من يك دانشجو بودم، و مردي كه دانشگاه را بنيان گذارده بود، دكتر هاريسينگ گاور، هنوز رئيس دانشگاه بود. ما با هم دوست شديم، چون من عادت داشتم براي راهپيمايي صبحگاهي، صبح خيلي زود، پيش از طلوع آفتاب، به خيابان خلوتي بروم و او هم عادت داشت تنهايي به همان خيابان بيايد. ما تنها كساني بوديم كه آن ساعت در آن خيابان حضور داشتيم، بنابراين طبيعتاً... دوستي ما با گفتن «صبح به خير» به يكديگر شروع شد. پس از چندي، شروع كرديم به قدم زدن با همديگر. او شروع كرد به پرسيدن درباره من، چه رشتهاي تحصيل ميكردم، چكار ميكردم، و آرام آرام فاصله سني بين ما ناپديد شد. او شروع كرد به دعوت كردن من براي صرف چاي بعد از راهپيمايي. و او مجذوب جهانبيني من شد، چون هروقت ميديدم او چيزي ميگويد كه نميتوانم بپذيرم، من به راحتي آن موضوع را رد ميكردم و هر جر و بحث ممكني را عليه آن سازمان ميدادم. او اين را دوست داشت.
وي گفت: «تو نبايست به گروه فلسفه ميپيوستي.» او خودش مرد قانون بود، او يك كارشناس حقوق با شهرتي جهاني بود. وي گفت: «تو ميبايست به دپارتمان حقوق ميآمدي، چون تو، بدون دانستن قانون، با من بحث ميكني و من ميتوانم ببينم كه اگر ما در دادگاه ميبوديم، اين تو بودي كه برنده ميشدي.»
اما من به وي گفتم: «اين فقط يك بازي ذهني است. من هم ميتوانم له آن بحث كنم، هم ميتوانم عليهاش حرف بزنم؛ ذهن براي هردو كار آماده است.»
وي گفت: «عجيب است... اين مرا به ياد يكي از رويدادهاي زندگي خودم مياندازد. upan:05
او يك حقوقدان بود، حقوقداني بسيار بزرگ، مشهور، يك مرجع قانون با شهرتي جهاني؛ اما مردي بسيار فراموشكار، بسيار بدون حضور ذهن. يكبار جنين اتفاق افتاد كه در يك پرونده محرمانه دولتي در لندن او در پرونده از جانب مهاراجهاي هندي مبارزه ميكرد. پرونده بزرگي بود. او فراموش كرد ـ و يك ساعت عليه موكّل خودش بحث كرد. حتي قاضي نگران شده بود. وكيل مدافع حزب مخالف نميتوانست آنچه كه داشت روي ميداد را باور كند: حالا، او چه كاري بكند؟ ـ چون تمامي بحث را كه او آماده كرده بود، همه را اين مرد مطرح كرده بود. همه چيز حسابي به هم ريخته بود، و تمامي دادگاه نميتوانستند آنچه كه داشت اتفاق ميافتاد را باور كنند. و آن مرد چنان اقتداري داشت كه هيچكس جرأت نميكرد حرف او را قطع كند؛ حتي دستيارش بارها كوشيد كت او را بكشد و وي را متوجه چيزي كند كه داشت روي ميداد. وقتي كه او كارش را تمام كرد، آنوقت دستيارش در گوشش زمزمه كرد: «چكار داريد؟ شما كاملاً پرونده را نابود كرديد. ما عليه اين مرد نيستيم ـ ماله اين مرد هستيم!»
پس دكتر به قاضي گفت: «آقاي من، اينها مباحثي بودند كه ميتوانستند عليه موكّل من اقامه شوند ـ حالا من آنها را تكذيب ميكنم.» و او شروع به تكذيب كرد و پرونده را برنده شد.
منطق يك روسپي است. شما ميتوانيد له هر چيزي صحبت كنيد، و بعد دلايلي مشابه را عليه آن چيز اقامه كنيد. hamon:05
دكتر هاريسينگ گاور، يكي از بزرگترين كارشناسان حقوق در جهان، عادت داشت به دانشجويانش بگويد: «اگر قانون به نفع شماست، بسيار ساكت، آرام صحبت كنيد، معتدل باشيد، مهربان ـ چون قانون به نفع شماست، نگران نباشيد. اما اگر قانون به نفع شما نبود، آنوقت روي ميز بكوبيد، بلند صحبت كنيد، با صدايي قوي حرف بزنيد. كلماتي را به كار ببريد كه جوّي از قطعيّت و يقين خلق كنند، چون قانون به نفع شما نيست. شما مجبوريد چنان جوّي را بيافرينيد كه پنداري قانون به نفع شماست.» dh:032
وقتي كه من يك دانشجو در دانشگاه بودم، من عادت داشتم هر ماهه دويست روپيه از يك كسي دريافت كنم، من نميدانستم وي كيست. من به هر طريق سعي كردم دريابم كه او چه كسي است. در نخستين روز هر ماه، پول حواله شده آنجا بود، اما نه اسمي وجود داشت، نه آدرسي. فقط وقتي كه آن شخص درگذشت... و او هيچكسي نبود جز بنيانگذار دانشگاهي كه من در آنجا درس ميخواندم.
من به خانه وي رفتم. همسرش گفت: «من نگران هستم ـ نه چون شوهرم مرده است؛ همه مجبورند بميرند. نگراني من اين است كه از كجا دويست روپيه بياورم كه ماهانه براي شما بفرستم؟»
من گفتم: «خداي من، شوهر شما آن پول را ميفرستاد؟ من هرگز درخواست نكرده بودم، نيازي هم نبود، چون من از دانشگاه يك كمك هزينه تحصيلي ميگيرم، به انضمام مسكن، غذا و همه چيز رايگان.»
و همسر گفت: «من هم به كرات از او پرسيدم: چرا هر ماهه بهطور مداوم دويست روپيه براي او ميفرستي؟ و او گفت: او به اين پول نياز دارد. او عاشق كتاب است، اما براي خريد كتاب هيچ پولي ندارد. و نياز او به كتاب بزرگتر از نيازش به غذاست.»
اما او مرد نادري بود. وي در تمامي زندگياش، هر آنچه را كه عايد داشته بود اهداء كرد تا آن دانشگاه را در شهر زادگاهش بيافريند.
هندوستان تقريباً يك هزار دانشگاه دارد. خيلي از آنها را من ديدهام. دانشگاه وي كوچك است؛ آنجا جاي كوچكي است. اما دانشگاه وي زيباترين دانشگاههاست ـ بر فراز تپهاي محصور با درختاني عظيم، و در پايين آن درياچه بزرگي سرشار از گلهاي نيلوفر آبي... درياچه آنقدر بزرگ است كه كرانه مقابل را نميتوان ديد. و من پي بردم كه وي همه چيزش را هم به دانشگاه داده است. هيچكس درخواستي نكرده بود، هيچكس حتي انتظار نداشت كه در آن مكان كوچك چنان دانشگاه بزرگي ساخته شود.
او يك كارشناس خبره قانون با شهرتي عالمگير بود. او دفاتري در لندن، دهلينو، و پكن داشت؛ او دائم در حركت بود.
من از او پرسيدم: «شما چرا اينجا را انتخاب كردهايد؟»
او گفت: «من به سرتاسر جهان رفتهام و هرگز به تپههاي كوچكي اينچنين زيبا برخورد نكردهام؛ با درختاني عظيم، با يك چنين درياچه زيبايي، با اين همه نيلوفر آبي...» تمامي درياچه با گلهاي نيلوفر آبي و برگهايش پوشيده شده است. در صبح زود، بر روي تمامي گلبرگهاي نيلوفر... شبنمها در طول شب جمع ميشوند... و صبح شما ميتوانيد ببينيد ـ آن درياچه ثروتمندترين درياچه دنياست، چون هريك از قطرات شبنم مثل يك الماس ميدرخشد.
او مرا همراه خود برميداشت و به اطراف آنجا ميبرد، و ميگفت: «اين مسئله شهر من نيست، اين مسئله زيبايي اين مكان است.»
اما من هرگز تصور نميكردم كه اين او بود كه هر ماهه، بدون امضاء و نام و نشان، براي من دويست روپيه ميفرستاد. بنابراين، من حتي نتوانستم يك يادداشت تشكر براي او بفرستم. mess:110