يك تصادفي اتفاق افتاد... من يك دانشجو بودم، اما عادت داشتم براي سخنراني در موضوعات مختلف به كنفرانسها و ساير جاها بروم. در روز تولد «ناناك»، بنيانگزار «سيكيسم»، يك گردهمايي وجود داشت. رئيس گردهمايي رئيسالقضات دادگاه عالي «ماديا پرادش»بود و من سخنران بودم. من فقط يك دانشجو بودم اما آن مرد، نامش «گانش بات» بود، مرد نادري بود. من هرگز به مردي با اين خصايص برخورد نكردهام.
او رئيس دادگستري و من فقط يك دانشجوي فوقليسانس بود. پس از اينكه من صحبت كردم، او فقط به سادگي
به حضار گردهمايي كه تقريباً ده هزار «سيك» بودند، به صراحت اعلام داشت: «حالا هيچچيز ديگري براي گفتن نيست. حداقل من نميتوانم چيزي بهتر از آنكه توسط مرد جوان گفته شد بگويم، بنابراين من خطابه رياست اجلاس را ايراد نميكنم چون ممكن است آن خطابه آنچه كه وي به شما گفت را ضايع كند. من بيشتر اين را ميخواهم كه شما به خانه برويد، در سكوت در آنچه وي گفت تعمق كنيد و بر آن مراقبه كنيد.»
سيكها متعجب شده بودند، همه تعجب كرده بودند و به محض اينكه از سكوي خطابه پايين آمدم، رياست قضات، گانش بات، پاهاي مرا لمس كرد. من گفتم: «چه كار ميكنيد؟ شما همسن پدرم هستيد. شما يك رهبريد، شما يك برهمن هستيد.»
او گفت: «هيچ اهميتي ندارد ـ نه برهمن بودنم، نه سن و سالم، نه شخصيتم، نه منزلتم، نه رياست من بر دادگستري. آنچه مطرح است و اهميت دارد، اين است: هر آنچه كه شما گفتيد، از عميقترين عمق هستي آمد. اين غيرمنتظره بود... من بر گردهماييهاي بسياري رياست داشتهام و به سخنان مردم دانشآموخته زيادي گوش كردهام، اما كلّ آنچه را كه آنان ميگويند زير سؤال است. براي نخستين بار، من كلام مردي را شنيدهام كه مستقيم و بيپرده سخن ميگويد، بدون هيچ علامت سؤالي ـ كسي كه به مرجعيت و اقتدار خود سخن ميگويد. بنابراين مرا باز ندار. من با لمس كردن پاي شما مراتب امتنان و سپاسگزاري خود را ابراز ميكنم.»
چون رئيس دادگستري بر اجلاس رياست داشت، تمامي قضات به آنجا آمده بودند و وكلاي مدافع دادگاه عالي نيز به علت حضور رياست، در آنجا بودند ـ همه آنها شوكه شده بودند! اما گانش بات ديدار كننده ثابت خانه من شد. اين رسمي معمولي شد كه هميشه اتومبيل وي مقابل خانه من ايستاده باشد.
مردمي كه پروندههايشان در دادگاه عالي خوانده ميشد، شروع كردند به آمدن به نزد من. گفتند: «من نميتوانم به شما كمك كنم.»
آنها گفتند: «فقط يك كلمه از طرف شما كافي است تا او هيچكاري عليه خواسته شما انجام ندهد.»
گفتم: «من هيچچيزي از اين دست را نميتوانم انجام دهم. او با چنان احترامي نسبت به من اينجا ميآيد كه من نميتوانم اين جزئيات بياهميت را مطرح كنم.»
اين يك مسأله شد. من مجبور شدم خدمتكاري را دم در خانه بگذارم تا مردم را دور كند والّا هركسي راه ميافتاد و به داخل خانه ميآمد و ميگفت: «من به مشكل زيادي دچار شدهام و فقط يك حمايت جزئي از سوي شما، مرا از اين مشكلات بيرون ميآورد.»
پس از اينكه وي از رياست هيئت قضات بازنشسته شد، به رياست دانشگاه ساگار رسيد. در آن زمان، من در دانشگاه جبالپور استاد بودم و براي سخنراني در كنفرانس عمومي تمامي مذاهب و اديان به ساگار رفته بودم. او شنيد كه من آمدهام، بنابراين مرا به دانشگاهي كه حال رياست آن را برعهده داشت دعوت كرد.
روزگاري من در آن دانشگاه دانشجو بودم و چون رئيس دانشگاه حضار گردهمايي را دعوت كرده بود، تمام اساتيد و دانشجويان حضور داشتند، همه حاضر بودند. من فقط در مورد يك چيز نگران بودم ـ اينكه احتمال داشت وي دوباره آن كار را تكرار كند. تمام اساتيد و دانشجويان آمده بودند، و او كار خود را تكرار كرد ـ او پاهاي مرا لمس كرد.
به محض اينكه به محل ايراد خطابه رفتم، وي برخاست، پاي مرا لمس كرد و به حضار گفت: «دانش آموختن يك چيز است و شناختن براساس تجربه خويشتن خويش ـ چهره به چهره، رخ به رخ ـ چيزي كاملاً متفاوت. در زندگي طولانيام من در مناصب و موقعيتهاي عالي قرار داشتهام، و با مردم دانشآموخته بسياري برخورد كردهام و با اطمينان مطلق ميتوانم بگويم كه آموختن، هيچ تغيير و دگرگونياي را در هستي آنان پديد نياورده بود. دگرگوني و تغيير ماهوي هستي آدمي از درون دري ديگري ميآيد، نه از درون در ذهن.»
اين شوك عظيمي بود! بسياري از آنان اساتيد من بودند، بسياري از آنان دانشجوياني بودند كه زمان دانشجويي من هم آنجا بودند و مرا ميشناختند و رئيس دانشگاه آنها پاي مرا لمس ميكرد... پس از اينكه بعد از سخنراني پايين آمدم، اساتيد پير من همه جمع شدند و گفتند: «اين پديدهاي عجيب است. ما هرگز انتظار نداشتيم... »
من گفتم: «من زير نظر شما تحصيل ميكردم، اما شما هرگز عميقاً به درون من نگاه نميكرديد، شما هرگز در چشمان من ننگريستيد. شما هرگز درمورد سؤالي كه من ميپرسيدم، فكر نميكرديد. شما صرفاً به يك چيز فكر ميكرديد ـ كه من فقط دارم براي شما دردسر درست ميكنم، چون شما هيچ جوابي نداشتيد و شهامت كافي هم نداشتيد كه بگوييد: من نميدانم.»
روشنفكرها در مورد يك نكته بسيار ضعيف و ناتوان هستند. آنها نميتوانند بگويند: «من نميدانم.»
فقط يك وجود روشنضمير ميتواند بگويد: من نميدانم.» معصوميت روشنضميري وي يكسان و مشابه هستند. Tahui:08
من يك دانشجو در دانشگاه بودم و در تمامي انواع مسابقات مناظره و بلاغت در سراسر كشور پيروز شده بودم. من دفتر رياست دپارتمان را از انواع و اقسام جوايز، نشانهاي پيروزي و جامها ـ جامهاي طلا و نقره ـ انباشته بودم و او شروع كرد به گفتن اين مطلب كه: «اگر تو به همين طريق به پيروزي ادامه بدهي، من فكر ميكنم بايد از اينجا نقل مكان كنم. در دفتر هيچ جاي خالياي باقي نمانده است.»
من گفتم: «شما مجبور نيستيد جابهجا شويد، من تمام نشانها و جامها را بيرون خواهم برد.»
او گفت: «نه، اينها اعتبار دپارتمان هستند.»
من گفتم: «پس شما بايد تصميم بگيريد كه ميخواهيد در آن دفتر باشيد يا خير.»
و سرانجام او مجبور شد از آن دفتر بيرون بيايد. او يك دفتر كوچك ديگر روي ايوان، جايي كه عادت داشت معمولاً آنجا بنشيند، درست كرد، چون كلّ دفترش به محل نمايش انواع هدايا و جوايز تبديل شده بود.
يك روز وي از من پرسيد ـ چون قرار بود در دانشگاه ما يك مسابقه ملي دانشگاهي برگزار شود ـ «چرا بيهوده به اين مسافرتهاي طويل ادامه ميدهي؟ چه هدفي داري؟»
من گفتم: «من هيچ هدفي ندارم. من اين كار را دوست دارم ـ راه بازي كردن من اين است. اين راه قصهگويي من است كه اصلاً و ابداً هدفي هم ندارد. فقط لذت محض، سرريز كردن زندگي. من هنوز به قدر كافي پير نيستم كه راجعبه اهداف فكر كنم.»
او گفت: «چه؟»
من گفتم: «بله، من بهقدر كافي پير نيستم و هرگز هم بهقدر كافي پير نخواهم بود كه به اهداف و مقاصد فكر كنم. من در هر آنچه كه انجام ميدهم، شعف و شادي ميكنم. هيچ هدفي وجود ندارد... »
من به رئيس دپارتمانم گفتم: «هيچ هدفي وجود ندارد. من از حرف زدن لذت ميبرم. من يك گفتگوي قلب با قلب را دوست دارم.»
و آن روز مسابقه داشت برگزار ميشد... در آنجا عادت بر اين بود كه دو نفر در هر مناظره شركت كنند ـ يكي مخالف موضوع و ديگري طرفدار و موافق موضوع. من مخالف موضوع بودم، اما زوج من بسيار عصبي بود... اولين باري بود كه به روي صحنه ميآمد.
دانشجويي كه عادت داشت همراه من به اطراف كشور بيايد، در يك تصادف كشته شده بود، بنابراين من مجبور شدم زوج جديدي پيدا كنم و او بار اولش بود.
من به سختي كوشيدم او را آماده كنم... تا به دفعات بسيار سخنرانياش را دوره و تكرار كند، اما سرانجام وقتي نوبت وي رسيد، ناپديد شده بود.
بنابراين، رئيس دانشگاه از من پرسيد چكار ميكنم؟ من گفتم: «من ميتوانم ادارهاش كنم. ابتدا من در حمايت از موضوع حرف خواهم زد ـ چون زوج من ناپديد شده است و من نميخواهم جايزه را از دست بدهم ـ و بعد در مخالفت با موضوع سخن خواهم گفت.»
او گفت: «خداي من! تو هر دو كار را انجام ميدهي؟»
من گفتم: «فقط محض امتحان سعي ميكنم. اين لذت بزرگي خواهد بود.»
بنابراين بر له و عليه موضوع سخن گفتم، و هردو جايزه را بردم، اول و دوم را. و درحيني كه داشتم خارج ميشدم، رئيس دانشگاه مرا به گوشهاي برد و گفت: «اين يك معجزه بود. وقتي كه تو داشتي در حمايت از موضوع حرف ميزدي، من داشتم فكر ميكردم كه چهكار خواهي كرد؟ تو چنان جروبحث عظيمي در موافقت موضوع داشتي كه من فكر نميكردم قادر باشي به مخالفت با آن بپردازي. اما وقتي كه مخالفت را شروع كردي، من فكر كردم: خداي من! ـ مباحثات تو بسيار واضح و آشكارند. به سر بقيه مناظرات و مباحثات چه ميآيد...؟ »
او گفت: «اما من ميخواهم يك چيز را از تو بپرسم، به همين دليل است كه تو را از جمعيت بيرون كشيدم. آيا هيچ اعتقاد و باور راسخي براي خودت هم داري؟»
من گفتم: «صرفاً عشق حرف زدن. شما فقط دو طرف را شنيديد ـ طرفهاي بسياري وجود دارند و اگر شما يك روزي بخواهيد، من ميتوانم از نقطه نظرهاي بسياري به يك مسأله بنگرم و صحبت كنم. فقط دو قطب مخالف و متضاد وجود دارند، اما موقعيتهاي ميانهاي هم وجود دارد و در هر طرف از هر موضوعي حداقل هفت موضع و موقعيت وجود دارد.»
او گفت: «آنها مرا به ديوانگي سوق ميدهند. فقط همين دو موضع مرا پاك از ذهنم به در برد. من فكر نميكنم بتوانم بخوابم، چون درشگفتم كه كدام موضع درست است.»
من گفتم: «اين مسأله شماست. من از كلّ بازي لذت بردم و من هردو جايزه را هم به دست آوردهام و اين خيلي بهتر است. اگر شما رؤساي ساير دانشگاهها را متقاعد كنيد كه فقط يك نفر براي مسابقه ميآيد و هر دو جانب بحث را ادامه ميدهد، اين براي من به مراتب سهلتر خواهد بود، چون نميخواهم مجبور شوم كس ديگري را آماده كنم. اين بهتر و سهلتر است. من هيچ باوري ندارم، من هيچ پيشداوري ندارم. من كاملاً پذيرا و باز هستم. و به دليل عشقم، اين يك بازي است و بس.»
زندگي شما بايد يك بازيگوشي باشد، نه يك هدف.
زندگي شما بايد يك سرگرمي باشد، نه هدف مدار.
زندگي شما بايد داد و ستد باشد، زندگي شما بايد عشق ناب باشد. celebr:05