا به حال نزد احدي فاش نكردهام؛ شايد قبل از لحظه حاليه وقتش نبوده است. من داشتم به او ميگفتم: «لطفاً ساكت باش.» ـ گاري گاوكِش بر جاده هموار زشت تلق تلق ميكرد. آنجا حتي جاده هم نبود، صرفاً يك شيار، و او داشت اصرار ميكرد: «راجا، چرخ را نگهدار، صدايم را ميشنوي؟ چرخ را نگهدار.»
دوباره و دوباره به او گفتم: «بله، صدايت را ميشنوم. ميفهمم كه چه منظوري داري. ميداني كه هيچكس جز تو نميتواند چرخ را نگهدارد، بنابراين، لطفاً ساكت باش. سعي خواهم كرد به تو كمك كنم.»
مادربزرگم مات و مبهوت بود. وي با آن چشمان درشت حيرتزده به من نگاه ميكرد: چه داشتم ميگفتم؟ چگونه ميتوانستم كمك كنم؟
من گفتم: «آري. زياد با تعجب نگاه نكن. من ناگهان يكي از زندگيهاي پيشين خود را به ياد آوردهام. در حال ديدن مرگ او، من يكي از مرگهاي خود را به خاطر آوردم.» آن زندگي و مرگ در تبت روي داد. آنجا سرزميني است كه بهطوري بسيار ماهرانه ميدانند چگونه چرخ را از حركت باز دارند. سپس، من شروع كردم به ترنم چيزي.
نه مادربزرگم توانست بفهمد، نه پدربزرگ در حال مرگم، نه خدمتكارم بهوورا كه به دقت از بيرون گاري گوش ميداد. و از اين هم بيشتر، من نيز نتوانستم حتي يك تك كلمه از آنچه را كه داشتم ترنم ميكردم دريابم. تنها پس از دوازده يا سيزده سال بعد بود كه فهميدم چه چيزي را ترنم كردهام. پي بردن بدان چنين زماني طولاني به درازا كشيد. آنچه ترنم كردم، «باردو تودال» بود كه يكي از مناسك تبتي است. در تبت وقتي كسي ميميرد، مانتراي مشخصي را تكرار ميكنند. آن مانترا «باردو» ناميده ميشود. مضمون مانترا به فرد در حال موت ميگويد: «آرام باش، ساكت باش. به مركزت برو، صرفاً در آنجا باش؛ هر آنچه براي بدن روي داد، تو آنجا را ترك نكن. فقط يك شاهد باش. بگذار اتفاق بيافتد. دخالت نكن. بهخاطر داشته باش، بهخاطر داشته باش، بهخاطر داشته باش كه تو تنها يك شاهد هستي؛ اين طبيعت حقيقي توست. اگر بتواني در حالي بميري كه اين را بهخاطر داشته باشي، چرخ باز ميايستد.»
من براي پدربزرگ در حال مرگم «باردو تودال» را تكرار كردم بيآنكه بدانم دارم چه ميكنم. عجيب بود ـ نه فقط آن را تكرار كردم، بلكه او نيز با شنيدن اين ترنم كاملاً ساكت شد. شايد شنيدن زبان تبتي يك چنان چيز عجيبي براي شنيدن بود. او ميبايست پيش از آن حتي يك كلمه تبتي هم نشنيده باشد؛ ممكن است او حتي نميدانست كه يك مملكتي هم به اسم تبت وجود دارد. حتي در لحظه مرگش نيز او كاملاً دقيق و ساكت شد. «باردو» كارگر شد، گرچه او نتوانست آن را بفهمد. پارهاي اوقات شما نميتوانيد بفهميد چه ميكنيد؛ صرفاً از آن روي چنان ميكنيد كه نميفهميد چه ميكنيد. داشتم «باردو» را تكرار ميكردم، گرچه معنياش را نميفهميدم و همچنين نميدانستم كه از كجاي وجودم بيرون ميتراود، چرا كه تا آن زمان آن را نخوانده بودم. اما وقتي آن را تكرار كردم، صرفاً تكان آن كلمات عجيب پدربزرگم را ساكت كرد. او در آن سكوت درگذشت.
زندگي در سكوت زيباست، اما مرگ در سكوت زيباتر است. زيرا مرگ شبيه «اورست» است، بلندترين ستيغ «هيماليا». هرچند هيچكس به من نياموخته بود، در آن لحظه من از سكوت بسيار آموختم. خود را در حال تكرار چيزي مطلقاً عجيب ديدم كه مرا به سوي مرحله جديدي از وجود تكان داده و با فشار به يك بُعد نوين راند. به جستوجوي تازهاي آغازيدم، به يك سلوك. glimps:15
لحظهاي كه نانا مرد، هنوز مادربزرگم داشت در آخرين لرزشهاي قهقههاش ميخنديد. سپس، به خود مسلط شد. او زني بود كه بهطور قطع ميتوانست خود را كنترل كند. اما من تحت تأثير تسلط او نبودم، من تحت تأثير قهقههاش دقيقاً هنگام رودررويي با مرگ بودم.
بهطور مكرر از او پرسيدم: «ناني، ميتواني به من بگويي كه چرا آنچنان بلند ميخنديدي، آن هم هنگامي كه مرگ بدانسان قريبالوقوع بود؟ وقتي كودكي مثل من از قرابت مرگ مطلع بود، امكان نداشت كه شما مطلع نباشيد.»
او گفت: «من آگاه بودم. سبب خنديدنم نيز همين بود. من به آن پيرمرد بيچاره ميخنديدم كه بدون لزوم ميكوشيد چرا را از حركت باز دارد. چرا كه نه مرگ و نه زندگي در نهايت هيچ معنا و مقصودي ندارند.
من مجبور بودم صبر كنم تا زماني ديگر بتوانم از او بپرسم و با وي بحث كنم. هنگامي كه من خود روشن ضمير شدم، فكر كردم كه اينك از او خواهم پرسيد. همين كار را هم كردم. glimps:16
اين نخستين رويارويي من با مرگ بود، و برخوردي زيبا بود. اين برخورد، به هيچ صورتي زشت نبود، همانگونه كه كم و بيش براي هر كودكي در گرد جهان روي ميدهد. براي ساعتها، سرانجام با مرگ پدربزرگ به خود آمده بودم، و او به آرامي مرد. چندي نگذشت كه توانستم احساس كنم كه مرگ او دارد فراميرسد و من ميتوانم سكوت عظيم آن را بنگرم.
همچنين خوش اقبال بودم كه مادربزرگم حاضر بود. شايد بدون حضور وي من احتمالاً زيبايي مرگ را درنمييافتم. چرا كه عشق و مرگ بسيار شبيهاند و شايد يكسان. مادربزرگ مرا دوست داشت. او عشق خود را بر من باريد، و مرگ آنجا بود، به آرامي در حال روي دادن. يك گاري گاوكِش... هنوز هم ميتوانم صدايش را بشنوم... تلق تلق چرخهايش بر سنگها را... بهوورا بيوقفه بر سر گاوها فرياد ميكشيد... صداي ضربه تازيانهاش بر تن آنها طنينانداز بود... تمامي اينها را من هماكنون ميتوانم بشنوم. اين واقعه، آن صدا به آرامي و بسيار عميق در تجربه من ريشه دوانيد، بهگونهاي كه نميتوانم تصور كنم كه حتي مرگ خودم هم بتواند آن را بزدايد.
حتي در حين روي دادن مرگ نيز دوباره توانستم صداي گاري گاوكِش را بشنوم. در آن لحظه، ناني دستان مرا گرفته بود، و من كاملاً گيج بودم، بهطور كامل نميدانستم چه چيزي دارد اتفاق ميافتد.
سر پدربزرگ در دامان من قرار داشت. دستانم را بر قفسه سينهاش گذاشتم. آرام آرام، تنفس وي ناپديد شد. وقتي فهميدم ديگر نفس نميكشد، به مادربزرگم گفتم: «متأسفم، ناني، اما به نظر ميرسد كه او ديگر نفس نميكشد.»
مادربزرگ گفت: «كاملاً درست است. نيازي نيست نگران باشي. او به قدر كافي زندگي كرده است، نيازي نيست كه بيشتر بخواهد.» وي همچنين به من گفت: «بهخاطر داشته باش، چون اين لحظهها، لحظههايي نيستند كه فراموش شوند: هرگز بيشتر نخواه. آنچه هست، كافي است. glimps:12
از آن روز كه پدربزرگ پدريام مرد، مرگ يك يار هميشگي من شد. وقتي كه او مرد، من فقط هفت سال داشتم. او در دامان من مرد...
پس از آن، مرگ يك يار هميشگي من شد. در آن روز، من نيز مردم. زيرا يك چيز مشخص شد، كه خواه هفتساله باشي يا هفتاد ساله ـ او هفتاد ساله بود ـ آنچه مطرح است اين است: تو مجبوري بميري.
پدربزرگم مردي نادر بود. من نميتوانم تصور كنم كه او دروغي گفته باشد، پيماني را شكسته باشد يا در مورد كسي به بدي قضاوت كرده باشد.
چنين مرد خوبي، چنين مرد زيبايي، به سادگي مرد. معناي زندگياش چه بود؟ اين پرسش آزاردهندهاي براي من شد ـ آن زندگي چه معني داشت؟ وي به چه چيزي نائل شد؟ براي هفتاد سال وي زندگي يك مرد خوب را زيست؛ اما مقصود از اين همه چه بود؟ آن زندگي به سادگي پايان يافت... حتي يك شيار هم پست سرش بر جاي نگذارد. مرگ او مرا فوقالعاده جدّي كرد.
حتي پيش از آن مرگ هم به جدّي بودم. از چهار سالگي شروع كردم به فكر كردن راجع به اين مسئله كه مردم به هر نحو كه بتوانند ميخواهند آن پايان را به تعويق اندازند. من به تعويق انداختن معتقد نيستم. شروع كردم به سؤال كردن از پدربزرگ مادريام، و او گفت: «امان از اين سؤالها! تمامي زندگيات آنجاست ـ عجلهاي نيست ـ و تو بسيار جوان هستي. گفتم: «من ديدهام كه پسران جواني نيز در روستا مردهاند: آنها اين سؤال را نپرسيده بودند، آنها بدون يافتن پاسخ مردهاند. آيا ميتوانيد به من تضمين دهيد كه صرفاً پس از يافتن آن پاسخ خواهم مرد؟»
او گفت: «اين را نميتوانم تضمين كنم. چرا كه مرگ در دستان من قرار ندارد، زندگي هم دست من نيست.»
گفتم: «پس شما نبايد هيچگونه به تعويق انداختني را به من پيشنهاد كنيد. من جواب را همين حالا ميخواهم. اگر ميدانيد، پس بگوييد ميدانم و به من جواب بدهيد. اگر هم نميدانيد، پس در پذيرش جهل خود شرمسار نباشيد.»
به زودي وي پي برد كه براي من شقّ دومي وجود ندارد. يا شما ملزميد «آري» بگوييد... اما آن وقت اين هم ساده نيست؛ پس از آن مجبوريد وارد جزئيات راجع به آن بشويد ـ و شما نميتوانيد مرا فريب دهيد. او شروع كرد به پذيرش جهلش، به پذيرش اينكه پاسخ را نميداند.
من گفتم: «شما خيلي پيريد، به زودي خواهيد مرد. در تمامي زندگيتان چه كردهايد؟ در لحظه مرگ شما جز جهل به كف نخواهيد داشت. و اينها پرسشهايي ضروري هستند ـ من هيچچيز پيش پا افتادهاي از شما نميپرسم.»
«شما به معبد ميرويد. از شما ميپرسم چرا به معبد ميرويد ـ هيچچيزي در معبد يافتهايد؟ تمامي زندگيتان به آنجا رفتهايد، و مرا هم ترغيب كردهايد كه تنها با شما به معبد بيايم.» معبد توسط وي ساخته شده بود. بالاخره، يك روزي وي پذيرفت كه حقيقت اين است: «چون من معبد را ساختهام؛ درصورتيكه من خود به آنجا نروم، پس چه كسي به آنجا خواهد رفت؟ اما من قبل از تو پذيرفتهام كه اين پوچ و بيمعني است. در طول تمامي زندگيام به آنجا رفتهام و هيچ حاصلي به دست نياوردهام.»
سپس، من گفتم: «بهكار ديگري بپرداز. با پرسش نمير ـ مرگ با پرسش.» اما او با پرسش مرد.
آخرينبار تقريباً ده ساعت پيش از مرگش، با من حرف زد. چشمانش را گشود و گفت: «تو حق داشتي: به تعويق انداختن صحيح نيست. دارم ميميرم اما تمامي پرسشها هنوز هم با من هستند. بنابراين، بهخاطر بسپار: هر آنچه من به تو پيشنهاد كردم، جملگي غلط بود. تو حق داشتي. به تعويق نيانداز. اگر پرسشي پديد آمد، بكوش تا جوابش را هرچه سريعتر كه ممكن است پيدا كني. glimps:23
بهوورا نيز مرد، صرفاً از آن روي كه نميتوانست زندگي در جهان را بدون اربابش تصور كند. او به سادگي مرد. او در مرگ آرميد. با ما به روستاي پدرم آمد، زيرا گاري گاوكِش را او ميراند. وقتيكه براي چند لحظه هيچچيزي نشنيد، و حتي يك كلمه به خارج گاري سرايت نكرد، از من پرسيد: «بِتا ـ يعني: پسر ـ همه چيز رو به راه است؟»
دوباره و دوباره بهوورا پرسيد: «علت اين سكوت چيست؟ چرا هيچكس حرف نميزند؟» اما او از آن جنم مردي نبود كه به درون پردهاي كه ما را از هم جدا ميكرد بنگرد. چگونه ميتوانست به درون گاري نگاه كند وقتي كه مادربزرگم آنجا بود؟ مشكل اين بود: او نميتوانست نگاه كند. اما دوباره و دوباره پرسيد: «قضيه از چه قرار است ـ چرا همه ساكتيد؟»
من گفتم: «هيچچيز ناجوري وجود ندارد. داريم از سكوت لذت ميبريم. نانا ميخواهد كه ما ساكت باشيم.» اين يك دروغ بود، زيرا نانا مرده بود ـ اما به يك معني راست هم بود: نانا سكوت بود؛ همين پيامي بود به ما تا ساكت باشيم.
سرانجام، من گفتم: «بهوورا، همه چيز درست است؛ فقط نانا رفته است.»
او نميتوانست اين را باور كند. وي گفت: «پس چطور همه چيز ميتواند درست باشد؟ بدون او من نميتوانم زندگي كنم.» و طي بيست و چهار ساعت او نيز درگذشت. صرفاً پنداري كه گلي پژمرد... و خود خواسته از باز شدن در برابر خورشيد و ماه سر باز زد. من به هر كاري كوشيدم تا او را محافظت كنم، چون حالا در شهري بزرگتر بوديم، شهر پدرم.
شهر پدرم، البته براي هند، صرفاً شهري كوچك بود. جمعيت آنجا فقط بيست هزار نفر بود. اين شهر يك بيمارستان و يك مدرسه داشت. ما به هر كار ممكن براي نجات بهوورا دست زديم. پزشك بيمارستان مات و مبهوت بود، زيرا نميتوانست باور كند كه اين مرد يك هندي است؛ بهوورا خيلي اروپايي به نظر ميرسيد. او ميبايست يك عجيبالخلقه زيستشناختي بوده باشد، من نميدانم، چيزي ميبايست به درستي روي داده باشد. اما آنها ميگفتند: «يك چيز غلطي ميبايست روي داده باشد، اشتباهي بايد شده باشد.» من آن عبارت را تصحيح ميكنم: «چيزي ميبايست به درستي روي داده باشد.» ـ چرا هميشه به «غلط»؟
بهوورا شوكه شده بود، به دليل مرگ اربابش. تا به شهر برسيم، مجبور شديم به او دروغ بگوييم. فقط بعد از رسيدن ما به شهر و كنار رفتن پرده گاري گاوكِش بهوورا ديد كه چه اتفاق افتاده است. سپس او چشمانش را بست و هرگز ديگر آنها را دوباره نگشود. او گفت: «من مرگ اربابم را نميتوانم ببينم.» و اين صرفاً يك رابطه ارباب ـ خدمتكار بود. اما بين آن دو يك صميميت مشخص پديدار شده بود، يك نزديكي مسلم كه وصفناپذير است. او هرگز دوباره چشمانش را نگشود. اين را ميتوانم ضمانت كنم. او چند ساعتي بيش زنده نماند و پيش از مرگ در اغماء فرو رفت.
پيش از مرگ پدربزرگم، او به مادربزرگ گفت: «مراقب بهوورا باش. ميدانم كه مراقب را جا خواهي بود ـ نيازي نيست آن را به تو بگويم ـ اما مراقب بهوورا باش. او طوري به من خدمت كرده است كه هيچكس ديگر نميتوانست.»
من به دكتر گفتم: «آيا ميشناسيد، يا كه ميتوانيد اين نوع شيفتگي و دلبستگييي كه ميبايست فيمابين اين دو مرد حاكم بوده باشد را بفهميد؟
دكتر پاسخ داد: «او يك اروپايي است؟»
گفتم: «اينطوري به نظر ميرسد، شبيه يك اروپايي.»
دكتر گفت: «حقهباز نباش. تو يك بچهاي، صرفاً هفت يا هشت سال داري، اما خيلي حقهبازي. وقتي از تو پرسيدم آيا پدربزرگت مرده، تو گفتي، نه و اين حقيقت نداشت.»
گفتم: «نه، حقيقت داشت: او نمرده است. مردي از جنس عشقي اين چنين نميتواند بميرد. اگر عشق ميتواند بميرد، پس هيچ اميدي به جهان نميتوان داشت. من نميتوانم باور كنم مردي كه آزادي مرا محترم داشته است، آزادي يك كودك خيلي است، مرده باشد به صرف آنكه نميتواند نفس بكشد. من ايندو را نميتوانم يكي بدانم، نفس نكشيدن و مردن را.»
دكتر اروپايي با سوءظن به من نگاه كرد و به عمويم گفت: «اين كودك يا فيلسوف خواهد شد يا ديوانه.» او در اشتباه بود: من هردوي اينهايم. قضيه «اين / يا آن» در كار نيست. من «سورنكير كيگارد» نيستم؛ مسئله «اين / يا آن» مطرح نيست. اما در تعجب بودم كه چرا نتوانست مرا باور كند... چيزي به اين سادگي را...
من نتوانستم بفهمم كه چرا دكتر نتوانست باور كند كه پدربزرگم نمرده است. من ميدانستم، او هم ميدانست كه تا آنجا كه به بدن مربوط بود، كار پدربزرگ تمام بود؛ دعوا بر سر اين نبود. اما يك چيزي بيش از بدن وجود دارد ـ در بدن و در عين حال نه جزيي از بدن. بگذاريد محض تأكيد دوباره تكرار كنم: «در بدن و در عين حال نه از بدن. عشق از آن پرده برميدارد، آشكارش ميكند؛ آزادي بدان بال پرواز و اوج گرفتن در آسمان ميدهد.» glimps:13
پدربزرگم تمامي كليدها و كار و بار خانه و زمين را به بهوورا سپرده بود...
سالها بعد، وقتي در «بمبئي» زندگي ميكردم، پسر بهوورا به نزدم آمد و كليدها را به من داد و گفت: «ما براي آمدن شما صبر كرديم، اما هيچكس نيامد. ما از زمين مراقبت كرديم، كشت و زرع را نيز انجام داده و پولي پسانداز كرديم.»
من كليدها را به او پس دادم و گفتم: «اينك همه چيز متعلق به خود شماست. خانه، كشت و پول به خود شما تعلق دارد، آنها مال شماست. متأسفم كه پيشتر از اين نميدانستم، اما هيچيك از ما نميخواستيم برگرديم و درد را احساس كنيم. glimps:03
من راجع به يك ستارهشناس برايتان صحبت كردم كه قول داده بود روي زايچه تولدم كار كند. وي قبل از آنكه بتواند كارش را انجام دهد، درگذشت. بنابراين، پسرش زايچه را آماده كرد. اما او نيز سر در گم بود. وي گفت: «اين تقريباً قطعي است كه اين كودك در سن بيست و يك سالگي خواهد مرد. در هر هفت سال وي يكبار با مرگ روبهرو خواهد شد.» بنابراين، والدينم، خانوادهام، هميشه نگران مردنم بودند. هرگاه من به پايان يك دوره هفت ساله ميرسيدم، آنها هراسناك ميشدند. و آن ستارهشناس حق داشت. در سن هفت سالگي من جان به در بردم، اما تجربه عميقي از مرگ داشتم ـ نه از مرگ خود، بلكه از مرگ پدربزرگ مادريام. و من به وي بسيار مرتبط بودم بهگونهاي كه مرگش همچون مرگ من پديدار شد.
با روش كودكانه خودم، مرگ او را سرمشق قرار دادم. براي سه روز متوالي نه چيزي خوردم و نه آبي نوشيدم. چون فكر ميكردم كه اگر چيزي بخورم يا بنوشم به اين ميماند كه خيانت كرده باشم. من او را خيلي دوست داشتم، او نيز مرا خيلي دوست داشت، چندان كه در زمان زنده بودن وي من هرگز اجازه نيافتم نزد والدينم بروم. من همراه پدربزرگ مادريام بودم. وي گفت: «وقتي من مردم، فقط بعد از آن تو ميتواني بروي.» او در روستاي كوچكي زندگي ميكرد، بنابراين، من به هيچ مدرسهاي نرفتم، چون در آنجا مدرسهاي نبود. او هرگز به من اجازه نداد، اما بعد زماني در رسيد كه وي مرد. او جزء لاينفك من بود. من با حضور او بزرگ شدم، با عشق او باليدم.
هنگامي كه مرد، من فكر كردم غذا خوردن يك خيانت است. حال، من نميخواستم زندگي كنم. اين كار كودكانه بود، اما از طريق آن چيزي بسيار عميق روي داد. براي سه روز تمام درازكش ماندم؛ از بستر بيرون نيامدم. گفتم: «حالا كه او مرده است، من نميخواهم زنده بمانم.» من جان به در بردم، اما آن سه روز تجربهاي از مرگ شد. به يك معنا من مردم، و به آگاهي رسيدم ـ حال، ميتوانم راجع به آن به شما بگويم، گرچه در آن وقت آن حادثه صرفاً يك تجربه مبهم بود ـ به جايي رسيدم كه احساس كردم مرگ غيرممكن است. اين يك حس بود. Ubt:24
استعداد و قابليت تنهايي مرا از هفت سالگي به بعد حفظ كرد. تنهايي طبيعت من شد. مرگ وي مرا از هرگونه رابطهاي براي ابد رهانيد. مرگ او براي من، مرگ تمامي پيوندها شد. از آن پس، من نتوانستم يك پيوند يا رابطه را با هيچ احدي بر پاي بدارم. هرگاه رابطهام با كسي شروع به صميمي شدن ميكرد، آن مرگ در من خيره ميشد. از آن پس، با هركس اندكي دلبستگي را تجربه ميكردم، اين احساس را داشتم كه اگر نه امروز، فردا آن شخص نيز ميتواند مرده باشد.
يكبار كه شخصي به وضوح از قطعيت مرگ آگاه شد، از آن پس امكان پيوند و رابطه نيز به همان نسبت كاسته ميشود. به عبارت ديگر: پيوندهاي ما بر نسيان واقعيت مرگ مبتني هستند. به هر آنكس كه عشق ميورزيم، به اين باور ادامه ميدهيم كه مرگ ناگزير نيست و گريزپذير است.
از اينروست كه ما از عشق چنان حرف ميزنيم كه گويي فناناپذير و جاودان است. تمايل و گرايش ما اين است كه باور كنيم كسي را كه دوست ميداريم، نخواهد مرد. اما براي من عشق هميشه با مرگ متحد شده است؛ يعني كه من قادر نبودم بدون آگاه بودن نسبت به مرگ عشق بورزم. دوستي ميتواند باشد، همدردي ميتواند باشد، اما دلباختگي به هيچچيزي نميتواند مرا گير بياندازد.
مرگ مرا بسيار عميق لمس كرد ـ و بسيار به شدت، بيشتر از آنچه كه من فكرش را ميكردم، هر روز واضحتر برازنده من شد.
بدين ترتيب، جنون زندگي نتوانست در من تأثير بگذارد. مرگ در من پيش از آغاز اعتماد به زندگي آغازيد. اين رويداد ميتواند نخستين واقعهاي محسوب شود كه در ذهن من اثري عميق و نفوذي شايان باقي گذارد. از آن روز به بعد، هر روز، هر لحظه، آگاهي نسبت به زندگي هميشه با آگاهي نسبت به مرگ معاشر شد. از آن پس تا به حال، بودن يا نبودن براي من ارزشي يكسان داشتهاند. در آن سالهاي شكنندگي، تنهايي بر من مستولي گرديد. دير يا زود در زندگي ـ در سنوات پيري ـ تنهايي بر همگان مستولي ميشود. اما بر من پيش از آنكه معناي اين همنشيني را بدانم، مستولي شد. من ميتوانم با هركسي زندگي كنم، اما اعم از آنكه در جمع باشم يا كه در جامعه، همراه يك دوست يا صميم، كماكان تنها هستم. هيچچيزي مرا لمس نميكند؛ من لمس ناشده باقي ميمانم.
همانگونه كه نخستين احساس تنهايي عميقتر و عميقتر شد، يك چيز تازهاي در زندگي شروع كرد به اتفاق افتادن. ابتدا آن تنهايي مرا صرفاً اندوهگين ساخت، اما به آرامي شروع كرد به شادي تبديل شدن ـ زيرا اين يك قانون است كه وقتي شما به كسي يا چيزي پيوند يافتيد، به يك معنا از رويارويي با خود روي برميگردانيد. عملاً، گرايش و تمايل به پيوند با ديگري يا چيزي ديگر، طرح نقشهايست براي اينكه شخص از خود بگريزد. و هنگامي كه آن ديگران بيشتر و بيشتر براي ما اهميت مييابند، دقيقاً به همان اندازه به مركز ما تبديل ميشوند و ما به حاشيه تبديل ميشويم.
ما براي تمامي زندگي بهصورت «غيرمحور» باقي ميمانيم. آنگاه خود شخص ديگر هرگز نميتواند مركز شود. براي من امكان اينكه ديگري به مركزم تبديل شود، در همان نخستين گامهاي زندگيام نابود شده بود. نخستين مركزي هم كه شكل گرفته بود شكسته شد و فرو ريخت، و راه ديگري نيز وجود نداشت جز عود به خويشتن خويش. همانطور كه گفتم، به خود بازگشته بودم. آرام آرام اين بازگشت بيشتر و بيشتر شادي آفريد. از آن پس من اين احساس را يافتم كه اين مشاهده نزديك مرگ در آن سنوات شكنندگي، به بركتي تبديل شده كه مرا تغيير داده است. اگر اين چنين مرگي در سنواتي ديرتر پيش ميآمد، شايد من مجبور ميشدم كسي ديگر را براي جايگزيني پدربزرگم پيدا كنم.
بنابراين، هرچه ذهن ناپختهتر و معصومتر باشد، جايگزيني موضوع عشق مشكلتر است.
هرچه ذهن زيركتر، ماهرتر، حيلهگرتر و حسابگرتر بشود، جايگزيني يا جانشين كردن فردي ديگر به جاي فرد از دست رفته سادهتر ميشود. هرچه سريعتر بتوانيد جايگزين كنيد، زودتر از غم زاييده اولي آزاد ميشويد. اما براي من غيرممكن بود كه در همان روز كه مرگ رخ داد، جانشيني را پيدا كنم.
كودكان قادر نيستند كه به سادگي جانشين بيابند. جاي موضوع عشق از دست رفته خالي باقي ميماند. هرچه مسنتر باشيد، آن خلأ را سريعتر پر ميكنيد. زيرا آن زمان شخص ميتواند فكر كند. يك وقفه و جاي خالي در انديشه، ميتواند به سرعت پر شود، اما خلأ عاطفي و احساسي نميتواند سريع پر شود. انديشه ميتواند زودتر قانع شود، اما قلب نميتواند متقاعد گردد. در سنوات شكنندگي عمر، شخص مستعد انديشيدن و تفكر نيست، اما صرفاً مستعد احساس كردن است و مشكل عظيمتر است.
از آن پس، ديگري نتوانست براي من مهم شود بدان معنا كه مرا از خويشتن خويش باز دارد. بنابراين، من مجبور شدم فقط با خود زندگي كنم. در ابتدا، به نظر ميرسيد كه اين مسئله مرا غمگين ساخته است، اما به مرور تجربه شادماني را به من اعطاء كرد. از آن وقت به بعد، من ناشادماني را متحمل نشدم.
سبب ناشادماني در پيوند زدن خويشتن ما به ديگران قرار ميگيرد، در توقع داشتن از غير، در اميد حصول و دريافت شادماني از سايرين. شما هرگز عملاً نميتوانيد به شادماني دست يابيد، اما اميد كماكان تداوم دارد.
و هرگاه اميد از دست برود، دلسردي آغاز ميشود. بدين قرار، دقيقاً در همان تجربه من به نحوي بسيار بد از ديگران نااميد شدم، چندان كه ديگر از آن پس هيچ كوششي نكردم. آن مسير براي من بسته شده بود، و از آن پس هرگز ناشاد نشدم. سپس شروع تجربهگونه جديدي از شادماني آغاز شد كه هرگز نميتوانست از ديگران فراهم آيد. شادماني هرگز نميتواند از غير حاصل شود؛ آنچه خلق شده است، تنها يك اميد است براي شادماني آتي. عملاً تنها يك سايهاي از شادماني حاصل گرديده است.
درست برعكس اين، موقعيتي قرار دارد كه در آن براي نخستينبار كسي خويشتن خويش را به حساب ميآورد. وقتي خويشتن را منظور ميداريد، در آغاز ناشادماني به تجربه درميآيد، اما شادماني درست و موثق به گونهاي پيشرونده و فزاينده در پيرامونتان گرد ميآيد، به نوعي كه منظور داشتن خويش تداوم مييابد. برعكس، محسوب داشتن ديگران در آغاز موجب شادماني است، اما در آخر ناشادماني را به ارمغان ميآورد.
بنابراين، براي من، خود را در بست سپردن موجب آغازيدن راهي شد به سوي روحانيت و امور معنوي. اينكه ما چگونه بدين راه بازميگرديم، خود مسئلهاي ديگر است. زندگي فرصتهاي بسياري را در اختيار ميگذارد تا به خويشتن خويش بازگرديد. اما هرچه زرنگتر و باهوشتر باشيم، سريعتر خود را از اين فرصتها ميرهانيم. در اينسان لحظاتي، ما از خويشتن بيرون ميزنيم، اسبابكشي ميكنيم.
اگر زن بميرد، ناگهان به جستوجو برميآييم و سپس با زني ديگر ازدواج ميكنيم. اگر دوست بميرد، به يافتن دوستي ديگر ميآغازيم. هيچ وقفهاي را برنميتابيم، هيچ خلائي را تاب نميآوريم. با احساس خلأ، مجال بازگشت به خويشتن در يك لحظه از دست ميرود، مجالي است در آن امكانات بياندازهاي نهفته است.
هنگامي كه در اجتماع پذيرفته شدهايم، با ديگران ارتباط يافتهايم. اين زماني است كه ما تازه وارديم، نونهال، چنانكه گفتم: در كنار جامعهاي كه ميخواهد ما را جذب كند. اما من در جامعه جذب نشدهام. اين مسئله واقعاً نميتوانست اتفاق بيافتد. هر زماني كه من به جامعهاي وارد شدم، بهعنوان يك فرديّت يگانه وارد شدم و همچون جزيرهاي در كنار و جدا ماندم.
من به ياد نميآورم كه هرگز هيچ دوستياي را ترويج كرده و پرورده باشم، هرچند كه خيليها بودند كه ميخواستند با من دوست شوند. اشخاص بسياري با من دوستي ميكردند، و از دوستي با من لذت ميبردند، زيرا امكان نداشت كه مرا به يك دشمن تبديل كنند. اما بهخاطر نميآورم كه هرگز خود خواسته به جهت برقراري دوستي به سوي كسي رفته باشم. اگر كسي خودش را سر من انداخته باشد، اين قضيه متفاوتي است و به اين معني نيست كه من هرگز از برقراري دوستي استقبال كرده باشم. اگر كسي از من يك دوست براي خودش ساخت، من كاملاً از صميم قلب به آن خوشآمد گفتم. اما حتي پس از آن نيز هرگز نتوانستم يك دوست به معناي متعارف آن بشوم. من هميشه در كنار ماندم.
كوتاه سخن، حتي هنگام تحصيل در مدرسه نيز من در كنار ماندم. نه با هيچيك از معلمين، نه با هيچيك از همشاگرديها، نه با هيچكس ديگر، نتوانستم چنان رابطهاي را گسترش دهم كه بتواند مرا بكشاند يا كه جزيره بودنم را در هم بشكند. دوستان ميآمدند و با من نيز ميماندند. من مردم بسياري را ملاقات كردهام؛ دوستان زيادي داشتهام. اما از جانب من هيچچيزي صورت نپذيرفته است تا بدانان وابستهام كند يا موجب آن شود كه ايشان را به ياد بياورم.
خيلي جالب است كه به اين نكته توجه كنيد: من هيچكس را به ياد نميآورم. هرگز اتفاق نيافتاده است كه به فكر كردن راجع به كسي بنشينم و اين احساس را داشته باشم كه اگر وي را ملاقات ميكردم، بسيار مطبوع و خوشايند ميبود.
اگر كسي مرا ملاقات كند، مرا بسيار شادمان ميسازد. اما از عدم ملاقات هيچكسي ناشادمان نميشوم. به جهت وضعيت لذت غايي، معتقدم كه فقط مرگ پدربزرگم موجب بود. آن مرگ مرا براي هميشه به خودم بازگردانيد.
قادر نشدم از مركز خود روي بازگردانم. به فراخور اينسان وضعيتي از وجود و از بودن بهعنوان يك خارجي، يك بيگانه، بُعد جديدي از تجربه را ديده و آزمودهام. اين وضعيتي است كه در آن هرچند من مركزيترين چيز هستم، با اين وجود كماكان يك بيگانه، يك خارجي باقي ماندهام. Known:05