درباره اشو
21- نخستين تجارب اشو با اديان اُرتُدوكس
اين در بچگي هم براي من يك مسئله بود. تمام خانوادهام به معبد ميرفتند و من يكي مخالف رفتن بودم. اگر آنها ميتوانستند آنچه را كه تمامي اين چيزها پيرامون آن بود توضيح دهند، راضي ميشدم. آنها هيچ توضيحي جز اين نداشتند: «اين كار هميشه صورت گرفته است، و خوب است كه از بزرگترها پيروي كرد، از نسلهاي گذشته پيروي كرد، از ميراث باستاني پيروي كرد... اين كار خوبي است.» اين يك توضيح نيست.
به آنها گفتم: «من نميپرسم كه آيا اين خوب است يا بد؛ ميپرسم كه اين چيست. من هيچ خدايي را نميبينم، من فقط يك تنديس سنگي ميبينم. و شما هم به خوبي ميدانيد كه آن يك تنديس سنگي است ـ شما بهتر از من ميدانيد، چون شما خودتان آن را از دكان پيكرتراش خريدهايد. بدين ترتيب آيا خداوند وجودي است كه در دكان فروخته شود؟ شما اين تنديس را خودتان با دستان خويش در معبد نصب كردهايد؛ در چه نقطهاي آن تنديس خدا شد؟ ـ چون در دكان پيكرتراش كه مورد پرستش نبود. مردم سر قيمتش هم چانه ميزنند، هيچكس آن را نيايش نميكند! هيچكس فكر نميكند كه آنها خدا هستند، چرا كه تنديسهاي بسياري وجود دارند. و شما ميتوانيد آن تنديسها را مطابق ميل خود انتخاب كنيد. شما سر قيمتش چانه ميزنيد، شما آن تنديسها را ميخريد، و من در تمامي اوقات يك شاهد و ناظر بودهام، در انتظار آنكه ببينم در كدامين لحظه آن تنديس خدا ميشود، در كدامين لحظه آن تنديس ديگر يك كالاي قابل خريد و فروش نيست، بلكه ربّالنّوعي قابل پرستش است.»
آنها هيچ توضيحي نداشتند. هيچ توضيحي وجود ندارد، زيرا در حقيقت آن تنديس هرگز خدا نشده است؛ هنوز هم يك تنديس است. فقط ديگر در فروشگاه نيست، در معبد است. و معبد چيست؟ يك خانه ديگر.
از آنها ميپرسيدم: «من هم ميخواهم در ادعيه شما سهيم شوم و شركت كنم، در نيايشتان. نميخواهم كماكان يك بيگانه باقي بمانم. اما اين كار را نميتوانم به رغم خود انجام دهم. نخست ميبايست راضي و متقاعد شده باشم، اما شما هيچ پاسخ قانعكنندهاي به من ندادهايد. شما در ادعيه خودتان چه ميگوييد؟»
«اين را به ما بده»، «آن را به ما بده» ـ و شما تمام اين صحنه مضحك را ميبينيد؟ شما يك تنديس سنگي خريدهايد، آن را در يك خانه نصب كردهايد، و حالا از آن تنديس گدايي ميكنيد، از همان تنديس كه توسط خود شما خريداري شده است: اين را به ما بده، آن را به ما بده... رفاه به خانه ما، سلامتي به خانواده ما. شما خيلي عجيب و غريب رفتار ميكنيد، در يك راه عوضي. من نميتوانم در اين سهيم شوم. من نميخواهم صرفاً محض تمرّد سرپيچي كنم. و اين هم سرپيچي نيست؛ آمادهام كه از دستور شما پيروي كنم، اما شما آماده نيستيد كه به من پاسخ بدهيد. شما هرگز از والدين خودتان نپرسيدهايد. آنها در جهل زندگي كردند، شما هم در جهل زندگي ميكنيد، و ميخواهيد كه من هم در جهل زندگي كنم.»
آنها فكر ميكردند كه من پس از چندي از حرارت خواهم افتاد. آنها عادت داشتند مرا به معبد ببرند. تمام آنها تعظيم ميكردند و زانو ميزدند، و من نميكردم و در كناري ميايستادم. و پدرم به من ميگفت: «فقط بهخاطر ما... اين كارت خوب به نظر نميرسد. وقتي همه با چنين خلوص ديني و دينداري زانو زدهاند، خوب نيست، زشت است تو در كناري ايستاده باشي.»
گفتم: «من هيچ دينداري و خلوصي نميبينم؛ من صرفاً يك نوع ورزش و تمرين بدني ميبينم. و اگر اين مردم خيلي مجذوب ورزش هستند، ميتوانند به يك ورزشگاه بروند، كه واقعاً به آنها سلامتي خواهد داد. آنها در اينجا اين را طلب ميكنند: به ما سلامتي بده، به ما ثروت بده. به ورزشگاه برويد، آنجا به شما سلامتي خواهد داد و يك تمرين بدني واقعي خواهيد داشت. اينكه چيزي نيست! و حق با شماست كه اين زشت به نظر ميرسد ـ نه اينجا ايستادن من، بلكه همه شما كه داريد تمامي انواع مناسك احمقانه را انجام ميدهيد. شما زشت هستيد. من ممكن است در اقليّت باشم، اما زشت نيستم. شما ميگوييد محض خاطرتان من هم بايد در اين تمرين شركت كنم. چرا شما محض خاطر من در تمرين من شركت نميكنيد؟ همگي شما ميبايست در يك خط در گوشهاي بايستيد ـ اين كار نشان خواهد داد كه شما واقعاً قصد تمرين و ممارست داريد.»
سرانجام پدرم به من گفت: «بهتر است تو به معبد نيايي، چون ساير مردم ميآيند و تو را ميبينند، و تو پيوسته يك كار ناخوشايند ميكني.»
گفتم: «چه؟»... چون من هميشه پشت به آن خدا مينشستم، كه اين كاري غيرمجاز بود ـ كاري «زشت.»
گفتم: «اگر اين خدا قادر متعال است، ميتواند موقعيتش را تغيير دهد. چرا من در اينباره به خودم زحمت بدهم؟ اما او پيوسته در همان يك جهت مينشيند. اگر او نميخواهد پشت مرا ببيند، ميتواند به يك طرف يك نگاه كند. من از خداي شما زندهترم، به همين سبب است كه به من ميگوييد وضعيتم را تغيير بدهم. شما به خدايتان چنين چيزي نميگوييد؛ شما ميدانيد كه او مرده است.»
و آنها گفتند: «چنين چيزهايي نگو!»
گفتم: «چه ميتوانم بكنم؟ او نفس نميكشد، او حرف نميزند، و فكر نميكنم كه بشنود؛ چون كسي كه نفس نميكشد، كسي كه نميبيند، كسي كه نميتواند بجنبد، نميتواند بشنود ـ تمامي اين چيزها در يك واحد ارگانيك روي ميدهند، و موجود زنده، ارگانيسم، ملزم به زنده بودن است. بنابراين، شما چه كسي را نيايش ميكنيد؟ به كي دعا ميكنيد؟»
و آرام آرام خانوادهام را قانع كردم كه از شرّ رفتن به معبد خلاص شوند. آن معبد توسط خانوادهام ساخته شده بود، اما بعد آنها آن را به جماعت واگذار كردند. آنها از رفتن به معبد باز ايستادند. من به آنان گفتم: «مگر شما براي من توضيح بدهيد، والّا داريد نشان ميدهيد كه از روي شعور رفتار نميكنيد.» psycho:21
در هند، اگر كسي بيماري آبله داشته باشد، فكر نميكنند كه اين بيماري جسمي است. در هند، آبله را «ماتا» مينامند؛ «ماتا» يعني «ايزد بانوي مادر»، «خداي مادر». و در هر شهري يك معبد يا معابدي بسيار براي «خداي مادر» وجود دارد... «خداي مادر» خشمگين است، بدين سبب است كه بيچاره بچههاي كوچك فقير از آبله عذاب ميكشند.
مردمي مثل «مهاتما گاندي» مخالف مايهكوبي بودند، چرا كه اين كار غيرطبيعي است. آبله طبيعي است. آبله صورت زيباي بسياري از بچهها را نابود ميكند، چشمانش را، و خيليها را هم ميكشد. و «پيامبر عدم خشونت»، «مهاتما گاندي»، مخالف مايهكوبي بود. چون وي مخالف هر چيز علمي بود ـ و از اين هم بيشتر، فكر نميكرد كه اين يك عارضه و بيماري جسمي است، بلكه آن را يك خشم و عصبانيت روحاني ميدانست.
يكي از خواهران من از آبله مرد، و من بسيار خشمگين بودم، چون او را از تمام برادران و خواهرانم بيشتر دوست ميداشتم. به آنها، به خانوادهام، گفتم: «شما او را كشتهايد. به شما گفتم كه به واكسن احتياج دارد.» من از آبله رنج بردهام. ولي آن زمان نميتوانستم هيچچيزي به شما بگويم؛ حتي آن را بهخاطر نميآورم، اين واقعه دقيقاً در سال اول تولدم اتفاق افتاد. و هر بچهاي رنج ميبرد. وقتي اين خواهر متولد شد، من اصرار كردم كه وي ميبايست مايهكوبي شود. اما شما همه پيروان مهاتما گاندي هستيد: مايهكوبي مخالف طبيعت است... و مانع شدن از... خشم خداي مادر خطرناك است. آن خشم بهصورتي ديگر دگرگون خواهد شد.»
و هنگامي كه آن دختر به بيماري آبله مبتلا شد، آنها دو تا كار كردند: از دكتر دارو ميگرفتند، و مدام ميرفتند به خداي مادر دعا ميكردند.
من گفتم: «پس لطفاً حدّاقل يك كار بكنيدغ يا دارو بگيريد، يا برويد و به مادرتان دعا كنيد. اما شما حيلهگر و نيرنگبازيد؛ شما حتي خداي مادرتان را هم فريب ميدهيد. من صادق هستم، من هر روز به خداي مادرتان تُف ميكنم.»
چون عادت داشتم هر روز به رودخانه بروم و معبد درست سر راهم بود، بنابراين زحمتي نداشت، آسيبي هم در ميان نبود، هم در رفتن و هم در برگشتن، تُف ميكردم.
و گفتم: «هر آنچه ميكنيد... اما اين عجيب است ـ من دارم تُف ميكنم، من بايد عذاب بكشم. چرا او بايد عذاب بكشد؟ و من نميتوانم بفهمم كه خداي مادر عصباني شده است و آن وقت بچههاي كوچك عذاب ميكشند ـ آنها كه جرمي مرتكب نشدهاند، آنها كه همين تازگي متولد شدهاند، آنها كه زمان كافي براي انجام هيچ كاري نداشتهاند، و قادر به انجام هيچچيزي هم نبودهاند. ديگران بايد عذاب بكشند، اما آنها عذاب نميكشند. و شما او را خداي مادر ميخوانيد! شما بايد او را عفريته بخوانيد. چون اين ديگر چگونه مادري است كه بچههاي كوچك را عذاب ميدهد؟ و بعد هم، شما حيلهگريد. شما نيز مطمئن نيستيد، شما نيز يقين نداريد؛ والّا دارو نميگرفتيد. تمام داروها را دور بريزيد؛ كاملاً به خداي مادرتان اتكاء كنيد. آها، اينجا شما هم ميترسيد. شما سعي ميكنيد روي دوتا اسب سوار شويد و هردو را برانيد. اين صرفِ حماقت است. يا به مادر اتكاء كنيد و بگذاريد اين دختر بميرد، يا به دارو متوسل شويد و آن مادر را فراموش كنيد.»
آنها ميگفتند: «ما ميفهميم كه در رفتارمان يك تضاد وجود دارد، اما لطفاً آن را به رخ ما نكش، چون دردآور است.»
گفتم: «فكر ميكنيد فقط براي شما دردآور است. و براي من دردآور نيست كه ببينم پدر و مادرم موجودات احمق، ابله و چرندي هستند؟ اين براي من دردآور نيست؟ اين براي من بيشتر دردآور است. هنوز وقت هست، شما ميتوانيد تغيير كنيد؛ اما برعكس، شما سعي داريد مرا تغيير دهيد، و اسم اين را كمك ميگذاريد. فكر ميكنيد بدون كمك شما راه را گم ميكنم و از دست ميروم. لطفاً بگذاريد از دست بروم. در آن صورت، حدّاقل يك رضايت خاطر خواهم داشت كه هيچكس ديگري مسئول از دست رفتن من نيست؛ من خود به شخصه چنين كردهام. بدان افتخار خواهم كرد، سربلند خواهم بود.»
تا هفت سالگي، اگر بچهاي بتواد كماكان معصوم باقي بماند، فاسد نشده توسط ايدههاي ديگران، پس از آن منحرف كردنش از رشد بالقوه غيرممكن ميگردد. نخستين هدف سال عمر كودكان، آسيبپذيرترين سالهاست. و آنها در دستان والدين هستند، دستان آموزگاران، دستان كشيشها... dark:01
برخي مذاهب ميتوانستند انسانيت را به يك دليل ساده استثمار كنند: وقتي كه پرسشي وجود دارد و هيچ پاسخي در دست نيست، انسان يك نوع ناآرامي دروني را احساس ميكند. پرسشها آنجا هستند ـ انسان با پرسشها زاده شده است، با يك علامت سؤال بزرگ در قلبش ـ و اين خوب است.
اين از خوشاقبالي است كه انسان با يك علامت سؤال متولد شده است، والّا او هم صرفاً يك گونه ديگر از حيوانات بود...
من كودكي خودم را به ياد ميآورم و بسياري از چيزهايي را كه به من كمك كردند تا زيبايي علامت سؤال را بفهمم. و فقط درصورتيكه شما علامت سؤال را به مثابه چيزي ذاتي در انسانيت خود، در شرف و عزت خود درك كنيد، ميتوانيد آنچه را كه تصوف است، آنچه را كه عرفان است، دريابيد.
مرموز بودن تصوف نيست.
مرموز بودن چيزي است كه كشيشها انجام ميدادهاند و ميدهند.
آنها پرسشهاي شما را ميگيرند...
اين چيزي بود كه ميخواستم به شما بگويم. در كودكيام آنها شروع كردند به جواب دادن به من... چون يك كلاس ويژه جينيسم در معابد جين وجود داشت و هر بچهاي مجبور بود در آنجا حضور يابد، هر روز عصر، به مدت يك ساعت. من از رفتن سر باز زدم.
به پدرم گفتم: «در درجه اول، پرسشهاي من آنهايي نيستند كه آنها دارند برايشان پاسخ عرضه ميكنند. اين احمقانه است. هر وقت سؤال داشته باشم، خواهم رفت و پاسخهاي آنها را فرا گرفته و خواهم كوشيد تا دريابم كه آن پاسخها صحيح هستند يا خير. همين حالا، حتي به پرسش نيز علاقهاي ندارم. چه كسي جهان را آفريد؟ علاقهاي ندارم بدانم. اما يك چيز را قطعاً ميدانم: من آن را نيافريدهام.»
پدرم گفت: «بچه عجيبي هستي. تمام بچههاي خانواده دارند ميروند، تمام همسايهها، همه ميروند.»
جينها علاقه دارند در همسايگي هم زندگي كنند، همسايگاني متحد و منسجم. اقليّتها را اكثريّت ميترسند، بنابراين نزديك و چسبيده به يكديگر ميمانند؛ بدين صورت ايمنتر است. پس تمام بچههاي همسايه ميروند و معبد درست وسط خانههاي همسايگان است. اين نيز محض محافظت است، والّا اگر در آن همسايگي يك هندو يا مسلمان وجود داشته باشد، معبد هر روزه طعمه حريق ميشود.
و اين خيلي مشكل شده است: اگر يك وقت يك آشوب و بلوايي وجود داشته باشد، نميتواني به معبد خودت بروي. و مردمي وجود دارند كه بدون رفتن به معبد لب به هيچچيزي نميزنند و غذا نميخورند. اوّل مجبورند به معبد بروند و نيايش كنند، و فقط بعد از آن ميتوانند غذا بخورند. بنابراين، جين ها در يك بخش كوچك از شهرستان، شهر يا روستا زندگي ميكنند، درحاليكه معابدشان در وسط آن بخش است و در محاصره كلّ جامعه.
پدرم گفت: «همه دارند ميروند.»
گفتم: «آنها ممكن است سؤال داشته باشند يا احمق باشند. من احمق نيستم. و بهطور مطلق هم سؤالي ندارم. به سادگي از رفتن پرهيز ميكنم. و ميدانم آنچه آن معلم دارد به بچهها درس ميدهد، مطلقاً چرند و مزخرف است.»
پدرم گفت: «چطور ميتواني اين را ثابت كني؟ تو هميشه از من ميخواهي كه هر چيزي را به اثبات برسانم؛ حالا، من از تو ميخواهم؛ چطور ميتواني ثابت كني كه آنچه او ميگويد مزخرف است؟»
گفتم: «با من بياييد.»
او خيلي از اوقات مجبور ميشد به خيلي جاها برود؛ و اين كار فقط محض آن بود كه مشاجرات ما ميبايست به پايان ميرسيد. وقتي ما به مدرسه رسيديم، معلم داشت اين را درس ميداد كه مهاويرا داراي سه خصيصه بوده است: علم مطلق، كمال قدرت؛ عقل كل، كمال شناخت؛ حضور مطلق، حضور در همهجا.
من گفتم: «شما فقط اين را شنيدهايد، حالا همراه من به معبد بياييد.» كلاس درست كنار معبد بود، يك اتاق چسبيده به معبد. گفتم: «حالا با من به درون معبد بياييد.»
وي گفت: «اما براي چه؟»
گفتم: «بياييد، چيزي خلاف اين گفتهها را به شما نشان خواهم داد.»
كاري كه من كردم، اين بود كه روي مجسمه مهاويرا يك «لادوو» گذاشتم. لادوو يك نوع شيريني هندي است، يك شيريني گرد، درست شبيه يك توپ ـ من يك لادوو روي سر مهاويرا گذاشتم. بنابراين، بهطور طبيعي دو موش صحرايي شروع كردند به خوردن شيريني روي سر مجسمه. گفتم: «اين قادر متعال شما مهاويرا است. و من ديدهام كه موشها روي سرش شاشيدهاند.»
پدرم گفت: «تو دقيقاً غيرقابل تحملي. همه اين كارها را فقط محض اثبات همين كردي!»
گفتم: «چه كار ديگري ميبايست بكنم؟ به چه طريق ديگري ميبايست ثابت ميكردم؟ چون من نميتوانم بيايم مهاويرا كجاست. اين يك مجسمه است. مهاويرا فقط همين است. اين را من ميدانم، شما هم ميدانيد و معلم نيز ميداند. و او حضور مطلق است، بنابراين ميبايست اينجا حاضر باشد و ببيند كه موشها دارند با وي چه ميكنند. او ميتوانست اين موشها را دور كند و شيريني مرا هم دور بياندازد. حالا، شما به من ثابت كنيد كه اين مرد حاضر مطلق است. من مطلقاً به خودم زحمتش را نميدهم ـ او ممكن است باشد. چرا من نگرانش باشم؟ اما، پيش از آنكه يك بچه سؤالي را بپرسد، شما يك جواب را توي كلهاش ميچپانيد. اين يك جنايت بزرگ و اساسي دين شماست. اين همان برنامهريزي است، اين همان شرطيسازي است.» person:01
يكي از دوستان پدرم ـ كه يك پزشك خوب «آيوروِديك» بود ـ ميخواست به من يك داروي خاص باستاني بدهد كه از يك نوع ريشه نادر ساخته ميشد. آن ريشه صرفاً در «هيماليا»، و در آنجا نيز حتي در اماكني معدود و كمياب، يافته ميشد. نامش «براهمابوتي» بود. همين نام نشان ميداد كه ميبايست در كلّ مناسك مفصل استفاده از آن دارو شركت كنيد... آن دارو صرفاً يك قرص نبود كه بتوانيد ببلعيدش، بلكه مناسكي مفصل و خاص داشت. آنها با عصاره آن دارو، كلمه مقدّس «آوم» OM را روي زبانتان مينوشتند. آن عصاره به قدري تلخ است كه تقريباً احساسي شبيه تهوّع به انسان دست ميدهد. شما مجبوريد با تن برهنه داخل آب يك رود يا درياچه بايستيد تا جايي كه آب به گردنتان برسد. سپس، كلمه مقدّس نوشته خواهد شد. اين عمل در حالي صورت ميگيرد كه سر طلبه سانسكريت در اطراف شما ايستاده و مانتراهايي را زمزمه ميكنند.
آن طبيب مرا دوست داشت و انساني بيريا بود. گفته شده است كه اگر براهمابوتي را پيش از دوازده سالگي به كودكان بدهند، آن كودك قطعاً در زندگياش خداوند را ادراك خواهد كرد. «براهما» يعني «غايي»، «خدا». بنابراين، وي قصد داشت كه مناسكي ديني را براي من به جاي آورد.
من گفتم: «تعجب ميكنم كه شما سه پسر داريد و اين مناسك را با آنان نيازمودهايد. نميخواهيد آنها خداوند را دريابند؟ من اين سه طلبهاي را كه در اطرافم مانترا ميخوانند، ميشناسم. اين سه تن نيز پسراني دارند. هيچكس سعي نكرده اين مراسم را در مورد آنان عملي سازد. بنابراين، چرا ميخواهيد فقط با من اين عمل را بيازماييد؟»
وي گفت: «چون تو را دوست دارم، و احساس ميكنم كه تو ميتواني خداوند را درك كني.»
گفتم: «اگر اينطور حس ميكنيدف پس من بدون براهمابوتي شما هم پروردگار را ادراك خواهم كرد. اگر براهمابوتي به مردم كمك ميكرد تا حق تعالي را دريابند، در آن صورت ميبايست آن را به بچههاي خودتان ميداديد. من صرفاً به سبب كنجكاوي است كه به انجام اين مناسك تمايل دارم، اما بهطور مطلق مرددم كه هيچ ارزشي داشته باشد. اگر خداوند بتواند با چنين روش سادهاي كه آن هم ديگران برايتان انجام دهند درك شود، پس ديگر مجبور نيستم هيچ كاري بكنم ـ فقط توي آب ميايستم، البته طي مدتي كه مانتراهاي شما زمزمه ميشود ممكن است يك كمي بلرزد، و فقط يك طعم تلخ و شايد قدري هم تهوع. اما اين چيزها در مقابل نايل شدن به ادراك پروردگار، چيز زيادي نيستند. بنابراين، ميخواهم به وضوح بفهمم؛ نسبت به اين مناسك بدبين هستم، اما به دليل كنجكاوي آمادهام. فقط ميخواهم بدانم چه مدت وقت ميطلبد تا اين دارو مرا به درك پروردگار قادر سازد.»
وي گفت: «كتب مقدس در اينباره هيچچيزي نگفتهاند.»
گفتم: «حداقل در اين زندگي؟»
گفت: «بله، در همين زندگي.»
بدين قرار آن مناسك ترتيب داده شد و من در كلّ آن شكنجه شركت جستم. به مدت يك ساعت، لرزان در آب ايستاده بودم. طبق عادت، فكر ميكردم درخت انجير مقدس هندي، يا درخت «نيم» كه يكي از درختان هند است، تلخترين برگ را داراست؛ اما اين براهمابوتي تمامي تلخيها را پشت سر گذاشته بود. فكر نميكنم كه هيچچيزي بتواند چنين احساس بدي را در شما بيافريند. آنها كلمه مقدس را بر زبان من نوشتند؛ فرو دادنش تقريباً غيرممكن بود، چون معدهام زير و رو شده بود. احساس تهوع داشتم، اما نميخواستم آن مناسك را مختل كنم. و اين جزيي از مراسم بود كه نميبايستي دارو را بالا بياوري. در غير اين صورت، كلّ مناسك خراب ميشد و هيچچيزي اتفاق نميافتاد.
پس از يك ساعت، از آن مناسك خلاص شدم. از طبيب پير پرسيدم: «آيا واقعاً معتقديد كه اين نوع حماقت ميتواند هيچ كمكي بكند؟ اعتقاد داريد كه اين هيچ ربطي دارد به تجربه ادراك خداوند؟ پس ديگر چرا مردم ممارستهاي رياضتكشانه را در تمامي عمرشان ادامه ميدهند؟ خودآزاريها را و كل انواع و اقسام انضباطها را بر خود هموار ميكنند؟ اين يك ساعت شكنجه كافي است!»
وي گفت: «راستش، در ذهن من هم يك سؤال آفريده است. من در تمام عمرم خداوند را نيايش كردهام، و وقتي كلمه «آوم» را روي زبانت مينوشتم، با خودم فكر ميكردم: خداي من! شايد وي خداوند را درك كند، و من تمامي عمر را به نيايش پروردگار گذرانيدهام ـ صبح و عصر، خسته شدهام اما كارم را كماكان ادامه ميدهم، چون تا به ادراكش نايل نشوم، دست از كار خود برنخواهم داشت.»
به وي گفتم: «آن مناسك مطلقاً پوچ و بيمعني است. من بهطور مطلق هيچ شعور و منطقي در آن نميبينم. جز شكنجه بيدليل بچههاي كوچك. و فقط من يكي هم نبودم، چون وقتي اين مناسك ترتيب داده شد، چند تني از اغنياء مطلع گشته و پسران خود را به آنجا آوردند.
در محل اجراي مناسك، حدّاقل نُه پسر در يك رديف در رودخانه ايستاده بودند. چون هر كاري كه در مورد يك نفر صورت ميپذيرفت، در مورد سايرين هم تكرار ميشد و زماني مشابه به طول ميانجاميد. گفتم: «من اين پسران را ميشناسم؛ بيشترشان احمق هستند. اگر آنها بتوانند پروردگار را دريابند، پس من ديگر نميخواهم كه دريابم. چون نميخواهم با اين پسران در بهشت باشم. آنها به شدتي احمق هستند كه اگر حتي در مدرسه نيز در كلاس من باشند، كلاس خود را عوض ميكنم. من هرگز با اين مردم نبودهام. اين نخستينبار است ـ در يك تلاش براي ادراك پروردگار ـ كه در كنار ايشان ايستادهام.
بعدها چند تني از آنان از مدرسه متوسطه اخراج شدند، چون نتوانستند امتحانات را با موفقيت پشت سر بگذارند. از آن طبيب پرسيدم: «قضيه از چه قرار است؟ مردمي كه داشتند حق تعالي را درمييافتند، از عهده گذرانيدن يك آزمون كوچك برنيامدند! آنها دقيقاً ثابت كردند كه مناسك حضرت عالي صرفاً يك تمرين پوچ و بيهوده بوده است.»
وي عادت داشت عصباني شود، مع هذا با ملاحظه نيز بود. وي گفت: «تو به نكتهاي اشاره كردي، اما من چه كار ميتوانم بكنم؟ يكي از آن پسرها در زندان است؛ وي كسي را به قتل رسانيده است. سه نفر ديگرشان كه مردود شدهاند، داد و ستدي كوچك دارند. الباقي بازماندگان نيز در اين دنياي بزرگ ناپديد گشتهاند.»
من به كرّات از او ميپرسيدم: «از آن نه پسري كه ميخواستند خدا را دريابند چه خبر؟ آيا هنوز هم فكر ميكنند كه خداوند را در خواهند يافت؟»
سرانجام طبيب گفت: «تو آنقدر سمج هستي كه به ناچار بايد به تو بگويم كه به آن مناسك اعتقادي ندارم؛ آن مراسم دقيقاً همان چيزي است كه در كتب مقدس نوشتهاند. و من واماندگي و شكست تمامي اين مردمان را دارم ميبينم... اما اين را به هيچكسي نگفتهام.»
پرسيدم: «چرا؟»
گفت: «عاقل باش.»
گفتم: «شما اين را عاقل بودن ميناميد؟»
گفت: «اين را به كسي نگو، چون همه به كتب مقدس معتقدند. چرا دشمنآفريني ميكني؟ اين مطلب را نزد خودت نگاهدار.»
گفتم: «اين هم يك شيوه دروغ گفتن است.»
گفت: «حقيقت دارد، اين يك نوع دروغگويي است.»
و من گفتم: «تمامي آن كتب مقدس بهطور مداوم ميگويند: «صادق باشيد.» بنابراين، من بايد از كتب مقدس پيروي كنم يا پيرو تودههاي مردم باشم؟»
او گفت: «تو براي من وضع دشواري خلق ميكني. من پير و خسته هستم و نميخواهم به هيچ معضلي دچار شوم. حالا، اين واقعاً برايم يك مشكل غامض است. من نميتوانم به تو بگويم ناراست باش و نه ميتوانم بگويم راستگو باش. به تو نميتوانم بگويم ناراست باش، چون اين گفته خلاف كتب مقدس خواهد بود. به تو نميتوانم بگويم راستگو باش، چون اين زندگيام را به مخاطره خواهد انداخت. فقط ميتوانم بگويم: عاقل باش.»
من گفتم: «من برحسب عادت فكر ميكردم كه خرد شامل راستگويي است، اما اينجا به نظر ميرسد كه خرد يعني سياستپيشگي؛ خردمند بودن به معني نيرنگبازي است، پروا نداشتن است؛ اما حقيقت، صرفاً فكر كردن به آسايش، راحتي و احترام خويشتن است.» mystic:16
در جينيسم، يك رويداد به وقوع پيوسته است.
زني به نام «مالي باي» از «تير تانكارا»ي معاصر خود ـ تير تانكارا يعني مرشد جين ـ ميپرسد: «چرا زنان از روشنضمير شدن بازداشته شدهاند؟»
وي پاسخ ميدهد: «به اين دليل ساده كه جز درصورتيكه برهنه باشي و همچون ما زندگي كني، نميتواني روشنضمير شوي.»
و يك زن بهطور قطع از برهنه شدن شرم دارد، عليالخصوص برهنه شدن در طي به اصطلاح مراسم آئيني.
اما مالي باي يك شيرزن بوداوي به ناگهان تمامي لباسهايش را انداخت و گفت: «اگر تنها مسئله برهنگي است، اينك من برهنهام!»
و او چنان عميق در مراقبه پيش رفت، آنقدر رفيع كه جينيسم مجبور شد او را بهعنوان يك تير تانكارا بپذيرد. اما بسيار حيلهگرانه، بسيار سنگدلانه... آنها نام وي را تغيير دادند تا مبادا آيندگان هرگز بفهمند كه يك زن همسنگ ماهاويرا شده است! آنها نام وي را از مالي باي ـ «باي» يعني يك «زن» ـ به «مالي ناث» ـ «ناث» يعني يك «مرد» ـ تغيير دادند.
من عادت داشتم پدرم را با گفتن اين نكته كلافه كنم: «ميخواهم بدانم كداميك از اين بيست و چهار تنديس معبد متعلق به مالي باي است؟»
او گفت: «نميدانم. كلافهام نكن. همگي آنها مردند!»
حتي تنديسها نيز بالاجبار بهصورت مرد ساخته ميشدند! نام تغيير يافته بود، مجسمه به هيئت يك مرد درآمده بود، صرفاً بدان سبب كه خاطره روشنضمير شدن يك زن را از اذهان مردم بزدايند. poetry:04
خواهرم داشت ازدواج ميكرد. به پدرم گفتم: «اگر از كلمه «كانيادان» يعني اهداء دختر، استفاده شود، من هرگز به اين خانواده باز نخواهم گشت. آن وقت ميتوانيد فكر كنيد كه من مردهام.»
او گفت: «اما اين عجيب است. اين واژه قرنهاست كه مورد استفاده قرار گرفته است.»
گفتم: «من نگران آن قرنها نيستم، من نگران معني اين كلمهام. شما ميتوانيد چيزها را اهداء كنيد، شما ميتوانيد پول را اهداء كنيد ـ اما شما نميتوانيد مردم را اهداء كنيد! و من اين را اجازه نخواهم داد، حتي اگر ميهماني و مراسم عروسي ملغي شود. بگذاريد بروند به جهنم!»
وي گفت: «من نگران بودم كه تو ممكن است دردسري بيافريني، اما به اين نوع از دردسر فكر نميكردم. مهماني عروسي در شرف وقوع است ـ صداي مطربها را ميتواني بشنوي، مردم دارند نزديك ميشوند ـ و تو ميخواهي كه از كلمه كانيادان استفاده نشود...! اما در مورد راهب برهمن چه ميگويي كه خواهد گفت: پدر كجاست؟ او بايد بيايد و دختر را هداء كند؟» گفتم: «قبل از اينكه با شما حرف بزنم، تمهيداتي را در مورد آن راهب به كار بستهام.»
آن راهب، درست پشت خانه ما زندگي ميكرد. آنجا خيابان باريكي بود و درست در وسط آن يك درخت انجير مقدس هندي روييده بود. من در مورد آن درخت انجير شايعاتي را در شهر پخش كردم كه آكنده از ارواح است. و برهمن بسيار ترسيده بود، چون مجبور بود براي رفتن به خانهاش از آن خيابان عبور كند. او تنها كسي بود كه در پشت خانه ما زندگي ميكرد، تنها كسي كه الزاماً ميبايست از خيابان بگذرد. وي عادت داشت از من بپرسد: «قضيه ارواح حقيقت دارد؟»
من گفتم: «ميخواهيد به شخصه تجربه كنيد؟ من قدري با آنان آشنايي دارم، چون در خانهاي زندگي ميكنم كه...»
و يك روز ترتيبي دادم تا وي آن ارواح را قدري تجربه كند...
او عادت داشت تقريباً تمامي خيابان را بدود. از خيابان اصلي شروع ميكرد به دويدن و گفتن اينكه: «بدو كريشنا، بدو راما، بدو كريشنا، بدو راما...»
صرفاً براي آنكه از برخورد با ارواح آن مكان اجتناب كند. و او تازه شروع به «بدو كريشنا، بدو راما» گفتن كرده بود كه من تجربه را به وي اعطاء كردم.
من فقط يك كار ساده كردم. همين كه وي داشت از سر كارش در شهر ميآمد ـ و كارش يعني مبالغي دعا و نيايش، چند مراسم ازدواج و اموري ازيندست ـ آن وقت ميبايست ساعت هشت شب ميبود، آن شب تيره و تاريك بود... من يك طبل و يك بالاپوش همراه داشتم. همين كه وي به زير درخت آمد، بالاپوش را روي او انداختم، طوري كه نميتوانست ببيند چه دارد روي ميدهد، و فقط يك ضربه به طبل كوبيده، آن را هم به روي سرش انداختم وي از آنچه رخ داده بود به قدري مات و مبهوت شده بود كه آناً به طرف پايين خيابان گريخت. و تصادفاً، طبل درست روي سرش افتاده بود. من فكر نميكردم كه ماجرا به اين صورت اتفاق بيافتد ـ كه سرش كاملاً توسط طبل پوشانيده شود و در زير طبل نيز بالاپوش تمامي تنش را بپوشاند. بدين قرار، پس از چندي وي به جاده رسيد، مردم شروع كردند به دويدن، فكر ميكردند ارواح بيرون آمده و به جاده رسيدهاند!
او مجبور بود دست و پا بزند، تقلا كند، فرياد بزند: «من برهمني هستم كه اين پشت زندگي ميكنم! من يك روح نيستم! اين كار ارواح است كه من در چنين وضعيتي هستم.» اما هيچ راه ديگري وجود نداشت. بنابراين، پس از اين تجربه وي هميشه نسبت به من مؤدب بود و با احترامي بسيار رفتار ميكرد. هر آنچه كه ميگفتم، وي هميشه ميگفت: «بله، آن را انجام خواهم داد.»
من به وي گفتم: «خواهرم دارد ازدواج ميكند. شما نميبايست كلمه كانيادان را به كار ببريد، چون هيچكس نميتواند اهداء شود. انسان كه هديه نيست ـ اهداء يك انسان بهعنوان هديه؟ اگر از كلمه كانيادان استفاده كنيد، آن وقت به ياد داشته باشيد: از آن روز ديگر هرگز قادر نخواهيد بود به خانه خود برسيد... هر روز ارواح برايتان مشكل خواهند آفريد.»
وي گفت: «من هر كاري را كه بگويي ميكنم، اما لطفاً ديگر نه بالاپوشي باشد، نه طبلي.»
بدين لحاظ به پدرم گفتم: «آن راهب معياست.»
در كودكيام، يك نفر از دوستان پدرم يكي از پزشكان بزرگ ناحيه و همچنين مردي بسيار فاضل و درس خوانده بود. مقدسين، مهاتماها و فضلا عادت داشتند در خانه وي اقامت كنند. و به دليل دوستي پدرم با او، من نيز اجازه داشتم به خانهاش بروم و هيچ سد و مانعي براي بازداشتن من وجود نداشت ـ هرچند، وقتي كه وي ميهمان داشت، ميخواست كه من آنجا نروم. وي عادت داشت بگويد: «اين يك تصادف عجيب است كه هروقت من نميخواهم تو بيايي، آناً ظاهر ميشوي.» ـ چون من بهطور مداوم از خانه خودمان نظاره ميكردم و مترصد بودم كه به محض آنكه كسي در رسد، حتماً من دومين نفر باشم كه وارد ميشوم. و من از همان اوان كودكي پي بردم... كه تقريباً تمامي اين افراد «وِدانتين» هستند، يعني فلاسفهاي كه غيرواقعي و خيالي بودن همه چيز را تعليم ميدهند.
يك نفر از آن مقدسين هندي، به نام «كارپاتري» عادت داشت كه در آن خانه اقامت كند. يك روز وي نشسته بود؛ پشت سرش دري بود كه از آنجا به داخل خانه ميرفتند. من به سادگي كتابي را بر سرش كوبيدم. حالا، يك سر كاملاً پاك تراش... و كتاب دقيقاً بر آن كله فرود آمده، به راستي دردناك بود. او گفت: «چه كار داري ميكني؟»
گفتم: «هيچي. همهاش خيال است.»
دوست پزشك پدرم حاضر نبود.
وي گفت: «بگذار طبيب بيايد. ورودت به اين خانه بايد ممنوع شود.»
گفتم: «عجب، شما به وجود اين خانه معتقديد؟ شما به وجود طبيب باور داريد؟ او همانجا درست مقابل شما نشسته است.»
وي نگاه كرد و گفت: «هيچكس در اينجا نيست.»
گفتم: «اين خيال است، شما چطور نميتوانيد خيال را ببينيد؟ من كاملاً به خوبي ميتوانم وي را ببينم. او در بين داروهايش نشسته است.»
وي دوباره نگاه كرد.
گفتم: «ممكن است شما پير شده و به عينك نياز داشته باشيد.»
وي گفت: «من هر چيز ديگري را كاملاً ميتوانم ببينم ـ ميزها، صندليها، ديوارها ـ اين فقط طبيب است كه نميتوانم ببينمش.»
و درست در همين لحظه طبيب بيرون آمد، و او گفت: «اين هم طبيب!»
گفتم: «تمام روز شما داريد درباره يك چيز صحبت ميكنيد: وهم، وهم، وهم. اما در زندگيتان من هيچ اثري از آن فلسفه كه بدان اعتقاد داريد نميبينم. و قصد شما از داشتن فلسفهاي در باب زندگي كه صرفاً لفظي و روشنفكرانه است، چيست؟»
از اين مردم بپرهيزيد!
در كودكيام، وقتي اين مردم در معبد موعظه ميكردند، عادت داشتم كه برخيزم ـ و اين يكي از آن نكاتي بود كه به آنان يادآور ميشدم: «نگوييد كه چيزها وهم و خيالند. اگر به اين موضوع اشاره كنيد، من ثابت خواهم كرد كه چنين نيستند. و شما مرا كاملاً خوب ميشناسيد، چون همين امروز صبح مرا در خانه طبيب ملاقات كردهايد. من قبلاً اين مدعا را به اثبات رسانيدهام.»
آنها به مرور شروع به پرهيز از آمدن به روستا كردند. طبيب به پدرم گفت: «مقدسين عادت داشتند به خانه من بيايند. پسر شما به قراري غيرقابل تحمل است كه وقتي براي آوردن ايشان به ايستگاه راهآهن ميروم، آنها ميگويند: «ما نميآييم، چون آمدن ما به وضعيتي شرمآور ميانجامد؛ وي جلوي هزاران نفر بلند ميشود و ميگويد ميتواند خلاف فلسفه ما را اثبات كند... او ميتواند ثابت كند، و ما نميتوانيم ثابت كنيم، اين حقيقت است. اين فقط يك فلسفه است كه جهان خيال و توهم است.»
هميشه به خاطر داشته باشيد كه فلسفهها بيارزش هستند، مگر آنكه بتوانند به شما يك بصيرت اعطاء كنند، مگر آنكه بتوانند به شما يك ديدگاه نويني از زندگي بدهند، مگر آنكه بتوانند شما را دگرگون كنند، و مگر آنكه كيمياگرانه باشند. Upan:31
از همان اوان كودكيام، من پيوسته در حال پرسش از مردم مطلع بودهام. خانه والدينم ميهمانخانه مقدسين جين، راهبان هندو، صوفيان، و عرفا بود. زيرا پدربزرگم مجذوب تمامي اينسان مردم بود. اما وي پيرو هيچيك از ايشان نيز نبود. او بيشتر از اين لذت ميبرد كه من اين مقدسين را با پرسشهايم به دردسر ميانداختم.
يكبار، از او پرسيدم: «آيا واقعاً به اين مردم علاقهمند هستيد؟ شما از آنها دعوت ميكنيد كه در خانه اقامت كنند و بعد به من ميگوييد آنها را كلافه كنم. واقعاً به چه چيزي علاقه داريد؟»
او گفت: «حقيقت را بگويم، از كلافه شدنشان لذت ميبرم. چون اين اشخاص تظاهر به دانستن ميكنند ـ و هيچچيزي نميدانند. اما در هر جاي ديگري هم كلافه كردن آنها سخت است، چون مردم مانع تو ميشوند. مردم به من ميگويند: نوه پسريات اينجا مايه دردسر است ـ او را بردار ببر. بنابراين، من آنها را دعوت ميكنم و بعد در خانهات تو ميتواني هر آنچه را كه ميخواهي، انجام بدهي. و تو از تمامي حمايت من برخوردار هستي: هر سؤالي را كه بخواهي، ميتواني بپرسي.»
و من در پرس و جوي از اين مردم، فقط سؤالات ساده را ميپرسيدم: «صادق باشيد و فقط به سادگي به من بگوييد كه آيا خداوند را ميشناسيد؟ تجربه شخصي خود شماست يا آنكه صرفاً شنيدهايد؟ شما آموختهايد، شما ميتوانيد از كتب مقدس نقل قول كنيد، اما من در مورد كتب مقدس نميپرسم: من راجع به شما ميپرسم. ميتوانيد از خودتان نقل قول كنيد؟ از تجربه شخصي خويش؟»
و متعجب بودم كه حتي احدي از آنان نيز هيچ تجربهاي از خداوند يا كه از خود نداشت. و اينها مقدسين بزرگ هندو، و مورد پرستش هزاران نفر بودند. آنها خود را فريب ميدادند و هزاران تن ديگر را نيز اغواء ميكردند. به همين سبب است كه من ميگويم دانش، شناخت تا به امروز بسيار بسيار صدمه زده است. جهل هيچ آسيبي به كسي نرسانيده است. dark:09
يك مردي در هند وجود داشت...
فقط دو نفر بودند كه «مهاتما» ناميده ميشدند: يكي «مهاتما گاندي» بود و ديگري «مهاتما باگواندين». من هيچوقت با مهاتما گاندي موافق نبودم، اما با مهاتما باگواندين دوستي بزرگي داشتم. او خيلي پير بود و من بسيار جوان بودم، اما هردوي ما قدري انطباق را احساس ميكرديم. بنابراين هرگاه مهاتما باگواندين به شهر ميآمد، عادت داشت در خانه ما اقامت كند. وي فاضلي بزرگ و فوقالعاده مطلع و آگاه بود. من هرگز به هيچكس ديگري برنخوردهام كه چنان حجم عظيمي از چرنديات را انبار كرده باشد. شما هرچه را كه از او ميپرسيديد، وي تقريباً شبيه دايرةالمعارف بريتانيكا عمل ميكرد.
من عادت داشتم براي قدم زدن صبحگاهي همراه او بروم، و او راجع به تمامي درختان با من صحبت ميكرد: نامهايشان، ريشههاي يوناني اسامي، نامهاي لاتين آنها، خصوصيات آيوروديك آنها، كاربردهاي پزشكي آنها، سن و سالشان... بار اول من تحمّل كردم؛ روز بعد، وقتي او دوباره شروع كرد، من گفتم: «لطفاً! به دليل دانشتان نميتوانيد از قدم زدن لذت ببريد. اين درختان زيبا با كلمات لاتين، با واژههاي يوناني، و ريشههاي سانسكريت پوشانيده ميشوند و من هيچ علاقهاي ندارم كه بدانم. براي من همينقدر كافي است كه اين درختان در دست باد ميرقصند و من ميتوانم آواز آنها را بشنوم و لذت ببرم. و بهطور قطع ميتوانم بگويم كه شما نميتوانيد بشنويد، شما كر هستيد. شما يك دائرةالمعارف بزرگ هستيد اما يك وجود انساني هشيار و آگاه نيستيد.»
او شگفتزده و شوكه شده بود. براي مدت نيمساعت ساكت باقي ماند؛ و بعد دوباره شروع كرد. به محض اينكه به اولين درخت برخورد، گفت: «نگاه كن، اين تنها درختي است كه در شب اكسيژن پس ميدهد و طي روز هم اكسيژن استنشاق ميكند.»
گفتم: «خداي من! به شما گفتم كه هيچ علاقهاي ندارم. براي من همين كافي است كه اين درخت سبز است، سرشار از گلهاست و در آفتاب صبحگاهي بسيار زيبا مينمايد... قطرات شبنم هنوز در برگهايش نشستهاند. شما تمامي اين زيبايي را تباه ميكنيد، شما احساس زيباشناسي نداريد! و شما يك پيرمرد هستيد ـ شما دوست پدربزرگ من هستيد، شما دوست من نيستيد؛ تا جايي كه به سن و سال مربوط است، فاصله سني بين ما نيم قرن است. اما اگر بهطور آگاهانه فكر كنيد، تفاوت بين من و شما قرون بسيار زيادي است!»
او گفت: «تو عجيب هستي؛ من ميخواهم تو را مطلعتر بسازم. انسان در زندگي نيازمند شناخت و دانش است و به اطلاعات در مورد همه چيز احتياج دارد.»
من گفتم: «چه كسي ميخواهد به اين نوع زندگي وارد شود كه در آن دانش يك كالا است و قابل خريد و فروش؟ چه كسي ميخواهد؟ من مجذوب دنياي نامها نيستم. علاقه من به چيزهاي پنهان است، به چيزهاي باشكوهي كه شما بهطور كامل به فراموشي سپردهايد، آن هم به دليل دانشتان. شما با دانش خود پوشانيده شدهايد ـ آنقدر ضخيم كه نميتوانيد نور را ببينيد، كه نميتوانيد از هيچچيز لذت ببريد دانش شما يك ديوار چين شده است.»
من فكر ميكردم كه وي ميبايست عصباني شده باشد، اما برعكس ـ او يك مرد بسيار اصيل و بيغل و غش بود ـ وي ماوقع را بدين صورت به پدربزرگم گزارش كرد: «هرچند وي در راهپيمايي صبحگاهي به كرّات به من توهين كرد، با اين وجود عصباني نيستم. من صرفاً خوشحالم كه علاقه وي متوجه نامها نيست بلكه معطوف به بينامها است. طي هفتاد ساله عمرم هيچكس به من نگفته است» ـ و در تمامي هند وي بهعنوان يك قديس بزرگ مشهور بود ـ «هيچكس به من نگفته است شما داريد عمرتان را در انباشت دانش هدر ميدهيد. اين بچه مرا آگاه كرد كه هفتاد سال را تباه كردهام. اگر قدري بيشتر زنده باشم، شروع ميكنم به دوباره آموختن تا مگر بتوانم قدري با بينام، با بيشكل، آنچه كه هست آشنا شوم.»
بهطور تصادفي چنين اتفاق افتاد كه در روز مرگ وي من حاضر بودم. او در «ناگپور» درگذشت؛ من داشتم از «كانادا» به «جبالپور» ميرفتم. ناگپور درست در ميانه راه قرار داشت، بنابراين من از راننده خواستم كه مرا نزد مهاتما باگواندين ببرد. «فقط براي نيمساعت و تو هم ميتواني استراحتي داشته باشي.»
وقتي او را ديدم نميتوانستم باور كنم، او يك اسكلت مطلق شده بود. تقريباً پنج سالي بود كه او را نديده بودم.
او مرده بود اما چشمانش تلألؤ و نوري بسيار درخشنده داشت. وي فقط چشم شده بود؛ تمامي چيزهاي ديگر مرده بودند، صرفاً يك اسكلت.
وي درحاليكه به من نگاه ميكرد گفت: «اين نميتواند تصادفي باشد كه تو درست در وقت مناسب آمدهاي. در انتظار تو بودم، چون ميخواستم پيش از ترك بدن از تو سپاسگزاري كنم. در اين سالها ريختن دانش، زدودن اطلاعات، و دريافتن آنچه كه در وراي نامها پنهان بود مشكل بود. اما تو مرا در مسيري درست قرار دادي و حالا ميتوانم بگويم كه تمامي نامها كاذبند و تمامي شناختها و دانشها ممكن است سودمند باشند، اما وجودي نيستند، حقيقت نيستند. من با آرامش مطلق ميميرم، با سكوتي كه تو دربارهاش بارها و بارها حرف ميزدي.»
من مجبور شدم معطل شوم، چون چنين به نظر ميرسيد كه وي ظرف چند ثانيه يا در نهايت چند ساعت خواهد مرد. طي پنج يا شش ساعت او مرد. اما وي با آرامشي بسيار، با لذتي فراوان درگذشت. سيمايش شيرين و خوشآيند بود، هرچند تمامي كالبدش از بيماريهاي بسيار در رنج بود. اما وي پيش از آن از كالبدش رها شده بود؛ او خود را يافته بود. inzen:11
در همسايگي ما يك معبد قرار داشت، يك معبد كريشنا درست چند خانه آن طرفتر از خانه ما. معبد در آن سوي جاده قرار داشت. و خانه ما در اين سوي جاده واقع بود. در جلوي معبد مردي زندگي ميكرد كه آنجا را خودش ساخته بود؛ او يك مؤمن بزرگ بود. معبد به زمان بچگي كريشنا تعلّق داشت ـ چون وقتي كريشنا يك مرد جوان شد مشكلات و مسائل بسياري را آفريد. بنابراين، مردم زيادي هستند كه فقط كريشنا را بهعنوان يك كودك ميپرستند ـ از اينرو آن معبد را معبد «بالاجي» ميناميدند. بالاجي يعني... «بال» يعني كودك، و بالاخره نامي براي كريشنا شده است. و پس از آن همه چيز سهل و ساده است، چون در مورد كودكي وي هيچيك از سؤالاتي كه بعدها پديد ميآيند وجود ندارند... كريشنا يك سياستمدار شد، يك آدم ناراحت كه آن همه جنگ را اداره كرد و آن همه زن را به دور خويش گرد آورد ـ هر آنچه را كه بتوانيد تصور كنيد، وي انجام داد. بنابراين، در هند معابد بسياري وجود دارند كه به كودكي كريشنا تعلق دارند...
و در هند بسياري از معابد معبد بالاجي نام دارند. يعني كريشناي كودك.
اين معبد بالاجي درست روبهروي خانه مردي قرار داشت كه آن را ساخته بود. به دليل وجود اين معبد و ايثار و از خود گذشتگي آن مرد، يك ايثار مستمر... او همانجا حمام ميكرد ـ درست در مقابل معبد يك چاه وجود داشت ـ اولين كاري كه ميكرد حمام گرفتن بود. سپس براي ساعتها به نيايش و ذكر ادعيه ميپرداخت؛ و فكر ميكرد كه خيلي متديّنانه است و خود نيز بسيار مذهبي است. چندي نگذشت كه مردم شروع كردند او را نيز بالاجي بنامند و به نوعي اين اسم با وي پيوند خورد كه من نام واقعياش را به ياد نميآورم، چون در آن زمان من هيچ ايدهاي از زنده بودن او نداشتم، فقط نامش را بهعنوان بالاجي شنيده بودم. اما اين نميتوانست نام وي باشد؛ اين نام ميبايست از آنجا آمده باشد كه وي معبد را به شخصه ساخته بود.
من عادت داشتم به آن معبد بروم. چون بسيار زيبا و ساكت بود، به استثناي وجود اين بالاجي كه در آنجا يك مزاحمت بود. و براي ساعتها ـ او مرد ثروتمندي بود و بنابراين احتياجي نداشت كه درباره وقت نگران باشد ـ سه ساعت در صبح، و سه ساعت در عصر، ولي بهطور يكريز خداي معبد را شكنجه ميكرد. هيچكس عادت نداشت به آنجا بيايد، هرچند كه معبد آنقدر زيبا بود كه خيلي از مردم دلشان ميخواست آنجا بيايند؛ ولي به معبدي دورتر ميرفتند، چرا كه اين بالاجي غيرقابل تحمل بود. و سر و صدايش ـ فقط ميتوانست سر و صدا ناميده شود، موسيقي نبود ـ آواز خواندنش آنچنان بود كه ميتوانست شما را براي تمام عمر دشمن آواز خواندن كند.
اما من عادت داشتم آنجا بروم و با هم دوست شديم. او يك پيرمرد بود. من گفتم: «بالاجي، سه ساعت در صبح، سه ساعت در عصر ـ چه چيزي را طلب ميكني؟ و آن هم هر روز؟ ـ و كريشنا هم آن را به تو نميدهد؟»
او گفت: «من هيچچيز مادّي را طلب نميكنم. من چيزهاي روحاني را طلب ميكنم. و آن هم قضيه يك روز نيست؛ تو مجبوري تمام عمرت را ادامه بدهي و آن چيزها بعد از مرگ به تو داده ميشوند. اما اين قطعي است كه داده خواهند شد: من اين معبد را ساختهام و به خداوند خدمت ميكنم و به خداوند دعا و نيايش ميكنم؛ تو ميتواني ببيني حتي در زمستان با لباسهاي خيس...»
فكر ميكرد كه اين كيفيتي خاص از ايثار است كه با لباسهاي خيس از سرما بلرزد. عقيده من اين است كه با لرزيدن آواز خواندن سادهتر ميشود. شما براي فراموش كردن سرما و لرزش شروع ميكنيد به فرياد كشيدن.
من گفتم: «عقيده من در اين مورد متفاوت است اما به شما نخواهم گفت. اما يك چيز را ميخواهم بگويم، چون پدربزرگم دائم ميگويد: اينها فقط بزدل هستند؛ اين بالاجي يك بزدل است. شش ساعت در روز را به هدر ميدهد، آن هم درحاليكه زندگي اين چنين كوتاه است؛ و او يك بزدل است.»
او گفت: «پدربزرگت گفته كه من بزدلم؟»
گفتم: «ميتوانم او را بياورم.»
او گفت: «او را به معبد نياور. چون اين يك مشكل بيهوده خواهد بود ـ اما من بزدل نيستم.»
من گفتم: «بسيار خوب، ما خواهيم ديد كه آيا تو بزدلي يا خير.»
در پشت معبد جايي قرار داشت كه در هند به اصطلاح به آن «آكارا» ميگويند يعني جايي كه، مردم كشتي گرفتن ياد ميگيرند، ورزش ميكنند، و نوع خاص كشتي هندي. من عادت داشتم آنجا بروم ـ دوستان من بودند. از سه تن از آنان خواستم كه «امشب شما ميبايست به من كمك كنيد.»
آنها گفتند: «چه بايد بكنيم؟»
من گفتم: «ما بايد تخت سفري بالاجي را برداريم ـ او بيرون خانهاش ميخوابيد ـ ما بايد فقط تخت سفري او را برداريم و آن را روي چاه بگذاريم.»
آنها گفتند: «اگر او پريد يا چيزي اتفاق افتاد ممكن است در چاه سقوط كند.»
من گفتم: «نگران نباشيد، چاه آنقدر عميق نيست. من بسياري از اوقات درون آن پريدهام ـ آن چاه نه چندان عميق است و نه چنان خطرناك. و تا جايي كه من بالاجي را ميشناسم او نخواهد پريد. او از روي تخت فرياد خواهد زد؛ درحاليكه روي تخت نشسته بالاجياش را فراخواهد خواند كه: مرا حفظ كن!»
به سختي توانستم آن سه نفر را متقاعد كنم: «شما واقعاً هيچكاري لازم نيست بكنيد؛ فقط من به تنهايي نميتوانم تخت او را حمل كنم و چون شما همگي مردمي نيرومند هستيد، به اين دليل از شما دعوت ميكنم. اگر او درست وسط كار بيدار شود، رسيدن به چاه مشكل خواهد بود. من منتظر شما خواهم ماند. او ساعت نُه شب ميخوابد، ساعت ده خيابان خلوت است و ساعت يازده زمان مناسبي است كه هيچ فرصتي را نميتوان از دست داد. در ساعت يازده ما ميتوانيم او را با تختش حركت دهيم.»
فقط دو نفرشان برگشتند؛ يك نفرشان برنگشت، بنابراين ما فقط سه نفر بوديم. من گفتم: «باز اين سخت است. يك طرف تخت... و اگر بالاجي بيدار شود...» گفتم: «حالا صبر كنيد، من مجبورم پدربزرگم را صدا بزنم.»
و من به پدربزرگم گفتم: «اين چيزي است كه ما ميخواهيم بكنيم. شما بايد يك كمي به ما كمك كنيد.»
او گفت: «اين يك كمي، خيلي زياد است. قدري پررويي ميخواهد كه از پدربزرگ خودت بخواهي چنين كاري را در مورد مرد بيچارهاي انجام بدهد كه هيچ آزاري به كسي نرسانيده جز آنكه شش ساعت در روز فرياد ميكشد. اما ما به اين كارش معتاد شدهايم.»
من گفتم: «من نيامدهام كه در اين مورد جر و بحث كنم. شما فقط بياييد، و هر آنچه كه بخواهيد، هر زماني، من مقروض و مديون شما خواهم بود؛ و آن را انجام خواهم داد. اما شما بايد براي اين كار بياييد و اين چيز زيادي نيست ـ صرفاً مسافتي به طول دوازده پا را ميبايست بدون بيدار كردن بالاجي طي كنيم.»
بدين قرار، او آمد. به همين دليل بود كه ميگفتم وي مردي بسيار نادر بود. ـ او هفتاد و پنج سال داشت! او آمد. وي گفت: «بسيار خوب، بگذار ما اين تجربه را هم داشته باشيم و ببينيم چه اتفاقي ميافتد.»
با ديدن پدربزرگم، دو كشتيگير شروع به فرار كردند. من گفتم: «صبر كنيد، داريد كجا ميرويد؟»
آنها گفتند: «پدربزرگت دارد ميآيد.»
گفتم: «من او را آوردهام. او نفر چهارم است. اگر شما فرار كنيد، در آن صورت موفق نميشويم، من و پدربزرگم قادر به انجام اين كار نخواهيم بود. ميتوانيم او را حمل كنيم. ولي او بيدار خواهد شد. احتياجي نيست شما نگران باشيد.»
آنها گفتند: «آيا از پدربزرگت مطمئن هستي؟ ـ چون آنها تقريباً هم سن هستند؛ آنها ممكن است دوست يكديگر باشند و اشكالاتي بروز كند. او ميتواند ما را لو بدهد.»
گفتم: «من آنجا هستم، او نميتواند مرا به دردسر بياندازد. بنابراين نترسيد، شما با مشكلي روبهرو نخواهيد شد و او نه نام شما را ميشناسد و نه هيچچيز ديگري درباره شما ميداند.»
ما بالاجي را حمل كرديم و تخت سفرياش را روي دهانه چاه كوچك قرار داديم. فقط او عادت داشت كه در آنجا حمام بگيرد و هر از چند گاه من نيز عادت داشتم به درون چاه بپرم كه وي خيلي با اين كار مخالف بود ـ اما چه كار ميتوانست بكند؟ يك دفعه كه به داخل چاه پريده بودم، او ترتيبي داد و مرا از چاه بيرون كشيد. من گفتم: «حالا چه كار ميتواني بكني؟ تنها چيز بيرون آوردن من از آب است. و اگر سربه سر من بگذاري، هر روز به درون چاه خواهم پريد. و اگر در اين مورد به خانوادهام حرفي بزني، در اين صورت ميداني كه من دوستانم را نيز براي پريدن به درون چاه به اينجا ميآورم. بنابراين، همين حالا، اين را بهعنوان يك راز بين خودمان نگهدار. تو بيرون از چاه حمام ميكني و من داخل چاه حمام خواهم كرد؛ هيچ آسيبي در ميان نخواهد بود.»
چاه خيلي كوچكي بود، بنابراين تخت سفري توانست تمامي دهانهاش را بپوشاند.
آن وقت، به پدربزرگم گفتم: «شما دور شويد، چون اگر شما در اينجا گرفتار شويد، آن وقت تمام شهر فكر خواهند كرد كه اين كار عملي بسيار افراطي بوده است.»
و بعد، از يك مسافتي شروع كرديمبه سنگ انداختن به طرف او تا بيدارش كنيم... چون اگر او تمام شب بيدار نميشد، ممكن بود بغلتد و به درون چاه سقوط كند و چيزي غلط از كار درآيد. لحظهاي كه او از خواب برخاست، چنان جيغي كشيد! ما صدايش را شنيده بوديم، اما اين...! تمام همسايگان جمع شدند. او روي تختش نشسته بود و ميگفت: «كي اين كار را كرد؟» داشت ميلرزيد و تكان ميخورد و ترسيده بود.
مردم گفتند: «لطفاً لااقل از تخت بيرون بيا. بعد ما پي خواهيم برد كه چه اتفاقي افتاده است.» من آنجا در بين جمعيت بودم و گفتم: «قضيه از چه قرار است؟ شما ميتوانستيد بالاجي خود را صدا كنيد. اما او را صدا نكرديد، يك جيغ كشيديد و همه چيز را در مورد بالاجي فراموش كرديد. در تمام عمر، هر روز روزي شش ساعت نشانه رفتن...»
او به من نگاه كرد و گفت: «اين نيز يك راز است؟»
من گفتم: «حالا دوتا راز هست كه شما ميبايست نگهداريد. يكي را قبلاً براي سالها نگه داشتيد حالا اين هم دومي است.»
اما از آن روز وي سه ساعت فرياد زدن در معبد را متوقف كرد. من گيج شده بودم. همه گيج شده بودند. او حمام كردن در چاه را نيز ترك گفت، و آن سه ساعت عصر و سه ساعت صبح داد زدن را هم فراموش كرد. وي ترتيبي داد كه هر روز صبح يك راهب خدمتكار بيايد و يك كمي دعا بخواند، و همهاش همين بود.
من از او پرسيدم: «بالاجي، چه اتفاقي افتاده است؟»
او گفت: «من يك دروغ به تو گفتم كه نميترسم. اما آن شب بيدار شدن بالاي چاه ـ آن جيغ از من نبود.» شما ميتوانيد آن را اصل جيغ بناميد. آن جيغ از او نبود، اين قطعاً يك حقيقت است. آن جيغ ميبايست از ژرفترين نقطه ناخودآگاه وي بيرون آمده باشد. او گفت: «آن جيغ مرا آگاه ساخت كه واقعاً يك انسان ترسو هستم، و تمام دعا و ثناهاي من چيزي نيستند جز ترغيب خداوند براي حفاظت از من، براي كمك كردن به من، براي در امان نگهداشتنم، اما تمامي آنها را تو بر باد دادي، و آنچه كه تو كردي براي من خوب بود. من به تمامي مزخرفات پايان دادم. من تمامي عمرم همه همسايگان را شكنجه كردم، و اگر تو اين كار را نكرده بودي، ممكن بود به اين كارم ادامه بدهم. حالا آگاهم به اينكه ترسو هستم. و احساس ميكنم اين بهتر است كه ترس خود را بپذيرم، چون تمامي عمرم بيمعنا بوده است و خود نيز ترسو بودهام.»
فقط در سال 1970 من براي آخرينبار به شهرمان رفتم. من به مادربزرگم قول داده بودم كه وقتي او ميميرد ـ او اين را بهعنوان يك قول پذيرفته بود ـ نزد وي بروم. بنابراين رفتم. من فقط براي ديدن مردم به اطراف شهر رفتم و بالاجي را ديدم. او كاملاً مرد متفاوتي به نظر ميرسيد. از او پرسيدم: «چه اتفاقي افتاده است؟»
او گفت: «آن جيغ مرا كاملاً دگرگون كرد. من شروع كردم تا بدون ترس زندگي كنم. بسيار خوب، اگر من يك بزدل هستم، پس يك بزدل هستم؛ من در آن مورد مسئول نيستم. اگر ترس وجود دارد، وجود دارد؛ من با آن متولد شدهام. اما آرام آرام همانطور كه پذيرش من عميقتر رشد ميكرد، آن ترس ناپديد شد تا جايي كه هراس كاملاً رخت بربست. در حقيقت، من از شرّ خدمتكار معبد خلاص شدم. چون، اگر دعاهاي من شنيده نشده است پس چگونه دعاهاي يك راهب خدمتكار شنيده خواهد شد؟ خدمتكاري كه در تمامي روز به سي معبد ميرود و دعا ميخواند؟ آن راهب از هر معبدي دو روپيه ميگرفت. او براي آن دو روپيه دعا ميكند. بنابراين من از شرّش خلاص شدم. و كاملاً در آرامش و آسودگي به سر ميبرم و يك ذره هم به خود زحمت نميدهم كه كريشنا وجود دارد يا نه. اين مسئله خود اوست، من چرا غصهاش را بخورم؟ اما در اين سن و سالام احساس شادابي بسيار و جواني زيادي ميكنم. من ميخواستم ترا ببينم، اما نميتوانستم بيايم، من خيلي پيرم. من ميخواستم از تو براي آن شيطنتي كه كردي تشكر كنم؛ والّا، ممكن بود بهطور مداوم آنقدر دعا كنم تا بميرم. و تمامي آنها چيزي نبود مگر دقيقاً يك كار بيهوده. حالا من بيشتر شبيه يك انسان آزاد، كاملاً آزاد خواهم مرد.» او مرا به خانهاش برد. من قبلاً هم به آنجا رفته بودم؛ تمامي كتب مذهبي وجود نداشتند. او گفت: «من ديگر به هيچيك از آنها علاقهاي ندارم.» ignore:17
من به راهبان زيادي برخوردم. در آغاز، براي يك شوك بزرگ بود كه ديدم آنها مردماني هستند كه هيچچيز درباره دين نميدانند؛ آنها مردماني هستند كه هيچ شناختي از نيايش ندارند. آنها مردماني هستند كه هرگز مراقبه نكردهاند. آنها عبادت ميكنند، اما عبادت ايشان سطحي و كمعمق است ـ از قلب نيست ـ و آنان به نمايندگي از طرف شخصي ديگر نيز عبادت ميكنند. آنان نوكرند نه راهب.
در هند هر مرد ثروتمندي يك معبد كوچك در خانهاش دارد. اما مرد ثروتمند هيچوقتي براي پروردگار ندارد. چرا بايد وقت را براي پروردگار تلف كند؟ در زماني به آن زيادي، او ميتواند درآمد انبوهي داشته باشد. يك راهب ميتواند خريداري شود ـ و او به نمايندگي از طرف شما عبادت خواهد كرد.
انسان بسيار فريبكار است، چندانكه ميتواند حتي خودش را هم بفريبد. خداوندش مرده است؛ او آن را از فروشگاه خريده است. او چيزي جز سنگ نيست كه به هيئت خدايي ناشناخته تراشيده شده است و هرگز نزد هيچكسي ديده نشده است. خداوندش صرفاً يك شيء است. البته هرچه مرد ثروتمندتر باشد خدايش ارزشمندتر و گرانبهاتر است. اما اعم از گراني يا ارزاني آن خدا، او چيزي جز يك كالا نيست. و در نهايتش، راهب نيز يك نوكر مزدور است. او هيچكاري ندارد كه با خدا بكند ـ او كارهايي دارد كه با پول بكند. من راهباني را ديدهام كه از اين معبد به آن معبد ميدوند. اگر يك راهب بتواند ترتيب دعا كردن در بيست معبد را بدهد، در آن صورت يك راهب ثروتمند است.
كل اين ايده بسيار پوچ و غيرقابل باور است. اين كار دقيقاً به آن ميماند كه شما براي عشق ورزيدن با محبوبتان، يك مزدور را از طرف خود بگماريد. شايد يك روزي اين هم اتفاق بيافتد ـ زيرا وقتي كه شما صرف عشقورزي با محبوبتان ميكنيد، ميتواند پول زيادي توليد كند، قدرت زيادي بيافريند. اين بازي عشق ميتواند توسط يك نوكر معمولي هم انجام شود. چرا شما وقتتان را تلف كنيد؟ و اگر زن نيز باهوش باشد، او نيز احتياج ندارد كه آنجا حضور داشته باشد؛ او هم ميتواند يك خدمتكار زن فراهم كند. آن دو ميتوانند به يكديگر عشق بورزند. چرا بيهوده وقت را به هدر بدهيد؟ mess:212
من در معابد زيادي در اختفاء نشسته و گوش سپردهام تا ببينم مردم چه چيزي را طلب ميكنند. من گيج و سرگردان شده بودم. حتي يك چيز هم درجهان نمانده بود كه طلبيدن آن را نشنيده باشم. يك كسي به دنبال يك زني بود و زن هيچ توجهي به او نداشت. نذر كردن يك نارگيل، و خداوند مسئوليت آن كار را به عهده خواهد گرفت.
در هند غيرممكن است كه «بخشش»، يعني صدقه، از بين برود... شما ميبايست به معبد برويد ـ فقط در يك جايي كه هيچكس نتواند شما را مشاهده كند بايستيد و مردمي را كه براي نيايش ميآيند بنگريد. اگر جمعيتي وجود داشته باشد و شلوغ باشد، آنها نيايششان به درازا ميكشد چون مردم زيادي دارند آنها را تماشا ميكنند ـ آنها در شهر اين شايعه را پخش خواهند كرد كه آن مرد بسيار مذهبي است. اگر هيچكس براي مشاهده آنها وجود نداشته باشد، نيايش آنها يك ميانبر است. آنها به سرعت آن را به اتمام رسانده و ميروند. مقصود چيست؟ ـ هيچكسي تماشا نميكند.
من يك شخص يكسان را ديدهام كه در حضور جمعيت نيايش كرده است ـ در آن زمان نيايشي طولاني داشته است ـ و همان شخص را به تنهايي در معبد ديدهام، بيخبر از پنهان شدن من در آنجا او به سرعت به نيايش خود خاتمه داده است. اگر كسي نيست كه او را ببيند چه نتيجهاي دارد؟ mess:212
من هزاران نفر را ديدهام كه بهعنوان اساتيد بزرگ، مرشدان و معلمين مذهبي مشهور بودهاند. هندوستان چنان سرشار از مشايخ و قديسان است كه شما ميتوانيد آنها را در هر جايي ملاقات كنيد. نيازي به پرس و جو و تحقيق وجود ندارد. آنها در حال پرس و جو و تحقيق براي يافتن شما هستند و پيوسته نيز در رقابت و جنگيدن با هم. «شما به من تعلق داريد، نه به خودتان» ـ در اين ميان كسي برنده است كه اول مچ شما را گرفته باشد. اما تمامي آنها اجزاء يك كيش و آئين خاص هستند كه طوطيوار ـ دقيقاً طوطيوار يا ميتوانيد بگوييد رايانهوار ـ كتب مقدس و كلمات قصار را تكرار ميكنند. اما كلمات فقط آن معنا را ميدهند كه شخص داراست.
جستوجوي حقيقت بهطور بنيادين، جستوجوي يك مرشد زنده است. اين بسيار نادر است كه شما بتوانيد بدون يك مرشد راه را بيابيد. اما استثناء را نيز من جايز ميشمرم. من استثناء را بدان دليل منظور ميكنم كه خودم هرگز هيچ من با بسياري از اين به اصطلاح مرشدها ملاقات كردهام، اما همه آنها ميخواستند كه از شر من خلاص شوند، چون حضور من خطر زيادي براي احترام آنها بود. من پرسشهايي مطرح كردم كه آنها نتوانستند جواب بدهند. ساير پيروان ايشان شروع كردند به ناپديد شدن و آنها گفتند: «لطفاً، بروكس ديگري را پيدا كن. مزاحم پيروان ما نشو. آنها قبل از اينكه تو بيايي هرگز چنين سؤالهايي نميپرسيدند؛ حالا آنها شروع به پرسيدن سؤالهاي غريبي كردهاند كه ما هيچ نميدانيم.»
در اطراف جهان مردم بسياري وجود دارند كه به دانستن تظاهر ميكنند. اما شما در چشمان ايشان، در حركات سر و دستشان، در سكوتشان، در كلماتشان ميتوانيد ببينيد كه آيا ميدانند يا فقط يك ضبطصوت هستند كه نقل قولهايي از كتب مقدس را تكرار ميكنند. ignor:18
براي مثال، اين قانون جامعه هندو كه اجتماع را به چهار «كاست» تقسيم ميكند، مطلقاً غيرقانوني و غيرعادلانه است. هيچ تكيهگاه بخردانهاي از آن حمايت نميكند ـ من اشخاص ابله را ديدهام كه در يك خانواده برهمن متولد شدهاند. صرفاً به دليل آنكه در يك خانواده برهمن متولد شدهايد، ادعاي فوقالعاده بودن نميتوانيد داشته باشيد.
من مردمي را ديدهام كه در پايينترين طبقه قانون هندو، مقوله «سودرا»، يا نجسها متولد شده و بسيار باخِرد بودهاند: هنگاميكه هند استقلال يافت، مردي كه قانون اساسي هند را نوشت، دكتر بابا صاحب آمبدكار، يك سودرا بود. تا جايي كه به قانون مربوط ميشد هيچ فرد همسنگ و برابري با اين مرد باهوش وجودنداشت ـ وي قدرتي بود كه در تمامي جهان شهرت داشت. mess:202
نجسها مطلقاً اجازه تحصيل و تعليم و تربيت ندارند، مجاز نيستند كتب مقدس ديني را بخوانند. بديهي است كه نتوانند بخوانند. چرا كه هرگز به مدرسه نرفتهاند. اين حكومت بريتانيا بود كه قانوني تدوين نمود كه سودراها ميتوانند و بايد اجازه رفتن به مدرسه را داشته باشند. زماني كه من يك كودك بودم و براي نخستينبار به مدرسه رفتم، متعجب بودم كه چندتايي از بچهها بيرون در كلاس مينشستند. من پرسيدم: «قضيه از چه قرار است؟ چرا اين بچهها بيرون كلاس مينشينند؟»
و معلم به من گفت: «آنها نجس هستند. هرچند قانوني به اجرا درآمده، اما ما نميتوانيم فرهنگ خود را دور بريزيم. آنها بايد بيرون بنشينند.»
حتي اگر يك نجس ميتوانست از عهده فراگيري خواندن برآيد، نميتوانست كتب مقدس ديني را بخواند. مجازات و كيفر اين كار مرگ است. خواندن كتب مذهبي پيشكش ـ او حتي نميتواند بشنود. اگر يك برهمني «وداها» را از حفظ بخواند، فرد نجس اجازه گوش دادن ندارد.
اين آن عزت و احترامي است كه شما براي كار و كارگر قائل هستيد. انگلها، برهمنها، بالاترين كاست هستند، شما مجبوريد پاهاي آنها را لمس كنيد. messm:113
جينيسم در هند، در روزهاي مقدسش، ده روز در هر سال شما را ملزم ميكند به روزه گرفتن و نميتوانيد هيچچيزي در شب بخوريد. طبق جينيسم شما در كل شبهاي سال نيز نميتوانيد چيزي بخوريد؛ خوردن در شب گناه است. وقتي آفتاب غروب ميكند جين نميتواند چيزي بخورد. نه فقط اين، بلكه آنان كه خيلي متعصب هستند اصلاً آب نيز نميآشامند. در كودكي من نيز همين مشكل وجود داشت، زيرا من در يك خانواده جين متولد شده بودم كه كاملاً از خوردن امتناع ميورزيدند. در هند هوا بسيار گرم است، و شبهاي تابستان بسيار گرمتر، و شما حتي نميتوانيد آب بياشاميد. من گفتم: «من مايل هستم به جهنم بروم ـ جهنمي كه پس از مرگ روي ميدهد. وقت دارم... يك كاري ميكنم... اما حالا ميخواهم آب بنوشم. من نميخواهم درست امشب به عذاب جهنم تن در دهم.»
در آن ده روز شما بهطور مداوم نميتوانيد چيزي بخوريد و من ميدانم كه در آن ده روز جينها فقط به غذا فكر ميكنند، نه هيچچيز ديگري. شب و روز، رؤياهاي آنها سرشار از غذا است. Last:204
از كودكيام من راجع به گياهخواري بسيار بسيار جدي انديشيدهام. من در يك خانواده جين متولد شدهام كه بهطور مطلق در مورد گياهخواري جزمي بودند. حتي گوجهفرنگي نيز اجازه نداشت در خانه ما وجود داشته باشد، چون گوجهفرنگي يك قدري شبيه گوشت قرمز به نظر ميرسد، بيچاره گوجهفرنگيهاي معصوم، آنها ممنوع بودند. هيچكس هرگز از هيچكس ديگر در مورد خوردن در شب نشنيده است؛ غروب خورشيد آخرين مرز بود. براي مدت هيجده سال من هيچچيزي در شب نخورده بودم، آن كار يك گناه بزرگ بود.
سپس، براي نخستينبار با چند تن از دوستانم براي «پيكنيك» به كوهستان رفتيم. و تمام آنها هندو بودند و فقط من جين بودم. و آنها هيچ نگراني از غذا پختن در روز نداشتند. كوهستان بسيار زيبا بود و چيزهاي بسياري براي كاويدن و سياحت وجود داشت ـ بنابراين، آنها زحمت غذا پختن به خود ندادند، و در شب آشپزي كردند. حالا اين براي من معضل و مسئله بزرگي بود: خوردن يا نخوردن؟ و واقعاً احساس گرسنگي ميكردم. تمام روز حركت كردن در كوهستان، طاقتفرسا بود. و من واقعاً احساس گرسنگي ميكردم ـ براي اولينبار در زندگيام بود كه آنقدر گرسنه بودم.
و بعد آنها شروع به پخت و پز كردند. و رايحه و بوي غذا. و من صرفاً آنجا نشسته بودم: يك جين. حالا اين نشستن برايم بسيار سخت بود ـ چه بكنم؟ فكر غذا خوردن در شب غيرممكن بود ـ تماميّت مشروطشدگي هيجده ساله. و خوابيدن در آن نوع گرسنگي نيز غيرممكن بود. و بعد آنها شروع كردند به ترغيب كردن من. و گفتند: «هيچكس اينجا نيست كه بداند تو غذا خوردهاي، و ما هم اصلاً به خانوادهات نخواهيم گفت. نگران نباش.»
و من آماده اغوا شدن بودم، بنابراين آنها مرا اغوا كردند و من خوردم. اما بعد نميتوانستم بخوابم ـ آن شب مجبور شدم دو تا سه بار بالا بياورم، تمامي شب به يك شب هراسناك بدل شد. بهتر اين بود كه اصلاً نميخوردم.
شرطي شدن براي مدت هيجده سال كه غذا خوردن در شب گناه است. حالا هيچكس ديگري تهوع نداشت، آنها همه خيلي سريع خوابيدند و خر و پُفشان بلند شد. همه آنها مرتكب گناه شده بودند و همگي كاملاً به خوبي خوابيده بودند. و آنها براي مدت هيجده سال مداوماً مرتكب گناه شده بودند، و من فقط براي نخستينبار مرتكب گناه شده بودم و فقط من داشتم مجازات ميشدم. اين غيرعادلانه به نظر ميرسيد! body:04
يك راهب جين در شهر بود. راهبان جين روي يك پايه ستون بسيار بلند مينشينند، طوري كه حتي ايستاده نيز شما ميتوانيد پاهايشان را لمس كنيد... حداقل يك پايه ستوني به ارتفاع پنج يا شش پا ـ و آنها روي آن مينشينند. راهبان جين بهطور گروهي حركت ميكنند، آنها اجازه ندارند به تنهايي حركت كنند. پنج راهب جين بايد همراه هم حركت كنند. اين يك راهكار است. بدين قرار، آن چهار نفر ديگر از نفر پنجم چشم برنميدارند مبادا كسي بكوشد يك «كوكاكولا» بنوشد. چارهاي نيست جز تباني كردن آنها با هم. و من آنها را در حال تباني و نوشيدن كوكاكولا ديدم، به اين دليل بود كه در خاطرم ماند.
آنها حتي اجازه ندارند كه چيزي در شب بياشامند و من ديدم كه آنان در شب كوكاكولا مينوشيدند. در حقيقت، در روز هم نوشيدن كوكاكولا بسيار خطرناك بود ـ چه ميشد اگر يك وقتي كسي ميديد! ـ بنابراين، فقط در شب... خود من آنها را به گونهاي تأمين كردم كه هيچ مسئلهاي در آن مورد بهوجود نيامد. چه كسي ميتوانست آنها را تأمين كند؟ هيچ جيني براي اين كار آماده نبود، اما آنها مرا ميشناختند و ميدانستند كه براي انجام هر چيز اهانتآميزي آماده هستم.
بدين ترتيب، پنج پايه ستون در آنجا قرار داشت. اما يك راهب بيمار بود؛ بنابراين، وقتي همراه پدرم به آنجا رفتم، از ستون پنجمی بالا رفته و روي آن نشستم. من هنوز هم ميتوان پدرم و نحوهاي كه وي به من نگاه كرد را به ياد بياورم... او حتي نتوانست كلمات را بيابد: «چه به تو بگويم؟» و همچنين نتوانست مانع من بشود، زيرا هيچكار غلطي در مورد كسي انجام نداده بودم. صرفاً نشستن بر يك پايه ستون، پايه ستوني چوبي، آزارم به هيچكس و هيچچيز نرسيده بود...
و آن چهار راهب نيز بسيار ناراحت و مشوّش بودند و آنان هم نتوانستند هيچچيزي بگويند ـ چه ميگفتند؟ سرانجام يك نفرشان گفت: «اين كار درستي نيست. كسي كه راهب نباشد، نبايد همسنگ با يك راهب بنشيند.»
پس به پدرم گفتند: «او را پايين بياوريد.»
من گفتم: «دوباره فكر كنيد. بطري را به ياد بياوريد!» چون من كوكاكولا را تأمين كرده بودم.
آنها گفتند: «بله، درست است، ما بطري را به خاطر داريم. هرقدر كه ميخواهي، بر آن ستون بنشين.»
پدرم گفت: «كدام بطري؟»
گفتم: «از اين مردم بپرس. من دوتا قرارداد دارم: يكي با شما و يكي با آنها، و هيچكس هم نميتواند مانع من بشود. هر چهار نفر شما موافقت كرديد كه من اينجا بنشينم يا اينكه بايد شروع كنم به گفتن نام بطري؟»
آنها گفتند: «ما كاملاً راضي هستيم. تو ميتواني آنجا بنشيني، هيچ آزار و اذيتي درميان نيست ـ اما لطفاً در مورد بطري ساكت باش.»
حالا، آدمهاي زيادي هم آنجا بودند، و همگي آنها كنجكاو و علاقهمند شدند... كدام بطري؟ وقتي كه از معبد بيرون آمدم، همگي جمع شدند؛ همه آنها ميپرسيدند: «اين بطري چيست؟»
گفتم: «اين يك راز است. و اين نشانه اقتدار من بر آن چهار احمق است كه شما پاهايشان را لمس ميكنيد. اگر بخواهم، ميتوانم ترتيبي بدهم كه به آنها بگويم پاهاي مرا لمس كنند، والّا ـ آن بطري...» اين احمقها!
پدرم، در راه منزل، از من پرسيد: «تو فقط به من بگو. من به هيچكسي نخواهم گفت: اين بطري چيست؟ آنها شراب خوردهاند؟»
گفتم: «نه، چيزها اينقدرها هم افراطي نيستند، اما اگر آنها چند روز بيشتر در اينجا باقي بمانند، ترتيب آن را هم خواهم داد. من ميتوانم آنان را به خوردن شراب وادارم... والّا بطري را نام خواهم برد.»
تمام شهر راجع به بطري حرف ميزدند، آن بطري چه بود، و چرا آنها هراسان شده بودند: «ما هميشه فكر ميكرديم كه آنها فرزانگاني بسيار روحاني هستند، و اين بچه آنها را ترساند. و همه آنها موافقت كردند كه او بر ته ستوني بنشيند كه كاري خلاف كتب مقدس بود.»
همه دنبال من بودند. آنها آماده بودند به من رشوه بدهند: «هرچه ميخواهي بگو ـ فقط بگو راز بطري چيست.»
گفتم: «آن يك راز بسيار بزرگ است، و راجع بدان به شما هيچچيزي نخواهم گفت. چرا نميرويد از آن چهار راهب بپرسيد كه بطري چيست؟ من آنجا خواهم بود، بنابراين آنها نميتوانند دروغ بگويند ـ و آنوقت شما خواهيد فهميد كه داريد چه جور آدمهايي را ميپرستيد. و اينها همانهايي هستند كه ذهن شما را مشروط ميكنند.» ignore:04
در هند، بسياري از اديان اين را آموزش ميدهند كه چگونه ميتوانيد مزه غذاها را قبل از اينكه آنها را بخوريد، از بين ببريد. در هند، سنتهاي بسياري وجود دارد كه راهب از كجا ميبايست انواع چيزها را گدايي كند و در يك كاسه گدايي بريزد. زيرا وي اجازه ندارد كه فقط از يك خانه گدايي كند. و حتي اگر او صرفاً از يك خانه گدايي كند، سپس ميبايست آنها را در همان يك كاسه گدايي بريزد. چيزهاي شيرين آنجا هستند، چيزهاي نمكين، انواع ادويه، برنج و انواع حبوبات نيز آنجا هستند؛ تمامي آنها ميبايست مخلوط شوند اما اين هم نيست! ابتدا بايد راهب به رودخانه برود و كلّ كاسه گدايي را در رودخانه فرو ببرد ـ آنها اصلاً خطر نميكنند ـ و بعد همه چيز مخلوط ميشود... و سپس از آن لذت ميبرند! ناهار و شام خوبي داشته باشي، يا هرچه كه اسمش را ميگذاري!
در حقيقت، يكبار اين اتفاق افتاد: من در ساحل رودخانه دهكده نشسته بودم، و يك راهبي كه ميشناختم ـ وي عادت داشت از خانه ما هم گدايي كند و با پدرم خيلي دوست بود و آنها عادت داشتند با هم گپ بزنند ـ داشت اين كار مخوف فرو بردن كاسه گدايياش در آب رودخانه را انجام ميداد. من به او گفتم: «هرگز به يك چيز فكر كردهاي؟ اين راهي كه شما از غذايتان لذت ميبريد، حتي بوفالو نيز از آن ميگريزد، حتي الاغ هم از خوردن آن امتناع ميورزد.»
او گفت: «چه؟»
من گفتم: «بله.»
و در هند اگر بخواهيد الاغها را پيدا كنيد، آنها را نزديك رودخانه خواهيد يافت. زيرا رختشورها براي حمل لباسها به رودخانه از الاغها استفاده ميكنند. فقط رختشورها از الاغ استفاده ميكنند. هيچكس ديگري الاغها را لمس هم نميكند. زيرا رختشورها نجس هستند و الاغهاي آنها نيز به نحو ايضاً نجس محسوب ميشوند. بنابراين، در حيني كه آنها دارند لباس ميشورند، الاغهايشان صرفاً كنار رودخانه منتظر ميايستند تا رختشور لباسها را بار آنها كند و شروع به حركت به سوي خانه ميكنند.
بنابراين، من گفتم: «يك الاغ اينجا هست. فقط كاسه گداييات را به من بده؛ و نگران نباش ـ اگر آن را خورد، من دوباره يك كاسه پر از خانه براي تو ميآورم؛ اگر او آن را نخورد، تو مجبوري آن را بخوري.»
او گفت: «اين چالش را ميپذيرم.»
من كاسه گدايي را مقابل الاغ گذاشتم و الاغ به سرعت گريخت. او به دو دليل گريخت. يكي غذا بود، ديگري من بودم اين نكته را آن راهب نميدانست ـ كه الاغي خواهد گريخت. تمامي الاغهاي شهر از من ميترسيدند، چون هروقت مجالي مييافتم سوارشان ميشدم ـ صرفاً براي كلافه كردن تمامي روستا، سوار بر الاغ به بازار ميرفتم. تمام روستا عادت داشتند بگويند: «اين ديگر خيلي است!» و من ميگفتم: «الاغ يك آفريدة پروردگار است، و پروردگار هيچچيزي را بد نميآفريند. و من نميتوانم ببينم كه چه ايرادي وجود دارد.الاغ يك رفيق بيچاره و نازنين است.»
بدين جهت، تمامي الاغها مرا به خوبي ميشناختند. و اين چنين شد كه حتي از فاصله دور حتي در شب اگر الاغي جايي ايستاده بود و من به طرفش ميرفتم فوراً در ميرفت. آنها شروع به شناسايي من كرده بودند. آن راهب خبر نداشت كه براي فرار الاغ دو علت وجود دارد، اما او بهطور قطع ديد كه الاغ از خوردن غذا پرهيز كرد.
من گفتم: «اين آن چيزي است كه دين شما به شما آموخته است: سقوط كردن به مادون الاغ. حتي يك الاغ هم ميتواند بفهمد كه اين غذا نيست و در خور خوردن هم نيست.» person:12
در شهر ما فقط يك كليسا وجود داشت. چند تني مسيحي بودند، شايد چهار يا پنج خانواده و من تنها فرد غيرمسيحي بودم كه عادت داشتم از كليسا بازديد كنم. اما اين چيز بخصوصي نبود؛ من عادت داشتم از مساجد، از «گورودوارا»، معابد هندو، و معابد جين ديدار كنم. هميشه معتقد بودم كه همه چيز به من تعلق دارد. من به هيچ كليسايي تعلق ندارم، به هيچ معبدي تعلق ندارم، اما، هر كليسا و معبدي كه روي زمين وجود دارد متعلق به من است.
با ديدن پسركي غيرمسيحي كه هر روز يكشنبه به كليسا ميآمد، كشيش نسبت به من علاقهمند شد. وي به من گفت: «تو خيلي مجذوب به نظر ميرسي. و در حقيقت، در تمامي گروه عبادتكنندگان، به نظر ميرسد كه تو بيشتر از همه علاقهمند باشي. ديگران ميخوابند، خُر و پف ميكنند، اما تو چنين سرزنده و هوشيار به همه چيز گوش ميدهي و همه چيز را مينگري. ميخواهي مثل مسيح (ع) بشوي؟ او تصوير مسيح را به من نشان داد، البته تصوير تصليب وي را.
من گفتم: «نه. مطلقاً نه... آن همه آزار ديدن! فقط بهصورتش نگاه كن ـ و من از اين تصاوير بسيار ديدهام ـ من او را بسيار زجر كشيده و بهگونهاي مرگبار غمانگيز ميبينم. من سعي كردم كه در برابر آينه به همانسان كه او ايستاده است بايستم، اما در اين كار شكست خوردم؛ من به سختي كوشيدم، اما حتي صورتش را هم نتوانستم تقليد كنم؛ من چگونه ميتوانم مسيح بشوم؟ اين كار غيرممكن به نظر ميآيد. و چرا ميبايست مسيح بشوم؟»
او مبهوت شد و گفت: «من فكر ميكردم كه تو مجذوب مسيح (ع) هستي.»
گفتم: «من بهطور قطع مجذوب وي هستم، مجذوبتر از آنچه كه شما هستيد، چون شما يك واعظ صرف، يك حقوقبگير هستيد. اگر سه ماه حقوقتان را نگيريد، خواهيد رفت و تمامي آموزشتان محو و ناپديد خواهد شد.» و اين همان چيزي بود كه سرانجام اتفاق افتاد، چون آن خانوادههاي مسيحي سكنه دائمي و مقيم شهر نبودند ـ همه آنان مستخدم راهآهن بودند و دير يا زود از آنجا منتقل ميشدند. او با كليسايي كه آنها ساخته بودند، تنها مانده بود. حالا هيچكس نبود به او پول بدهد، از وي حمايت كند، هيچكس هم نبود تا به وي گوش بسپارد، جز من. در روزهاي يكشنبه، وي عادت داشت بگويد: «دوستان عزيز!»
و من ميگفتم: «صبر كنيد! صيغه جمع به كار نبريد. دوستان عزيزي وجود ندارند، فقط يك دوست عزيز وجود دارد اين تقريباً شبيه مكالمه عشاق است، اين خطابي به يك جمعيت نيست. شما ميتوانيد بنشينيد ـ هيچكس در اينجا نيست. ما ميتوانيم گپ خوبي داشته باشيم. چرا بيهوده يك ساعت مدام سرپا ميايستيد و فرياد ميزنيد و...؟»
و اينطور اتفاق افتاد كه وي طي سه ماه رفته بود، زيرا اگر پولي به آنها ندهيد... هرچند مسيح (ع) فرموده است: «انسان نميتواند با نان تنها زندگي كند»؛ اما، بدون نان هم هرگز نميتواند زنده بماند. او به نان نياز دارد. ممكن است نان كافي نباشد، وي به چيزهاي بيشتري محتاج است، اما چيزهاي بيشتر فقط بعدها در ميرسند؛ نخست نان ميآيد.
آدميزاد قطعاً ميتواند فقط با نان زندگي كند. او بيش از يك آدميزاد نخواهي بود ـ اما كي بيشتر از يك آدميزاد است؟
در هند، همه مرا به دين خود فرا ميخواندند. من در شگفت بودم كه هيچكس هيچ علاقهاي صرفاً به خويشتن خويش من نداشت و به من كمك نميكرد تا بتوانم خودم باشم.
هركس مجذوب كسي ديگر بود، مجذوب آرمان، آرمان خود، و من مجبور بودم كه يك المثني باشم. پروردگار به من هيچ چهره اصيلي را اعطاء نكرده بود؟ آيا مجبور بودم كه با يك سيماي عاريه زندگي كنم؟ با يك نقاب؟ و بدانم كه اصلاً سيمايي ندارم؟ پس در اين صورت، چگونه زندگيام ميتواند يك سرور باشد؟ وقتي كه حتي صورت شما از آنِ شما نيست.
اگر شما خودتان نباشيد، چگونه ميتوانيد شادمان باشيد؟
تمامي هستي شيرين و خوشايند است؛ چون صخره، صخره است؛ درخت، درخت است؛ رود، رود است؛ اقيانوس، اقيانوس است. هيچيك به خود زحمت نميدهند تا چيزي ديگر باشند؛ والّا همگي ديوانه ميشدند. و اين آن چيزي است كه در مورد انسان رخ داده است.
در هند به شما از همان آغاز كودكي ميآموزند كه خودتان نباشيد، اما اين را به طريق بسيار زيركانه، بسيار حيلهگرانه ميگويند. آنها ميگويند: «شما ميبايست شبيه كريشنا بشويد، شبيه بودا»، و كريشنا و بودا را چنان تصوير ميكنند كه ميل شديد كريشنا و بودا شدن در شما پديدار گردد. اين ميل علت ريشهاي فلاكت و بدبختي شماست.
به من نيز همان چيزي را گفته بودند كه به شما گفتهاند. اما از همان اوان كودكي من اين را به صورت يك هدف درآوردم كه هر آنچه پيامدش باشد، از خود بودن دوري نخواهد جست. درست يا غلط، ميخواهم خودم باشم و خودم بمانم. حتي اگر سر از جهنم دربيارم، حدّاقل اين خرسندي را خواهم داشت كه از روند زندگي خويش پيروي كردهام. اگر به جهنم رهنمون شد، به جهنم رهنمون شود. پيروي از توصيهها، آرمانها، مقررات و انضباط ديگران، حتي اگر از بهشت سر در آورد، من در آن بهشت شادمان نخواهد بود، چون عليه خواسته خويش واداشته خواهم شد.
سعي كنيد مقصود را دريابيد. اگر نحوه بودش شما عليه خواسته و تمايلتان باشد، اگر خود خواسته نباشد، در آن صورت، حتي در بهشت نيز در جهنم خواهيد بود. اما با پيروي از روند طبيعي هستيتان، حتي در جهنم نيز در بهشت خواهيد بود.
بهشت آنجاست كه هستي واقعي شما شكوفا شود.
جهنم آنجاست كه شما خُرد و خوار گشته و چيزي ديگر به شما تحميل شود. misery:15