درباره اشو
51- آخرين امتحانات اشو و مدال طلا
وقتي كه من داشتم تحصيلات فوقليسانسم را ميگذراندم، دولت قانوني تصويب كرد كه طبق آن هر دانشجويي مجبور بود براي آموزش ديدن به ارتش برود، و اگر گواهي آموزش نظامي را دريافت نميكرد، نميتوانست مدرك فوقليسانس خود را بگيرد.
من مستقيماً پيش رئيس دانشگاهم رفتم و گفتم: «شما ميتوانيد مدرك فوقليسانس مرا نگاه داريد، من به آن نيازي نخواهم داشت. اما من به هيچ آموزش احمقانهاي هم نميتوانم بروم.»
آموزش نظامي بهطور بنيادي صرفاً براي نابودي خرد شماست، چون در آن آموزش شما نميتوانيد «نه» بگوييد. و اگر شما نتوانيد «نه» بگوييد، خرد شما شروع به مردن ميكند. در ابتدا، «بله» گفتن يك كمي سخت است، اما با اكراه همه كه شده «بله» را ميگوييد. آرام آرام، بدون آنكه اصلاً به آنچه كه داريد ميگوييد فكر كنيد، به «بله» گفتن عادت ميكنيد.
من گفتم: «من به هيچ آموزش نظامياي نميروم. من به مدرك فوقليسانس هيچ اهميتي نميدهم، اما نميتوانم تصور كنم كه كسي به من دستور بدهد: «به راست راست!» و من مجبور باشم به راست بگردم ـ بدون هيچ دليلي. «به چپ چپ!» و مجبور باشم به چپ بگردم. «پيش رو!»... «عقبگرد!» من اين كار را نميتوانم بكنم. و اگر شما ميخواهيد اين كار را بكنيد، پس به افسر ارتش اطلاع بدهيد كه بايد براي هركاري به من توضيح قانعكنندهاي بدهد. چرا من بايد به چپ بگردم؟ چه نيازي هست؟»
رئيس دانشگاه گفت: «دردسر درست نكن. تو فقط ساكت باقي بمان. من ترتيبش را ميدهم، من به افسر ارتش ميگويم كه مجبور است به تو مدرك حضور در آموزش را بدهد ـ اما دردسر درست نكن، چون اگر تو شروع به مشكلآفريني كني، سايرين هم شروع ميكنند به دردسر ساختن. همين حالا، تو تنها كسي هستي كه پيش من آمدهاي؛ سايرين پرسشنامههاي مربوطه را پر كردهاند.»
من گفتم: «اين ديگر به عهده شماست. اگر من به آموزش نظامي بروم، در آنجا شروع به دردسرسازي ميكنم، چون من كسي نيستم كه بدون دليل كافي از چيزي پيروي كنم.»
اما جامعه به طرق مختلف به شما ميآموزد كه فرمانبردار باشيد، رام باشيد، با بزرگتر از خود مؤدب باشيد. اين راه رشد معنوي و روحاني نيست، اين راه ارتكاب خودكشي روحاني و معنوي است. zara:209
و شما شگفتزده خواهيد شد كه پيش از تصميمگيري در مورد ممتحنين من، رئيس دانشگاهم دكتر «تريپاتي» از من جويا شد كه: «آيا هيچ تقدّمي را در مورد ممتحنين خود قائل هستي؟»
من گفتم: «نه، وقتي كه شما تصميم بگيريد، ميدانم كه بهترين كسان را انتخاب ميكنيد. من بهترينها را دوست دارم، بالاترين افراد را. بنابراين، به اين فكر نميكنم كه آنها مرا رد كنند يا قبول كنند، به من كم نمره بدهند يا زياد نمرده بدهند؛ اين براي من بهطور مطلق بياهميت است. بهترين كسان را در تمامي كشور برگزينيد.»
و او بهترين را برگزيد. و بهطوري عجيب، آن گزينش موافق و همراه از آب درآمد. يكي از اساتيد من را كه وي براي فلسفه هند برگزيده بود، بهترين مرجع فلسفه، دكتر «راناد» از دانشگاه اللهآباد بود. در مورد فلسفه هند، او موثقترين مرجع موجود بود. اما هيچكس عادت نداشت كه وي را بهعنوان ممتحن انتخاب كند، چون او به ندرت كسي را قبول ميكرد. او اشتباهات زيادي مييافت و كسي هم نميتوانست با او چالش كند؛ براي چالش كردن، او آخرين نفري بود كه به ذهن كسي خطور ميكرد. و تقريباً تمامي اساتيد فلسفه هند در هندوستان، مريد وي بودند.
او بسيار سالخورده بود، بازنشسته هم شده بود. اما دكتر تريپاتي وي را برگزيد، و از او بهعنوان لطفي خاص درخواست حضور در جلسه را كرد، چون وي پير و بازنشسته بود.
چيز عجيبي اتفاق افتاد ـ و اگر شما به زندگي اعتماد كنيد، چيزهاي عجيبي مداوماً روي ميدهند. او از صددرصد، نود و نه درصد را به من داد. او يادداشت ويژهاي نيز بر يك صفحه كاغذ نوشت كه از آن روي صددرصد را ندادهام كه يك كمي زياد بود؛ دليل برداشتن آن يك درصد همين بود. او در يادداشت خود نوشته بود: «اما ورقه اين دانشجو سزاوار اخذ صددرصد بود. من يك خسيس هستم.»
من يادداشت را خواندم؛ تريپاتي آن را به من نشان داد و گفت: «فقط به اين يادداشت نگاه كن: «من يك خسيس هستم. من هرگز در تمامي عمرم وراي پنجاه درصد نرفتهام؛ بهترين نمرهاي كه دادهام، شصت درصد بوده است.»
آنچه را كه داوري او را موجب شد، پاسخهاي عجيب من بود كه او قبل از آن هرگز چنين پاسخهايي دريافت نكرده بود. و تمامي تلاش وي در زندگي اين بود كه يك دانشجوي فلسفه ميبايست شبيه به يك طوطي نباشد كه دقيقاً هر آنچه را كه در كتب درسي نوشته شده است، تكرار كند.
او يك متفكر بود و ميخواست چيز تازهاي بگويد. و مسئله من هم اين بود كه هيچ ايدهاي از كتب درسي نداشتم، بنابراين هر آنچه را كه مينوشتم، نميتوانست از كتب درسي باشد ـ اين بسيار قطعي بود. و من اين كار را به يك دليل ساده دوست داشتم كه كتابي نباشم، من از خود پاسخ ميدادم.
او براي امتحان شفاهي من پروفسوري مسلمان از دانشگاه «اليگار» را در نظر گرفت. همه او را بهعنوان استادي بسيار سختگير ميشناختند. و حتي دكتر تريپاتي به من گفت: «او مرد بسيار سختگيري است، بنابراين احتياط كن.»
من به او گفتم: «من هميشه محتاط هستم، اعمّ از آنكه اين مرد سختگير باشد يا نباشد. من اهميتي به آن مرد نميدهم، من صرفاً محتاط هستم. آن مرد هدف من نيست: اگر هيچكسي هم در آن اتاق نباشد، من كماكان احتياط ميكنم.»
او گفت: «من دوست دارم حاضر باشم و ببينم، چون در مورد اين مرد شنيدهام كه واقعاً خشك و سخت است.» بنابراين، او آمد. اين بسيار نادر بود. رئيس دپارتمانم آنجا بود، رئيس دانشگاهم، دكتر تريپاتي، نيز آنجا بود. او از پروفسور مسلمان، «سِر صيّاد»، اجازه ويژه گرفت: «من ميتوانم حاضر باشم؟ من فقط ميخواهم اين امتحان را ببينم، چون شما بهعنوان سختگيرترين ممتحن شناخته شدهايد، و من اين پسر را هم ميشناسم ـ او نيز سخت است، به همان سختي كه شما هستيد. بنابراين، ميخواهم ببينم كه چه اتفاقي ميافتد؟»
و استاد من، دكتر اس.ك. ساكسنا، كه مرا بسيار دوست داشت، درست مثل يك پسر، و به هر طريقي از من مراقبت كرده بود... پا را از حد متعارفش بيرون گذاشته بود. براي مثال، هر روز صبح كه امتحان در جريان بود، او به دانشگاه ميآمد، به اتاق من در خوابگاه، كه مرا برداشته و با اتوموبيل خود به تالار امتحانات برساند، چون مطمئن نبود كه من آنجا خواهم رفت يا نه. بنابراين، براي آن چند روزي كه امتحانات در جريان بود... و اين براي وي بسيار دشوار بود كه صبح زود از خواب بيدار شود.
او در چهار، پنج مايلي، خوابگاه زندگي ميكرد، و او مردي بود كه ميخواري و خوابيدن تا ديروقت را دوست داشت. كلاس او هيچوقت زودتر از ساعت يك بعدازظهر شروع نميشد، چون او فقط در آن ساعت آماده بود. اما براي برداشتن من، چون امتحان رأس ساعت هفت و نيم شروع ميشد، او ساعت هفت جلوي اتاق من بود. من از او پرسيدم: «چرا اين سي دقيقه را به هدر ميدهيد؟ ـ چون از اينجا تا محل امتحان با اتوموبيل فقط يك دقيقه راه است.»
او گفت: «اين سي دقيقه براي آن است كه اگر تو اينجا نباشي، بتوانم جاي تو را پيدا كنم، چون در مورد تو مطمئن نيستم. وقتي كه تو داخل تالار هستي و در بسته است، آنوقت من يك نفس آسودهاي ميكشم كه حالا كاري را انجام خواهي داد و ما خواهيم ديد كه چه اتفاقي ميافتد.»
بنابراين، دكتر تريپاتي در امتحان شفاهي حضور داشت، و بهطور مداوم به پاي من لگد ميزد براي اينكه يادآوري كند كه مرد واقعاً... بنابراين، من از سر صيّاد درخواست كردم: «يك چيز: ابتدا استاد مرا كه بهطور مكرر به پايم لگد ميزند تا مرا از شيطنت و بازيگوشي پرهيز دهد، از اين كار بازداريد. او قبلاً به من گفته كه هرگاه به پايت لگد زدم، بدان كه داري از مسئله منحرف ميشوي. بنابراين، لطفاً اول او را از انجام اين كار منع كنيد. اين موقعيت عجيبي است كه يكي دارد امتحان ميدهد و يكي هم دارد مرتب به او لگد ميزند. اين مزاحمت بيموقعي است. شما چه فكر ميكنيد؟»
او گفت: «قطعاً نامناسب و بيموقع است»، اما خنديد.
و من گفتم: «رئيس دانشگاه نيز به من گفته است محتاط باشم. اما من بيش از آنكه هستم، نميتوانم محتاط باشم. فقط شروع كنيد!»
او سؤال سادهاي از من كرد، پاسخ من چيزي بود كه استادم شيطنت فرض ميكرد. رئيس دانشگاه آن پاسخ را شيطنت ميدانست، چون من همه چيز را نابود كردم... او پرسيد: «فلسفه هندي چيست؟»
من به او گفتم: «در درجه اول، فلسفه فقط فلسفه است. فلسفه نميتواند هندي، چيني، آلماني يا ژاپني باشد ـ فلسفه صرفاً فلسفه است. اين چه سؤالي است كه ميكنيد؟ فلسفه فلسفيدن است؛ اعم از آنكه كسي در هند يا يونان يا آلمان به فلسفه بپردازد، اين چه اتفاقي را موجب ميشود؟ جغرافيا هيچ تأثيري ندارد؛ مرزهاي ملتها نيز هيچ اثري در فلسفه ندارند. بنابراين، ابتدا لغت «هندي» را بياندازيد كه خطاست. به سادگي صرفاً از من بپرسيد: «فلسفه چيست؟» پس لطفاً آن واژه را بياندازيد و مجدداً سؤال كنيد.»
آن مرد به رئيس دانشگاه من نگاه كرد و گفت: «حق با شماست؛ دانشجو نيز سخت است! او هدفي دارد، اما حالا براي من دشوار است كه هر سؤالي را از وي بپرسم، چون ميدانم كه پرسشم را به تمسخر خواهد گرفت.» بنابراين، او گفت: «من ميپذيرم! فلسفه چيست؟ ـ چون اين پرسش را خودت طرح كردهاي.»
من به او گفتم: «اين عجيب است كه شما ساليان سال استاد فلسفه بودهايد و هنوز نميدانيد فلسفه چيست. من واقعاً نميتوانم اين را باور كنم.» و مصاحبه به پايان رسيد.
او به دكتر تريپاتي گفت: «نگذاريد من بيهوده توسط اين دانشجو كلافه شوم. او فقط مرا كلافه ميكند.» و به من هم گفت: «شما قبوليد. نيازي نيست كه نگران قبول شدن باشيد.»
من گفتم: «من هرگز نگران آن نبودهام؛ در اين مورد، اين دو نفر نگران هستند. آنها به طريقي مرا به قبول شدن وايمدارند؛ من كوشيدم رشتههايشان را پنبه كنم، اما فشار آنها سختتر از سعي من بود.»
اگر شما هر چيزي را به مثابه بازيگوشي و شيطنت فرض كنيد، صاحب يك پيشداوري قطعي هستيد. روزگاري شما ميفهميد كه هر آنچه من در زندگيام انجام دادهام،... نميتوانسته بخشي از يك رفتار عادي بوده باشد، نميتوانسته ادب و آدابي پذيرفته شده بوده باشد، اما آنوقت هم شما همان نقطهنظر خود، يعني يك پيشداوري قطعي، را اتخاذ خواهيد كرد.
همه چيزها ـ و چيزهايي بسيار زياد در زندگياي اينچنين كوچك روي دادهاند، چندان كه من پارهاي اوقات در شگفت بودم كه چرا اين همه چيز اتفاق افتادهاند.
آنها فقط از اين روي اتفاق افتادهاند كه من هميشه آماده پريدن در چيزها بودهام، هرگز دوبار فكر نكردهام كه پيامدش چه ميتواند باشد. ignore:21
من در دانشگاه نفر اول شدم و مدال طلا را بردم. اما قول داده بودم كه در مقابل همه مدال را به زمين بياندازم؛ تمام دانشگاه آنجا حاضر بودند، و من مدال طلا را انداختم. من به آنها گفتم: «با اين كار، من ايده نفر اول دانشگاه بودن را دور مياندازم. بنابراين، هيچكس به من حسادت نكند. من دقيقاً هيچكسي نيستم.» person:04
شما حرف مرا باور نخواهيد كرد، اما من فقط به آن سبب در دانشگاه باقي ماندم كه به پاگالبابا قول داده بودم درجه استادي بگيرم.
دانشگاه براي مطالعات بعدي به من يك تحقيق داد، اما من گفتم نه، چون من فقط تا اين نقطه را قول داده بودم.
آنها گفتند: «تو ديوانه هستي؟ اگر حتي تو مستقيماً هم داخل خدمت بشوي، نميتواني بيش از آنچه كه از اين تحقيق عايدت ميشود، پول به دست بياوري. و تحقيق ميتواند تا هرچند سالي كه اساتيد تو پيشنهاد كنند تمديد شود. فرصت را هدر نده.»
من گفتم: «ميبايست بابا از من ميخواست كه دكترا بگيرم. من چكار ميتوانم بكنم؟ او هرگز از من نخواست، و او بدون اينكه در اين مورد چيزي بداند، مرد.»
اساتيد من به سختي كوشيدند مرا ترغيب كنند، اما من به آنها گفتم: «فقط فراموشش كنيد، چون من فقط براي اين به اينجا آمدم تا به قولي كه به مردي ديوانه داده بودم، وفا كنم.»
شايد اگر پاگالبابا چيزي در مورد دكترا ميدانست، آنوقت من به دام افتاده بودم. اما خدا را شكر كه او فقط درجه استادي را ميشناخت. او فكر ميكرد كه اين آخرين كلمه در تحصيلات است. من نميدانم كه آيا او واقعاً ميخواست كه من از اين پيشتر بروم يا نه. حالا هيچراهي وجود ندارد. يك چيز قطعي است: اگر او اين را خواسته بود، من ميرفتم و هرچند سالي را كه لازم بود، به هدر ميدادم. اما اين نه وفا كردن به هستي خودم بود، نه درجه استادي. glimps:34