درباره اشو
38- تداوم تأثير ماستويِ عارف
شايد ماستو ميخواست زود برگردد، و داشت به آخرين تكليف شاقّي وفا ميكرد كه توسط گوروياش پاگالبابا به عهده وي محوّل شده بود. او كارهاي بسيار زيادي براي من انجام داد كه حتي صورت كردن آنها نيز سخت است.
او مرا با بسيار كسان آشنا كرد، بنابراين هرگاه به پول نياز داشتم، فقط مجبور بودم به آنها بگويم و پول به دستم ميرسيد. من از ماستو پرسيدم: «آنان نميخواهند بپرسند چرا؟»
او گفت: «نگران نباش. من به تمامي پرسشهاي ايشان قبلاً پاسخ گفتهام. اما آنان مردمي شلوغ و گرفتارند؛ آنها ميتوانند پولشان را بدهند، اما نميتوانند قلبشان را به تو بدهند. بدين جهت، اين را از آنان نخواه.»
گفتم: «من از هيچ مرد يا زني هرگز نميخواهم كه قلبش را به من بدهد؛ چنين چيزي نميتواند خواسته شود. از دو صورت بيرون نيست: يا درمييابيد كه قلبتان رفته است يا كه نه. بنابراين، من از اين مردم جز پول هيچچيز ديگري را نخواهم خواست، و آن نيز فقط در صورتي است كه موردنياز باشد.»
و او بهطور قطع مرا با مردم بسياري آشنا كرد كه هميشه ناشناس و گمنام باقي ماندند؛ اما هرگاه كه به پول نياز داشتم، پول به دستم رسيد. glimps:33
من همچنين توسط ماستو به «ايندريا» نيز معرفي شدم، اما به طريقي غيرمستقيم. اساساً ماستو يكي از دوستان پدر ايندريا، «جواهر لعل نهرو»، اولي نخستوزير هندوستان بود. او واقعاً مرد زيبايي بود، و همچنين نادر، زيرا سياستمدار بودن و در عين حال كماكان زيبا باقي ماندن ساده نيست...
هنگامي هم كه توسط ماستو معرفي شده بودم، احساسم همينسان بود. من فقط بيست سال داشتم. تنها پس از يك سال ديگر، ماستو مرا ترك ميكرد، بنابراين عجله داشت تا مرا به هركس كه ميتوانست معرفي كند. او با شتاب مرا به خانه نخستوزير برد. ملاقات زيبايي بود. من توقع ديداري زيبا را نداشتم، چون در اوقات بسياري دلسرد و نوميد شده بودم. چگونه ميتوانستم انتظار داشته باشم كه نخستوزير فقط يك سياستمدار متوسطالحال نباشد؟ او چنين نبود.
اين فقط از سر تصادف بود كه در راهرو، وقتي داشتيم آنجا را ترك ميكرديم و نهرو براي اداي خداحافظي همراه ما ميآمد، ايندريا به درون آمد. در آن زمان، او كسي نبود، فقط يك دختر جوان بود. وي توسط پدرش به من معرفي شد.
البته ماستو حاضر بود و اين از طريق وي بود كه ما يكديگر را ملاقات كرديم. اما ايندريا ممكن بود ماستو را نشناسد، يا كسي چه ميداند؟ ـ شايد هم وي ماستو را ميشناخت. بدينسان شد كه ديدار با جواهر لعل نهرو به ملاقاتي برجسته بدل گرديد كه كلّ نگرش مرا نه فقط نسبت به او، بلكه نسبت به خانوادهاش نيز به نحو ايضاً، تغيير داد.
وي در مورد آزادي با من سخن گفت، در مورد حقيقت. من نميتوانستم اين را باور كنم، من گفتم: «آيا به اين واقعيت پي بردهايد كه من فقط بيست سال دارم و صرفاً يك جوان هستم؟»
او گفت: «خودت را در مورد سن و سال به دردسر نيانداز، چون تجربه من اين است كه يك الاغ، حتي اگر بسيار پير هم باشد، هنوز هم يك الاغ باقي ميماند. يك الاغ پير ضرورتاً نه يك اسب ميشود... و نه حتي يك استر، تا چه رسد به اسب. بنابراين، خودت را در مورد سن و سال به زحمت نيانداز.» وي ادامه داد: «ما ميتوانيم براي يك لحظه بهطور كامل فراموش كنيم كه من چه سني دارم و شما چند سالهايد. بگذار بيهيچ سد و مانع سن و سال، كاست، كيش يا موقعيت با هم گفتگو كنيم.» وي سپس به ماستو گفت: «بابا، ممكن است لطفاً در را ببنديد كه كسي داخل نشود. من حتي منشي خصوصيام را هم نميخواهم.»
و ما اينچنين از چيزهاي بزرگي حرف زديم! اين من بودم كه شگفتزده شده بودم، زيرا وي با چنان توجه وافري به من گوش ميداد كه شما گوش ميدهيد. و او چنان صورت زيبايي داشت كه فقط يك كشميري ميتواند داشته باشد. glimps:38
در خاطرهام، من با ماستو ايستادهام، البته هيچكسي نيست كه من بيشتر از ماستو با وي ايستاده باشم. پس از ماستو، هيچكس ديگري نيست. ايستادنم در كنار ديگران اندك بوده است، فقط محدود به بودن بودهام.
آن مرد در هر كانون هستياش، و در هر رشته از تور پهناور روابطش كه به آرامي مرا نسبت بدان آگاه كرد، غني بود. او هرگز مرا به همگان معرفي نكرد؛ اين غيرممكن بود. من عجله داشتم آن چيزي را انجام دهم كه خود آن را انجام ندادن و بيعملي مينامم. او عجله داشت آن چيزي را انجام دهد كه خود آن را مسئوليت در قبال من ميخواند، به همانسان كه به پاگالبابا قول داده بود. ما هردو عجله داشتيم، بنابراين تا آنجا كه ميخواست، نتوانست تمامي روابطش را در دسترس من نيز قرار دهد.
دلايل ديگري نيز در ميان بود. او يك سانياسين سنتي بود ـ حدّاقل در ظاهر، اما من سطح زيرينش را ميشناختم. وي سنتي نبود، اما فقط اينچنين وانمود ميكرد، چون تودهها آن تظاهر را ميخواستند.
و فقط امروز است كه من ميفهمم وي چه رنج و عذاب عظيمي كشيد. من هرگز مثل او رنج نبردهام، چون من به راحتي صرفاً از تظاهر اجتناب كردهام.
شما نميتوانيد باور كنيد، اما هزاراننفر از مردم از من برخي چيزها را توقع داشتند كه تصورات خودشان بود. من در اين موارد هيچ كاري نميتوانم بكنم. هندوها، در بين ميليونها نفر از پيروانم ـ من دارم راجع به روزهاي پيش از شروع كارم حرف ميزنم ـ معتقد بودند كه من «كالكي» هستم. كالكي، آواتار هندوهاست، بازپسينكس است، غايي است.
من مجبورم يك كمي توضيح بدهم، چون اين به شما كمك خواهد كرد تا چيزهاي زيادي را بفهميد. در هند، هندوهاي باستان فقط به ده تجسّد از خداوند معتقد بودند. طبيعتاً ـ آن روزها كه مردم عادت داشتند با انگشتانشان حساب كنند ـ عدد ده، نهايت بود. به اين سبب است كه هندوها معتقد بودند كه هر چرخه هستي داراي ده آواتار است. معني تحتاللفظي آواتار، «نازل شده از ملكوت» است. پس از دهمين آواتار، يك چرخه، يا يك دايره هستي، به آخر ميرسد و بلافاصله چرخهاي ديگر آغاز ميشود، اما آن وقت دوباره نوبت آواتار اول است، و داستان تا به دهمين آواتار باز ادامه مييابد...
كالكي دهمين آواتار و آخرين تجسّد هندوي پروردگار است. پس از وي، جهان به پايان ميرسد ـ و البته دوباره آغاز ميشود، درست شبيه به خانههايي كه شما با ورقهاي بازي ميسازيد و آن را ويران كرده و مجدداً از اول شروع ميكنيد. glimps:40
ماستو يك شاه بود ـ نه يك شاه ورق بازي، نه حتي شاه انگلستان، بلكه يك شاه واقعي. شما ميتوانستيد ببينيد. براي اثباتش به هيچچيز ديگري نياز نبود.
اين عجيب است كه وي نخستين كسي بود كه مرا «باگوان» يعني مقدّس و ملكوتي، ناميد. وقتي اين را گفت، به او گفتم: «ماستو، تو هم به اندازه پاگالبابا، يا حتي بيش از او، ديوانه شدهاي؟»
او گفت: «از اين لحظه، بهخاطر بسپار: تو را جز بدانچه كه هم اينك ناميدم، نخواهم خواند.» سپس، گفت: «لطفاً بگذار من اولين نفر باشم، چون هزاران نفر تو را باگوان خواهند خواند. ماستوي بيچاره ميبايست حدّاقل اجازه داشته باشد كه اولين نفر باشد. حدّاقل بگذار كه من اين شأن و منزلت را داشته باشم.»
ما يكديگر را در آغوش كشيديم و با هم گريه كرديم. اين آخرين ديدار ما بود؛ درست يك روز پيش از آنكه من تجربه روشنضميري را داشته باشم. آن روز، بيست و دوم مارس 1953 بود كه ما يكديگر را در آغوش كشيديم، بيآنكه بدانيم كه اين بازپسين ديدار ماست. شايد او ميدانست، اما من از آن بياطلاع بودم. او اين را در حالي به من گفت كه اشك در چشمان زيبايش حلقه زده بود...
اما ماستو شبيه خدايي به نظر ميرسيد كه به زمين آمده باشد. من عاشق او بودم ـ البته بدون هيچ دليلي، چون عشق نميتواند هيچ سببي داشته باشد. من هنوز هم عاشق او هستم. من نميدانم كه آيا او زنده است يا خير، چون در بيست و دوم مارس 1953 ناپديد شد. وي فقط به من گفت كه دارد به هيماليا ميرود.
وي گفت: «من به مسئوليت خود تا جايي كه به پاگالبابا قول داده بودم، وفا كردهام. حالا تو همان چيزي هستي كه بالقوّه بودي. حال ديگر به من نيازي نيست.»
من گفتم: «نه، ماستو، من هنوز هم به دلايلي ديگر به تو محتاجم.»
او گفت: «نه، تو براي هر آنچه كه بجويي، راههايي پيدا خواهي كرد. اما من نميتوانم صبر كنم.»
از آن زمان به بعد، هر از چند گاهي عادت دارم ـ شايد از يك نفر كه از هيماليا ميآيد، يك سانياسين، يك «بيكّو» ـ بشنوم كه ماستو در «كاليمپونگ» بوده است. يا كه در «ناينيتال» بوده است، يا در اينجا يا در آنجا، اما وي هرگز از هيماليا مراجعت نكرد. من از هركسي كه به هيماليا ميرفت، خواستم: «اگر به اين مرد برخورديد...» اما اين سخت بود، زيرا وي اكراه داشت كه عكسش را بياندازند. glimps:32