درباره اشو
22- تفريحات روستا
يكي از بزرگترين ضايعات براي هند، زماني روي داد كه هند از پاكستان جدا شد. اين آخرين چيزي بود كه اهل سياست هرگز حتي فكرش را هم نميكردند.
در كودكيام، من هر روز با آن مواجه بودم؛ چون در سراسر كشور خيابانها مملوّ از شعبدهبازان و ساحران بود.
من با چشمان خود چيزهايي ديدهام كه حتي امروزه نيز نميتوانم دريابم كه چگونه آنها را ترتيب ميدادند. البته، در پشت آنها حقههايي پنهان بود؛ نه معجزهاي در ميان بود، و نه خود مجريان هم داعيه معجزه كردن داشتند. آنها مردماني ساده بودند، مردماني فقير، نه خودبين و متكبّر؛ اما آنچه ميكردند
، تقريباً يك معجزه بود. من در كودكيام ساحراني را ديدهام كه يك گياه كوچك انبه، نهايت به ارتفاع شش اينچ، را ميكاشتند... جلوي روي همه سوراخي حفر ميكردند و گياه را در آن قرار ميدادند. بعد، روي آن را ميپوشانيدند. سپس، كلماتي نامفهوم را ترنّم ميكردند كه شما نميتوانستيد بفهميد چه ميگويند. مدعا آن بود كه بين آنان و گياه پنهان ارتباطي برقرار است.
در لحظهاي كه روپوش را برميداشتند، آن گياه شش اينچي انبههايي چندبار و آنان از مردم دعوت می¬کردند- ميتوانستيد ببينيد كه آن انبهها به هيچ صورتي به گياه چسبانيده نشدهاند. مردم آمده، ميديدند كه ميوهها به راستي رشد كردهاند، نه آنكه به گياه متصل شده باشند و بر اين نكته اذعان ميكردند.
آنان ميوهها را به مردم تعارف ميكردند تا چشيده و دريابند كه انبهها نه دروغين هستند، نه واهي و خيالي ـ مردم ميچشيدند و ميگفتند: «ما در تمامي عمرمان چنين انبههاي شيريني نچشيدهايم!» و داعيه هيچ معجزهاي هم در ميان نبود.
من ساحراني را ديدهام كه از شكم خود توپهاي بزرگ و گرد فولادي در ميآوردند. آن توپها به قدري بزرگ بودند كه نگهداشتن آنها در دهان نيز بسيار سخت بود ـ براي بيرون آوردن توپها از دهان ايشان، به آدمهايي نياز بود كه آنها را به زور بيرون بكشانند ـ و به قراري سنگين بودند كه وقتي به زمين ميافتادند، زمين را گود ميكردند.
و ساحران به بيرون آوردن توپها ادامه ميدادند و توپها به مرور بزرگ و بزرگتر ميشدند... اين كار يك حقّه بود. اما چگونه آن را ترتيب ميدادند؟ و توپهايي به آن بزرگي، تقريباً قد يك توپ فوتبال، را به هوا ميانداختند. وقتي توپها ميافتادند، گودال بزرگي در زمين ايجاد ميشد. آنها به مردم ميگفتند: «ميتوانيد امتحان كنيد.» ـ و مردم سعي ميكردند، اما توپها به قدري سنگين بودند كه بلند كردنشان مشكل بود. و همه آنها، يك دو جين يا بيشتر، بالاجبار از شكم ساحران بيرون آمده و همه سوي پراكنده ميشدند.
و او نيمهبرهنه، قسمت بالايي بدنش برهنه بود ـ ايستاده و نشان ميداد كه توپها دارند از شكمش رو به سوي بالا، به سوي دهان، حركت ميكنند. شما ميتوانستيد حركت توپها به سمت بالا را ببينيد، يا گير افتادنشان را در گلوگاه ساحر نظاره كنيد، و حتي ميتوانستيد جلوتر رفته و توپها را در گلوي وي لمس كنيد.
سپس، وي به سختي آنها را به دهانش ميراند و درحاليكه اشك از چشمانش جاري بود، گريهكنان از ميخواست كه توپها را از دهانش خارج كنند، چرا كه خود وي قادر به انجام اين كار و بيرون آوردن آن توپ بزرگ نبود. و مردم در حين كمك كردن به وي، تمامي دندانهايش را از بين ميبردند ـ و معجزه اين بود كه توپها در حين بيرون آوردن بزرگتر هم ميشدند. و به مرور كه توپها خارج ميشدند، آنقدر بزرگ شده بودند كه شكم ساحر حتي نميتوانست يك عدد آنها را در خود جاي بدهد، از يك دو جين توپ ديگر چيزي نگو.
اما اين ساحران كارشان كاري چندان معتبر به حساب نميآمد. آنها مردمي خيابانگرد بودند. به دليل جدايي پاكستان، تمامي اين ساحران به پاكستان نقل مكان كردند. آنها از مسافتي دور، از «پختونستان» و «افغانستان» آمده بودند. اما اينك جادهها بسته شده بودند؛ حالا ديگر ساحران را در هيچ جايي نميتوانيد پيدا كنيد.
والّا تماشاي ساحران كاري هر روزه بود ـ در اين بازار، در آن خيابان، نزديك مدرسه، هر آنجايي كه آنها فكر ميكردند كه ميتوانند جمعيتي را گرد هم بياورند حضور مييافتند.
من با چشمان خود پارهاي اوقات چيزهايي را ديدهام كه بعضي وقتها تعجب ميكنم كه آنها را در واقعيت يا در رؤيا ديدهام. من سي و پنج سال است كه هيچ خوابي نديدهام...
اما چيزها بهگونهاي هستند كه بهطور مطلق غيرقابل باور است كه در واقعيت روي داده باشد. يك ساحر به مدرسه ما آمد. آن مدرسه يك مدرسه بزرگ بود، يا تقريباً يك هزار دانشآموز و نزديك به پنجاه معلم: حتي مدير مدرسه، كه يك فوق ليسانس علوم بود، در ابتدا آن ساحر را طرد كرد: «اما اين مهملات را اينجا نمی¬خواهیم.
اما من ديده بودم كه آن مرد كارهاي غيرممكن صورت ميدهد و به وي گفتم: «صبر كنيد.»
من به دفتر مدير مدرسه رفته و به او گفتم: «شما داريد يك فرصت فوقالعاده را از دست ميدهيد. شما يك دانشمند هستيد... من اين مرد را ميشناسم؛ من او را حين اجراي عملياتش ديدهام. من ميتوانم از او بخواهم كه بهترين كار خود را كه ميتواند ارائه دهد، و چه ايرادي دارد؟ بعد از زمان مدرسه آنان كه بخواهند ميتوانند بمانند.»
آن ساحران بسيار فقير بودند، بهگونهاي كه اگر ميتوانستيد پنج روپيه به آنها بدهيد، مبلغي بسيار قابل توجه بود. من به آن ساحران گفتم كه مدير را متقاعد كردهام و او با اجراي نمايش بعد از زمان مدرسه موافقت كرده است ـ «اما شما مجبوريد بزرگترين حقهاي را كه ميشناسيد اجرا كنيد. من از طرف شما قولش را دادهام ـ و مدير مردي است با يك ذهن علمي و بسيار محتاط. پنجاه نفر ليسانس و فوق ليسانس حضور خواهند داشت بنابراين شما مجبوريد بسيار هشيار باشيد. مچ شما نبايد گير بيفتد، چون مسئله اعتبار من نيز در ميان است.» او گفت: «پسرم، نگران نباش.»
و او چنان حقهاي را انجام داد كه مدير مدرسه مرا صدا كرده و گفت: «تو نبايد با اين مردم ارتباط داشته باشي. ارتباط با اينها خطرناك است.»
من گفتم: «شما هيچ نظري راجع به كاري كه وي انجام داد نداريد؟»
او گفت: «من هيچ نظري ندارم، و حتي نميتوانم باور كنم كه كاري كه وي انجام داد واقعاً اتفاق افتاده باشد.»
آن ساحر يك طناب را به زمين انداخت كه آن طناب دقيقاً شبيه يك ستون بين زمين و آسمان معلق ايستاد ـ طنابي كه هيچ جسم سختي در آن نبود، هيچچيز، فقط حلقه شده بود و ساحر آن را روي شانهاش حمل ميكرد ـ يك طناب یک طناب معمولی.او کلاف طناب را بازکرد و انداخت و به زودی ما حتی نمی¬توانستیم انتهاي ديگر طناب را ببينيم. براي انتهاي طناب چه اتفاقي افتاده بود؟ تمام ساحران عادت دارند كه يك بچه بهعنوان دستيار كمك آنها باشد. ساحر پسرك را صدا زد: «آيا براي بالا رفتن از طناب آمادهاي؟»
پسر گفت: «بله، استاد.» ـ و شروع كرد به بالا رفتن از طناب. و دقيقاً همانگونه كه انتهاي ديگر طناب ناپديد شده بود، در يك نقطه مشخص پسرك نيز ناپديد شد. سپس، ساحر خطاب به جمعيت گفت «من اين پسر را پايين خواهم آورد، تكه به تكه.»
من كنار مدير نشسته بودم. او گفت: «آيا ميخواهي براي من ايجاد مشكل كني؟ اگر پليس اينجا بيايد و ببيند پسري را قطعه قطعه كردهاند...»
من گفتم: «نگران نباشيد، او صرفاً دارد يك حقه سحرآميز انجام ميدهد. اشتباهي روي نخواهد داد. من او را حين نمايشهاي ديگر نيز ديدهام ـ اما هرگز كار امروزش را نديدهام.»
ساحر كاردي را به هوا پرتاب كرد و يكي از پاهاي پسر به پايين افتاد، و نفس همه در سينه حبس شده بود. او به پرتاب كردن كارد ادامه داد... يك پاي ديگر... يك دست... يك دست ديگر... و همه آنها در برابر ما روي زمين افتاده بودند، اصلاً هيچ خوني در ميان نبود، گويي پسرك از پلاستيك يا چيز ديگر ساخته شده بود. اما وي حرف ميزد... و تمامي چيزهايي را كه ساحر ميگفت، داشت انجام ميداد. سرانجام تمام بدنش پايين آمده بود، و فقط سرش مانده بود. مدير مدرسه گفت: «سرش را قطع نكن!»
من گفتم: «نگران نباشيد. اگر او سرش را ببُرد... چه چيزي پيش ميآيد؟ اگر پليس بيايد، شما را دستگير ميكند.»
او گفت: «من از اوّلش هم گفته بودم كه هيچچيز مهملي اينجا نباشد، و حالا تو داري راجع به پليس حرف ميزني. من هميشه نسبت به تو بدگمان بودهام؛ شايد تو از پيش پليس را خبر كردهاي كه سر موقع سر برسد. »
من گفتم: «نگران نباشيد.»
و سپس ساحر رو به آسمان فرياد زد: «پسر فقط سرت آنجاست. بگذار آن نيز بيفتد.»
سر پسر رو به پايين غلتيد و ساحر شروع كرد دوباره اندام پسر را گرد هم آورد. وي آنها را كاملاً خوب به هم متصل كرد و پسر شروع كرد وسايلش را جمعآوري كرد و گفت: «طناب را چكار كنم؟ آيا آن را پايين بكشم؟»
ساحر گفت: «بله» ـ و پسر شروع كرد به پايين كشيدن طناب.
من در مورد حقه طناب فقط شنيده بودم كه در تمامي جهان اين حقه شهرت دارد. «اكبر» در شرح حال خود، يعني «اكبرنامه»، از حقه طناب ذكري به ميان ميآورد. از زمان اكبر به بعد اين شايعه وجود داشته است كه برخي ساحران هستند كه ميتوانند اين حقه را انجام دهند، اما هيچ روايت معتبري از آن در دست نيست. يكي از نايبالسلطنههاي هند، «كرزن»، در خاطرات خود يادآور ميشود كه حقه طناب را در جلوي دربار عام در «دهلي نو» ديده است.
من تلاش بسياري را براي يافتن ساحري كه اين حقه را بشناسد انجام داده بودم ـ بسياري از ساحران از روستاي ما عبور ميكردند و من از آنها ميپرسيدم: «آيا ميتوانيد حقّه طناب را اجرا كنيد؟»
آنها ميگفتند: «اين حقه كاري نهايي و غايي است و استادان ساحر بسيار نادري ميتوانند آن را انجام دهند.»
اما اين مرد ـ من بخصوص از وي اجراي حقه طناب را درخواست نكرده بودم، اما او آن را انجام داد. حتي امروز نيز نميتوانم آن را باور كنم. من تمامي صحنه را ميتوانم ببينم، من آن قالب تهي كردن را ميتوانم ببينم ـ و تمامي آنچه كه ساحر به چنگ آورد پنج روپيه بود. «سحر» صرفاً يعني چيزي غيرقابل باور، بسيار پوچ بسيار غيرعقلايي كه شما نميتوانيد راهي براي پي بردن به آن بيابيد. satyam:18
آن را مراقبه بخوانيد، آن را بيداري و آگاهي بناميد، آن را هشياري نام دهيد ـ همه اينها به چيزي مشابه ميانجامد: اينكه شما بيشتر بيدار و آگاه ميشويد، نخست راجع به ذهن خودآگاهتان، آنچه كه در ذهن خودآگاه شما ميگذرد... و اين يك تجربه زيباست. اين واقعاً نشاطآفرين است، يك چشمانداز بزرگ.
در كودكيام در شهر ما سينما وجود نداشت، سينماي ناطق هم نبود. بهطور كل هيچ سينمايي وجود نداشت. حالا وجود دارد، اما در كودكي من وجود نداشت. تنها چيزي كه قابل دسترس بود، اين بود كه هر از چندگاه يك مرد جالب با يك جعبه بزرگ به شهر ميآمد. من نميدانم آن جعبه را چه مينامند. در آن جعبه پنجره كوچكي قرار داشت. وي پنجره را ميگشود و شما چشمانتان را در آنجا قرار ميداديد و آن مرد با چرخانيدن يك دسته فيلمي را برايتان نمايش ميداد. و آن مرد در حين نمايش فيلم داستان را نيز برايتان تعريف ميكرد.
تمامي چيزهاي ديگر را من به فراموشي سپردهام، اما يك چيز را به دليلي خاص نميتوانم فراموش كنم. آن دليل به تمامي به همين جعبهها بازميگردد كه به روستاي ما ميآمدند. من تمامي آنها را ديدهام. زيرا، قيمتش صرفاً يك «پايزه» بود. نمايش نيز زياد به طول نميانجاميد، صرفاً پنج دقيقه بود. در هريك از جعبهها فيلمي متفاوت قرار داشت، اما يك تصوير هميشه در آن بين وجود داشت: تصوير برهنه زن رختشوي بمبئي. علت وجودي آن در تمامي فيلمها چه بود؟ ـ يك زن برهنه بسيار چاق، زن برهنه رختشوي بمبئي. اين تصوير هميشه در بين فيلمها حضور داشت... شايد اين تصوير جذابيت فوقالعادهاي داشت يا مردم عاشق سينهچاك آن رختشوي برهنه بودند؛ و او واقعاً زشت بود. و چرا از بمبئي؟
اگر شما شروع به نگاه كردن بكنيد... صرفاً هر زمان كه فرصت داشته باشيد، فقط در سكوت بنشينيد و به آنچه كه از ذهنتان ميگذرد نگاه كنيد؛ احتياج به قضاوت نيست، زيرا اگر قضاوت كنيد، ذهن به ناگاه تصوير را مطابق خواست شما تغيير ميدهد. ذهن بسيار حساس و زودرنج است. اگر احساس كند شما داريد قضاوت ميكنيد، آنگاه شروع ميكند به نمايش چيزهاي خوب. در آن صورت ذهن تصوير برهنه زن رختشوي بمبئي را نشان نداده و آن تصوير محو خواهد شد. بنابراين قضاوت نكنيد. در اين صورت آن تصوير مقيّد به ظهور ميگردد. ignore:26
وقتي كه براي اولينبار فيلمي را در روستان نشان دادند، روستاييان، همانگونه كه در روستاها رسم است شروع كردند به ريختن پول. در روستاها رسم است كه هروقت گروه نمايش يا چيز ديگري وجود داشته باشد، يا كسي برقصد، آنها پول به پايش ميريزند. آنها در آن روستاي كوچك شروع كردند براي فيلمها به پول ريختن، مردم را در روستاهاي كوچك حين پول ريختن بر پرده در حين رقصيدن دختران ديده بودم. آنها براي رقاصه پول ميريختند و تا قدري تنپوش مختصرش بالا ميرفت، آنها به پايين خم شده و از زير نگاه ميكردند. چيزي در آنجا وجود نداشت جز يك بازي نور و سايه. اما آن مردم دقيقاً شبيه بقيه مردم بودند و اين نشان ميدهد كه تمامي زندگي آنها نيز چگونه است. death:05
هرگز براي ديدن يك نمايش رفتهايد؟ نه از جايي كه حضار نشستهاند، بلكه از پشت صحنه، جايي كه آكترها و آكتريسها لباس ميپوشند و خود را آماده ميكنند؟ در آن صورت ميتوانيد شگفتزده شويد. در كودكيام اين كار جزء سرگرميهاي من بود كه به نحوي خود را به پشت صحنه برسانم. هر ساله در روستاي ما عادت داشتند «رامليلا»، داستان بزرگ «راما»، را بازي كنند. و بسيار زيباتر بود اگر شما ميتوانستيد آنچه را كه در پشت صحنه اتفاق ميافتاد ببينيد. من «سيتا» همسر راما را ديدهام... در هند او را به مثابه بزرگترين زني كه زاده شده است، مطلقاً پاكدامن و ناب ميپرستند. غيرممكن است كه زني خالصتر و عشقي نابتر از آن به ذهن كسي خطور كند.
بهطور مطلق محال است كه مذهبيتر، پرهيزگارتر و مقدستر از او زني پنداشته شود. اما در پشت صحنه من سيتا را درحالي ديدهام كه قبل از ورود به صحنه داشت «سيگار» ميكشيد!...
فقط براي آماده كردن خودش، صرفاً براي تزريق كردن نيكوتين سيتا داشت سيگار ميكشيد. اين كار بسيار پوچ و بيمعني بود. من از اين كار بسيار لذت ميبردم!
و «رامانا»، مردي كه در نمايش زندگي را ما نقش جنايتكار را عهدهدار است، كسي است كه سيتا را ميدزدد و در هند نمادي از شيطان است؛ رامانا داشت به راما ميگفت: «هشيار باش! ديشب بهطور ممتد در مقابل حضار داشتي به زن من نگاه ميكردي و اگر ببينم دوباره اين كار را ميكني، درسي به تو خواهم داد!»
حالا راما تجسد خداوند است. اما در نمايش او صرفاً يك بچه مدرسه بود ـ و بچه مدرسهها بچه مدرسه هستند و رامانا داشت به او ميآموخت، شيطان مجسم داشت خداوند را درس ميداد... «به زن من نگاه نكن ـ اين كار درستي نيست!»
من به قراري از پشت صحنه بودن لذت ميبردم كه در مقابل آن، آنچه روي صحنه اتفاق ميافتاد معمولي به نظر ميرسيد.
هنگامي كه شما به يك شاهد تبديل ميشويد، به پشت صحنه زندگي وارد ميشويد ـ و آنجا چيزها واقعاً بيمعني هستند ـ شما شروع ميكنيد به ديدن جامعه به همانگونه كه هستند. همه چيز نامعقول است، هيچچيز معنياي را نميآفريند. اما آن زيبايي زندگي است: هيچچيز معنايي را نميآفريند. اگر همه چيز با معني باشد، زندگي يك ملال خواهد بود. زيرا اگر هيچچيز معنا ندهد، زندگي پيوسته يك شادي و سرور پايدار، يك شگفتي مدام خواهد بود. lotus:04
در روستاي من، همانگونه كه در سراسر شرق روي ميدهد، هر ساله نمايش رامليلا يا زندگي راما بازي ميشد. مردي كه برحسب معمول نقش رامانا، يعني دشمن راما و كسي كه همسر راما را ميدزدد بازي ميكرد يك كشتيگير بود. او قهرمان تمامي ناحيه بود و در سال بعد قصد داشت در مسابقات كل ايالت شركت كند. وي عادت داشت كه صبحها تقريباً همزمان با من در رودخانه حمام كند. بنابراين، ما با هم دوست شديم. من به او گفتم: «هر سال شما رامانا ميشويد و هر سال شما فريب ميخوريد. درست در آن لحظه كه شما ميخوايد كمان شيوا را بشكنيد و با سيتا دختر «جاماكا» ازدواج كنيد، يك پيغامبر ميآيد و اطلاع ميدهد كه پايتخت شما «سريلانكا» آتش گرفته و دارد ميسوزد. بدين جهت شما مجبوريد برويد، با شتاب به سوي كشورتان ميشتابيد. و در اين فاصله راما ترتيبي ميدهد كه كمان را شكسته و با دختر ازدواج كند. از اينكه هر سال يك چيز مشابه را تكرار كنيد خسته و كسل نشدهايد؟»
او گفت: «اما اين نحوهاي است كه داستان پيش ميرود.»
من گفتم: «اگر به پيشنهاد من گوش بدهيد، داستان در دستان شما قرار خواهد داشت. شما ميبايست ديده باشيد كه بيشتر مردم در خواب هستند. چون آنها يك چيز مشابه را هر سال، نسل به نسل ديدهاند ـ يك كمي آن را شاديبخش كنيد.»
او گفت: «منظورت چسيت؟»
من گفتم: «اينبار شما آنچه را كه من ميگويم انجام بده.»
و او آن را انجام داد.
وقتي پيامآور آمد و اين پيام را آورد كه: «پايتخت شما، سريلانكاي طلايي، دارد ميسوزد، شما مجبوريد هرچه سريعتر به آنجا برويد»، او گفت: «خفه شو احمق!» ـ اين جمله را به زبان انگليسي ادا كرد.
اين آن چيزي بود كه من به او گفته بودم بگويد! تمامي مردم كه خواب بودند، يكهو از خواب پريدند: «چه كسي در رامليلا انگليسي حرف ميزند؟»
و رامانا گفت: «برو پي كارت. به من ربطي ندارد. تو هر ساله مرا فريب ميدهي. اين دفعه من ميخواهم با سيتا ازدواج كنم.»
و او رفت و كمان شيوا را قطعه قطعه كرد و آن قطعات را به طرف كوهها پرتاب كرد ـ آن كمان صرفاً يك كمان بامبو بود. و او از جاناكا خواست: «بياور... دخترت كجاست؟ جمبوجت من منتظر است!»
بسيار مضحك بود. حتي پس از چهل سال هرگاه من كسي از روستاي خودمان را ملاقات ميكنم، آنها آن نمايش رامليلا را به ياد ميآورند. آنها ميگويند: «هرگز چيزي شبيه آن اتفاق نيافتاده است.»
مدير نمايش پردهها را انداخت. و آن مرد كشتيگير بزرگي بود. و حداقل دوازده نفر نياز بود تا او را بيرون ببرند.
در كنار رودخانه رامانا مرا ملاقات كرد. او گفت: «تو مخل همه چيز من شدي.»
من گفتم: «اما نديدي كه مردم كف ميزدند، شادي ميكردند، و ميخنديدند؟ براي سالها تو همين نقش را بازي ميكردي ولي هيچكس نه كف ميزد و نه ميخنديد. اين كار ارزشش را داشت!»
دين نيازمند يك ويژگي ديني است. برخي ويژگيها از دست رفتهاند. يكي از مهمترين آنها مفهوم شوخطبعي است.
آنها مرا از ديدار بازيگران بازداشتند. آنها براي بازيگران روشن كردند كه اگر به حرف من گوش كرده يا مرا ملاقات كنند، اجازه بازي نخواهند داشت. اما آنها اين نكته را فراموش كردند كه به يك نفر بگويند، يك نفري كه بازيگر نبود...
او يك نجار بود. او معمولاً براي انجام برخي كارها به منزل ما نيز ميآمد. بنابراين من به وي گفتم: «امسال نميتوانم به بازيگران نزديك شوم. سال گذشته بس بود! هرچند كه من هيچ آزاري به هيچكسي نرساندهام ـ همگان آن را دوست داشتند و تمامي اهالي شهر نيز از آن قدرداني كردند. اما حالا آنها از تمامي بازيگران محافظت ميكنند و بازيگران اجازه ندارند به من نزديك شوند. اما تو يك بازيگر نيستي. عملكرد تو كار ديگري است. اما تو ميتواني به من كمك كني.
او گفت: «هر آنچه را كه بتوانم انجام خواهم داد. چون سال گذشته واقعاً بزرگ بود. ميتوانم كمكي بكنم؟»
من گفتم: «قطعاً.»
و او انجامش داد!
در جنگ، «لاكشمانا»، برادر جوانتر راما توسط تيري زهرآلود زخمي ميشود. آن تير كشنده است. اطباء ميگويند فقط درصورتيكه يك داروي گياهي مشخص از كوههاي «آروناچال» آورده شود، وي ميتواند جان به در ببرد والّا تا به صبح خواهد مرد. او بيهوش و بيخبر بر صحنه دراز كشيده است و راما نيز دارد گريه ميكند.
«هانومان»، سرسپردهترين پيرو او، ميگويد: «نگران نباش من آناً به آروناچال ميروم و پيش از صبح گياه را يافته ميآورم. من فقط نشانهاي را از اطباء ميخواهم كه چگونه آن گياه را بيابم وقتي كه آن را ميبينم. گياهان دارويي زيادي در آروناچال وجود دارند و زمان كوتاه است، و به زودي شب فرا ميرسد.»
طبيب ميگويد: «هيچ مشكلي وجود ندارد. آن داروي خاص گياهي است با يك ويژگي يگانه. آن گياه در شب ميدرخشد و سرشار از نور است. بنابراين تو ميتواني آن را ببيني. پس هرجا يك گياه شبنما را ديدي، ميتواني آن را بياوري.»
هانومان به سوي آروناچال ميرود. اما، وي گيج و سردرگم است. زيرا تمامي آروناچال پر از گياهان شبنما است. اين فقط يك گياه نيست كه آن خصوصيت ويژه را داراست، گياهان ديگري نيز با همان ويژگي شبتاب بودن وجود دارند.
حالا هانومان بيچاره ـ او فقط يك ميمون است ـ درمانده كه چكار بكند.
بنابراين او تصميم ميگيرد كه كل كوه را بردارد و كوه را در برابر طبيب زمين ميگذارد تا او خود گياه را بيابد.
نجار در بالاي سقف صحنه نمايش بود. او ميبايست طنابي را بالا ميكشيد كه توسط آن هانومان با يك كوه مقوايي كه توسط شمعهايي روشن شده بود به صحنه فرود ميآمد. و من به او گفته بودم: «درست در وسط متوقفش كن، بگذار او با كوه و هر آنچه كه هست در هوا آويزان بماند.»
و او ترتيب اين كار را داد.
مدير نمايش بيرون شتافت. تمامي جمعيت بيتاب شده و با شور و هيجان ميخواستند ببينند چه اتفاقي افتاده است. و هانومان داشت عرق ميريخت. زيرا درحاليكه كوه را در دستانش نگه داشته بود از طناب آويزان بود. يك چيزي ميبايست در چرخ بالا برنده طناب گير كرده باشد. مدير نمايش به بالا شتافت او از نجار پرسيد... و نجار گفت: «نميدانم چه اشتباهي روي داده است. طناب يك جايي گير كرده است.»
با عجله، درحاليكه چيزي را نيافته بود، مدير نمايش طناب را بريد و هانومان با كوهش به روي صحنه افتاد. و طبيعتاً وي عصباني بود. اما هزاران نفر مردم بسيار شادمان بودند.
همين آنها را بيشتر خشمگين ساخت. راما بهطور ممتد خطي را كه ميبايست بگويد تكرار ميكرد. او گفت: «هانومان، دوست وفادار من...»
و هانومان گفت: «برو به جهنم با دوستانت! شايد استخوانهاي من شكسته باشد.» راما ادامه داد: «برادرم دارد ميميرد.»
هانومان گفت: «او هر لحظه ميتواند بميرد. آنچه را كه من ميخواهم بدانم اين است كه چه كسي طناب را بريد! من او را خواهم كشت.»
دوباره بالاجبار پرده را انداختند و اجراي رامليلا به تعويق افتاد. و مدير نمايش و مردم موافق وي به پدرم گفتند: «پسر شما همه چيز را نابود كرد. او دين ما را مايه تمسخر ساخته است.»
من گفتم: «من از دين شما مايه تمسخر نساختهام. من صرفاً قدري احساس شوخطبعي بدان دادهام.»
من دوست دارم مردم بخندند. هدف از تكرار هر ساله يك داستان كهنه چيست؟ در اين صورت همه به خواب فرو ميروند، چون همه داستان را ميدانند. همه كلمه به كلمه آن را ميدانند. اين كار به مفهوم مطلق بيمعني و بيلطف است.
اما اين كار براي سنتگرايان پير، مردم متعصب جزمي سخت است كه خنده و قهقهه را بپذيرند. شما نميتوانيد در يك كليسا بخنديد. sword:04
من فرا گرفتهام اما، نه در مدرسه، و هرگز نيز براي آن افسوس نخورده و پشيمان نيستم. من از همه نوع مردمان عجيب و غريب فراگرفتهام. شما نميتوانيد آنها را در يك مدرسه ببينيد كه درس ميدهند. اين كار غيرممكن است. من با راهبهاي جين، هندو، بوديست، و تمامي انواع مردماني كه همنشيني آنها قابل تصور است بودهام.
لحظهاي كه من آگاه ميشدم كه نميبايست با كسي معاشرت كنم، همين براي معاشرت با آن شخص كافي بود. زيرا وي ميبايست يك بيگانه ميبود. به دليل بيگانه بودنش، ممنوع از معاشرت بود ـ و من عاشق بيگانگان هستم.
من از خوديها نفرت دارم آنها آنقدر آسيب رساندهاند كه اينك زمان آن است كه بگويم بازي به پايان رسيده است. بيگانگان را هميشه قدري ديوانه، اما زيبا يافتهام ـ ديوانه و در عين حال باهوش. نه هوش مهاتما گاندي ـ او يك خودي كامل بود ـ نه هوش به اصطلاح روشنفكران: «ژان پلساتر»، «برتراند راسل»، «كارل ماركس»، «هوگ باخ»... فهرست بيپايان است. glimps:46