درباره اشو
39- تجارب اشو به روشنضميري راهبر ميشود
بودا ميگويد: «خوشبخت انساني است كه مرشدي را يافته است.»
خود من به شخصه مثل شما خوشبخت نبودم؛ من بدون مرشد كار ميكردم. من جستجو ميكردم و نتوانستم كسي را بيابم. اين نبود كه جستجو نكرده باشم، من بهقدر كافي جستجو كرده بودم، اما نتوانستم كسي را پيدا كنم. اين بسيار نادر است كه مرشدي را بيابد، نادر است يافتن وجودي كه يك ناوجود شده است، نادر است يافتن حضوري كه تقريباً يك غياب است، نادر است يافتن انساني كه صرفاً دري است به ملكوت، دري باز به ملكوت كه شما را از ورود باز نخواهد داشت، از طريق اوست كه شما ميتوانيد بگذريد، اين خيلي سخت است.
«سيك»ها معبدشان را «گورودوارا» مينامند، يعني: «درِ مرشد». اين دقيقاً همان چيزي است كه مرشد هست: در. مسيح (ع) بارها و بارها ميگويد: «من دروازهام، من راهم، من حقيقتم. به دنبالم بياييد، از من عبور كنيد. و جز با عبور از من، قادر به رسيدن نخواهيد بود.»
بله، بعضي وقتها چنين اتفاق ميافتد كه يك شخص مجبور ميشود بدون مرشد كار كند. اگر استادي، مرشدي در دسترس نباشد، در آن صورت انسان مجبور است بيمرشد كار كند. اما آن وقت سفر بسيار خطرناك است.
براي يك سال من در دلهره به سر ميبردم... براي مدت يك سال اين تقريباً غيرممكن بود كه بدانم چه چيزي دارد روي ميدهد. براي مدت يك سال اين حتي مشكل بود كه خود را زنده نگه دارم. دقيقاً زنده نگه داشتن خودم چيز بسيار سختي بود ـ چون تمامي اشتهايم ناپديد شده بود. روزها سپري ميشدند و من هيچ احساس گرسنگي نميكردم، روزها سپري ميشدند و من هيچ احساس تشنگي نميكردم. مجبور بودم خود را به زور به خوردن وادارم، به زور به نوشيدن وادارم. بدنم چنان غيروجودي بود كه مجبور بودم به خود آسيب برسانم تا احساس كنم كه هنوز در بدنم وجود دارم. مجبور بودم سرم را به ديوار بكوبم تا بدانم كه آيا سرم هنوز وجود دارد يا نه. فقط هنگامي كه درد ميگرفت، يك اندكي در بدنم ميبودم.
هر روز صبح و هر روز عصر، پنج تا هشت مايل ميدويدم. مردم برحسب عادت فكر ميكردند كه من ديوانهام. من چرا اينقدر زياد ميدويدم؟ شانزده مايل در يك روز! اين فقط براي آن بود كه خود را احساس كنم كه حس كنم هنوز هستم، نه آنكه پيوند با خويشتن را از دست بدهم ـ فقط براي آنكه صبر كنم تا زماني كه چشمانم به چيز نويني كه داشت اتفاق ميافتاد، عادت كنند.
و من مجبور بودم خود را نزديك خود نگه دارم. من با هيچكس حرف نميزدم، چون همهچيز چنان متناقض ميشد كه حتي صورتبندي يك جمله نيز مشكل بود.
در وسط جمله، فراموش ميكردم كه دارم چه ميگويم؛ در وسط راه، فراموش ميكردم كه دارم كجا ميروم. آنوقت، مجبور بودم مراجعت كنم. داشتم كتابي را ميخواندم ـ پنجاه صفحهاش را خوانده بودم ـ و آنوقت، ناگهان به ياد ميآوردم: «دارم چه ميخوانم؟ اصلاً به ياد نميآورم.»
موقعيت اينچنين بود:
در دفتر روانپزشك بهطور ناگهاني باز شد و مردي به درون شتافت. وي فرياد زد:
«دكتر! شما بايد به من كمك كنيد. من مطمئنم كه دارم ذهنم را از دست ميدهم. من نميتوانم هيچچيزي را به ياد بياورم ـ آنچه را كه يك سال قبل اتفاق افتاد، يا حتي آنچه را كه ديروز اتفاق افتاد. من بايد ديوانه شده باشم!»
«هوممممممم» روانپزشك به فكر فرو رفت: «دقيقاً چه زماني براي نخستينبار نسبت به اين مسئله آگاه شديد؟»
مرد مات و مبهوت نگاه كرد: «كدام مسئله؟»
اين وضعيت من بود! حتي كامل كردن يك جمله نيز مشكل بود. من مجبور بودم خودم را در اتاقم محبوس كنم. اين كار را به قصد حرف نزدن ميكردم، براي آنكه هيچچيزي نگويم، چون گفتن هر چيزي بيان ديوانه بودن من بود.
اين حالت براي يك سال تداوم يافت. من فقط كف اتاق دراز ميكشيدم و به سقف نگاه ميكردم و از يك تا صد ميشمردم و بعد از صد به يك برميگشتم. اينكه هنوز قابليت شمارش در من باقي مانده باشد، خودش حدّاقل يك چيزي بود. بارها و بارها فراموش ميكردم. داشتن مجدد يك تمركز، داشتن مجدد يك پرسپكتيو، براي من يك سال به درازا انجاميد.
اين اتفاق ولي افتاد. اين يك معجزه بود. اما سخت بود. هيچكس وجود نداشت تا از من حمايت كند، هيچكس وجود نداشت تا بگويد من كجا دارم ميروم و چه چيزي دارد اتفاق ميافتد. در واقع، همه مخالف آن وضعيت بودند، معلمينم، دوستانم، خيرخواهانم. جملگي عليه آن وضعيت بودند. اما آنها نميتوانستند هيچ كاري بكنند، آنها فقط ميتوانستند سرزنش كنند، آنها فقط ميخواستند بپرسند كه دارم چكار ميكنم.
من هيچ كاري نميكردم! حال آن وضعيت مافوق من بود؛ داشت اتفاق ميافتاد. من كارهايي كرده بودم. ندانسته به در ضربه زده بودم، حال در باز شده بود. من براي سالهاي بسيار در حال مراقبه كردن بودم، فقط ساكت مينشستم و هيچ كاري نميكردم، و پس از چندي شروع كردم به درون فضا رفتن، آن قلب فضا، جايي كه شما هستيد و هيچ كاري هم نميكنيد، شما فقط در آنجا هستيد، يك حضور، يك نظارهگر، يك شاهد.
شما حتي يك نظارهگر هم نيستيد، چون نظاره هم نميكنيد ـ شما فقط يك حضور هستيد. واژهها بسنده نيستند؛ چون هر آن كلمهاي كه استفاده شود، چنان به نظر ميرسد كه پنداري يك هستي فاعل و كننده است. نه، من اين كار را نميكردم. من فقط دراز ميكشيدم، مينشستم، قدم ميزدم ـ در عمق و ژرفنا، كنندهاي وجود نداشت. من تمامي همّت و جاهطلبيام را از دست داده بودم؛ نه تمايلي به كسي شدن وجود داشت، نه ميل به جايي رسيدن ـ نه حتي به پروردگار، نه حتي به «نيروانا». عارضه بودا شدن پاك ناپديد شده بود. من فقط به خويشتن خويش پرتاب شده بودم.
آن وضعيت يك خلأ بود و خلأ انسان را به ديوانگي سوق ميدهد. اما خلأ تنها در به سوي پروردگار است. اين بدان معناست كه جز آنان كه آماده ديوانه شدن هستند، هيچكس ديگري به درك حضور حق نائل نميشود. tao:209
و تا جايي كه پاي ديوانگي من در ميان است، طبيعتاً هركسي فكر ميكرد كه من ديوانهام. من هرگز با هيچ بچهاي بازي نكردم. من هرگز نتوانستم راهي براي پيوستن به كودكان هم سن و سال خود پيدا كنم. به چشم من آنان احمق ميآمدند و انواع كارهاي احمقانه را نيز انجام ميدادند. من هرگز از فوتبال، واليبال و هاكي لذت نبردم. البته، تمامي آنان مرا ديوانه ميپنداشتند. و تا جايي كه به من مربوط بود، همين كه رشد كردم، شروع كردم همچون يك ديوانه به تمامي دنيا نگريستن.
در سال آخر، وقتي كه بيست و يك ساله بودم، زمان اختلال عصبي و برداشتن گام نخست فرا رسيد. طبيعتاً، آنان مرا دوست داشتند، خانوادهام، دوستانم، اساتيدم توانستند يك ذرّه بفهمند كه چه چيزي دارد در من روي ميدهد ـ چرا من نسبت به ساير بچهها چنين متفاوت هستم، چرا براي ساعتهاي متمادي با چشمان بسته مينشينم، چرا در كنار رود مينشينم و براي ساعتها به نظاره آسمان ادامه ميدهم، و پارهاي اوقات براي تمامي شب. طبيعتاً، مردمي كه نميتوانستند چيزهايي اين چنين را بفهمند ـ و من از آن توقع نداشتم كه بفهمند ـ فكر ميكردند من ديوانهام.
در خانه خودمان، من تقريباً غايب شده بودم...
آنان پس از چندي هر خواسته و توقعي را از من متوقف كردند، و آرام آرام شروع كردن چنان احساس كنند كه گويي من آنجا نيستم. و من اين را دوست داشتم، طريقهاي كه در آن يك نيستي شده بودم، يك هيچكس، يك غياب. آن يك سال، مهيب بود. من با نيستي، با خلأ احاطه شده بودم. تمامي پيوندم را با جهان از دست داده بودم. اگر آنان مرا به حال خود ميگذاشتند تا حمام بگيرم، براي ساعتهاي متمادي به حمام گرفتن ادامه ميدادم. آن وقت، آنها به در ميزدند: «حالا از حمام بيرون بيا. به اندازه كافي براي يك ماه حمام كردهاي. همين حالا بيرون بيا.» اگر به يادم ميآوردند غذا بخورم، ميخوردم؛ والّا، روزها سپري ميشدند و من غذايي نميخوردم. نه اينكه روزه بوده باشم ـ من هيچ ايدهاي از خوردن يا روزه بودن نداشتم. تمامي توجه و علاقهام به اين بود كه ژرفتر در خود فرو روم. و آن در، بسيار مغناطيسي بود؛ كشش آن بيش از حد بود ـ شبيه آنچه كه حالا فيزيكدانها «حفرههاي تاريك» مينامند، «سياهچالهها».
آنها ميگويند كه حفرههايي سياه در هستي وجود دارند. اگر ستارهاي تصادفاً به كنار اين حفرهها بيايد، به درون آنها كشيده ميشود؛ هيچ راهي نيست تا در برابر اين كشش مقاومت كند؛ و فرو رفتن در حفره سياه، فرو رفتن در انهدام و نابودي است. ما نميدانيم كه در آن سوي ديگر حفره، چه اتفاقي ميافتد. به نظر من، كه فيزيكدانها بايد دليلي برايش بيابند، حفرههاي سياهِ اين سوي، در طرف مقابل حفرههايي سپيدند. حفره نميتواند تنها در يك سوي وجود داشته باشد؛ اين حفرهها تونل هستند.
من اين را در خويش تجربه كردهام. شايد در يك صحنه بزرگتر، اتفاقي مشابه در كائنات روي ميدهد. ستاره ميميرد، و تا جايي كه ما ميبينيم، ناپديد ميشود. اما در هر لحظهاي، ستارهاي جديد متولد ميشود. از كجا؟ زهدان آنها كجاست؟ اين يك حساب ساده است كه حفرههاي سياه فقط يك زهدان بودهاند ـ كهنه در آنها ناپديد ميشود و نو تولد مييابد. اين را من در خويش تجربه كردهام ـ من يك فيزيكدان نيستم. آن يك سال كشش مهيب، مرا از مردم دورتر و دورتر كرد، چندان دور كه مادرم را به جا نميآوردم، نميتوانستم پدرم را بشناسم؛ چندان دور كه گاه ميشد كه نام خود را نيز بهخاطر نميآوردم. به سختي ميكوشيدم، اما هيچ راهي وجود نداشت تا نام خود را بيابم.
طبيعتاً، طي آن يك سال، براي همه من ديوانه بودم. اما براي من آن ديوانگي، مراقبه شد و در اوج آن جنون، در گشوده شد. من از ميان در گذشتم. اينك، من فراسوي روشنضميري هستم ـ در آن سوي در. Last:120
مرا نزد يك «وايديا»، يك پزشك، بردند. در واقع، مرا پيش دكترها و اطباي زيادي بردند، اما فقط يك «وايديايِ آيوروِديك» به پدرم گفت: «او بيمار نيست. وقت خود را هدر ندهيد.» البته، آنان مرا از يك جابهجايي ديگر ميكشاندند. و مردم بسياري به من دارو ميدادند؛ و من به پدرم ميگفتم: «چرا نگرانيد؟ من كاملاً خوبم.» اما هيچكس آنچه را كه داشتم ميگفتم، باور نميكرد. آنها ميگفتند: «تو ساكت باش. تو فقط اين دارو را مصرف كن. چه چيز خطايي در آن هست؟» بنابراين، من عادت داشتم همهجور دارويي را مصرف كنم.
فقط يك وايديا وجود داشت كه مردي با بصيرت بود ـ نامش «پانديت باقيراث پراساد» بود... آن پيرمرد از دست رفته است، اما مرد نادري از جنس بصيرت بود. وي به من نگاه كرد و گفت: «او بيمار نيست.» و او شروع كرد به گريستن و گفت: «من خود به شخصه در جستجوي چنين وضعيتي بودهام. او خوشبخت است. در اين زندگي، من چنين وضعيتي را از دست دادم. او را نزد هيچكسي نبريد. او دارد به منزل ميرسد.» و وي از شادي گريست.
او يك جوينده بود. او سرتاسر كشور را از اين انتها تا بدان انتها جستجو كرده بود. تمامي زندگياش تحقيق و جستجو بود. او حامي و محافظ من شد ـ محافظ من از ساير دكترها و اطباء. او به پدرم گفت: «او را نزد من بگذاريد. من از او مراقبت خواهم كرد.»
او هرگز به من هيچ دارويي نداد. وقتي كه پدرم اصرار كرد، او فقط به من قرصهاي شكر داد و گفت: «اينها قرصهاي شكر هستند. فقط براي تسلاي آنان، ميتواني اينها را مصرف كني. اين قرصها هيچ آسيبي نميرسانند، هيچ كمكي هم نخواهند كرد. در واقع، هيچ كمكي هم ميسّر نيست.» tao:209
در ايام دانشگاهم، مردم فكر ميكردند ديوانهام. ناگهان ميايستادم، و بعد به مدت نيم ساعت، يك ساعت، در همان حال توقف باقي ميماندم، مگر اينكه شروع ميكردم به لذت بردن از پيادهروي مجدد. اساتيدم چنان ميترسيدند كه هرگاه امتحاني وجود داشت، مرا در اتوموبيل ميگذاردند و به تالار دانشگاه ميرساندند. آنها مرا دم در رها ميكردند و همانجا منتظر ميماندند تا ببينند كه آيا به ميزم خواهم رسيد يا نه. اگر داشتم حمام ميكردم و به ناگاه پي ميبردم كه لذتي از اين كار نميبرم، باز ميايستادم. مقصود چه بود؟ اگر داشتم غذا ميخوردم و بهطور ناگهاني درمييافتم كه لذتي از آن كار نميبردم، متوقف ميشدم...
و، پس از چندي، اين كار به كليدي بدل شد. من به ناگهان پي بردم كه هر آنگاه كه داريد از چيزي لذت ميبريد، در مركز قرار داريد. لذت فقط صداي وجودي است كه در مركز قرار دارد، آواي در مركز بودن است. هر آنگاه كه از چيزي لذت نميبريد، در عين حال هنوز هم همان كارها را انجام ميدهيد؛ زيرا به آنها فكر ميكنيد. شما فقط تكاليف خود را تحقق ميبخشيد. trans:404
من عادت داشتم براي قدم زدن صبحگاهي بيرون بروم، و عادت داشتم كه هر روز از كنار خانهاي زيبا بگذرم ـ آن خانه در مسير من بود. و يك روز، هنگامي كه داشتم باز ميگشتم، خورشيد دقيقاً بر صورت من ميتابيد؛ عرقريزان راه ميرفتم ـ چهار، پنج مايل راه رفته بودم، و دقيقاً... نتوانستم از آن مكان تكان بخورم. من ميبايست هيجده يا هفده ساله بوده باشم.
يك چيزي فيمابين خورشيد و آن صبح زيبا اتفاق افتاد كه من به سادگي فراموش كردم كه بايد به خانه بروم. من به راحتي فراموش كردم كه هستم. من فقط آنجا ايستاده بودم.
اما مردي كه مالك آن خانه بود، تقريباً به مدت يك سال مرا نگريسته بود ـ كه ميآيم و از كنار آن خانه ميگذرم؛ امروز، چه اتفاقي افتاده است؟ من صرفاً منجمد شده بودم. اما منجمد در آنچنان سرمستي و وجدي! او آمد و مرا تكان داد، و اين مثل فرود آمدن از جايي بسيار بسيار دور و شتافتن به درون كالبدم بودم. او گفت: «چه اتفاقي افتاده است؟»
من گفتم: «اين چيزي است كه ميخواهم از شما بپرسم. يك چيزي بهطور قطع اتفاق افتاد، چيزي كه دوست داشتم تا به ابد اتفاق بيافتد. من نبودم. شما بيهوده نگران شديد، تكانم داديد، و مرا به عقب باز آورديد. من به درون فضايي حركت كرده بودم كه مطلقاً برايم تازه بود ـ و آن بودش ناب بود.»
هر كاري ميتوانيد بكنيد، اين بودش ناب درست مثل آمادگي و قرابت شما به نقطهاي كه آن پديده ميتواند به كار افتد، ديده ميشود... اما اين نوع از تجربه در يد قدرت شما نيست. اين به عينه تابيدن آذرخشي برايتان روي ميدهد. trans:12
اين رويداد يكبار براي من اتفاق افتاد، ساليان سال پيش از اين. من عادت داشتم ساعت سه بامداد بيدار شوم و براي قدم زدن بروم. آن شب، شبي دوستداشتني بود و كنارههاي راه بهطور انبوه پوشيده بود از توده كپهها و بيشههاي بامبو. در يك نقطه باريكه راهي گشوده بود، و جز آن سرتاسر طول جاده را بامبوها پوشانيده بودند. من عادت داشتم كه مستقيماً از يك انتهاي آن باريكه راه به انتهاي ديگرش بدوم و بعد همان مسير رفته را عقب عقب بازگردم. به مدت يك ساعت كارم همين بود ـ از ساعت سه تا ساعت چهار بامداد ـ تمرين روزانهام را در آنجا انجام ميدادم. يك روز، يك چيز عجيب و غيرعادي اتفاق افتاد. در حيني كه داشتم عقب عقب ميدويدم و هنوز در زير سايهسار تيره و تاريك بامبوها بودم، يك مرد ـ يك شيرفروش ـ داشت به من نزديك ميشد. آن مرد با ظرفهاي خالياش براي جمع كردن شير از لبنياتفروشيها، داشت به راه خود ميرفت. سپس، ناگهان به محض بيرون آمدن من از ناحيه تاريك ـ آن شب، شبي مهتابي بود ـ او توانست ناغافل مرا ببيند. يك لحظه پيش از آن قابل رؤيت نبودم، بدين جهت يكهو ناغافل... و در حال عقب عقب دويدن! تنها ارواح به عقب عقب دويدن شهرهاند!
آن شيرفروش، ظروف خالي را به كناري پرتاب كرد و دوان دوان پا به فرار گذارد. چيزي عجيب و غيرعادي در شيوه گريختن وي بود. من هيچ تصوري از اينكه وي از من ترسيده باشد نداشتم، بنابراين براي كمك به دنبالش دويدم. حال، وي براي زندگياش ميدويد! هرچه كه من تندتر دنبالش ميدويدم، و بدون توجه فرياد ميزدم كه بايستد، سرعت وي بيشتر و بيشتر ميشد. من هرگز پيش از آن نديده بودم كه كسي آنچنان بدود! آنوقت، تصوري مبهم به سراغم آمد كه شايد به جز وي من تنها كسي بودم كه در آن اطراف بودم و او از من ترسيده است.
با شنيدن صداي افتادن ظرفها و صداي دويدن پاها، مردي كه در يك هتل در آن نزديكي ميزيست، از خواب بيدار شد. من نزد وي رفتم و از او پرسيدم، شايد بداند چه چيزي روي داده است. او گفت: «اگر داري از من ميپرسي، من ميدانم كه تو هر روز اينجا عقب عقب ميدوي؛ اما، با اين وجود، برخي اوقات من هم ميترسم. آن مرد ميبايست تازه به اين جاده آمده باشد.»
من گفتم: «ظرفها را نزد خودتان نگه داريد، ممكن است وي دوباره فردا صبح بازگردد.» او حتي تا به حال نيز بازنگشته است! هروقت دوباره از كنار آن هتل ميگذشتم، پرس و جو ميكردم كه آيا آن مرد مراجعت كرده است. او هرگز مراجعت نكرد.
حال، هيچ راهي وجود ندارد كه به آن مرد بگويي آنچه كه وي ديده است، تقريباً خطا بوده است. هيچ روحي در آنجا وجود نداشت، اما وي ترتيبي داد كه آن را ببيند! براي وي روح يك واقعيت تام و تمام بود، والّا براي مدتي اينچنين طولاني ناپديد نميشد. آن مرد ميبايست از پيش تجاربي داشته و همان را به آن صحنه تحميل كرده باشد.
آنچه كه واقعاً هست، چيزي نيست كه ما داريم ميبينيم؛ ما چيزي را ميبينيم كه چشمانمان دارند به ما نشان ميدهند. ذهن ما دارد هر لحظه چيزها را وضع و تحميل ميكند و ما داريم چيزي را ميبينيم كه كسي چه ميداند چيست، و آن چيز بهطور قطع در عالم بيروني آنچنان نيست.
تمامي اين جهان، بسط و اشاعه اذهان ماست. آنچه كه ما ميبينيم، توسط خود ما منعكس شده است. نخست ما منعكس ميكنيم، سپس ميبينيم. ابتدا ما يك مار را در يك ريسمان منعكس ميكنيم، سپس آن را ميبينيم و پا به فرار ميگذاريم. تمامي اين جهان شبيه همين است. finger:07
براي مدت ده سال، من عادت داشتم هر صبح هشت مايل، و هر عصر هم هشت مايل بدوم ـ از سال 1947 تا سال 1957. اين يك چيز مرتب و دائمي بود. و به تجارب زيادي دست يافتم، تجارب زيادي از طريق دويدن.
با شانزده مايل دويدن در هر روز، من در اين ده سال زمين را هفت مرتبه دور زدهام. پس از آنكه شما دومين يا سومين مايل را دويديد، لحظهاي فرا ميرسد كه چيزها شروع به جاري شدن ميكنند و شما ديگر در سرتان نيستيد، شما كالبد خود شدهايد، شما بدن هستيد. شما شروع ميكنيد به عمل كردن به عينه چون يك وجود و هستي زنده ـ مثل عملكرد درختان، مثل عملكرد حيوانات. شما يك ببر يا يك طاووس يا يك گرگ ميشويد. شما كلّ سر را فراموش ميكنيد. دانشگاه فراموش شده است، درجات و مراتب فراموش شدهاند، شما چيزي را نميشناسيد، شما فقط هستيد.
در واقع، پس از چندي، بعد از سه يا چهار مايل، شما نميتوانيد خودتان را به مثابه يك سر تصور كنيد. تماميّت پديدار ميشود. افلاطون فراموش شده است، فرويد فراموش شده است، تمامي تقسيمبنديها ناپديد شدهاند ـ زيرا آنان بر سطح و در ظاهر بودند ـ و در باطن، يگانگي شما شروع ميكند به عرض وجود كردن و خود را نشان دادن.
با مخالف جهت باد دويدن در صبح زود، هنگامي كه چيزها تازهاند و كلّ هستي در لذتي نوين است، و در شادي و نشاط روز نو شستشو كرده است، و همه چيز تازه و جوان است، گذشته ناپديد شده است، همه چيز از استراحتي عميق در شب بيرون آمده است، همه چيز پاك و معصوم است، ساده و بدوي ـ ناگهان حتي دونده نيز ناپديد ميشود. تنها دويدن وجود دارد. هيچكسي در حال دويدن نيست، فقط و فقط دويدن هست. پس از چندي شما ميبينيد كه رقصي همراه با باد پديدار ميشود، همراه با آسمان، همراه با اشعههاي خورشيد در حال برآمدن، همراه با درختان، همراه با زمين. شما داريد ميرقصيد. شما شروع ميكنيد به احساس كردن ضربان نبض كائنات. اين سكسي است. شنا كردن در رود سكسي است. مقاربت تنها چيز سكسي نيست؛ هر چيزي كه بدن شما كاملاً در آن بتپد، بيهيچ سكوني بتپد، سكسي است.
بنابراين، وقتي كه من از واژه «سكسي» يا «جنسي» استفاده ميكنم، مقصودم اين تجربه تماميّت است. تناسل فقط يكي از عملكردهاي جنسيّت است. اين كاركرد خيلي مهم شده است، زيرا ما كلّ عملكرد جنسيّت را فراموش كردهايم. در واقع، اين به اصطلاح مهاتماهاي شما، شما را خيلي خيلي تناسلي كردهاند.
تمامي تقصير به عهده مقدسين و مهاتماهاست ـ آنان گناهكارند، مجرمند. آنان هرگز به شما نگفتهاند كه جنسيّت واقعي چيست.
پس از چندي، جنسيّت محدود و منحصر به آلات تناسلي شده است؛ موضعي شده است، و ديگر كامل نيست. تناسل موضعي زشت است، چون در نهايت ميتواند به شما تسكين دهد؛ هرگز نميتواند اوج لذت جنسي را به شما بدهد. انزال اوج لذت جنسي نيست؛ تمام انزالها اوج لذت جنسي نيستند و هر اوج لذت جنسي نيز يك تجربة اوج نيست. انزال تناسلي است، اوج لذت جنسي سكسي است و يك تجربه اوج معنوي و روحاني است. وقتي جنسيّت به آلات تناسلي محدود شده باشد، شما فقط ميتوانيد تسكين بيابيد؛ شما صرفاً انرژي از دست ميدهيد، شما هيچچيزي به دست نميآوريد. اين صرفاً حماقت محض است. اين دقيقاً شبيه تسكيني است كه از يك عطسه خوب حاصل ميشود، نه چيزي بيشتر از آن.
اين عملكرد هيچ اوج لذت جنسي ندارد، چون كلّ بدن شما نميتپد. شما در رقص نيستيد، شما با تماميّت خود سهيم نميشويد، اين مقدس نيست.
اين بسيار نسبي و محدود است و نسبي نميتواند لذتبخش و سكرآور باشد، چون اوج لذت جنسي فقط هنگامي ميسّر است كه تمامي ارگانيسم درگير شده باشد. وقتي كه از سر انگشت پا تا به سر بتپيد، وقتي كه تمامي تار و پود هستي شما بتپد، وقتي كه تمامي سلولهاي بدنتان به رقص درآيند، وقتي كه اركستري عظيم در درون شما باشد، وقتي كه همه چيز برقصد ـ آن وقت اوج لذت جنسي وجود دارد. اما هر اوج لذت جنسياي يك تجربه اوج نيست. وقتي كه شما داريد كاملاً از درون ميتپيد، اين يك اوج لذت جنسي است. وقتي كه تماميّت شما با تماميّت هستي سهيم شود، اين يك تجربه اوج است. و مردم انزوال را برگزيدهاند، آنها اوج لذت جنسي را فراموش كردهاند و تجربه اوج را نيز كاملاً از ياد بردهاند. آنان نميدانند تجربه اوج چيست. و چون آنان نميتوانند به والاتر نائل شوند، به فروتر محدود شدهاند.
هنگامي كه بتوانيد به والاتر نائل شويد، هنگامي كه بتوانيد به بهتر نائل شويد، طبيعتاً فروتر شروع ميكند خودبهخود به ناپديد شدن. اگر شما مرا بفهميد... سكس تغيير ماهيّت خواهد داد، اما نه جنسيّت. شما سكسيتر خواهيد شد. به محض اينكه سكس ناپديد شود، شما سكسيتر خواهيد شد. سكس كجا خواهد رفت؟ سكس جنسيّت شما خواهد شد. شما حسيتر خواهيد شد. شما با شدت و حرارت بيشتري زندگي خواهيد كرد، با شعلهاي فزونتر؛ شما شبيه يك موج عظيم زندگي خواهيد كرد. اين امواج ضعيف و خُرد ناپديد خواهند شد. شما يك طوفان خواهيد شد، شما بادي عظيم خواهيم شد كه ميتواند درختان و كوهها را تكان دهد. شما يك جزر و مد، يك سيل خواهيد بود. شمع وجود شما بهطور همزمان از هردو سر مشتعل خواهد شد.
و در آن لحظه ـ حتي اگر شما فقط براي يك لحظه امكان زندگي كردن داشته باشيد، همين بس بيشتر از كافي است ـ شما طعم ابديّت را ميچشيد. parad:107
من اغلب احساس كردهام كه اگر نشسته بر زمين مراقبه كنيم، بدن تأثير عظيمتري بر ما دارد. بدن از خاك ساخته شده است، و اگر درحاليكه بر زمين نشستهايد مراقبه كنيد، نيروهاي بدن بسيار قدرتمندتر كار ميكنند. تمامي اين حرف «يوگي»ها در مورد بالاتر و بالاتر رفتنها ـ به كوهها، به هيماليا ـ بدون علت نيست؛ اين بسيار علمي است. هرچه مسافت بين بدن و زمين عظيمتر باشد، جاذبه عناصر اين جهاني و دنيوي بر بدن كمتر است.
بنابراين، من عادت دارم كه هرشب درحاليكه بر درختي نشستهام مراقبه كنم.
يك شب... نميدانم چه وقت در عمق مراقبهاي ژرف فرو رفتم، و نميدانم كه در كدامين نقطه بدنم از درخت فرو افتاد، اما افتاد، و من شروع كردم كه ببينم چه اتفاقي افتاده است.
من هنوز روي درخت بودم، اما بدن به پايين سقوط كرده بود. اين سخت است كه بگويم در آن زمان چه احساسي كردم. من هنوز بر درخت نشسته بودم و بدن پايين افتاده بود. تنها يك رشته نقرهاي من را به ناف بدن ميپيوست ـ يك تار نقرهاي بسيار درخشان. آنچه كه پس از آن روي داد، مافوق دريافت و فهم من بود. چگونه من به بدنم بازگشتم؟
من نميدانم چه مدتي اين وضعيت به طول انجاميد، اما تجربهاي استثنايي بود. براي نخستينبار من بدنم را از بيرون ديدم؛ و از همان روز، بودن بدن پايان يافت.
از آن زمان به بعد، كار من با مرگ تمام شده است، چون من به ديدن بدن ديگري متفاوت با اين بدن رسيدم ـ من به تجربه بدن نامحسوس رسيدم. سخت است بگويم كه اين تجربه چه مدت به درازا كشيد.
در سپيده سحر، دو زن كه ظروف شير را روي سرشان حمل ميكردند، از كنار روستا گذشتند. به محض رؤيت درخت، ديدند بدن من دراز به دراز آنجا افتاده است. آنها آمدند و كنار بدن نشستند. من داشتم از بالا تمامي اين چيزها را نظاره ميكردم. چنين به نظر ميرسيد كه آن زنان بدن را مرده پنداشتهاند. آنها دستانشان را روي سر من گذاردند، و در يك لحظه، گويي توسط يك نيروي قدرتمند جاذبه، من به درون بدنم بازگشتم و چشمانم را گشودم.
در آن نقطه، من چيز ديگري را نيز تجربه كردم. من احساس كردم كه يك زن ميتواند تغييري شيميايي را در بدن يك مرد بيافريند، و بدين جهت يك مرد هم ميتواند در بدن يك زن چنين تغييري را ايجاد كند. من همچنين در شگفت بودم كه چگونه لمس كردن آن زن موجب بازگشت من به بدن شد. بعدها، من تجارب بسيار بيشتري از اين نوع داشتم. اين تجارب، توضيح ميدهند كه چرا پيروان آيين «تانترا» در هند، كه بهطور گستردهاي با «سامادي» و مرگ تجربه ميكنند، خودشان را به نحو ايضاً با زنان به ههم ميپيوندند. طي تجربه عميق سامادي، بدن درخشان و نوراني مرد، بدن نامحسوس وي، اگر از بدن فيزيكياش خارج شده باشد، نميتواند بدون كمك زن مراجعت كند. بر همين قياس، بدن درخشان يك زن، بدن نامحسوس، نميتواند بدون همكاري مرد به بدن فيزيكياش بازگردد. به محض اينكه بدن مذكر و مؤنث با هم تماس مييابد، يك مدار الكتريكي كامل ميشود و آن خودآگاهي كه از بدن بيرون رفته است، به سرعت به بدن بازميگردد.
با دنبال كردن اين واقعه، من همواره تجارب مشابهي ازيندست در حدود ششبار در طي شش ماه داشتم. و در اين شش ماه، احساس كردم كه حدّاقل ده سال از زندگيام را از دست دادهام. اگر تا به هفتاد سالگي زنده ميبودم، حال فقط ميتوانم شصت سال زنده باشم. من طي آن شش ماه به درون تجارب بسياري فرو رفتم ـ حتي موهاي روي سينهام سپيد شدند. من نميتوانستم دريابم كه چه چيزي دارد روي ميدهد.
به هر حال، براي من اين پيش آمد كه ارتباط بين اين بدن و آن بدن، گسسته شده بود، پاره شده بود؛ آن انطباق، آن هماهنگي كه بين اين دو وجود داشت، فرو شكسته بود. چيز ديگري نيز براي من پيش آمد كه موجبي شد براي مرگ «شانكاراچاريا» در سن سي و سه سالگي و مرگ «ويوِكاناندا» در سن سي و شش سالگي چيز ديگري بود. يكبار كه ارتباط آن دو بدن بهطور غيرمنتظره در هم بشكند، از آن پس زندگي كردن سخت ميشود. اين مسئله توضيحي است براي اينكه چرا «راماكريشنا» مورد هجوم بيماري قرار گرفته بود و «رامانا» نيز از سرطان مرد. علتش جسمي نبود؛ بلكه بيشتر شكستن انطباق بين بدن فيزيكي و بدن نامحسوس مسبب آن بود.
اين يك باور عمومي است كه يوگيها مردماني سالم هستند، اما كاملاً برعكس است. حقيقت اين است كه يوگيها هميشه بيمار بودهاند، و زودهنگام هم مردهاند. تنها دليل اين مسئله آن است كه انطباق ضروري بين دو بدن گسسته شده است. يكبار كه بدن نامحسوس از بدن فيزيكي خارج بشود، هرگز دوباره بهطور كامل به بدن فيزيكي وارد نميشود و انطباق هم هرگز مجدداً احياء نميگردد. اما در آن زمان، ديگر نيازي بدان نيست؛ دليلي هم برايش وجود ندارد؛ ديگر هيچ معنايي ندارد.
با استفاده از نيروي خواست و اراده، صرفاً نيروي اراده، انرژي ميتواند به درون كشيده شود ـ فقط با اين فكر، با اين احساس: «من ميخواهم به درون بازگردم، من ميخواهم به درون بازگردم، من ميخواهم به درون بازگردم، من ميخواهم به درون بازآيم.» شما داراي يك چنين اشتياق شديد، يك چنين احساس پرقدرتي بودهايد؛ اگر تمام وجود شما با يك تمايل پرشور، با يك آرزوي ژرف براي بازگشت به مركز خويش سرشار باشد؛ اگر سرتاسر بدنتان محدود به همين حس باشد، يك روزي اين واقعه ميتواند روي دهد ـ شما آناً به مركز خود بازميگرديد و، براي نخستينبار، بدنتان را از درون ميبيند.
وقتي كه يوگيها در مورد هزاران سرخرگ و سياهرگ حرف ميزنند، آن گفتهها از نقطهنظر «فيزيولوژي» نيست. يوگيها هيچ كاري به كار فيزيولوژي ندارد. اين چيزها را از درون شناختهاند. بنابراين، وقتي كه امروزه كسي نگاه ميكند، در شگفت ميماند كه اين سرخرگها و سياهرگها كجا هستند. هفت «چاكرا»، يا هفت مركز دروني بدن، كه يوگيها دربارهاش سخن ميگويند، كجا هستند؟ آنها در هيچ كجاي بدن نيستند. ما نميتوانيم آنها را پيدا كنيم، چون ما بدن را از بيرون نگاه ميكنيم.
يك راه ديگر براي مشاهده بدن وجود دارد ـ از درون، از طريق فيزيولوژي دروني، كه يك فيزيولوژي نامحسوس است. عصبها، سياهرگها و مراكز بدن كه از طريق اين فيزيولوژي دروني شناخته ميشوند، همگي كاملاً متفاوت هستند. شما آنها را در هيچ كجاي بدن فيزيكي پيدا نخواهيد كرد. اين مراكز، نواحي ارتباط بين بدن و روح يا جان دروني هستند، نقطه ملاقاتي براي هردو.
بزرگترين نقطه ملاقات، ناف است. شما ميتوانيد توجه كنيد، اگر شما بهطور ناگهاني در حين رانندگي اتوموبيل تصادف كنيد، ناف نخستين جايي است كه شدت برخورد را احساس ميكند. ناف آناً ناراحت ميشود، چون اينجا ناحيه ارتباط بين بدون و روح، و عميقترين ناحيه ارتباطي است. با ديدن مرگ، اين مركز نخستين جايي است كه آشفته خواهد شد. به محض آنكه مرگ پديدار ميشود، رابطه ناف با مركز بدن در هم خواهد ريخت. يك تنظيم دروني در بدن وجود دارد كه محصول ارتباط بين اين بدن و بدن دروني است. چاكراها نواحي ارتباط هستند.
بنابراين، بديهي است كه شناختن بدن از درون، شناختن يك نوع جهان كاملاً متفاوت است، جهاني كه ما بهطور مطلق هيچچيزي درباره آن نميدانيم. علم پزشكي هيچچيزي در مورد آن نميداند و در آتيه نيز نخواهد دانست. يكبار كه تجربه كنيد بدن از شما جدا شده است، كار شما با مرگ تمام خواهد شد. شما به شناختن اين نكته ميرسيد كه هيچ مرگي وجود ندارد. و آنوقت، شما ميتوانيد عملاً از بدن بيرون آمده و خودتان از بيرون به آن نگاه كنيد.
پرسشها و مسائل مرتبط با مرگ و زندگي، موضوعات انديشه فلسفي و متافيزيكي نيستند. آنان كه در مورد اين چيزها فكر ميكنند، هرگز به هيچچيزي دست نمييابند. آنچه كه من دارم دربارهاش حرف ميزنم، يك رهيافت وجودي است. اين ميتواند آشكار باشد كه «من زندگي هستم.» اين ميتواند آشكار باشد كه «من نميميرم.» انسان ميتواند اين تجربه را بزيد، انسان ميتواند به درون اين تجربه وارد شود. now:08
من به ياد يك رؤيا افتادم كه هرگز قادر به فراموش كردن آن نيستم. در اين رؤيا، كه هر از گاه به سراغم ميآمد، نردبان بلندي وجود داشت كه پلههاي فوقانياش كاملاً در ابرها گم شده بود. به نظر ميرسيد كه نردباني باشد براي رفتن به آسمان. برانگيخته از ميل سركش رسيدن به آسمان، شروع ميكردم به بالا رفتن از آن. اما كار بسيار سختي بود؛ پيمودن هر پلهاي، تلاشي عظيم را ايجاب ميكرد. نفسم به زور برميآمد و عرق از پيشانيام جاري بود. اما ميل رسيدن به آسمان چنان عظيم بود كه به بالا رفتن ادامه ميدادم. به زودي، احساسي از خفگي به من دست ميداد، چندانكه پنداري قلبم دارد از درون سينه بيرون ميآيد.
اما يك دفعه پي ميبردم كه من تنها صعودكننده نيستم، و نردبان من هم تنها نردبان موجود نيست. تعداد نامحدودي نردبان وجود داشت و شمار بيپاياني از مردم داشتند رو به بالا صعود ميكردند. من فوران رقابتي عظيم را تجربه كرده، و حتي شروع ميكردم به تندتر بالا رفتن. اين مسابقه ديوانهوار، اين استفاده از تمامي قدرت براي صعود، كماكان ادامه مييافت تا سرانجام در پايان رؤيا به آخر ميرسيد.
اين رؤيا، هميشه به همينسان است.
من سرانجام به پله آخر رسيدم. هيچ پلهاي فراسوي آن نبود. و در آن اطراف گشتم و ديدم كه هيچ نردبان ديگري وجود ندارد. و آن وقت، سقوط؛ سقوط از آن ارتفاع عظيم آغاز شد. اين سقوط حتي از صعود نيز دردناكتر بود. مرگ محتوم و اجتنابناپذير به نظر ميرسيد. و به قدر كافي اطمينان داشتم كه اين مرگ من است. و شوك آن مرگ همواره مرا بيدار ميكند.
اما اين رؤيا حقيقت بزرگي را به من نشان ميدهد، و از نخستينبار اين حقيقت را دريافتهام كه براي من زندگي چيزي بيشتر از تعميم اين رؤيا به نظر نميآيد. در هر رؤيايي، آيا نوعي از جلوه شتاب ديوانهواري ك بني نوع انسان متضمن آنست، وجود ندارد؟ آيا هر تلاش و تقلاي جنونآميزي در مرگ به آخر نميرسد؟ اما بعد، از خودتان بپرسيد معنا و مقصود «مرگ» چيست؟ آيا معني آن دقيقاً همين نيست كه در نردبان هيچ پله بالاتري وجود ندارد؟ مرگ پايان شتابيدن است؛ مرگ پايان آينده است؛ عدمِ امكان تمامي امكانهاي آتي است. ذهن شتابنده و مسابقهدهنده انسان را به عظيمترين ارتفاعات راهبر ميشود، و مرگ چه چيزي است جز سقوط از آن ارتفاعات؟
هرگاه كه يك مسابقه ديوانهوار از هر نوعي وجود دارد، مرگ همواره بدان پاي ميگذارد. اينكه آيا هدف ثروت است يا دين يا لذت يا چشمپوشي از دنيا و انكار نفس، هيچ تفاوتي را ايجاد نميكند. هر آنجا كه شتابيدن هست، رؤيا ديدن نيز وجود دارد؛ اما جايي كه هيچ ذهن شتابنده و مسابقهدهندهاي نيست، حقيقت وجود دارد. و زندگي نيز همچنين وجود دارد ـ آن زندگياي كه هيچ مرگي ندارد. Long:05
آرزوي بودن در قلهها، بودن در اوجها، آرزويي غلط است ـ تمامي آرزوهايي ازيندست ناصوابند، و آرزوهاي مذهبي بسيار اشتباهتر از هر آرزوي ديگرند، آن هم به يك دليل ساده كه ساير آرزوها ميتوانند تحقق يابند. البته، با تحقق آنها شما به فراسوي نارضايي و يأس نخواهيد رفت؛ تحقق يافته يا تحقق نايافته، دلسردي و نارضايتي اجتنابناپذير است. اگر آرزويتان تحقق يافته است، شما سرخورده خواهيد بود ـ در واقع، بيشتر اوقات چنين است، چون حالا شما خواهيد ديد كه در حال دنبال كردن يك سايه بودهايد؛ آن را بهدست آوردهايد و هيچچيزي در آن وجود ندارد. اگر آرزويتان تحقق نيافته است، شما سرخورده خواهيد بود، زيرا تمامي زندگيتان به هدر رفته است و قادر نبودهايد كه يك تك آرزويتان را هم برآورده كنيد. تمامي اميدهايتان بر باد رفته است.
اميدها مقيد به بر باد رفتن هستند. اميدوار بودن لهله زدن براي نوميدي است، آرزو داشتن پروردن يأس و سرخوردگي است. اما در چيزهاي دنيوي حدّاقل يك امكان توفيق، ناكامي، دستيابي، يا عدم دستيابي وجود دارد. اما در موضوعات معنوي و روحاني، مسئله دستيابي اصلاً وجود ندارد، چون غاز بيرون رفته است! هيچ كاري نميشود در اين مورد كرد، غاز پيش از اين بيرون رفته است. لحظهاي كه شروع ميكنيد به لذت بردن از درّه خود، در اوج قلّه هستيد ـ هيچ قله ديگري وجود ندارد!
يك روز، من تصميم گرفتم كه ديگر كافيِ كافي است. من ايده قلّهها را فرو ريختم و شروع كردم به لذت بردن از درّه، و يك معجزه را ديدم: درّه ناپديد شد. در واقع، از همان آغاز هم هيچ درّهاي وجود نداشت، من هميشه در قلّه بودم، اما چون داشتم به دنبال قلّه ميگشتم، نتوانستم ببينم كه كجاست.
چشمان شما بر دوردستها متمركزند، از اين روي بديهي را از دست ميدهيد، بديهي اينجاست، و ذهن شما آنجاست، در گرداگرد آسمان آبي. و واقعيت شما را احاطه كرده است: از ضربان قلبتان به شما نزديكتر است، از تنفس شما نزديكتر است، از گردش خونتان نزديكتر است، از مغز استخوانتان نزديكتر است، از آگاهيتان نزديكتر است. همان هسته و مركز شماست، همان هستي شماست! goose:03
من عادت داشتم از خودم بپرسم: «من كيستم؟» اين غيرممكن است كه تعداد روزها و شبهايي را كه با اين پرسش سپري شد، بشمارم. عقل پاسخهايي ميدهد كه از ديگران شنيده، يا پاسخهايي كه زاييده شرطيشدگي است. كلّ آنها قرضي هستند. بيجان و فاقد حياتند. آنها هيچ خرسندي و رضايتي نميآورند. آنها در ظاهر اندكي طنين مياندازند، و بعد محو و ناپديد ميشوند. هيچ طنيني از آنها در اعماق شنيده نميشود. پاسخهاي بسياري براي اين پرسش وجود داشت، اما هيچيك درست نبود. و من از آنها بركنار بودم. آنها نميتوانستند تا سطح آن پرسش برسند و از عهده آن برآيند.
آنگاه، من ديدم كه پرسش از مركز ميآيد، اما پاسخها فقط حاشيه را لمس ميكنند. پرسش مال من بود، اما پاسخها از بيرون ميآمدند؛ پرسش از ژرفترين نقطه هستيام برخاسته بود، پاسخها از بيرون تحميل شده بودند. اين بينش، يك انقلاب شد. يك بُعد تازهاي آشكار شده بود.
پاسخهاي عقل پوچ و بيمعنا بودند. آنها هيچ ربطي به مسئله نداشتند. يك توهّم متلاشي شده بود. و آنچه آرامشي بود!
چنان به نظر ميرسيد كه گويي دري بسته به تندي باز شده باشد، به عينه انباشتن تاريكي با نور. عقل پاسخها را مهيّا ميكرد ـ اين خطا بود. به سبب وجود اين پاسخهاي خطا، پاسخ واقعي نميتوانست پديد آيد. يك حقيقتي داشت براي به سطح آمدن تقلا ميكرد. در اعمال خودآگاهي، يك بذري در حال جستجوي راهي بود تا زمين را به منظور رسيدن به نور بشكافد. عقل مانع بود.
هنگامي كه اين آشكار شده بود، پاسخ شروع كرد به فرو نشستن. شناخت به دست آمده از بيرون، شروع به تبخير شدن كرد. پرسش حتي به عمق بيشتري رفته بود. من هيچ كاري انجام ندادم، فقط به نظاره كردن ادامه دادم. چيز نوظهوري داشت اتفاق ميافتاد. من ساكت و خاموش بودم.
چه ميشد كرد؟ من در نهايت صرفاً يك شاهد بودم. واكنشهاي حاشيه داشتند رو به زوال ميگذاردند، نابود ميشدند و ديگر وجود خارجي نداشتند. حال، مركز شروع كرده بود به طنين افكندني تمام و كمال، با كمالي بيشتر از پيش.
«من كيستم؟» همه هستيام داشت با اين عطش ميتپيد.
چه طوفان مهيبي بود! هر نفسي در آن ميلرزيد و مرتعش بود.
«من كيستم؟» ـ مثل يك تير، پرسش به ميان همه چيز رخنه ميكرد و به درون ميرفت.
من به ياد ميآورم ـ چه عطش تند و تيزي بود! تمامي زندگيام به درون آن عطش چرخيده بود. همه چيز در حال شعلهور شدن و سوختن بود. و همچون زبانهاي از آتش، پرسش در پيش ايستاده بود: «من كيستم؟»
شگفتي آن بود كه عقل كاملاً خاموش بود. جريان بيوقفه افكار و انديشهها متوقف شده بود. چه اتفاقي افتاده بود؟ حاشيه بهطور مطلق آرام و خاموش بود. هيچ انديشهاي وجود نداشت، هيچ شرطي شدگياي از گذشته در ميان نبود.
فقط من آنجا بودم ـ و پرسش نيز آنجا بود. نه، نه ـ خود من پرسش بودم.
و بعد، انفجار. در يك لحظه، همه چيز دگرگون شده و تغيير ماهيّت داده بود. پرسش ريخته بود. پاسخ از بُعدي ناشناخته آمده بود.
حقيقت از طريق انفجاري ناگهاني بهدست آمده بود، نه تدريجي.
حقيقت نميتواند به پديدار شدن واداشته شود، خود ميآيد.
خلأ يك پاسخ است، نه يك كلمه. بيپاسخ شدن، پاسخ است.
يك كسي ديروز پرسيد ـ و يك كسي يا كساني ديگر هر روز ميپرسند ـ «پاسخ چيست؟»
من ميگويم: «اگر من آن را ذكر كنم، آن پاسخ بيمعناست. معنياش در فهم آن توسط خود فرد آرميده است. sdwisd:01
من از تجربه خودم به شما ميگويم كه هيچ راهي آسانتر از يكي شدن فرد با خويشتن خويش، وجود ندارد. تنها چيزي كه فرد مجبور است انجام دهد، متوقف كردن جستجو براي حمايت از هر چيزي در سطح ذهن است. با محكم چسبيدن به انديشهها، شما نميتوانيد غرق شويد و به دليل حمايت آنها بر سطح باقي ميمانيد.
ما به محكم چسبيدن به انديشهها خو گرفتهايم. به محض آنكه يك انديشهاي سپري ميشود، بلافاصله محكم به انديشه ديگري ميچسبيم ـ اما هرگز در وقفه فيمابين دو انديشه متوالي وارد نميشويم. اين وقفه خود تونلي است براي غرق شدن در اعماق. در انديشهها حركت نكنيد ـ در ژرفناي وقفههاي فيمابين آنها فرو رويد.
اين كار چگونه ميتواند انجام شود؟ اين كار با بيداري، با آگاهي تحقق مييابد، با مشاهده جريان جويبار انديشهها. شما بايد، درست مثل انساني كه كناره راه ايستاده و دارد مردمي را كه از كنار هم ميگذرند نظاره ميكند، انديشههاي خود را مشاهده كنيد. فقط آنها را نظاره كنيد. هيچ قضاوتي در مورد هيچيك از آنها صورت ندهيد. اگر شما آنها را با بيطرفي و عدم تعصب مشاهده كنيد، مشتي كه آنها را محكم چسبيده است، خودبهخود باز ميشود و شما خود را درحالي مييابيد كه ايستادهايد، نه در انديشهها، بلكه در فاصله، در وقفه و فاصله فيمابين آنها. اما آن وقفه هيچ شالوده و زيربنايي ندارد، بنابراين فقط آنجا ايستادن ممكن نيست. با بودن در آنجا، صرفاً به راحتي غرق ميشويد.
و خود اين غرق شدن، حمايتي واقعي است، زيرا از طريق اين غرق شدن است كه شما به آن هستي و وجودي كه واقعاً هستيد، دست مييابيد، كسي كه حمايت و تأييد را در قلمروي انديشهها جستجو ميكند، واقعاً بيهيچ حمايتي در هوا معلق است ـ اما آنكس كه تمامي تكيهگاهها و عصاهاي چوبين را به دور ميريزد، حمايت خويشتن را بهدست ميآورد. pway:07
يك مراقبهكننده ميبايست به ياد داشته باشد كه با انديشهها مبارزه نكند. اگر ميخواهيد پيروز شويد، نجنگيد. اين يك حساب سرانگشتي ساده است. اگر ميخواهيد پيروز شويدف فقط نجنگيد. انديشهها طبق معمول خواهند آمد. پشت پرده خود پنهان شويد، فقط نظاره كنيد؛ بگذاريد آنها بيايند و بروند. فقط با آنها درگير نشويد.
كلّ مسئله، عدم درگيري به هيچ طريق و در هيچ راهي است ـ تقدير يا نكوهش، هر آن قضاوتي، بد يا خوب. هيچچيزي نگوييد، فقط بهطور مطلق دور بمانيد و اجازه بدهيد كه ذهن در راه معمول خود حركت كند. اگر بتوانيد از عهدهاش برآييد... و هزاران بودا از پس آن برآمدهاند، در آن صورت مسئلهاي وجود ندارد. و هنگامي كه من ميگويم اين كار ميتواند سامان يابد، اين را بنا به مرجعيّت و اقتدار خود ميگويم. من هيچ اقتدار ديگري ندارم.
من جنگيدهام و خود را با جنگيدن شكنجه كردهام، و فهميدهام كه تمامي تكهتكه كردنها يك عذاب و تنش دائمي را ميآفرينند. سرانجام، با ديدن اين نكته كه پيروزي غيرممكن است، به راحتي جنگيدن را به دور ريختم. من به انديشهها اجازه دادم كه هرطور ميخواند، حركت كنند؛ من ديگر توجهي به آنان نداشتم.
و اين يك معجزه است كه اگر شما علاقه و توجهي نداشته باشيد، انديشهها كمتر ميآيند. هنگامي كه كاملاً بيتوجه هستيد، آنها از آمدن بازميايستند. و يك وضعيت «نه ـ انديشه»، يك وضعيت «بيذهني»، بدون هيچ مبارزهاي، بزرگترين صلح و آرامشي است كه هرگز يك فرد ميتواند بشناسد. اين، همان چيزي است كه ما «قلب تهي بودا» ميناميم. empti:03
اين ذهن، حيرتانگيز است؛ شبيه يك پياز به تجربه درميآيد.
يك روز، باديدن يك پياز، من به ياد اين شباهت افتادم. من داشتم پيازي را پوست ميكندم؛ من لايه بعدِ لايه به پوست كندم ادامه دادم و عاقبت هيچچيزي از آن باقي نماند. در ابتدا لايههاي كلفت نخراشيده، سپس لايههاي نرم و لطيف، و بعد هيچ.
ذهن نيز همينگونه است. شما به پوست كندن ادامه ميدهيد، نخست لايههاي زمخت، سپس لايههاي ظريف و نامحسوس، و بعد يك خلأ باقي ميماند. انديشهها، عواطف و نفس، و بعد اصلاً هيچچيز، فقط يك خلأ. آنچه را كه من مراقبه ميخوانم، پردهبرداري از اين خلأ است. اين خلأ، خويشتن حقيقتي ماست. آنچه باقي ميماند، هيئت خويشتن است. آن را «خويش» بناميد، آن را «ناخويش» بناميد، كلمات هيچ معنايي ندارند. جايي كه هيچ انديشهاي، عاطفه اي، يا نفسي وجود ندارد، آن چيزي است كه هست.
«هيوم» گفته است: «وقتي كه من به درون خويش شيرجه ميروم، هيچ مني را در آنجا ملاقات نميكنم. من به پارهاي از انديشهها يا برخي عواطف يا بعضي از خاطرات برخورد ميكنم اما هرگز به خودم برنميخورم.»
اين درست است ـ اما هيوم فقط از لايهها بازميگردد، و اين غلط است. اگر او يك كمي عميقتر رفته بود، به جايي ميرسيد كه هيچچيزي براي برخورد كردن وجود نميداشت، و آن خويشتن حقيقي است. جايي كه هيچچيزي براي برخورد كردن باقي نماند، آن، چيزي است كه من هستم، همهچيز بر آن خلأ مبتني است. اما برخي از همان روية ظاهري بازميگردند، بيهيچ آشنايياي با آن ميگذرند.
بر سطح ظاهر، دنيا هست؛ در مركز، خويشتن هست. بر ظاهر، هر چيزي هست؛ در مركز، هيچيّت هست، خلأ. sdwisd:03
در تحقيق و جستجويم، من از سكوت بزرگتر متن مقدسي نيافتهام. هنگامي كه متون مقدس را كاويده بودم، دريافتم كه بيهوده بوده است و آن سكوت خود تنها چيزي است كه هر آن مزيّت و حسن را در هر صورتي داراست. Long:03
من روزهايي را به ياد ميآورم كه ذهنم در تاريكي بود، هنگامي كه هيچچيزي ابداً در درونم واضح و آشكار نبود. يك چيز بهخصوص را در مورد آن روزها به خاطر ميآورم، و آن اين است كه نسبت به هيچكس احساس عشق نميكردم، من حتي خود را نيز دوست نداشتم.
اما هنگامي كه به تجربه مراقبه رسيدم، احساس كردم كه انگار يك ميليون چشمه خاموش عشق به ناگاه در من شروع به جوشيدن كردند. اين عشق متمركز نبود. به جانب هيچ فرد خاصي متوجه نبود، فقط يك جريان بود، سيّال و نيرومند. آن عشق، به عينه شعاعهاي نور چراغ، از من جاري بود؛ همچون رايحه گسترده گلها. در لحظه شگفتآور بيداريام، پي بردم كه عشق تجلّي واقعي طبيعت من بود، ظهور طبيعت انسان.
عشق هيچ سمت و جهتي ندارد؛ متوجه هيچكسي نيست. عشق تجلّي روح و جان است، بروز خويشتن آدمي است.
پيش از اينكه اين تجربه برايم اتفاق افتد، معتقد بودم كه عشق يعني به كسي پيوسته بودن. حال، درمييابم كه عشق و وابستگي دو چيز كاملاً متفاوتند. وابستگي غيبت عشق است. وابستگي عكس نفرت است، و نفرت به سادگي ميتواند تبديل شود. آنها يك جفت هستند، وابستگي و نفرت. آنها بهطور دو جانبه قابل جابهجا هستند.
عكس وابستگي و دلبستگي، عشق نيست. نه ابداً. و عشق همچنين كاملاً با وابستگي نيز متفاوت است. عشق بُعدي است كاملاً تازه. عشق، غيبت وابستگي و نفرت هردوست، درعين حال منفي نيست. عشق هستي مثبتي است از نوعي نيروي والاتر. اين نيرو، اين انرژي، از خويشتن به سوي تمامي چيزها جاري ميشود ـ نه از آن روي كه توسط آنان مجذوب شده باشد، بلكه بدان سبب كه عشق خود ساطع ميشود. چون عشق عطر خويشتن است. long:06