درباره اشو
15- سكونت اشو با ناني و والدينش در گاداروارا
پس از وفات پدربزرگم، ناني ديگر هرگز به روستاي كوچودا برنگشت؛ قلبش بسيار شكسته شده بود. من هزاران زوج بسيار وابسته به هم را ديدهام. چرا كه با خانوادههاي زيادي زندگي كردهام، آواره در اطراف هند. اما هرگز هيچكس را نيافتهام كه با ايندو پيرزن و پيرمرد قابل مقايسه باشد؛ آنها واقعاً عاشق يكديگر بودند.
وقتي پدربزرگم مرد، مادربزرگم ناني ميخواست كه با او بميرد. بازداشتن وي از اين اقدام، كار سختي بود. ميخواست كنار شوهرش بر سكوي محل سوزانيدن اجساد بنشيند.
او گفت: «زندگيام رفته است ـ حال هدف از زنده بودن چيست؟» همگان كوشيدند او را بازدارند. و در آن زمان، اين سنتي باستاني در هند بود كه به آن «ساتي» ميگفتند.
ساتي يعني زندي كه زنده در كنار شوهر مردهاش بر سكوي سوزانيدن اجساد مينشيند و او نيز به مردن تن در ميدهد. واژه ساتي به معناي «صداقت» است. «سات» هم به معناي «راستي» است و هم به مفهوم «بودن» يا «وجود»؛ و ساتي يعني «داشتن يك هستي راستين» ـ «كسي كه وجودش از راستي سرشته است.» زني كه آنچنان ژرف كسي را دوست داشته كه با زندگياش يكي شده است؛ و پس از مردنش ديگر زندگي او مقصودي، معنايي ندارد. اما پس از دوران حكومت انگلستان در هند، سنت ساتي غيرقانوني اعلام شد.
سنت ساتي در چشم غربي تقريباً شبيه ارتكاب خودكشي ديده ميشد؛ بهطور تحتاللفظي نيز همينسان بود. و براي نود و نه درصد زناني كه ساتي شدند هم چيزي جز خودكشي نبود. اما براي يك درصد زنان نميتوانم بگويم خودكشي بود. براي آن يك درصد زندگي كردن بدون فردي كه او را كاملاً دوست داشتند، به دور از او كه هرگز فكر نميكردند حتي يك لحظه نيز از وي جدا بمانند، زيستن خودكشي بود.
اما قانون كور است و نميتواند تمايزهايي از اين دست را منظور بدارد. آنچه بريتانياييها ديدند، به راستي زشت بود و ميبايست متوقف شود. يك درصد زنان به تمايل خود بر سكوي سوزانيدن اجساد ميرفتند. اما اين مسئله چنان چيز قابل احترامي شد كه هر زني كه نميخواست به انجام آن تن در دهد ـ و به راستي هم كه بسيار خطرناك بود و راه شكنجهآميزي براي مردن ـ صرفاً به سكوي سوزانيدن اجساد زنده وارد ميشد!
نود و نه درصد مايل نبودند اين كار را انجام دهند، اما خانوادههاي ايشان، وابستگان و منسوبانشان احساس زشتي ميكردند، زيرا در صورت اين معنا مستفاد ميشد كه آن زنان هرگز شوهرانشان را كاملاً دوست نداشتهاند. اين محكوميتي براي تمامي خانواده بود: شرف خانواده در گرو بود. بنابراين، آنچه اين مردم ميكردند به زور واداشتن زنان به انجام ساتي بود؛ و يك جوّ معيّن خلق ميشد كه در آن قادر نبودي پي ببري كه زن تحت فشار قرار دارد. البته كه زن تحت شرايط سختي بود، در يك شوك عظيم.
او را به محل سوزانيدن اجساد ميبردند و بر آن سكو به مقدار زيادي روغن كره آب كرده، كره خالص مذاب ميپاشيدند، آنقدر كه ابري از دود بر فراز كلّ آن مكان بهوجود ميآمد و در نتيجه نميتوانستي ببيني كه چه چيزي دارد اتفاق ميافتد. در اطراف آن ابر دود صدها تن «برهمن» در حال زمزمه سوتراهاي سانسكريت ايستاده بودند و پشت سر برهمنها هم يك گروه بزرگ موسيقي بود با انواع سازها كه تا سرحدّ امكان سر و صدا به راه ميانداختند ـ بنابراين، شنيدن اينكه زن دارد جيغ ميكشد يا آنكه براي گريختن و بيرون آمدن از سكوي مرده سوزان ميگريد، غيرممكن بود. دور تا دور سكو را برهمنهايي احاطه كرده بودند كه جملگي مشعلهايي سوزان براي باز پس راندن زنان در دست داشتند.
وقتي بريتانياييها دريافتند كه اين سنّت چيزي جنايتبار و زشت است، آن را ممنوع ساختند. اگر زني ميگريخت و يافته و زنده دستگير ميشد، براي تمامي عمرش محكوم بود. و هر آنكس كه او را ترغيب كرده بود ـ خانواده، روحاني، همسايگان ـ همگي آنان نيز شريك جرم بودند و جملگي به فراخور نقشي كه در فرار زن داشتند، مورد مجازات قرار ميگرفتند.
بنابراين، آرام آرام رسم معمول ناپديد گرديد؛ مجبور شد ناپديد گردد. اما هر از چند گاه آن يك درصد از زنان هميشه در آنجا بودند و مردن برايشان مطرح نبود، چرا كه زندگي آنان اينك يك محكوميّت تا سرحدّ مرگ بود. چرا شانس پايان دادن به زندگي همراه دلدار و محبوبت را نداشته باشي؟
بنابراين، تمامي خانواده، جملگي، هركسي كوشيد تا مادربزرگم را از انجام ساتي بازدارد، اما او گفت: «هيچچيزي ندارم كه برايش زنده بمانم. نميتوانم به روستا بازگردم، زيرا در آن خانه كوچك كه ما هردو تمامي عمر، شصت سال تمام، زندگي ميكرديم، من ديگر نميتوانم تنها زندگي كنم. او همهچيز آن خانه بود. من هرگز حتي يك لقمه غذا هم پيش از آنكه او بخورد، نميخوردم؛ براي من غذا خوردن غيرممكن خواهد بود. در درجه اول، آشپزي غيرممكن خواهد بود، زيرا من عادت داشتم كه براي او بپزم؛ او غذاهاي لذيذ را دوست داشت و من از آشپزي براي او لذت ميبردم. صرفاً ديدن اينكه او سرخوش و خرسند بود، براي من مايه رضايت و لذت بود.»
«و من هرگز غذايي پيش از او نخوردم. حتي اگر بسيار دير هم ميبود، اگر او براي كاري به روستايي ديگر رفته بود يا به دربار يك شهر دور ـ من ملزم بودم تمامي روز را منتظر بمانم؛ اما در انتظار او ماندن براي من يك لذت بود. در شصت سال زندگي مشترك، من يك لقمه غذا قبل از وي نخوردهام.»
در هند، اين يك سنّت بوده است: با كي ميتواني غذا بخوري جز آنكس كه به او عشق ميورزي و غذا را براي او پخته و آماده كردهاي؟...
براي ده يا دوازده روز مادربزرگم هيچچيزي نخورد. ابتدا بازداشتن وي از رفتن بر سكوي سوزانيدن اجساد مشكل بود. سرانجام، تمامي خانواده به من گفتند: «فقط تو ميتواني او را بازداري؛ تو هفت سال با وي بودهاي.» و بهطور قطع من موفق شدم. تمامي آنچه كه من مجبور به انجامش شدم اين بود: به او گفتم: «بهطور مداوم ميگوييد براي چه زنده بمانم. براي من نه؟ فقط به من بگوييد كه نميخواهم با تو زندگي كنم؛ سپس من هم به تمامي خانواده ميگويم كه ما هردو بر سكوي سوزانيدن اجساد ميرويم.»
او گفت: «چه!»
گفتم: «پس از شما، من ديگر چرا در اينجا بمانم؟ خوب است هردو با هم برويم.»
وي گفت: «اين مهملات را بس كن! چه كسي هرگز چنين از يك كودك، يك كودك هفت ساله، شنيده است؟... اين كار براي تو نيست، براي زني است كه شوهرش مرده است.
گفتم: «شوهر شما مرده است، پدربزرگ من هم مرده است و ناني نيز ميرود كه بميرد ـ اين دليلي مكفي براي من است. و به هر حال، يك روزي من خواهم مرد، بنابراين چرا اين همه انتظار بكشم؟ سريع تمامش ميكنم.»
او گفت: «ميدانم كه تو ناقلايي و حتي زماني هم كه پدربزرگت مرده دست از شيطنت برنميداري و با من حقهبازي ميكني.»
گفتم: «پس از كلافه كردن تمام خانواده دست برداريد، وگرنه من هم همراهتان خواهم آمد.»
او موافقت كرد كه بر سكوي سوزانيدن اجساد نرود، ميخواست كه با من زندگي كند.
وي در شهر پدرم اقامت گزيد، اما زني بسيار مستقل بود. او خانوادههاي جمعي بزرگ را دوست نداشت؛ برادران پدرم، زنان ايشان. بچههاي آنها ـ اين يك كاروان پهناور بود. وي گفت: «اينجا براي من جايي نيست. تمامي عمرم را با همسرم در سكوت زندگي كردهام. فقط براي هفت سال تو با ما بودي، والّا ما هيچ گفتگوي چنداني نداشتيم، زيرا چيزي براي گفتن نبود. ما راجع به همه چيز قبلاً با هم صحبت كرده بوديم، بنابراين چيزي نمانده بود كه گفته شود ـ ما فقط در سكوت مينشستيم.»
و آنجا كه آنان زندگي ميكردند، جاي زيبايي بود، رو در روي يك درياچه بزرگ. بنابراين، آنها دوست داشتند به نظاره درياچه بنشينند و پرواز پرندگان آبي را، كه هزاران هزارشان در فصولي معيّن به آنجا ميآمدند، تماشا كنند.
او گفت: «من دوست دارم تنها زندگي كنم.» بنابراين، براي او خانهاي نزديك رودخانه پيدا شد؛ جايي كه قدري به خانه پيشين در كوچودا شباهت داشت؛ در گاداروارا ما درياچهاي نداريم، اما يك رودخانه زيبا در آنجا هست.
تمامي روز من يا در مدرسه بودم يا به گرد شهر پرسه ميزدم و يا هزار و يك كار ميكردم و شبها هميشه در كنار ناني ميماندم. خيلي وقتها، او ميگفت: «ممكن است والدينت احساس خوبي نداشته باشند. ما تو را براي هفت سال از آنها گرفته بوديم كه به همين جهت آنها نميتوانند ما را ببخشند. ما فكر ميكرديم كه تو را ميبايست به همان پاكي كه گرفته بوديم، به پدر و مادرت برگردانيم. بنابراين، سعي نكرديم كه هيچچيزي را به تو تحميل كنيم. اما آنها خشمگين هستند؛ آنها چنين چيزي نميگويند، اما من ميتوانم آن را حس كنم و از مردم ديگر هم شنيدهام كه ما تو را تباه كردهايم. و حالا تو كنار پدر و مادرت، همراه خانوادهات نميروي بخوابي؛ تو هر شب اينجا ميآيي. آنها فكر ميكنند تباه كردن تو تداوم يافته است ـ پيرمرد رفته است، اما پيرزن هنوز اينجاست.»
به او گفتم: «اما اگر من نيايم، شما واقعاً ميتوانيد بخوابيد؟ هر شب، قبل از آمدن من، براي چه كسي بستر دوم را آماده ميكني؟ ـ زيرا من كه به شما نميگويم فردا خواهم آمد. راجع به فردا، از همان آغاز من نامطمئن بودهام. چه كسي ميداند فردا چه اتفاقي خواهد افتاد؟ چرا شما بستر دوم را آماده ميكنيد؟ و نه فقط بستر دوم را...»
من يك عادت ديرسال دارم كه پزشكم توانست آن را تا به آخر تحت كنترل درآورد؛ اين كار تقريباً دو تا سه سال براي وي زمان برد تا اين عادت را به در من از بين ببرد. من از اوان كودكي، تا آنجايي كه به خاطر دارم، قبل از خواب به شيريني احتياج داشتم؛ والّا نميتوانستم بخوابم. بنابراين، ناني نه تنها رختخواب را آماده ميكرد، بلكه عادت داشت بيرون برود و شيريني بخرد، شيرينيهايي كه من دوست داشتم، و شيرينيها را كنار رختخواب من بگذارد تا بتوانم بخورم. حتي اگر در نيمهشب هم دوباره احساس نياز ميكردم، ميتوانم مجدداً شيريني بخورم. او بهقدر كافي شيريني در آنجا ميگذاشت كه اگر تمامي شب هم ميخواستم بخورم، مسئلهاي نبود.
از وي پرسيدم: «اين شيرينيها را براي چه كسي ميآوريد؟ ـ شما كه از آنها نميخوريد؛ از وقتي نانا مرده است شما لب به شيريني نزدهايد.» پدربزرگم عاشق شيريني بود. در حقيقت، به نظر ميرسد كه ايده خوردن شيريني را او به من داده باشد. او هم عادت داشت قبل از خواب شيريني بخورد. اين كار در هيچ خانواده جين انجام نميگيرد.
جينها در شب هيچچيزي نميخورند؛ آنها آب يا شير يا هيچچيز ديگري نيز نميآشامند. اما او در يك روستا زندگي ميكرد كه در آنجا وي تنها فرد جين بود. بنابراين، خوردن شيريني در شب مسئلهاي نبود. و احتمالاً به سبب وي من اين عادت را اخذ كرده بودم. حتي به ياد نميآورم كه اين عادت چگونه آغاز شد: ميبايست او مسبب بوده باشد. در حين شيريني خوردن مرا هم صدا زده كه به او بپيوندم. من بايد به او پيوسته باشم و در اندك زماني اين يك چيز معمول روزمره شده باشد. وي براي هفت سال مرا پرورده بود.
من به دو دليل نتوانستم به خانه والدينم بروم: يك دليل آن شيرينيها بود ـ چون در خانه مادرم اين كار غيرممكن بود: بچههاي بسيار زيادي آنجا بودند كه اگر شما به يك بچه اجازه ميداديد، بعداً تمامي آن بچهها نيز درخواست ميكردند. و به هر حال اين خلاف مذهب بود ـ شما صرفاً ميتوانستيد چنين چيزي را درخواست نكنيد. اما مشكل من اين بود كه بدون شيريني نميتوانستم بخوابم.
دومين دليل اين بود: من احساس ميكردم كه ناني بايد جايي باشد كه احساس تنهايي بكند و در آنجا، در خانه والدينم، تنها بودن سخت بود ـ آدمهاي زيادي آنجا بودند، هميشه مثل يك بازار بود. اگر من در آنجا نميماندم، دل هيچكس براي من تنگ نميشد. هيچكس هرگز دل تنگ من نشد. آنها صرفاً مطمئن بودند كه من همراه ناني خوابيدهام، پس هيچ مسئلهاي در ميان نبود.
بنابراين، حتي پس از آن هفت سال هم من زير نفوذ و تحت تأثير پدر و مادرم نبودم. اين صرفاً تصادفي بود كه من از همان آغاز به خواست خويشتن خود باليدم. درست يا غلط عمل كردن چيز مهمي نبود، اما طبق خواست خويشتن خويش بودن و انجام دادن امور بر آن مبنا مهم بود. و آرام آرام، اين شيوه به سبك زندگي من تبديل شد، راجع به همه چيز ـ براي مثال، راجع به لباس. misery:01
من ميخواستم به روستاي كوچودا بازگردم، اما هيچكس آمادگي حمايت از مرا نداشت. من نميتوانستم تصور كنم كه چگونه ميتوانم تنها در آنجا زندگي كنم. بدون پدربزرگم، بدون مادربزرگم يا بدون بهوورا. نه، اين كار ممكن نبود، بنابراين من با بيميلي گفتم: «بسيار خوب! من در روستاي پدرم اقامت ميكنم.»
اما مادرم طبيعتاً ميخواست كه من با او زندگي كنم و نه با مادربزرگ كه از همان اول به وضوح مشخص كرده بود كه او نيز در همان روستا، اما جداگانه، اقامت خواهد كرد. براي وي خانه كوچكي در يك جاي بسيار زيبا كنار درياچه پيدا شد.
مادرم اصرار داشت كه من با آنها زندگي كنم. براي مدتي بيش از هفت سال من با خانوادهام زندگي نكرده بودم. اما خانواده من همچنين كار و بار و كوچكي نبود، آن خانواده يك جمبوجت كامل بود ـ تعداد زيادي آدم، همه رقم آدم: عموهايم، عمههايم، بچههايشان و منسوبين و وابستگان عموهايم، و غيره و غيره.
در هند، خانواده شبيه خانواده در غرب نيست. در غرب، خانواده صرفاً منفرد است: شوهر، زن، يك يا دو يا سه كودك. در نهايت در يك خانواده پنج نفر وجود دارند. در هند، مردم به اين حرف ميخندند ـ پنج نفر؟ فقط پنج؟ در هند، تعداد افراد خانواده غيرقابل شمارش است. صدها تن مردم در يك خانواده وجود دارند، آن هم كنار هم. ميهمانان ميآيند، ديدار ميكنند و هرگز نميروند و هيچكس هم به آنها نميگويد: «لطفاً حالا وقتش است كه شما برويد»، چون در حقيقت هيچكس نميداند كه چه كسي ميهمان است.
پدر فكر ميكند: «شايد اينها منسوبين زنم هستند. بنابراين بهتر است ساكت باشم.»
مادر فكر ميكند: «شايد اينها منسوبين شوهرم هستند...» در هند، اين مسئله امكان دارد كه به خانهاي وارد شويد، جايي كه بهطور كلّي هيچگونه خويشاوندي نداشته باشيد، و اگر دهانتان را بسته نگهداريد، ميتوانيد براي ابد در آنجا زندگي كنيد. هيچكس به شما نخواهد گفت بيرون برويد؛ هركس فكر خواهد كرد كه ديگري شما را دعوت كرده است. شما صرفاً بايد ساكت و خاموش بمانيد و يك لبخند هم مدام به لب داشته باشيد...
من نميخواستم به چنين خانوادهاي وارد شوم و به مادرم گفتم: «يا تنهايي به روستا برميگردم ـ گاري گاوي آماده است و راه را نيز ميشناسم؛ به هر طريق باشد خودم را به آنجا ميرسانم. و روستاييان را هم ميشناسم: آنها از يك بچه حمايت و به او كمك ميكنند. و فقط مسئله يك چند سالي در ميان است، بعد از آن به هر صورت ممكن كمك آنها را جبران ميكنم. اما نميتوانم در اين خانواده زندگي كنم. اين خانواده نيست، اين يك بازار است.»
و آن يك بازار بود، بهطور پيوسته در حال وز وز كردن با تعداد كثيري از آدمها، بهطور كلّي نه فضايي وجود داشت، نه سكوتي. اگر حتي يك فيل هم در آن بركه باستاني ميپريد، هيچكسي صداي آب را نميشنيد؛ تداوم زندگي در آنجا خيلي كار بود. من به سادگي امتناع ورزيدم، گفتم: «اگر مجبورم در اينجا اقامت كنم، تنها شقّ ممكن براي من زندگي با ناني است.»
مادرم البته ناراحت و دلخور بود. متأسفم، زيرا من از آن پس به كرّات او را رنجانيدهام.
من نتوانستم از اين بابت كمكي بكنم. در حقيقت، برايم غيرقابل پذيرش بود؛ موقعيت چنان بود كه پس از ساليان بسيار زندگي در آزادي مطلق، سكوت و آرامش، نميتوانستم با آن خانواده زندگي كنم. در حقيقت، در خانه نانا من تنها كسي بودم كه صدايش شنيده ميشد. ناناي من غالباً به آرامي و در سكوت مانتراي خويش را زمزمه ميكرد و البته مادربزرگم به هيچكس اجازه حرف زدن با او را نميداد.
من تنها كسي بودم كه صدايش شنيده ميشد؛ والّا آن دو ساكت بودند. پس از سالياني آنچنان زيبا، زندگي كردن در آن به اصطلاح خانواده، مملوّ از چهرههاي ناآشنا، عموها، پدرزنها، و پدرشوهرهايشان، داييزادهها، عمهزادهها و خالهزادهها ـ چه زياد! انسان حتي نميتوانست پي ببرد كه كي چه كسي است! بعدها عادت داشتم فكر كنم ضروري است كسي يك كتابچه كوچك راجع به خانوادهام به چاپ برساند، يك كتاب «كي چه كسي است»...
من ميخواستم به روستا بازگردم، اما نشد. صرفاً براي نيازردن مادرم، مجبور شدم سازش كنم. اما ميدانم كه او را آزردم، واقعاً جريحهدار شده بود. هر آنچه را كه او خواست، هرگز انجام ندادم؛ در حقيقت، دقيقاً برعكس آن عمل كردم. طبيعتاً، آرام آرام مرا بهعنوان پسري گمشده و از دست رفته پذيرفت.
من نتوانستم از عهده زندگي كردن در خانواده طبق خواسته آنها برآيم. همه زنان خانواده مدام در حال زاييدن بودند؛ تقريباً هميشه زنان آبستن بودند. هرگاه خانوادهام را به ياد ميآوردم، يكهو از ترس قالبتهي ميكنم؛ هرچند نميتوانم قالبتهي كنم؛ صرفاً از ايده قالبتهي كردن لذت ميبرم. شكم تمامي زنان هميشه بالا آمده بود. يك حاملگي پشت سر گذاشته ميشد، يكي ديگر شروع ميشد ـ و بچههاي بسيار فراوان...
«نه»، اين كلمهاي بود كه به مادرم گفتم و: «ميدانم برايتان ضايعهايست، و متأسفم، اما من با مادربزرگم زندگي خواهم كرد. او تنها كسي است كه مرا ميفهمد و نه فقط عشق كه آزادي را نيز به من اعطاء ميكند... glimps:19
همگان در يك خانواده متولد ميشوند. من هم در يك خانواده متولد شدم. در هند، خانوادهها مشتركند، خانوادههايي بزرگ. در خانواده من ميبايست پنجاه تا شصت نفر بوده باشند ـ تمامي داييزادهها، عمهها، خالهزادهها، عموها، عمهها، با هم زندگي ميكردند. من كلّ مخمصهاش را ديدهام. آن شصت نفر به من كمك كردند تا خود خانوادهاي ايجاد نكنم، آن تجربه بسنده بود.
اگر شما بهقدر كافي باهوش هستيد، حتي از اشتباهات ديگران نيز درس ميگيريد و ميآموزيد. اگر باهوش نيستيد، پس حتي از اشتباهات خود نيز چيزي نميآموزيد. بنابراين، من از اشتباه پدرم آموختم، از اشتباه مادرم، عموهايم، عمههايم. آن يك خانواده بزرگ بود، و من تمامي سيرك، كلّ بدبختي را نظاره كردم: درگيري مداوم، جنگيدن بر سر چيزهاي كوچك؛ بيمعني است. از همان كودكي، يك چيزي در من سرنوشتساز شد و آن اين بود كه من براي خويش خانوادهاي ايجاد نخواهم كرد.
متعجب بودم كه همگان در يك خانواده متولد ميشوند... پس چرا كماكان به خلق خانواده ادامه ميدهند؟ با ديدن تمامي صحنه، باز هم آن را تكرار ميكنند. socrat:5