درباره اشو
20- عشق آغازين اشو به كتاب
من واقعاً خيلي در مدرسه ابتدايي حاضر نبودم، چون رودخانه بسيار مسحوركننده بود و خروشش بس وسوسهانگيز. بنابراين، هميشه در كنار رودخانه بودم ـ البته نه به تنهايي، بلكه همراه بسياري ديگر از شاگردان. آن زمان، در آن سوي رود يك جنگل بود. و در آنجا مقدار زيادي جغرافياي واقعي براي كشف كردن وجود داشت ـ چه كسي زحمت نقشههاي كثيف مدرسه را به خود ميداد؟ من علاقهاي نداشتم بدانم كه قسطنطنيه كجاست، چرا كه خود داشتم جنگل را كشف ميكردم، و رود را ميكاويدم ـ خيلي چيزهاي ديگر هم براي انجام دادن وجود داشت.
براي مثال، همانطور كه مادربزرگم آرام آرام خواندن را به من ياد ميداد، شروع كردم به خواندن كتابها. فكر ميكنم هيچكس پيش يا پس از من، به شدتي كه من در كتابخانه شهر درگير بودم، درگير نبوده است. حالا، آنها جايي كه عادت داشتم بنشينم، جايي كه عادت داشتم بخوانم و يادداشت بردارم را به همه نشان ميدهند. اما در حقيقت، آنها ميبايست به مردم جايي را نشان بدهند كه ميخواستند از آنجا مرا بيرون بياندازند. چندين و چندبار مرا تهديد كردند.
اما روزگاري كه شروع به خواندن كردم، يك بُعد تازه به رويم گشوده شد. تمامي كتابخانه را بلعيدم، و شروع كردم كتابهايي را كه بيشتر دوست داشتم، شبها براي مادربزرگم بخوانم. شما نميتوانيد اين را باور كنيد، اما اولين كتابي كه براي او خواندم، «كتاب ميرداد» بود. و همين رشتهاي طويل را آغازيد.
البته مادربزرگ هر از چند گاه عادت داشت سؤال كند؛ وسط كتاب، معني جملهاي مشخص يا مفهوم تمامي فصل را ميپرسيد ـ دقيقاً لبّ مطلب و جان كلام را. به او ميگفتم: «ناني، من داشتم براي شما ميخواندم، و شما هيچ گوش نكردهايد؟»
او ميگفت: «ميداني، وقتي كه تو داري ميخواني، به فراري مجذب صدايت ميشوم كه آنچه را كه ميخواني پاك فراموش ميكنم. براي من، تو «ميرداد» خود من هستي. مگر تو براي من توضيح بدهي، والّا تا جايي كه به من مربوط است، «ميرداد» مطلقاً برايم ناشناس باقي ميماند.»
بنابراين، مجبور بودم برايش توضيح بدهم، اما همين كار نظم و ترتيب بزرگي براي من بود. توضيح دادن؛ كمك كردن به فردي ديگر كه ميخواهد ژرفتر از آنچه كه خود به شخصه ميتواند پيش برود، پيشرفت كند؛ دستش را گرفتن، يعني همان كاري كه آرام آرام تمامي زندگي من شد.
من انسان بيتدبيري هستم، بدون برنامه. به همين سبب است كه هنوز هم كماكان وحشي باقي ماندهام. من در عجبم كه اينجا دارم چه ميكنم، به مردم روشنضمير بودن ميآموزم. و روزگاري كه روشنضمير شدند، آناً شروع ميكنم به آنها بياموزم كه چگونه دوباره غير روشنضمير شوند. دارم چه ميكنم؟ glimps:26
كتابهاي بسياري را دوست داشتهام، هزاران كتاب، اما هيچيك را مثل «پدران و پسران» اثر «تورگنيف» دوست نداشتهام. عادت داشتم پدر بيچارهام را به زور وادار به خواندن آن كتاب بكنم.
او مرده است، والّا از او ميخواستم كه مرا عفو كند. چرا به زور وادارش ميكردم اين كتاب را بخواند؟
اين تنها راهي بود كه وي ميتوانست فاصله موجود بين خودش و مرا بفهمد. اما وي به راستي مردي شگفتآور بود. عادت داشت كتاب را بارها و بارها بخواند، صرفاً به اين دليل كه من گفته بودم. فقط يكبار آن را نميخواند، بلكه بارها، به كرّات. و نه تنها آن كتاب را ميخواند، بلكه حدّاقل شكاف بين ما به مرور پر ميشد. ما ديگر پدر و پسر نبويم. آن رابطه زشت پدر و پسر، مادر و دختر، و غيره غيره...
حدّاقل در مورد پدرم اين رابطه ريخت، و ما دوست شديم. اين خيلي سخت است كه با پدرت خودت دوست بشوي، يا با پسر خودت؛ تمامي سرافرازياش نصيب اوست، نه من. Books:13
«رستاخيز» اثر «لئو تولستوي»: در تمامي زندگياش، لئو تولستوي تعلق خاطر فوقالعادهاي به مسيح (ع) داشت. عنوان رستاخيز از همينجاست. و به راستي كه لئو تولستوي يك اثر هنري فوقالعاده آفريده است. اين كتاب براي من يك «كتاب مقدس» بود. هنوز هم ميتوانم خودم را ببينم، درحاليكه جوان هستم و بهطور مداوم كتاب رستاخيز تولستوي را با خود حمل ميكنم. حتي پدرم نگران شد؛ يك روز به من گفت: «اين خوب است كه يك كتاب را بخواني، اما چرا در تمامي روز اين كتاب را حمل ميكني؟ تو كه آن را خواندهاي.»
گفتم: «بله، من آن را خواندهام، نه يك دفعه، كه به دفعات. اما آن را همراه خود حمل ميكنم.» تمامي روستا نيز ميدانستند كه من بهطور مداوم يك كتاب به نام رستاخيز را با خود حمل ميكنم.
آنها فكر ميكردند كه من ديوانه شدهام و يك ديوانه هر كاري ميتواند بكند. اما چرا من در تمام روز، رستاخيز را با خود حمل ميكردم؟ ـ و نه فقط در طي روز، بلكه در طول شب نيز به نحو ايضاً. در شب هم يا كتاب همراهم بود، يا كنار بسترم. عاشق آن كتاب بودم... شيوهاي كه تولستوي تماميّت پيام مسيح (ع) را باز ميتاباند. وي از تمامي حواريون مسيح (ع) به استثناي «توماس قديس» موفقتر بوده است... Books:13
من «گوركي» را دوست ندارم. او يك كمونيست است، و من از كمونيستها متنفرم. وقتي كه من از چيزي نفرت دارم. صرفاً نفرت دارم، اما كتاب «مادر» را، هرچند توسط گوركي نوشته شده است، دوست دارم. در تمام زندگيام هم آن را دوست داشتهام. من از اين كتاب نسخ متعددي داشتم، آنقدر كه پدرم معمولاً ميگفت: «تو ديوانهاي؟ يك نسخه از هر كتابي كافي است، و تو بيشتر سفارش ميدهي؟ بهطور مكرر ميبينم كه يك بسته پستي رسيده است و محتوايش چيزي نيست جز يك نسخه ديگر از كتاب مادر ماكسيم گوركي. ديوانهاي يا چيزيت شده؟»
به وي گفتم: «بله، تا جايي كه پاي مادر ماكسيم گوركي در ميان است، من ديوانهام، كاملاً ديوانه.»
هنگامي كه مادرم را ميديدم، گوركي را به ياد ميآوردم. Books:13