درباره اشو
33- سال 1951، اشو دبيرستان را ترك گفته و تصميم به خواندن فلسفه ميگيرد
وقتي در آزمونهاي پذيرش دانشگاه قبول شده بودم، تمامي خانوادهام در يك آشوب عظيم به سر ميبردند، زيرا همگي آنها ميخواستند... يكي ميخواست كه من يك دكتر باشم، يكي ميخواست كه من يك عالم باشم، يكي ميخواست كه من يك مهندس باشم ـ زيرا در هند اينها مشاغلي قابل احترام هستند. مشاغلي پولساز. شما ثروتمند ميشويد، شما مشهور ميشويد، شما سربلند ميشويد. اما من گفتم: «ميخواهم فلسفه بخوانم.»
همه آنها گفتند: «اين مزخرف است! هيچ انسان عاقلي نميرود فلسفه بخواند. پس از آن ميخواهي چكار كني؟ ميخواهي شش سال در دانشگاه چيزي را بخواني كه هيچ فايده و مصرفي ندارد. آنها هيچ ارزشي ندارند، تو حتي يك خدمت كوچك، يك كار كوچك هم پيدا نخواهي كرد.»
و حق با آنها بود. در هند، اگر شما درخواست كوچكترين شغلي را داشته باشيد، مثل كارمندي در دفتر پست كه فقط به پذيرش دانشگاه بهعنوان شرايط لازم و صلاحيت احراز شغل نياز دارد، و شما داراي يك درجه استادي در فلسفه هستيد، در اوج و قله دانشگاه واقعيد، نشان خوبي دريافت داشتهايد ـ با اين وجود آنان از پذيرفتن شما اجتناب ميورزند.
فقط بهخاطر اين چيزها! اينها مغاير شرايط لازم و صلاحيت احراز شغل هستند، شما آدم سختي هستيد! يك كارمند نبايد يك فيلسوف باشد؛ والّا مقيد به مشكلات و دردسرها خواهد بود.
بنابراين، آنها گفتند: «تو تمام عمرت عذاب خواهي كشيد. راجع به آن فكر كن.»
گفتم: «من هرگز فكر نميكنم، شما اين را ميدانيد، من فقط ميبينم. و در اينجا مسئله هيچ انتخابي مطرح نيست، من ميدانم كه ميخواهم چه چيزي بياموزم. اين مسئله مدد معاش نيست كه كارش سودآورتر باشد. حتي اگر يك گدا بشوم، من ميخواهم فلسفه بخوانم.»
آنها وقتشان را تلف ميكردند، باخته بودند. همگي آنان از من پرسيدند: «اما دليلت چيست كه ميخواهي فلسفه بخواني؟»
من گفتم: «دليلم آنست كه ميخواهم در زندگيام عليه فلسفه مبارزه كنم. من مجبورم در مورد آنها همه چيز را بدانم.»
آنها گفتند: «خداي من! نظرت اين است؟ ما هرگز تصور نكردهايم كه يك انسان ميبايست فلسفه بخواند چون ميخواهد تمام عمرش با فلسفه مبارزه كند.» اما آنها ميدانستند كه من ديوانهام. آنها گفتند: «چيزي مثل اين مورد انتظار بود.» هنوز هم آنان اصرار ميكردند: «وقت هست، تو هنوز ميتواني در موردش فكر كني دانشگاه ظرف يك ماه باز خواهد شد؛ تو هنوز ميتواني فكر كني.»
من گفتم: «يك ماه، يك سال، يك عمر هيچ تفاوتي ايجاد نميكند، چون من هيچ انتخابي ندارم. اين وظيفه و مسئوليت بيانتخاب من است.»
يكي از عموهايم، كه فارغالتحصيل دانشگاه بود، گفت: «حرف زدن با او مطلقاً غيرممكن است ـ او كلماتي را به كار ميبرد كه به نظر نميرسد هيچ معنايي داشته باشند. وظيفه... مسئوليت... بيانتخاب بودن... آگاهي ـ اين چيزها را با زندگي چكار؟ تو به پول احتياج داري، تو به يك خانه احتياج خواهي داشت، تو احتياج خواهي داشت كه از يك خانواده پشتيباني كني...»
گفتم: «من نميخواهم هيچ خانوادهاي داشته باشم. من نميخواهم خانهاي داشته باشم و نميخواهم كه از هيچكس پشتيباني كنم!» و من از هيچكس حمايت نكردهام هيچ خانهاي نساختهام. من فقيرترين مرد جهان هستم!
آنها نتوانستند ترتيبي بدهند كه به زور من يك دكتر، مهندس، عالم بشوم، اما همگي آنها خشمگين شدند. misery:05
يكي از عموهايم يك شاعر است، اما تمامي خانواده مخالف او بودند؛ آنها وي را نابود كردند. آنها به او اجازه ندادند... آنها وي را از دانشگاه بيرون آوردند، چون ديدند كه اگر وي دانشگاه را بگذراند، آنوقت تمام كاري كه ميكند نوشتن شعر خواهد بود. اما اگر هيچ گواهينامه و مدركي نداشته باشد، آنوقت هيچ راه گريزي به هيچ جايي نخواهد داشت؛ او مجبور است كه در مغازه بنشيند.
و من او را ديدهام ـ وقتي كه كوچك بودم، او را ميديدم كه در مغازه نشسته است. و اگر هيچكس ديگري نبود، فقط من آنجا بودم... او ميدانست كه من هرگز مزاحم كار و بار هيچكس نميشوم. فقط شما بايد آگاه باشيد كه مزاحم كار و بار من نشويد؛ در آن صورت اين يك پيمان مشترك خواهد بود. و اين يك پيمان بين من و او بود كه او نميبايست هيچوقت مانع چيزي شود، هرچه كه بخواهد باشد.
او گفت: «بسيار خوب، اما تو هيچچيزي را در مورد من گزارش نده.»
من گفتم: «علاقهاي ندارم.»
او عادت داشت اين كار را بكند ـ يك مشتري كه ميآمد، او فقط دستهايش را طوري تكان ميداد كه پنداري مشتري يك گداست: «فقط برو!» او حرف نميزد، چون ممكن بود كسي بشنود، بنابراين فقط با دستهايش علامت ميداد: «برو! بجنب!» پدرم، پدربزرگم، همه آنها گيج و منگ بودند: «هروقت تو اينجا مينشيني، هيچ مشترياي داخل نميشود.»
او ميگفت: «من چه كار ميتوانم بكنم؟ من ميتوانم اينجا بنشينم، اما اگر كسي نميآيد اين تقصير من نيست.»
او اصلاً به كسب و كار و تجارت علاقه نداشت؛ درحاليكه در مغازه نشسته بود، داشت شعري مينوشت. اما به زودي آنها ترتيب ازدواجش را دادند. و من مدام به او ميگفتم: «تو داري كلك ميخوري، داري به دام ميافتي. اول، چرا از دانشگاه برگشتي؟ تو هيچ دل و جرأتي نداري؟ تو ميتواني يك كاري بكني ـ «ريكشا» بكش، در ايستگاه راهآهن حمال باش. تو ميتوانستي هر كاري بكني.»
من به او گفتم: «شاعري تو صرفاً مزخرف است. آنها ارسال پول را برايت متوقف كردند، بنابراين برگشتي. حالا دارند ترتيب ازدواجت را ميدهند و تو نميداني كه اين پايان شاعري توست. حدّاقل همين حالا ميتواني كيش كردن مشتريها را ادامه بدهي و يك ذرّه بيشتر به نوشتنت تداوم ببخشي. وقتي زنت اينجا باشد، تو قادر به انجام اين كار نخواهي بود.»
او گفت: «اما زنم توي خانه خواهد بود، و من در مغازه خواهم بود.»
من گفتم: «فقط صبر كن ـ چون ميبينم كه براي پدرم چه اتفاقي ميافتد ـ مادرم فقط وقتي او را ميبيند كه او براي ناهارش يا براي شامش به خانه ميآيد. او فقط به خوردن ادامه ميدهد، چشمانش رو به پايين است، و مادرم به كوبيدن و مالاندن او براي تمامي انواع چيزها ادامه ميدهد...»
بدين جهت، من به عمويم گفتم: «شما پدرتان را نميشناسيد، اما او با من دوست است، من تمام حقههايش را ميشناسم، ميدانم چه چيزي در جريان است ـ كلّ آن دسايس را ميشناسم. اما من با پدربزرگ نيز به نحو ايضاً پيماني دارم كه از هيچ شايعهاي در خانه پرده برندارم. اما اين يك چيز جدّي است؛ آنها دارند به شما كلك ميزنند. آنها فقط زن زيبايي را براي شما پيدا كردهاند، هيچ ترديدي در اين مورد نيست.»...
چون پدربزرگم براي انتخاب آن زن مرا هم همراه خود برد. او گفت: «من خيلي پير شدهام، و تو بسيار تيزبين هستي. بفهم آيا اين دختر به دردخور است يا نه.» و او واقعاً دختر زيبايي را پيدا كرده بود.
بنابراين، من گفتم: «او يك دختر زيبا را يافته است، اما علت آنكه وي اين دختر زيبا را پيدا كرده آن است كه تو پاك شاعري را فراموش كني.» و اين همان چيزي بود كه اتفاق افتاد. وقتي كه ازدواج كرد، آنوقت بيشتر وقتش را يا با زنش بود يا در مغازه نشسته بود ـ و آرام آرام شعرهايش شروع كردند به ناپديد شدن. و زنش شروع كرد به سرش نق زدن، فقط به اين دليل كه آن زن احساس گناه ميكرد، چون هركسي در آن خانه، از جمله بچهها، ميدانستند كه «شوهرت فقط يك بيكاره است، يك بيمصرف، دقيقاً يك ضايعه.»
پس به همين سبب او به سر عمويم نق ميزد: «كلّ شعرهايت را فراموش كن.» آن زن نسخه شعرهايش را سوزاند، سالها كارش را تباه كرد و به وي گفت: «ديگر شعري براي تو وجود ندارد ـ چون من احساس شرمساري ميكنم، همه به من ميخندند.» آنها شعرهايش را نابود كردند.
من از پدرم پرسيدم: «چرا تمامي شما مخالف عموي بيچارهام هستيد؟ او هيچ ضرر و زياني به بار نميآورد. شعر و شاعري بيضرر است، پرخاشجو و ستيزهگر نيست. او سرودهاي جنگي يا چيزي شبيه آن نمينويسد؛ او شعرهاي عاشقانه زيبايي مينويسد. چرا با وي مخالفيد؟»
آنها گفتند: «ما با او مخالف نيستيم؛ تمام چيزي كه ما ميخواهيم اين است كه او بايد روي پاهاي خودش بايستد. حالا او ازدواج كرده، فردا بچهدار خواهند شد؛ چه كسي گذران آنها را تأمين خواهد كرد؟» و اين چيزي بود كه اتفاق افتاد. حالا او يك مغازه دارد و ديگر مردم را از در مغازهاش نميراند. بچههايش ازدواج كردهاند؛ آنها هم بچهدار شدهاند، وقتي براي آخرينبار رفتم، در 1970، از او پرسيدم: «چه خبر از مشتريها؟»
او گفت: «هيچ خبري در مورد مشتريها نيست ـ تمامي اشعارم از دست رفت. و تو حق داشتي كه زنم مشكل واقعي خواهد بود. نه پدربزرگم، نه پدرت، نه ديگر برادرانم ـ هيچكدام چنين مشكلي نبودند. اما زنم دائماً نق ميزند... سرانجام مجبور شدم تصميم بگيرم. يا يك راهب ميشوم و از دنيا چشمپوشي ميكنم ـ اما اين كار بسيار سخت است: يك راهب جين نميتواند شعر بنويسد، چون شعر و شاعري به مردم عادي تعلق دارد. و شاعري بهطور اساسي با موضوع عشق مرتبط است، بنابراين يك راهب چه چيزي ميتواند بنويسد؟»
من گفتم: «شما ميتوانيد «سوترا» بنويسيد، «باجان»هاي مذهبي بنويسيد و به يك خدايي اهداء كنيد ـ ترانهها، ترانههاي اهدايي.»
او گفت: «اما من مجذوب هيچ خدايي نيستم، به هيچ اهدايي هم علاقه ندارم، من ميخواهم آن چيزي را بنويسم كه در قلبم احساس ميكنم.»
من گفتم: «آنكه كارش تمام شده است ـ قلب شما متأهل است!» و در آن زمان، در هند طلاق قانوني نبود. و هرچند كه حالا قانوني است، اما ندرتاً اتفاق ميافتد، و فقط در «بمبئي»، «كلكته»، «مدرس»، «دهلي نو» ـ نه هيچ جاي ديگري. آنها شعرهايش را نابود كردند تا او را زنجير شده به پايينترين بخش هستياش نگاهدارند. تمام نقاشان، تمام شاعران، تمام موسيقيدانها با جهاني رو در روي شدهاند كه با آنان مخالف بوده است. چرا؟ ـ چون آنچه را كه آنها انجام ميدهند، چيزي است كه هيچ ارتباطي با كلّ جهان و زندگياش ندارد. عشقي كه آنها از آن ميگويند، آن عشقي نيست كه مردم دارند زندگياش ميكنند. misery:05
والدينم ميخواستند كه من يك مهندس يا يك دكتر بشوم. من فقط پرهيز كردم. گفتم: «من ميروم كه فلسفه بخوانم، چون مجبورم تمامي عمرم را با فلسفه مبارزه كنم.» آنها گفتند: «چه مزخرفاتي! اگر ميخواهي با فلسفه مبارزه كني، چرا شش سال از عمرت را در تحصيل فلسفه به هدر ميدهي؟»
من گفتم: «بدون مطالعه و تحصيل فلسفه، نميتوانم به درستي مبارزه كنم. من مجبورم فلسفه بخوانم. من شيوه بحث فلسفي را دوست دارم، و ميخواهم به درون عميقترين مباحثاتي كه كلّ فلاسفه تهيه ديدهاند، وارد شوم. اما من عليه آنها مبارزه ميكنم، زيرا تجربهام اين است كه حتي يك فيلسوف هم هرگز روشنضمير و روشنبين نشده است. آنها صرفاً دارند با كلمات بازي ميكنند، ژيمناستيكِ عقل و منطق؛ آنها هرگز به فراسوي اذهان خود نميرسند. آنها كار عظيمي با اذهان خود ميكنند، اما آنان ذهن باقي ميمانند.»
والدينم مرا تهديد كردند: «اگر تو فلسفه را انتخاب كني، در آن صورت به ياد داشته باش كه ما از نظر مالي از تو حمايت نميكنيم.»
من گفتم: «احتياجي به گفتن اين مسئله نداشتيد. به هرحال من آن را نميپذيرفتم، چون وقتي موضوعم را انتخاب ميكنم، در آن صورت راهم را پيدا خواهم كرد. من موضوع شما را انتخاب نميكنم؛ طبيعي است كه از مسئله به دور باشيد. چرا بايد از شما درخواست حمايت مالي بكنم؟ حتي اگر شما هم بدهيد، من آن را پس خواهم داد.»
آنها جا خورده بودند. آنها نميتوانستند باور كنند كه چگونه از عهدهاش برخواهم آمد ـ اما از عهدهاش برآمدم. شبها يك روزنامه را ويرايش ميكردم، و روزها به كالج ميرفتم. و در آن بين هروقت ميتوانستم فرصتي پيدا كنم، ميخوابيدم.
سرانجام آنها احساس گناه كردند. پدرم به كرات به من نوشت: «ما را ببخش و بپذير.»
من به پس فرستادن پولهاي ارسالي ايشان ادامه دادم، و يك روز او خودش آمد و گفت: «نميتواني فراموش كني، نميتواني ببخشي؟»
گفتم: «من ميتوانم ببخشم، اما نميتوانم از ياد ببرم. چون شما مرا داشتيد صرفاً بهخاطر جنبه مالي به زور به كاري واميداشتيد، فقط بهخاطر پول. و شما مرا تهديد كرديد. من درخواست پول نكردهام. شما ميتوانيد پولتان را نگاهداريد. من كاملاً به خوبي از عهده تأمين خود برميآيم.» socrat:12
و هنگامي كه يك معلم آواره و سرگردان در اطراف كشور شدم، كاري را ميكردم كه براي آن منطق و فلسفه خوانده بودم، چون ميخواستم كه كاملاً با دشمن آشنا شوم، به زودي حتي يك نفر هم پيدا نميشد كه آمادگي پذيرفتن چالش با مرا داشته باشد. آنوقت، خانوادهام شروع كردند به احساس گناه كردن، احساس آنكه بهتر همين بود كه آنها نتوانستند از من يك دكتر، يك مهندس، يك عالم بسازند. من ثابت كرده بودم كه آنها اشتباه ميكردند.
آنها شروع كردند به درخواست كردن از من: «ما را ببخش.»
من گفتم: «مسئلهاي نيست، چون من هرگز كلّ توصيههاي شما را جدّي نگرفتم. من هرگز خود را به دردسر نيانداختم! هر آنچه را كه انجام دادهام، به رغم تمامي چيزهايي كه عليه من بودهاند، انجام دادهام! بنابراين احساس گناه نكنيد. من هرگز نصايح و توصيههاي شما را جدّي نگرفتم؛ من صدايتان را ميشنيدم، اما به شما گوش نميسپردم. من يك قاطعيّت در خود داشتم، يك ثبات عزم.»
كار خيلي سادهاي است.
مراقبه كنيد، آگاهتر شويد، و بعد خواهيد ديد: گزينش ناپديد ميشود، يك ناگزيني پديدار ميشود. و داشتن يك ناگزيده خودجوش و خودانگيخته بسيار لذتبخش است. همچون آزادي است. گزينش همچون يك بار سنگين است، يك تكليف شاقّ. dless:27