درباره اشو
41- اشو روشنضميري را وصف ميكند
روشنضميري چيزي نيست جز نور شدن شما، نور شدن هستي دروني شما.
شايد شما آگاه باشيد كه فيزيكدانها ميگويند اگر هر چيزي با سرعت نور حركت كند، به نور تبديل ميشود ـ زيرا سرعت چنان عظيم است كه سايش موجب خلق آتش ميشود. چيز آتش گرفته و سوخته است، فقط نور است كه وجود دارد. ماده ناپديد ميشود، فقط نور غيرمادّي باقي ميماند.
روشنضميري تجربه انفجاري از نور است در درون شما.
شايد آرزوي روشنضمير بودن شما با سرعت نور حركت ميكند، مثل يك تير، بنابراين همان آرزوي شما، همان اشتياق شما يك شعله ميشود، انفجاري از نور. هيچكسي وجود ندارد كه روشنضمير شود، فقط روشنضميري است كه وجود دارد. فقط طلوع خورشيدي عظيم در درون شما وجود دارد. Upan:41
من بايست به صدها صوفي و عارف برخورد كرده باشم كه آن را چنين توصيف ميكردند كه گويي هزاران خورشيد در شما طلوع كردهاند. در زبان عرفا، اين يك بيان مشترك و عمومي است، در تمامي زبانها، در كشورهاي مختلف، در نژادهاي مختلف. transm:22
روشنضميري فقط يعني تجربه رهايي خودآگاهي شما از انديشهها، عواطف، احساسات. هنگامي كه خودآگاهي كاملاً تهي است، چيزي شبيه يك انفجار وجود دارد، يك انفجار اتمي. تمامي بينش و بصيرت شما از نوري سرشار ميشود كه هيچ منبعي و هيچ موجبي ندارد. و يكبار كه اتفاق افتاده باشد، باقي ميماند؛ حتي براي يك لحظه هم شما را ترك نميكند؛ حتي زماني كه در خواب هستيد، آن نور در درون است. و پس از آن لحظه، شما چيزها را به شيوهاي كاملاً متفاوت ميبينيد. پس از آن تجربه، هيچ پرسشي در شما وجود ندارد. last:113
روشنضميري يعني كاملاً خودآگاه بودن، بيدار و هُشيار بودن. بهطور معمول، خودآگاه نيستيم، بيدار و هشيار نيستيم. ما چيزها را يا به سبب عادت و يا به سبب غرايز زيستي انجام ميدهيم...
درست مثل ذهن خودآگاه «فرويد»، ذهن ناخودآگاه، و اينكه «يونگ» ميگويد ذهن ناخودآگاه جمعي، من ميگويم يك ذهن فراخودآگاه و ذهن خودآگاه جمعي. براي رسيدن به ذهن خودآگاه جمعي، آنها دارند به ريشهها ميروند و من دارم به گلها ميروم.
اما كلّ آنها مرتبط و درهم تنيده هستند و تمامي طرحها و نقشهها، و مواد و مضامين در شما مكشوف هستند، يك چيزي كه فقط مراقب است. براي مثال، من ميتوانم كالبدم را نظاره كنم ـ مسلماً من بدن نيستم. من ميتوانم دستم را نظاره كنم: دارد درد ميكند، اما من درد نيستم ـ من ناظرم. من ميتوانم انديشهها و افكارم را نظاره كنم، در اين صورت من انديشه نيستم. من ناظرم و من ميتوانم حتي ناظر را هم نظاره كنم.
اين فراسوي لحظهايست كه شما بسيار خودآگاه ميشويد، بسيار سرشار از نور، چندان كه از شما سرريز ميكنند، از وجودتان جاري ميشوند. شما ميتوانيد آنها را منتقل كنيد. silent:02
وقتي كه فرد روشنضمير است، فرد خودآگاه است، اما فرد از خودآگاهي آگاه نيست. فرد كاملاً آگاه است، اما هيچ غايتي، هيچ موضوعي در اين آگاهي وجود ندارد. فرد فقط آگاه است، گويي كه نوري به تابيدن در خلأ اطرافش ادامه دهد. هيچ موضوعي، هيچ غايتي وجود ندارد؛ هيچچيزي وجود ندارد، نور ميتواند بر همه چيز و همهجا مستولي ميشود. اين، يك خودآگاهي ناب است. موضوع ناپديد شده است؛ سوژه شما در تماميّت گل داده است. حال، هيچ موضوعي وجود ندارد ـ و از اين روي، هيچ سوژهاي نميتواند وجود داشته باشد. موضوع و سوژه هردو ناپديد شدهاند. شما صرفاً آگاه هستيد. نه آگاه از چيزي، فقط آگاه. شما خودآگاهي هستيد...
روشنضمير در مورد روشنضميري آگاه نيست؛ او فقط آگاه است. او در خودآگاهي زندگي ميكند، او در خودآگاهي ميخوابد، او در خودآگاهي حركت ميكند. او در خودآگاهي ميزيد، او در خودآگاهي ميميرد. خودآگاهي در وي منبعي جاودان شده است، يك شعله روشن و فروزان نه بارقهاي سوسو زننده، يك وضعيت غيرموّاج از بودن، از هستي. روشنضميري يك نماد نيست، تصادفي نيست؛ نميتواند برطرف شود. تمامي هستياش آگاهي است. yoga:804
روشنضميري چيست؟ در آمدنِ فهم، در آمدنِ اين دريافت كه شما بدن نيستيد. درون شما از نور است، «درون نور» هستيد؛ نه چراغ، بلكه شعله هستيد. شما نه بدن هستيد و نه ذهن. ذهن به بدن تعلق دارد؛ ذهن چيزي فراسوي بدن نيست، بخشي از بدن است ـ نامحسوسترين بخش، نابترين بخش، اما بخشي از بدن است. ذهن خُرد و هستهايست، همانگونه كه بدن خُرد و هستهايست. شما نه بدن هستيد و نه ذهن هستيد ـ پس شما به آنجا ميرسيد كه بدانيد كيستيد. و اينكه بدانيد كيستيد، روشنضميري است...
روشنضميري يعني شما پي بردهايد كه كيستيد. nomoon:05
روشنضميري صرفاً يعني شما از خويش آگاه شدهايد. بهطور معمول، يك انسان نسبت به همهچيز اطرافش آگاه است، اما از اين آگاه نيست كه چه كسي نسبت به كلّ چيزهاي اطراف آگاه و هوشيار است.
بنابراين، ما بر حاشيه زندگي باقي ميمانيم. و مركز كماكان در تاريكي بر جاي ميماند. آوردن نور به آن مركز، آگاه شدن از آن مركز، همان چيزي است كه روشنضميريست.
روشنضميري فقط مطلقاً متمركز بودن در خويش است، متمركز بودن تمام خودآگاهي شماست بر خودتان، گويي كه هيچچيز ديگري وجود ندارد؛ فقط شما هستيد. last:202
فقط طبيعي باشيد، آنطور كه بتوانيد در هماهنگي با هستي باقي بمانيد. در آن صورت، شما ميتوانيد در باران برقصيد، شما ميتوانيد در آفتاب برقصيد و شما ميتوانيد با درختان برقصيد، و شما ميتوانيد حتي با صخرهها مشاركت داشته باشيد، با كوهها، با ستارهها.
به جز اين، هيچ روشنضميرياي وجود ندارد.
بگذاريد آن را تعريف كنم: روشنضميري در هماهنگي بودن با هستي است. هماهنگ بودن با طبيعت ـ همان طبيعت چيزها ـ روشنضميري است. مخالف طبيعت بودن عذاب است ـ و عذاب توسط خود شما آفريده شده است. هيچكس ديگري مسئول آن نيست. mani:11
اين سخت است كه بهطور منطقي آن را بفهميد. اين چيزي است كه ميبايست تجربه شود. از لحظهاي كه دريافتم نفس دارد از من تبخير ميشود، خود را يك بخش از كائنات احساس نكردهام، بلكه خود كائنات حس كردهام. و بله، من لحظههاي بسياري را يافتهام كه خود بزرگتر از كائنات بودهام ـ زيرا من ميتوانم ببينم كه ستارگان دارند در من حركت ميكنند، طلوع خورشيد در من روي ميدهد، تمامي گلها در من شكوفا ميشوند. false:21
هنگامي كه در كوهستانهاي سر به فلك كشيده پرسه ميزنم، حس ميكنم مثل اينكه روحم مرتفع شده و به عينه قلّهها با سرپوشي از برفي ذوبناشدني تا به ابد، پوشيده شده است. و هنگامي كه به درون درهها فرو ميآيم، مثل آنها احساس عمق و ژرفا ميكنم و قلبم از سايههايي اسرارآميز انباشته ميشود. چيزهايي مشابه نيز در كناره دريا روي ميدهد. در آنجا، با امواج خروشان يكي ميشوم؛ آنها در درون من خيز برميدارند و ميخروشند. هنگامي كه به آسمان خيره ميشوم، گسترش مييابم. نامحدود ميشوم، بيكران ميشوم. هنگامي كه به ستارگان مينگرم، سكوت مرا فرا ميگيرد؛ هنگامي كه گلي را ميبينم، وجد و حال زيبايي مرا در خود فرو ميبرد. هنگامي كه ميشنوم پرندهاي دارد ميخواند، آوازش پژواك صداي دروني من است؛ و هنگامي كه در چشمان يك حيوان نگاه ميكنم، هيچ تفاوتي بين آنها و چشمان خودم نميبينم. آرام آرام هستي مجزاي من محو و سترده شده است، و فقط خداوند است كه باقي ميماند. بنابراين، حال من در كجا به دنبال خدا خواهم گشت؟ چگونه او را جستجو خواهم كرد؟ فقط اوست كه هست؛ من نيستم.
من در تپهها بودم، و آنچه كه آنان ميخواستند به من بگويند، در سكوت آنان منتقل ميشد، درختان، درياچهها، رودخانهها، جويبارها، ماه و ستارگان همگي در زبان سكوتشان با من سخن ميگفتند. و من ميفهميدم. كلمه «خداوند» براي من آشكار بود؛ هنگامي كه ساكت ميشدم، فقط آن را ميشنيدم. هنگامي كه ساكت ميشدم، نه پيش از آن. long:06
من جز رحيم و بامحبت بودن، نميتوانم بود؛ من فقط ناتوان و عاجزم. اين هيچ كاري به كار شما ندارد، اين فقط امكاني است براي من.
روزي كه به شناختن خود رسيدم، چيزهاي بسياري از دست دادم و اندك چيزهايي را نيز بهدست آوردم. يكي از آن چيزهايي كه بهدست آوردم، مهمترين آنها، شفقت است. آن هم بدون در نظر گرفتن اينكه گيرنده كيست: يك درخت نارگيل يا شما، اين اصلاً مطرح نيست. من فقط با شفقت ميتوانم نگاه كنم. چشمان من هيچچيز ديگري ندارند و قلبم نيز هيچچيز ديگري ندارد. dawn:03
روزي كه شما خويشتن را دريابيد، همان وجودتان عشق ميشود. عشق ديگر يك رابطه نيست، ديگر متوجه هيچ فرد بهخصوصي نيست؛ فقط در جميع جهات و در تمامي ابعاد سر زير كرده است. و اين چيزي نيست كه از طرف من باشد كه من دارم آن را انجام ميدهم. عشق نميتواند انجام داده شود. و عشقي كه انجام داده شود، خطاست؛ خودنمايي و جلوهفروشي است...
درحاليكه عشق ضربان قلب من است؛ عشق من، زندگي من است؛ هيچكس از آن محروم نيست. آنقدر فراگير است كه تمامي كائنات را دربرميگيرد... شما را نيز به همچنين. razor:09
شما از من ميپرسيد: «آيا روند روشنضمير شدن براي همگان يكسان است؟»
روشنضمير شدن روندي بسيار شخصي است. به دليل فرديّتش، مسائل بسياري آفريده است. نخست: هيچ مرحله و عرصه ثابت و محرزي وجود ندارد كه شخص ضرورتاً از آن عبور كند. هر شخصي از مراحل مختلفي ميگذرد، چون هركس در زندگيهاي بسيار انواع شرطيشدگيهاي متفاوتي را گردآوري كرده است. بنابراين، اين مسئله روشنضميري نيست. اين مسئله شرطيشدگي است كه راه شما را خواهد ساخت. و همگان شرطيشدگيهاي متفاوتي دارند، بهگونهاي كه مسير هيچ دو تني يكسان نخواهد بود. به همين دليل است كه من بارها و بارها تأكيد ميكنم كه هيچ ابر شاهراهي وجود ندارد؛ فقط يك پيادهرو را آنجا بيابيد و آن كوره راه نيز از پيش ساخته نيست ـ اين نيست كه شما از پيش آن را آنجا بيابيد و فقط بر آن قدم برداريد ـ نه. به محض آنكه قدم برميداريد، آن را ميسازيد؛ همان گام برداشتن شماست كه آن را ميسازد. گفته شده است كه راه روشنضمير شدن شبيه پرواز يك پرنده در آسمان است: پرنده هيچ ردّپايي از خود در پشت سرش باقي نميگذارد، هيچكس نميتواند ردّپاي پرنده را دنبال كند. هر پرندهاي مجبور خواهد بود ردّپاي خودش را بسازد، اما آن ردّپاها آناً، همين كه پرنده به پرواز ادامه ميدهد، محو و سترده ميشوند. موقعيت مشابه است؛ به اين سبب است كه هيچ امكاني براي بودن يك رهبر و يك پيرو وجود ندارد؛ به همين سبب است كه من ميگويم: آنان كه ميگويند «باورم كن و از پيام بيا»، هيچچيزي را در مورد روشنضميري نميشناسند. اگر ميشناختند، در آن صورت اين وضعيّت غيرممكن بود، چون هركسي كه روشنضمير شده است، ميداند كه هي ردّپايي در پشت سرش باقي نميگذارد؛ حالا اينكه مرشد به مردم بگويد: «باورم كن و از پيام بيا»، صرفاً پوچ و بيمعني است.
بنابراين، آنچه كه براي من روي داد، ضروري نيست كه هركس ديگري از همان مراحل عبور كند. اين ممكن است كه فردي احتمالاً عادي باقي بماند و به ناگاه روشنضمير شود.
مثل اينجاست كه پنجاه نفر حضور دارند: اگر همگي ما به خواب برويم، هركسي رؤياي خودش را خواهد داشت؛ شما نميتوانيد يك رؤياي مشترك داشته باشيد. اين يك غيرممكن است. هيچ راهي وجود ندارد كه بتوان رؤيايي مشترك آفريد. رؤياي شما مال خودتان خواهد بود، رؤياي من از آنِ خودم، و ما در مكانهايي مختلف خواهيم بود، در رؤياهايي متفاوت. و هنگامي كه ما بيدار شويم، من در مرحلهاي خاص از رؤيايم بيدار خواهم شد، و شما نيز در مرحله مشخصي از رؤيايتان بيدار خواهيد شد. چگونه ميتوانند يكسان باشند؟
روشنضميري چيزي جز بيدار شدن نيست. براي شخص روشنضمير، كلّ زندگيهاي ما صرفاً رؤياست. آنها ممكن است رؤياهاي خوبي باشند، آنها ممكن است رؤياهاي بدي باشند؛ آنها ممكن است كابوس باشند، آنها ممكن است خوابهاي قشنگ و زيبايي باشند، اما همه آنها يكسانند: جملگي رؤيا هستند.
شما هر لحظهاي ميتوانيد بيدار شويد. اين هميشه توان بالقوّه شماست. پارهاي اوقات ممكن است شما براي بيدار شدن تلاش كنيد، و دريابيد كه اين كار دشوار است. شما ممكن است رؤياهايي داشته باشيد كه در آن سعي ميكنيد فرياد بزنيد، اما نميتوانيد فرياد بزنيد. شما ميخواهيد بيدار شويد و از بستر بيرون بياييد، اما نميتوانيد، پنداري تمامي بدنتان فلج شده است.
اما صبح شما از خواب برميخيزيد و فقط به راحتي به همه چيزش ميخنديد، اما در لحظهاي كه آن رؤيا اتفاق ميافتاد، چيزي نبود كه بشود به آن خنديد. آن، واقعاً جدّي بود. تمامي بدنتان تقريباً مرده بود. شما نميتوانستيد دستتان را تكان بدهيد، شما نميتوانستيد حرف بزنيد، شما نميتوانستيد چشمانتان را باز كنيد. شما اين را ميشناسيد، حال كار شما تمام شده است. اما صبح، شما به راحتي هيچ توجهي به آن مصروف نميكنيد، شما حتي دوباره آن را بررسي نميكنيد كه چه بود. فقط با دانستن اينكه آن يك رؤيا بود، پوچ و بيمعني شده است. و شما بيدار هستيد. در اين صورت اعم از اينكه رؤياها خوب باشند يا بد، هيچ اهميتي ندارند.
در مورد روشنضميري نيز وضعيتّ همسان است. تمامي شيوههايي كه مورد استفاده قرار گرفتهاند، صرفاً بدين جهت بودهاند كه به نحوي يك موقعيت را بيافرينند، موقعيتي كه در آن رؤياهاي شما قطع شوند. ميزان چسبيدن شما به رؤياها متفاوت خواهد بود، از فرد به فرد متفاوت خواهد بود. ژرفاي خواب شما متفاوت خواهد بود، از فرد به فرد متفاوت خواهد بود. اما تمامي شيوهها براي تكان دادن شماست به گونهاي كه شما بتوانيد بيدار شويد. اينكه شما در چه نقطهاي بيدار خواهيد شد، اصلاً مهم نيست.
بنابراين، درهم ريختگي عصبي و پيشرفت و موفقيت من چيزي نيست كه در مورد همه اتفاق افتد. اين بدان طريق براي من روي داد. دلايلي وجود داشت كه چرا به آن طريق اتفاق افتاد.
من به تنهايي روي خود كار ميكردم، نه دوستاني، نه همراهاني، نه كموني. با كار كردن به تنهايي، انسان مقيّد است كه به مشكلات زيادي دچار شود، زيرا لحظههايي وجود دارند كه تنها ميتوان آنها را شبهاي روح و روان ناميد، بسيار تاريك و بسيار خطرناك. آن لحظات، چنين به نظر ميرسند كه گويي شما به آخرين دم زندگي خود رسيدهايد، كه پنداري اين مرگ است نه هيچچيز ديگر. آن تجربه، يك درهم ريختگي و فروپاشي عصبي است.
رويارويي با مرگ، آن هم درحاليكه هيچكس براي حمايت از تو وجود نداشته باشد، هيچكس براي پشتگرمي دادن به تو نباشد، هيچكس نباشد كه به تو بگويد: «نگران نباش، اين خواهد گذشت.» يا كه: «اين فقط يك كابوس است، و صبح بسيار نزديك است. هرچه شب تيرهتر، طلوع خورشيد نزديكتر. نگران نباش.» هيچكس در اطراف نيست كه به او اعتماد كنيد، كه به شما اعتماد كند ـ اين دليل فروپاشي عصبي بود. اما، اين زيانآور نبود. در لحظهاي مضر به نظر ميآمد، اما به زودي شب سياه سپري شده بود، و طلوع خورشيد آنجا بود.
فروپاشي، پيشرفت و موفقيت شده بود.
اين براي هر فردي بهگونهاي متفاوت روي ميدهد. و پس از روشنضميري نيز حقيقت يكسان است: بيان روشنضميري متفاوت خواهد بود...
روشنضميري ترانهاي بسيار شخصي است ـ هميشه ناشناخته، هميشه تازه، هميشه يكتا و منحصر به فرد. هرگز همچون يك تكرار، يك المثني نميآيد. بنابراين، هرگز دو فرد روشنضمير را با هم مقايسه نكنيد، والّا مقيّد هستيد كه نسبت به يكي، يا ديگري، و يا هردو ناعادلانه و به ناروا رفتار كنيد.
و هيچ ايده محرز و خشكي نداشته باشيد. فقط ويژگيهاي ليّن و روشن ميبايست ذكر شوند. تنها كيفيتهاي شفاف و روان ميبايست به ياد آيند. من ميگويم كيفيتهاي آبگون، نه اندازهگيريهاي مشخص و قطعي.
براي مثال، هر شخص روشنضميري سكوتي عميق خواهد داشت ـ تقريباً ملموس. در حضور وي، آن كسان كه باز و گشادهاند و پذيرا، ساكت خواهند شد. او خشنودي و رضايتي عظيم خواهد داشت، هر آنچه كه روي دهد براي خرسندي وي هيچ تفاوتي ندارد.
او هيچ سؤال بازماندهاي ندارد، تمامي پرسشها محو شدهاند ـ نه اينكه تمامي پاسخها را بداند، بلكه كلّ پرسشها ناپديد گشتهاند. و در آن وضعيت سكوت مطلق، در آن وضعيت بيذهني، او توان و صلاحيّت پاسخگويي به هر پرسشي را به ژرفايي عظيم دارد. هيچ نيازي به تهيه و تدارك نيست. خود او نميداند كه دارد چه ميگويد، آن گفتهها بهطور خودجوش و خودانگيخته بر زبان ميآيند؛ برخي اوقات خود وي نيز شگفتزده است.
اما اين به آن معنا نيست كه وي پاسخها را در درون خود دارد، پاسخهايي پيش ساخته.
او اصلاً و ابداً هيچ پاسخي ندارد. او اصلاً و ابداً هيچ پرسشي ندارد. او فقط يك وضوح و شفّافيت دارد، نوري كه ميتواند بر هر پرسشي متمركز شود، و كلّ اشارات و معاني ضمني پرسش، و تمامي امكانات پاسخگويي آن، ناگهان واضح و آشكار ميگردند...
اما انسان روشنضمير هيچ پاسخي ندارد، هيچ علامت سؤالي هم ندارد. او فقط به راحتي در دسترس است؛ دقيقاً مثل يك آيينه، وي پاسخ ميدهد، و او با شدّت و حدّت، و تماميّت پاسخ ميدهد.
بنابراين، اينها كيفيتها و خصايص ليّن هستند، نه اندازهگيريهايي خشك و جامد. پس به چيزهاي كوچك نگاه نكنيد، كه او چه ميخورد، كه او چه ميپوشد، كجا زندگي ميكند ـ كلّ اينها بيربط و خارج از موضوع هستند. فقط دنبال عشق او بگرديد، دنبال شفقت او باشيد، دنبال اعتماد او. حتي اگر شما از اعتماد وي سود ببريد يا كه سوءاستفاده كنيد، اين هيچ تغييري را در اعتماد او موجب نميگردد. حتي اگر شما از شفقت وي سوءاستفاده كنيد، عشقش را بفريبيد، اين هيچ تفاوتي ايجاد نميكند. اين مسئله شماست. اعتماد او، شفقت او، عشق او دقيقاً يكسان باقي ميماند.
تنها تلاش وي در زندگي اين خواهد بود كه چگونه مردم را بيدار كند. هر آنچه كه او انجام دهد، اين هدف در پشت هر كنش وي موجود است:
چگونه بيشتر و بيشتر مردم را بيدار كند، زيرا از طريق بيداري وي به شناخت بركت و موهبت غايي هستي ميرسد. last:326