درباره اشو
43- رشد كتابخانه اشو
پدرم عادت داشت براي من پول بفرستد و آن پول به من كمك ميكرد تا هرقدر كه ممكن بود كتاب بخرم.
حال، كتابخانهاي كه شما ميبينيد ـ يكصد و پنجاه هزار جلد كتاب دارد. اغلب آنها با پول پدرم خريداري شدهاند. كلّ پولي كه او به من داد، به مصرف خريد كتاب رسيد و ديري نپاييد كه من كمك هزينه تحصيلي دريافت ميكردم ـ و تمام آن پول نيز در كتابها رفت. Christ:08
من ميبايست هزاران كتاب را ديده باشم و شايد هيچ انسان ديگري در كلّ جهان نتواند ادعا كند
كه بيش از من در مورد كتابها ميداند. اما در تمامي تجربه اين هزاران كتاب، من هرگز به كتابي برنخوردهام كه بتواند با كتاب «پي.دي.اوسپنسكي» به نام «تريوم اورگانوم» (Terium Organum) قابل مقايسه باشد.
تريوم اورگانوم يعني: «سومين معيار انديشه.» او اين نام را از اين روي به اين كتاب سترگ و بينهايت اصيل و يكتا داد كه دو كتاب ديگر در گذشته وجود داشتهاند: اولين كتاب توسط ارسطو نوشته شده و «اولين اورگانوم»، «نخستين اصل انديشه» نام دارد؛ و دومي توسط «باكون» نوشته شده و نامش «نووم ارگانوم» (Novom Organum) است، «معيار نوين انديشه».
بعد، اوسپنسكي كتاب تريوم اورگانوم، سومين معيار انديشه را نوشت و درست در آغاز كتاب اعلام كرد: «هرچند من اين سومين را معيار انديشه مينامم، قبل از آنكه هرگز نخستين معيار انديشه وجود داشته باشد، اين معيار وجود داشته است.»
اين كتاب، چنان حاوي اسرار زيادي است كه هر صفحه، هر پاراگراف، هر جملهاش بسيار آبستن معنا به نظر ميآيد... اين تنها كتابي از اينسان است...
من خط كشيدن در زير عبارات كتابهايم را دوست داشتم و به اين كار عادت كرده بودم. به همين سبب بود كه هرگز رغبتي به خواندن كتب هيچ كتابخانهاي نداشتم. من نميتوانم زير عبارات كتابي كه از كتابخانه قرض شده است را خطكشي كنم، نميتوانم مهر خودم را به آن بزنم. و من از خواندن كتبي كه توسط ديگران زير جملات آن خط كشيده شده است نفرت دارم. چون آن خطوط و جملات برجسته ميشوند و بيهوده در فهم و تصور و حركت من ايجاد اختلال ميكنند.
اين تنها كتابي است كه من شروع كردم به خط كشيدنش و بعد از يك چند صفحهاي پي بردم كه زير هر سطرش ميبايست خط كشيد. اما نميتوانستم نسبت به آن رفتاري ناعادلانه داشته باشم. تمامي كتابهاي كتابخانه من خطكشي شدهاند. بعد از خواندن همان چند صفحه، به خوبي پي بردم كه اين كتاب نميتواند بدون خطكشي رها شود؛ از طرفي، اگر رهايش ميكردم غيرعادلانه هم بود... بنابراين، زير تمامي سطور را در كلّ كتاب خط كشيدم.Satyam:09
در «جبالپور» يك جاي زيبايي بود كه من بازديد كننده هر روزهاش بودم! حداقل براي يك يا دو ساعت به آنجا ميرفتم. آنجا «بازار دزدها» نام داشت. چيزهاي زيادي را در آنجا ميفروختند و من دنبال كتابهاي دزديده شده بودم چون خيلي از مردم كتاب ميدزديدند و آنها را ميفروختند و من كتابهاي زيبايي ميان آنها پيدا ميكردم. من اولين كتاب «گورجيف» را از بازار دزدها گرفتم و كتاب «در جستجوي معجزهآسا»ي اوسپنسكي را هم از همان بازار دزدها خريدم.
قيمت كتاب پنجاه روپيه بود؛ من آن را از آنجا به قيمت نصف يك روپيه خريدم. چون در بازار دزدها كتابها را به وزن ميفروختند. آن مردم به خود دردسر نميدادند كه اين اوسپنسكي، افلاطون يا راسل است. همهچيز كلاً آشغال است؛ من در كتابخانهام هزاران كتاب از بازار دزدها جمع كرده بودم. همه عادت داشتند از من بپرسند: «تو ديوانهاي يا يك طوريت شده؟ چرا دائماً به بازار دزدها ميروي؟ ـ چون مردم آنجا نميروند. معاشر بودن با جماعت بازار دزدها خوب نيست.»
من گفتم: «من اهميتي نميدهم. حتي اگر آنان فكر كنند من يك دزدم، خوب است، ايرادي ندارد.»
براي من، بازار دزدها بهترين منبع است ـ حتي كتبي را هم كه در كتابخانه دانشگاه يافته نميشد، من در بازار دزدها پيدا كردهام. و كلّ آن مغازهدارها كتب دزدي و انواع اشياء دزديده شده را ميفروختند.
در هند، در هر شهر بزرگي يك بازار دزدها وجود دارد. در بمبئي يك بازار دزدها وجود دارد كه شما ميتوانيد در آنجا هر چيزي را به قيمت اشياء دور ريختني پيدا كنيد. اما خريد كردن از بازار دزدها خطرناك است، چون مال دزدي است. من يكبار دچار دردسر شدم. چون يكجا سيصد جلد كتاب را بهطور همزمان در يك روز از يك مغازه خريده بودم، چون كلّ كتابخانه يك كسي دزديده شده بود. سيصد جلد كتاب، فقط يكصد و پنجاه روپيه! من نميتوانستم حتي يكياش را هم جا بگذارم. من مجبور شدم پول قرض كنم و آناً به آنجا بشتابم و به فروشنده گفتم: «هيچ كتابي از اينجا نبايد خارج شود.»
آن كتابها به نام و نشاني فرد مشخصي مهر شده بودند و سرانجام پليس آمد. من گفتم: «اينها كتابها هستند و من آنها را از بازار دزدها خريدهام. در درجه اول، اين مرد تقريباً نود سال سن داشت ـ او به زودي خواهد مرد.»
بازرس پليس به من گفت: «راجعبه چه چيزي بحث ميكني؟»
من گفتم: «من فقط چيزها را براي شما روشن ميكنم. اين مرد دير يا زود ميميرد؛ اين كتابها خواهند پوسيد. من ميتوانم اين كتابها را به شما بدهم ولي شما مجبوريد يكصد و پنجاه روپيه به يك كسي بدهيد، چون من پول خريد اينها را قرض كردهام و در حقيقت شما نميتوانيد مرا دستگير كنيد چون مغازهدار آنجاست؛ او شاهد من خواهد بود كه من اين كتابها را از او خريدهام. حالا او به ياد نميآورد چه كسي روزنامه كهنه و كتاب كهنهها را به او فروخته است؛ او نميداند چهكسي آنها را آورده است.
«بنابراين، اول شما مجبوريد پيش آن مرد برويد و دزد را پيدا كنيد. اگر دزد را پيدا كرديد، يكصد و پنجاه روپيه را از او يا از هركسي كه دلتان ميخواهد بگيريد. اين كتابها اينجا هستند و در هيچ موقعيت ديگري هم، بهتر از اينجا نميتوانند باشند و آن مرد نود ساله هم قادر نخواهد بود دوباره اين كتابها را بخواند، پس اين جار و جنجال چيست؟»
بازرس پليس گفت: «تو عاقلانه و منطقي حرف ميزني، اما اين كتابهاي دزدي هستند... و من نميتوانم خلاف قانون رفتار كنم.»
من گفتم: «شما مطابق با قانون رفتار ميكنيد. برويد به آنجايي كه من اينها را خريدهام ـ و من اينها را خريدهام، من اينها را ندزديدهام. آن مغازهدار هم اينها را خريده است او نيز اينها را ندزديده است. بنابراين، دزد را پيدا كنيد.»
او گفت: «اما روي كتابها مهر و اسم وجود دارد.»
من گفتم: «نگران نباشيد ـ دفعه بعد كه شما بياييد، هيچ مهر و اسمي هم وجود نخواهد داشت. اول دزد را پيدا كنيد بعد من هميشه اينجا هستم، در خدمت شما.»
و به محض اينكه وي رفت و دور شد، من يك صفحه از هر كتابي كندم، صفحه اول كتابي را كه هيچ فايدهاي ندارد و دقيقاً كتابها را نشانهگذاري كردم. از آن روز، من شروع كردم به نشانهگذاري كتابهايم چون اگر كتابهايم دزديده ميشدند، بدين ترتيب ممكن بود كه يك روزي در دست كسي يافته شوند ـ آن كتابها حداقل امضاي من و تاريخ خريد را دارند و چون صفحه اول را كنده بودم، در دو يا سه صفحه داخلي امضا ميكردم بهخاطر احتمال دزديده شدن كتابهايم، اما آنها هرگز دزيده نشدند.
اساتيدم عادت داشتند از من بپرسند: «تو شب و روز داري كتاب ميخواني، اما چرا اينقدر از كتابهاي درسي بيزاري؟»
من گفتم: «براي اين دليل ساده كه نميخواهم ممتحن ببيند كه من يك طوطي هستم.» و خوشبختانه آن كتاب خواندنها و بيزاري از كتب درسي به من كمك كرد. Person:04
چندي نگذشت كه من در سرتاسر هند دوستاني داشتم و از همهجا داشتم كتاب ميخريدم ـ در پونا، در بمبئي، در دهلينو، در آمريتار، در لوديانا، در كلكته، در اللهآباد، در واراناسي، در مدرس. در سرتاسر هند هرقدر كه ممكن بود، كتاب ميخريدم ـ با هر آن تعداد كه دوست بودم، آنها ترتيب خريد كتابها را برايم ميدادند. Chirst:08